شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۳

سحرگاه خون
اميد پارسانژاد
در قفلِ در كليدي چرخيد. سحرگاه روز 27 مهر سال 1333 بود و مأموران زندان به سلول‌هاي ده محكوم پرونده نخستين گروه «سازمان افسران حزب توده» مي‌رفتند تا آنها را براي اجراي حكم اعدام آماده كنند. دستگيري اين گروه اواخر شهريور همان سال آغاز شد و متهمان به سرعت در دادگاه نظامي محاكمه شدند. از دوازده متهم گروه نخست، ده تن به اعدام محكوم شدند و حكم اعدام آنها بامداد 27 مهر (كمتر از يك ماه پس از دستگيري) اجرا شد. كشف شبكه افسران حزب توده و ماجراي بازداشت و محاكمه اعضاي آن از پر سروصداترين حوادث سال‌هاي پس از كودتاي 28 مرداد 32 بود.
سازمان افسران
نورالدين كيانوري در مورد پيشينه عضويت افسران ارتش در حزب توده ايران در خاطراتش گفته است: «در اوايل تشكيل حزب... عده‌اي از افسران متمايل به ماركسيسم، مانند سرگرد آذر و سروان رزم‌آور مستقيماً به دفتر حزب آمده و درخواست اسم‌نويسي مي‌كردند. ولي پس از مدتي رهبري حزب آمدن افسران به كلوپ حزب را غدغن كرد و قرار شد كه با آنها در خارج از حزب تماس گرفته شود. اولين افسران عضو حزب از افسران شاغل در دانشكده افسري بودند. پس از مراجعت [عبدالصمد] كامبخش [از شوروي] و برگزاري كنگره اول حزب و انتخاب او به سمت عضو كميته مركزي و مسئول تشكيلات كل حزب، او به تشكيل سازمان منسجم افسري دست زد. حوزه‌هاي حزبي افسري، كه كاملاً مخفي بود، تشكيل شد و براي هر حوزه هم يكي از مسئولين بالاي حزبي مأمور بود كه كار تعليماتي و سياسي حوزه را اداره كند.» («خاطرات نورالدين كيانوري»)
البته پيش از بازگشت كامبخش از شوروي نيز گروهي از افسران متمايل به حزب به ابتكار آرداشس آوانسيان گرد هم جمع شده بودند و جلساتي تشكيل داده بودند. نخستين انتخابات هيأت اجرايي «سازمان افسران» در بهار 1323 برگزار شد و در آن هفت عضو هيأت اجرايي برگزيده شدند. خسرو روزبه و سرهنگ عبدالرضا آذر عضو اين هيأت بودند.
گروهي از اعضاي سازمان افسران كه سرهنگ آذر نيز در ميانشان بود در تابستان 1324 به قصد ايجاد يك پايگاه انقلابي در تركمن‌صحرا دست به قيام مسلحانه زدند كه به «قيام افسران خراسان» شهرت يافت. اين قيام به سرعت سركوب شد و بسياري از شركت‌كنندگان در آن كشته شدند. بقيه نيز يا به شوروي گريختند و يا پس از آغاز غائله آذربايجان به فرقه دمكرات پيوستند. اين اقدام افسران توده‌اي باعث شد ركن2 ارتش نسبت مسئله حساس شود و تعدادي از نظاميان را كه گرايش چپ داشتند دستگير و تبعيد كند.
موضع حزب توده در ماجراي آذربايجان و پس از آن تصميم حزب به انحلال سازمان افسران، در ميان گروهي از افسران عضو حزب تزلزل ايجاد كرد. در واقع پس از شكست فرقه دمكرات آذربايجان در آذرماه 1325 و در شرايطي كه حزب توده شرايط شكننده‌اي پيدا كرده بود، هيأت اجرايي حزب به پيشنهاد خليل ملكي (كه هنوز از حزب جدا نشده بود) به انحلال «سازمان افسران» رأي داد تا آسيب‌پذيري حزب را كاهش دهد. كيانوري كه به عنوان رابط حزب با سازمان افسران، مأمور ابلاغ اين رأي شده بود، واكنش رهبري سازمان را چنين توصيف كرده است: «به دستور هيأت اجرائيه موقت اين تصميم حزب را به روزبه ابلاغ كردم. روزبه بي‌اندازه برآشفته شد و آن را به عنوان اخراج افسران از حزب تلقي كرد و آن را خيانت به حزب و به جنبش ارزيابي كرد. روزبه و آن چند نفري كه رهبري سازمان را به عهده داشتند تصميم گرفتند كه به كليه افسران اعلام كنند كه از حزب كنار رفته‌اند و تقاضا كردند كه آنكت‌هاي حزبي، يعني درخواست‌هاي پذيرش به حزب افسران به آنها بازگردانيده شود تا در آرشيو حزب اثري از نام آنها باقي نماند.... بعد روزبه و افسران مؤمن به كمونيسم تصميم گرفتند كه آن افرادي را كه به مبارزه علاقه‌مند بودند در يك شبكه كوچك‌تر جمع كنند و به تدريج به دستچين و جمع‌كردن آن اعضاي سازمان كه آماده ادامه فعاليت بودند پرداختند.»
بازمانده
به اين ترتيب سازمان افسران حزب توده عملاً منحل نشد و حتي پس از حادثه ترور شاه در سال 1327 و غير قانوني شدن حزب، دست نخورده باقي ماند. يكي از انتقاداتي كه نسبت به عملكرد حزب توده مطرح شده، بي تحرك ماندن سازمان افسران در جريان كودتاي 28 مرداد است. رهبران حزب با پذيرش برخي اشتباهات در جريان نهضت ملي، انتقاد از سكوت سازمان افسران در برابر كودتا را ناشي از وجود تصوري اغراق‌آميز از گستردگي و توانايي آن مي‌دانند. سازمان افسران در يك سال پس از كودتا به عنوان پوشش و محافظي قدرتمند براي اعضاي باقي‌مانده حزب در ايران عمل كرد و با آگاهي يافتن از اقدامات ركن2 ارتش و فرمانداري نظامي از وارد شدن بسياري از ضربات به حزب جلوگيري كرد. اما دستگيري اتفاقي يكي از دوستان نزديك روزبه در صبح روز 21 مرداد 1333 به لو رفتن دو خانه مخفي و كشف شبكه «سازمان افسران» توسط فرمانداري نظامي منجر شد. پس از آن بود كه صدها تن از نظاميان مرتبط با اين شبكه دستگير و محاكمه شدند. در نهايت 27 عضو سازمان نظامي در برابر جوخه آتش قرار گرفتند، 134 نفر به حبس ابد و حدود 280 تن ديگر به دو تا 15 سال زندان محكوم شدند.
معروف‌ترين اعدام شدگان دسته اول سرهنگ سيامك و مرتضي كيوان بودند كه احمد شاملو، شاعر فقيد ايران در سوگ هر دو اشعاري به‌يادماندني سروده است. شاملو حال سيامك را در سحرگاه خونين 27 مهر 1333 چنين توصيف كرده است: در قفل در كليدي چرخيد/ لرزيد بر لبانش لبخندي، چون رقص آب بر سقف، از انعكاس تابش خورشيد/ در قفل در كليدي چرخيد/ بيرون، رنگ خوش سپيده‌دمان، ماننده يكي نوت گمگشته، مي‌گشت پرسه‌پرسه‌زنان روي سوراخ‌هاي ني، دنبال خانه‌اش.../ در قفل در كليدي چرخيد/ رقصيد بر لبانش لبخندي، چون رقص آب بر سقف، از انعكاس تابش خورشيد/ در قفل در كليدي چرخيد.

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳

اصل چهار ترومن
اميد پارسانژاد
سپهبد علي رزم‌آرا، نخست‌وزير وقت ايران روز 27 مهر 1329 قرارداد همكاري براي استفاده از اصل چهار ترومن را با سفير ايالات متحده در تهران امضاء كرد. «اصل چهار» به عنوان بخشي از دكترين هري ترومن، رئيس‌جمهور آمريكا تلقي مي‌شد كه بر اساس آن كمك به «كشورهاي آزاد» براي حفظ امنيت ايالات متحده مورد توجه قرار مي‌گرفت. دولت ايران از زمان نخست‌وزيري احمد قوام‌ در سال 1325 تقاضاي يك كمك فوري 45 ميليون دلاري را براي اجراي طرح‌هاي بازسازي ايران به آمريكا ارائه كرده بود. اما واشينگتن در پاسخ تنها يك وام ده ميليون دلاري را وعده داد. در همان هنگام يكي از معاونان وزارت امور خارجه آمريكا كه در جريان مذاكره با دولت ايران قرار داشت، نسبت به بي‌توجهي دولت ايالات متحده به نيازهاي ايران هشدار داد و آن را زمينه‌ساز از ميان رفتن نفوذ آمريكا در ايران به نفع قدرت‌هاي ديگر، به ويژه اتحاد جماهير شوروي دانست.
جنگ سرد
نفوذ كمونيسم در اروپا و آسيا، پس از پايان جنگ جهاني دوم به سرعت گسترش يافت. شكست آلمان نازي از شوروي باعث شد گرايش‌هاي افراطي چپ كه تا پيش از آن تحت تأثير جنگ تا حدود زيادي سركوب شده بود، بار ديگر در سراسر اروپا سر برآورد. علاوه بر تشكيل «دمكراسي‌هاي توده‌اي» در هفت كشور شرق اروپا، احزاب كمونيست در فرانسه و ايتاليا نيز قدرت زيادي به دست آوردند. از سوي ديگر پيروزي‌هاي سريع كمونيست‌ها در شرق دور باعث به وجود آمدن گرايش‌هاي چپ در هند، ايران و خاورميانه شده بود. در چنين شرايطي روشن بود كه روابط بلوك غرب با اتحاد شوروي به سرعت رو به سردي خواهد گذاشت. در واقع نخستين رويارويي اين دو قطب كه مي‌توان آن را نقطه آغاز دوران جنگ سرد ناميد، بر سر غائله آذربايجان ايران در گرفت. پس از اينكه فشار غرب تا حدود زيادي كمك كرد كه قواي شوروي خاك ايران را ترك كند و تسلط حكومت مركزي به آذربايجان باز گردد، محل نزاع دو ابرقدرت ابتدا به تركيه و سپس به يونان منتقل شد.
سفير بريتانيا در واشينگتن از اواخر سال 1325 به دولت ايالات متحده اطلاع داده بود كه ارتش كشورش ديگر توانايي ادامه حضور در يونان و حمايت از ملي‌گرايان يوناني در مقابل شورشيان كمونيست را ندارد. دولت لندن زمان خروج نيروهايش را از يونان مارس 1947 (بهار 1326) تعيين كرده بود. اين خروج يكي از نمادهاي افول امپراتوري بريتانيا محسوب مي‌شد و ايالات متحده را در شرايط گرفتن يك تصميم تاريخي براي خروج از انزواي سنتي و به عهده گرفتن نقش برجسته بين‌المللي قرار مي‌داد. هري ترومن، رئيس‌جمهور وقت آمريكا فوراً اعلام كرد كه ايالات متحده جاي بريتانيا را در تركيه و يونان پر مي‌كند و سپس در يك سخنراني تاريخي در كنگره آمريكا موضعي را آشكار كرد كه بعداً به «دكترين ترومن» شهرت يافت.
دكترين ترومن
ترومن در سخنراني معروفش در كنگره آمريكا، ابتدا لزوم كمك به يونان و تركيه را شرح داد و از نمايندگان كنگره خواست با اختصاص وام‌هايي به ميزان 400 ميليون دلار و اعزام مستشاران نظامي به اين دو كشور موافقت كنند. او سپس از جنگ ميان آزادي و استبداد در جهان سخن گفت و براي نخستين بار مستقيماً به رقابت ميان ايالات متحده و «امپرياليسم خرابكار كمونيستي» اشاره كرد. او از اتحاد جماهير شوروي نام نبرد، اما همه مي‌دانستند كه منظور او چيست. ترومن در ادامه گفت: «كمك به كشورهاي آزاد به منزله حفظ امنيت ايالات متحده است. آمريكا براي تأمين پيشرفت مسالمت‌آميز ملت‌هاي آزاد، ابتكار و مسئوليت بزرگي را در تأسيس سازمان ملل متحد به عهده گرفته است. اين سازمان جهاني براي حفظ آزادي و استقلال كشورهايي كه عضويت آن را پذيرفته‌اند به وجود آمده است. اما بايد اين هدف‌ها را با كمك به ملل آزاد در حفظ نهادهاي دمكراتيك و تماميت ارضي آنان در برابر جنبش تجاوزكاري كه قصد دارد رژيم‌هاي خودكامه را به آنان تحميل كند دنبال كنيم... به نظر من سياست آمريكا بايد مبتني بر حمايت از ملت‌هايي باشد كه در برابر اقليت‌هاي مسلح داخلي و فشار خارجي مقاومت مي‌كنند. ما بايد به اين ملت‌هاي آزاد كمك كنيم تا سرنوشت خود را در دست بگيرند. كمك ما بايد به صورت اقتصادي و مالي باشد كه براي ايجاد ثبات و تحولات عادي سياسي ضروري است.» (نقل شده در «سياست خارجي ايران در دوران پهلوي» عبدالرضا هوشنگ مهدوي)
نخستين اقدام دولت آمريكا در عمل به دكترين ترومن، اجراي طرح معروف مارشال براي بازسازي اقتصادي اروپا بود كه از اواخر بهار 1326 آغاز شد. ترومن در زمستان سال بعد و به هنگام ارائه اصول برنامه‌هاي اقتصادي خود به كنگره آمريكا، اصل چهارم را به «اعطاي كمك‌هاي فني به كشورهاي عقب‌مانده جهان سوم» اختصاص داد. در مورد ايران، نگراني مقامات آمريكايي ناتواني و فساد دستگاه حاكمه بود. به همين دليل آمريكايي‌ها در تابستان 1329 با به نخست‌وزيري رسيدن سپهبد رزم‌آرا، افسر پركار و جاه‌طلب ارتش، موافقت كردند به اميد اين كه دولت ايران توانايي اجراي برنامه‌هاي بازسازي را به دست آورد. تأسيس اداره اصل چهار ترومن در ايران و آغاز فعاليت آن در اين چارچوب بود، هر چند بعدها گفته شد كه گويا عناصري در اين اداره در برنامه‌ريزي كودتاي 28 مرداد نقش داشته‌اند. استراتژي ضد كمونيستي ايالات متحده در موارد متعدد (از جمله در ايران) ايجاب كرد كه دولت واشينگتن از رژيم‌هاي سركوبگر و كودتايي حمايت كنند و تعابيري چون «حمايت از ملت‌هاي آزاد» يا كمك به آنها براي «به دست گرفتن سرنوشت خويش» به كلي رنگ ببازد.
اما تأسيس اداره اصل چهار ترومن در ايران تأثير ديگري هم داشت. اين اداره به مركزي براي جذب و كارآموزي تعدادي از جوانان تحصيل كرده ايراني تبديل شد كه به مطالعه و بررسي طرح‌هاي اقتصادي گوناگوني پرداختند و بسياري از آنان بعداً به سازمان برنامه انتقال يافتند و در دهه‌هاي سي، چهل و پنجاه در اقتصاد ايران نقش برجسته‌اي يافتند.

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۳

ماجراي قتل فرخي
اميد پارسانژاد
«فرخي، شاعر معروف و روزنامه‌نگار را در روز 21 مهر 1318 به اتاق حمام زندان موقت انتقال مي‌دهند و در همان روز پزشك احمدي مدتي در اتاق وي بوده. روز 24 مهر 1318 پزشك احمدي از زندان خارج مي‌شود و پس از يك ساعت با در دست داشتن كيف مشكي به زندان وارد و با شام فرخي داخل اتاق او مي‌شود و با وسائلي كه داشته فرخي را به قتل مي‌رساند.»
آنچه خوانديد روايت دكتر جلال عبده از مرگ محمد فرخي يزدي، شاعر سرشناس و آزادي‌خواه ايران در زندان قصر در دوران رضاشاه بود. عبده پس از وقايع شهريور 1320 و سقوط ديكتاتور، در سمت دادستان ديوان كيفر به تعقيب سرپاس ركن‌الدين مختار، آخرين رئيس شهرباني رضاشاه و گروهي از مأموران پرداخت و از جمله بهيار زندان قصر، معروف به پزشك احمدي را به اتهام قتل فرخي و سردار اسعد به دادگاه جنايي فرستاد. از ميان نزديك به 20 متهم پرونده مأموران شهرباني، تنها كسي كه اعدام شد همين پزشك احمدي بود كه سرانجام در مورد قتل سردار اسعد بختياري و فرخي يزدي مجرم شناخته شد.
شاعر
محمد فرخي در خانواده تنگدستي در يزد به دنيا آمد و همانجا در مدرسه انگليسي‌ها به تحصيل مشغول شد، اما خوي سركش او باعث شد در شانزده سالگي به خاطر سرودن اشعاري عليه مديران مدرسه، از ادامه تحصيل محروم شود. او در جريان انقلاب مشروطه و پس از آن از دموكرات هاي فعال بود. ضيغم الدوله قشقايي، حاكم وقت يزد در سال ۱۲۸۶ دستور داد دهان فرخي را به تلافي شعر تندي كه عليه او سروده بود، بدوزند و او را به زندان اندازند. مردم يزد در تلگرافخانه تحصن كردند و اعتراض خود را به اطلاع مجلس رساندند، مجلس، وزير كشور وقت را استيضاح كرد اما وزير، وقوع حادثه را تكذيب كرد و آن را شايعه خواند. فرخي اواخر همان سال به تهران آمد و به انتشار اشعار و مقالات تندش در روزنامه‌ها پرداخت. انتشار عقايد فرخي، دشمنان فراواني برايش تراشيد. در اوايل جنگ جهاني اول به عراق رفت ولي پس از آنكه در آنجا مورد تعقيب قرار گرفت به ايران بازگشت.
او در اواسط شهريور 1298 و در زمان رئيس‌الوزرايي وثوق‌الدوله به دليل مخالفت با قرارداد 1919 همراه با امين‌الضرب، ضياءالواعظين و ميرزاده عشقي دستگير و زنداني شد. فرخي پس از كودتاي ۱۲۹۹ نيز چندي در باغ سردار اعتماد، زنداني سيدضياء بود. نخستين شماره روزنامه معروف «طوفان» به مديريت فرخي يزدي در روز دوم شهريور 1۳۰۰ در تهران انتشار يافت. كليشه طوفان سرخ‌رنگ بود و روش آن «طرفداري از طبقه رنجبر و دهقان» اعلام شد. طوفان در نخستين شماره مقاله‌اي از فرخي يزدي به چاپ رساند كه مشيرالدوله و مخبرالسلطنه را به قتل شيخ محمد خياباني متهم مي‌كرد. اين مقاله در نخستين سالگرد مرگ خياباني منتشر ‌شد و مشيرالدوله را (كه در زمان مرگ خياباني رئيس‌الوزراء و در زمان انتشار اين مقاله نماينده مجلس بود) به پاسخگويي مفصلي واداشت كه اهميت تاريخي يافته است.
فرخي گرايشات سوسياليستي داشت و در اواخر سال 1300 در اعتراض به توقيف روزنامه‌اش و تداوم حكومت نظامي تحت فرمان سردارسپه، ابتدا در سفارت شوروي بست نشست و بعد به شوروي رفت.
وكيل
فرخي در نخستين سال‌هاي سلطنت رضاشاه به ايران بازگشت و انتشار «طوفان» را از سر گرفت. او در روز 21 ارديبهشت 1307 نخستين جشن الغاي كاپيتولاسيون را در دفتر روزنامه‌اش برگزار كرد. اين جشن به اصرار تيمورتاش، وزير مقتدر دربار و با هزينه سردار اسعد برگزار شد. تيمورتاش مايل بود ميانه فرخي و رضاشاه را بهبود بخشد و به همين دليل از فرخي خواست جشن الغاي كاپيتولاسيون را برپا كند. نتيجه اين بهبود روابط اين شد كه فرخي در انتخابات مجلس هفتم به نمايندگي از مردم يزد به مجلس راه يافت و به همراه محمود رضا طلوع، نماينده رشت، جناح اقليت را تشكيل داد. او پس از پايان اين دوره مجلس به آلمان رفت و چندي به انتشار روزنامه «طوفان» در آنجا پرداخت. در سال ۱۳۱۱ به ترغيب تيمورتاش كه به برلن سفر كرده بود به ايران بازگشت اما چندي بعد بازداشت و زنداني شد.
گفته مي شود فرخي يك‌بار در سال ۱۳۱۶ در زندان به قصد خودكشي ترياك خورد كه مأموران او را نجات دادند. او در همان سال محاكمه و به سه سال زندان محكوم شد اما پيش از پايان دوران محكوميتش به مرگي مشكوك درگذشت.
در مورد مرگ فرخي، مانند بسياري از مرگ‌هاي مشكوك دوران رضاشاه اطلاع دقيقي وجود ندارد (اين شايد ويژگي تمام مرگ‌هاي مشابه در نظام‌هاي مستبد باشد). احمد كسروي كه به هنگام محاكمه پزشك احمدي و مأموران شهرباني وكالت تسخيري آنان را به عهده داشت، در مورد ترديدهاي پيرامون مرگ فرخي گفت: «در مورد فرخي گفته مي‌شود تندرست و قوي مزاج بود و اين دليل شمرده مي‌شود كه او را كشته‌اند و با اجل خود نمرده. از آن سو مي‌گويند احمدي تنها به اتاق رفته و او را كشته. من نمي‌دانم چگونه او با آن گردن‌كشي تسليم مرگ خائنانه شده؟ نمي‌دانم چگونه احمدي پوسيده ناتوان به فرخي تناور و قوي غالب آمده؟ مي‌گويند احمدي جلاد زندان بوده و به سر هر كس كه مي‌رفته، آن كس به مرگ خود يقين پيدا كرده انالله و انا اليه راجعون مي‌سروده. با اين حال نمي‌دانم چه شده كه فرخي، احمدي را به اتاق خود راه داده و به مقاومت بر نخاسته؟ تعجب مي‌كنم كه فرخي به حكايت پرونده چند مرض مهلكي از نفريت و مالارياي مزمن و مانند اينها داشته و چون مرده، طبيب قانوني مرگ او را عادي دانسته و جواز دفن صادر كرده؛ با اين حال اصرار مي‌كنند كه او را كشته شده با دست احمدي وا نمايد و به تكلفات باور نكردني مي‌پردازند.» (هفته‌نامه «پرچم» شماره 1 سال 1322)
از ماجراي مرگ فرخي كه بگذريم، او را سرآمد شاعران «غزل سياسي» معاصر دانسته‌اند. نمونه‌اي از طبع او چنين است:
شب چو دربستم و مست از مي نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت، جوابش كردم
ديدي آن ترك ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمري به خطا، دوست خطابش كردم
زندگي كردن من، مردن تدريجي بود
آنچه جان كند تنم، عمر حسابش كردم

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳

ظهور و سقوط يك نهضت
اميد پارسانژاد
سردارسپه، وزير جنگ كابينه قوام‌السلطنه، در روز 23 مهر سال 1300 به همراه قواي دولتي تحت فرمانش به رشت وارد شد و ميرزاكوچك‌خان را به عقب‌نشيني واداشت. نهضت جنگل كه از اوايل جنگ جهاني اول و به پشتيباني از عثماني در گيلان شكل گرفته بود، در سال‌هاي بعد توانست قدرت فراواني به دست آورد و حتي در مرحله‌اي بر تمام گيلان و مازندران تسلط يابد. ميرزا كوچك‌خان، رهبر اين نهضت در سال 1299در ائتلاف با كمونيست‌هاي قفقاز، جمهوري انقلابي مستقل گيلان را تشكيل داد، اما مدتي بعد از آنها جدا شد. او در اوايل تابستان 1300 كوشيد براي برانداختن دولت كودتا به تهران بتازد اما شكست خورد و عقب نشست. سرنوشت نهضت جنگل در واقع مدتي قبل در مسكو رقم خورده بود.
كوچك‌خان
ميرزا كوچك‌خان (يونس) فرزند يك خرده مالك گيلاني بود كه در رشت به دنيا آمد و تحصيلات مقدماتي را همانجا گذراند. در جواني به نهضت مشروطه پيوست و در جنگ داخلي عليه استبداد صغير به همراه مجاهدان گيلاني به تهران رفت. او در سال 1290 به همراه قواي دولتي در نبردي عليه محمدعلي ميرزاي مخلوع و برادرش شعاع‌السلطنه (كه براي پس گرفتن تاج و تخت آمده بودند) در شمال غرب ايران شركت كرد و از خود شهامت بسيار نشان داد. ميرزا در همين نبردها زخمي شد. او چند سال بعد، سرخورده از اوضاع نابسامان كشور به گيلان باز گشت و نهضت جنگل را پايه‌ريزي كرد. در اين هنگام جنگ جهاني اول آغاز شده بود و ميرزا نيز مانند بيشتر ايرانيان (به ويژه كساني كه اعتقادات قوي اسلامي داشتند) از امپراتوري عثماني در جنگ هواداري مي‌كرد. عثماني‌ها براي سازماندهي هوادارن خود در كشورهاي اسلامي «جنبش اتحاد اسلام» را به راه انداخته بودند و ميرزا نيز به اين جنبش پيوست. چريك‌هاي نهضت جنگل توسط نظاميان ترك آموزش ديدند و اين نهضت تا زمستان 1296 قدرتي به هم زد.
با آغاز انقلاب روسيه صحنه جنگ جهاني تا حدود زيادي تغيير كرد. از جمله بريتانيا ناچار شد براي محافظت از ميادين نفتي قفقاز به شمال ايران نيرو بفرستد. راه قزوين به انزلي در دست قواي جنگل بود و همين امر مأموريت قواي انگليسي را چند ماه به تعويق انداخت. اما قواي انگليسي سرانجام در بهار 1297 جنگلي‌ها را به عقب راند و رشت را تصرف كرد. قواي قزاق ايراني در اواخر همين سال به دستور وثوق‌الدوله (رئيس‌الوزراي وقت) حمله ديگري را عليه نيروهاي ميرزا كوچك‌خان انجام دادند كه باعث شد ميرزا تا حدود يك سال به جنگل پناه برد.
شكست نهايي نيروهاي ضد بلشويك از ارتش سرخ در سال 1299، اوضاع گيلان را بار ديگر تغيير داد. ناوگان ارتش سرخ اواخر ارديبهشت به بهانه تسخير 18 ناوچه‌اي كه هنوز در انزلي در اختيار نيروهاي ضد بلشويك بود به اين بندر حمله كرد و قواي انگليسي مستقر در انزلي و رشت ترجيح داد گيلان را ترك كند. قواي جنگل به رشت و انزلي وارد شد و به همراه كمونيست‌هاي قفقازي «جمهوري انقلابي گيلان» را به رياست ميرزا كوچك‌خان تشكيل داد. دولت وثوق‌الدوله كمتر از يك ماه بعد سقوط كرد و مشيرالدوله جاي او را گرفت.
مذاكره
مشير براي پايان دادن به غائله گيلان چند اقدام همزمان كرد: مشاورالممالك انصاري را براي مذاكره با زمامداران حكومت انقلابي شوروي به مسكو فرستاد، ميرزا رضاخان سردارفاخر را براي گفتگو با ميرزا و سران جمهوري گيلان راهي رشت كرد و قواي قزاق را به فرماندهي استاروسلسكي به مازندران فرستاد تا متجاسرين را سركوب كند. مشاورالممالك در مسكو مذاكرات بسيار موفقي انجام داد كه بعداً به انعقاد قرارداد دوستي 1921 ايران و شوروي انجاميد. استاروسلسكي نيز در مازندران به سرعت به پيروزي دست يافت و سپس عازم گيلان شد. اما سردارفاخر نتوانست در مذاكره مستقيم با جنگلي‌ها نتيجه مشخصي به دست آورد. اما گزارشي كه او پس از بازگشت از مأموريتش در مصاحبه با روزنامه ايران ارئه كرده، جالب و روشنگر است. او ابتدا توضيح مي‌دهد كه در نخستين ديدار با ميرزا، درخواست‌هاي دولت مركزي را با او در ميان گذاشته و ميرزا پاسخ را به جلسه بعد و پس از مشورت با كميسرهاي ديگر جمهوري احاله كرده است، اما ميرزا در جلسه دوم و سوم به او پاسخ داده كه با وجود اينكه شخصاً نظر دولت را درست مي‌دانم، ديگران مخالفت مي‌كنند و اگر چنين باشد من از آنها جدا خواهم شد. (متن اين مصاحبه در «سيماي احمدشاه قاجار» اثر محمدجواد شيخ‌الاسلامي نقل شده است)
ميرزا كوچك‌خان چنانكه به سردارفاخر وعده داده بود از كمونيست‌هاي جمهوري گيلان جدا شد و به جنگل بازگشت. حتي گفته مي‌شود حيدرعمواوغلي، يكي از برجسته‌ترين كمونيست‌هاي باكو و عضو ارشد جمهوري گيلان در نبرد با نيروهاي او غافلگير و كشته شده است. پيمان دوستي ايران و شوروي چند روز بعد از كودتاي 1299 به امضاء رسيد. قواي ارتش سرخ گيلان را تخليه كرد و ميرزا دوباره، اما موقتاً قدرت گرفت. او در اواسط تير 1300 به سوي تهران لشكركشي كرد اما در قزوين توسط قواي قزاق متوقف شد و بازگشت. قواي قزاق به فرماندهي سردارسپه، وزير جنگ، اواسط مرداد حمله شديدتري را عليه جنگلي‌ها آغاز كردند. پايان كار به روايت محمدتقي بهار چنين بود: «در 23 ميزان 1300 قواي دولتي وارد رشت شد و بلافاصله هم سردارسپه وزير جنگ به شهر مزبور ورود كرد. خالوقربان فوري تسليم گرديد. ميرزا با قواي دولتي جنگيده به پسي‌خانه و از آنجا به صومعه‌سرا عقب نشست و به تدريج قواي انقلابيون دچار سستي و فتور شده و ميرزا را تنها مي‌گذاردند و ميرزا با معدودي به قصد خلخال عقب‌نشيني مي‌كند و قصدش آن است كه خود را به خلخال و عشاير آن سامان برساند زيرا از چند سال قبل با رؤساي قبايل مذكور سازش در ميان آورده بود و در صدد بود كه از گيلان تا خلخال و از آنجا تا تبريز رشته اتحادي متصل سازد... [اما] در گردنه بين طالش و ناحيه خلخال با يك‌نفر آلماني با وفا كه از دوستان او بود، شب از سرما هلاك مي‌شوند و سر او را بريده به رشت نزد وزير مي‌برند.» («تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران» ملك‌الشعراي بهار)

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۳

بيماري شاهانه
اميد پارسانژاد
اسدالله علم، وزير دربار پهلوي در يادداشت‌هاي روز 22 مهر 1353 خود نوشته است: «صبح شرفياب شدم. خوشبختانه گزارش سلامتي شاهنشاه [از فرانسه] رسيد. خوشوقت شدند ولي به روي خودشان نياوردند. چنان كه قبلاً نوشته بودم [گزارش‌ها] ظاهراً راجع به سلامتي من است!». اشاره علم به جواب آزمايش‌هايي بود كه در فرانسه بر روي نمونه مايع مغز استخوان شاه انجام شد تا احتمال ابتلاي او به سرطان به دقت بررسي شود. پزشكان پس از معاينه شاه و آزمايش‌هاي گوناگون به اين نتيجه رسيده بودند كه او به نوعي سرطان لنف مبتلاست، اما به پيشنهاد دكتر ايادي، پزشك مخصوص شاه، ماهيت بيماري را از او پنهان نگاه داشتند. حتي علم كه در آن هنگام نزديك‌ترين دستيار و دوست شاه بود از حقيقت مطلع نشد. ملكه نيز تا چند سال بعد از ماهيت بيماري شاه اطلاع نداشت. در واقع چنانكه ماروين زونيس، نويسنده كتاب «شكست شاهانه» توصيف كرده است: «درست همانطور كه شاه نظامي ساخته بود كه در آن حقايق سياسي را از او پنهان نگاه مي‌داشتند، در مورد بيماري او نيز همين شيوه به كار گرفته شد.»
ابتلا به چنين بيماري خطرناكي براي شخصي با ويژگي‌هاي رواني شاه تأثيري تعيين كننده داشت. او كه از دوران كودكي خود را مورد لطف ويژه خداوند مي‌دانست، ناگهان گرفتار بيماري‌اي شده بود كه نشان مي‌داد همه آنچه «لطف خدا» تلقي كرده توهمي بيش نبوده است. بسياري از ناظران عقيده دارند با وجود اينكه شاه ماهيت واقعي بيماري خود را به درستي نمي‌شناخت، دريافته بود كه به بيماري خطرناكي مبتلا شده و همين موضوع انگيزه و توان روحي او را به تدريج نابود كرد. در واقع يكي از چند دليلي كه شاه را در هنگام بروز انقلاب اسلامي به پادشاهي درهم شكسته و بي‌تصميم تبديل كرده بود، همين بيماري و تأثير روحي ناشي از آن بوده است.
بزرگي كبد
نخستين باري كه شاه متوجه نشانه‌اي از بيماري خود شد، در تعطيلات نوروز 1353 در ساحل كيش بود. او يك روز هنگامي كه در ساحل قدم مي‌زد متوجه وجود تورمي در زير قفسه سينه خود شد و موضوع را با دكتر ايادي در ميان گذاشت. علم خاطره آن روز را چنين ثبت كرده است: «(يادداشت روز 20 فروردين) صبح از منزل خودم در كيش به كاخ رفتم. خيلي خوشحال و سرحال بودم. منتظر تشريف‌فرمايي اعليحضرت بودم كه يقين داشتم بايد خوشحال باشند، چون ديروز بعد از ظهر و ديشب را به حمدالله خوش گذرانده‌اند. ايادي طبيب مخصوص پايين آمد. مرا به گوشه‌اي خواست و در گوشم گفت بايد پروفسور برنار، طبيب متخصص خون را از فرانسه بخواهي كه بيايد شاهنشاه را معاينه كند. گفتم براي چه؟ نگفت، فقط گفت لازم است. واقعاً جهان در ديده من تيره و تار شد… شاهنشاه پايين آمدند. به ظاهر سرحال بودند ولي من مناسب نديدم كه آنجا سئوالي بكنم. در اتومبيل به من فرمودند: «آخر دو هتل ديگري كه قرار بود اينجا بسازيم چه مي‌شود؟ عجله كنيد، من مي‌خواهم زودتر اين كارها را تا زنده هستم ببينم». بيشتر از اين فرمايش شاه نگران شدم كه خدايا موضوع چيست… (يادداشت روز بعد:) صبح شرفياب شدم. اولين سئوالي كه در تنهايي از شاهنشاه كردم همين مسئله سلامتي بود… عرض كردم… به من بفرمائيد چه باك داريد؟ فرمودند طحالم مثل اين كه بزرگ شده و چون مركزتوليد خون است بايد ببينم در سيستم خوني من تغييري به وجود آمده يا نه؟ عرض كردم مرا كه نيمه جان كرديد! اين كه مطلبي نيست!»
پروفسور برنار به همراه دكتر ژرژ فلاندرن چند هفته بعد به دعوت وزير دربار به تهران آمدند و شاه را در كاخ سلطنتي معاينه كردند. شاه براي جلوگيري از انتشار هر نوع شايعه حاضر نشد به هيچ بيمارستاني مراجعه كند و بنابراين پزشكان ناچار بودند نمونه‌هاي آزمايشگاهي او را همراه خود ببرند. با وجود اين هر دو در معاينه باليني فوراً متقاعد شدند كه شاه به نوعي سرطان غدد لنفاوي مبتلا شده است. دكتر ايادي آنها را از به كار بردن لفظ سرطان يا لوسمي ممنوع كرد و آنها بيماري را براي شاه «ماكرو گلوبولنميا والدنستروم» معرفي كردند.
پنهانكاري
دامنه پنهانكاري در مورد بيماري شاه بسيار گسترده بود. ابتدا قرار شد نمونه‌هاي آزمايشگاهي كه از شاه گرفته مي‌شود، به نام علم (كه اتفاقاً او هم به سرطان خون مبتلا بود) به فرانسه فرستاده شود و پاسخ هم به نام او باشد تا كساني كه در جريان امر قرار مي‌گيرند يا سرويس‌هاي اطلاعاتي كشورهاي خارجي به بيماري شاه پي نبرند. حتي از آنجا كه ايادي مي‌دانست شاه ورقه‌هاي توضيحي داخل بسته‌هاي دارو را طبق عادت مطالعه مي‌كند، داروهايي كه براي مهار بيماري شاه لازم بود را در بسته‌هاي داروهاي ديگر براي او مي‌فرستادند تا متوجه موضوع نشود. اين راز حتي از علم نيز پنهان نگاه داشته شد و او تا پايان عمرش در سال 1356 ماهيت بيماري شاه را نمي‌دانست. پزشكان فرانسوي سه سال بعد تصميم گرفتند شهبانو فرح را در جريان امر قرار دهند. بنابراين هنگامي كه او براي شركت در كنفرانسي به آمريكا رفته بود و در بازگشت چند روزي در پاريس ماند، برنار در ديداري محرمانه او را از بيماري شوهرش آگاه كرد.
گفته مي‌شود شاه پس از خروج از كشور در جريان انقلاب و در مدتي كه به همراه خانواده‌اش در كشورهاي مختلف سرگردان بود، در مصرف داروهاي مهار كننده بيماري‌اش سهل‌انگاري كرد و همين مسئله باعث شد بيماري او از كنترل خارج شود و به مرگش بيانجامد. شايد او اگراز ماهيت بيماري‌اش آگاه بود، چنين سهل‌انگاري نمي‌كرد، چنانكه اگر از واقعيت‌هاي سياسي كشور با خبر نگه‌داشته مي‌شد، شايد آن همه خبط سياسي و اقتصادي در چند سال آخر سلطنتش مرتكب نمي‌شد.
سرشت ديكتاتوري به راستي همه چيز انسان را نابود مي‌كند.

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۳

آيرونسايد
اميد پارسانژاد
ژنرال «ادموند آيرونسايد» كه به تازگي به فرماندهي قواي بريتانيايي موسوم به نورپرفورس (norperforce مخفف north Persia force) منصوب شده بود، در روز 21 مهر 1299 سمت خود را از ژنرال چمپين (فرمانده قبلي) تحويل گرفت. آيرونسايد از نظر نظامي تحت فرمان ژنرال هاليدن، فرمانده كل قواي بريتانيا در عراق خدمت مي‌كرد ولي دستور داشت مطابق اوامري كه مستقيماً از وزارتخانه‌هاي جنگ و خارجه در لندن توسط وزيرمختار انگليس در تهران به او مي‌رسيد عمل كند. او به طور مشخص مأموريت داشت با توجه به گرفتاري نيروهاي بريتانيا در هندوستان و عراق، با اتكاء به نيروي كوچك تحت فرمانش و استفاده از قواي ايراني قزاق (كه هزينه‌هاي آن را بريتانيا مي‌پرداخت) از نفوذ بلشويك‌ها از شمال ايران به سمت جنوب جلوگيري كند. در تلگراف سري وزارت جنگ بريتانيا براي هالدين در مورد مأموريت آيرونسايد آمده بود: «مقامات نظامي بريتانيا در ايران در حال حاضر با مسئله‌اي دشوار روبرو هستند و نمي‌دانند با ژنرال استاروسلسكي (فرمانده روس قواي قزاق ايران) و نفرات او چه بايد كرد. حل اين مسئله دشوار عمدتاً به شخصيت، شيوه عمل و قاطعيت آيرونسايد بستگي دارد. او بايد بكوشد قواي استاروسلسكي و ساير نيروهاي مسلح ايران را تحت نفوذ شخصي‌اش در آورد به نحوي كه بتوان انرژي و قدرت عمل اين نيروها را در بهترين مسيري كه با خواسته‌هاي مقامات سياسي ايران نيز سازگار باشد به كار انداخت.» (نقل شده در «سيماي احمدشاه قاجار» محمد جواد شيخ‌الاسلامي)
اختلاف عقيده
وزارت‌خانه‌هاي خارجه و جنگ بريتانيا در مورد استراتژي نظامي مطلوب براي كشورشان در ايران اختلاف نظر داشتند. محور سياست كلي بريتانيا در شرق را محافظت از هند تشكيل مي‌داد. وزارت جنگ عقيده داشت بايد نيروهاي انگليسي را از شمال ايران خارج كند، اما وزارت خارجه معتقد بود بريتانيا بايد بر ايران تسلط يابد تا بتواند از نفوذ بلشويسم به جنوب جلوگيري كند. لرد كرزن، وزير امور خارجه بريتانيا بر اساس همين استراتژي قراداد 1919 را طراحي كرده و كوشيده بود آن را به اجرا بگذارد. يكي از مواد اين قرارداد مقرر مي‌كرد همه نيروهاي نظامي ايران (اعم از نيروي قزاق و ژاندارمري) ادغام شوند و ارتش ملي ايران پس از تشكيل زير نظر مستشاران بريتانيايي اداره شوند. قرارداد با مقاومت سياستمداران و فعالان استقلال طلب ايراني (به ويژه سيد حسن مدرس) روبرو شده و با سرنگون شدن دولت وثوق‌الدوله (رئيس‌الوزرايي كه قرارداد را از سوي ايران امضاء كرد) شكست خورده بود. اما مأموريت آيرونسايد در ايران آشكارا ادامه همان سياست بود. «تحت نفوذ» در آوردن «قواي استاروسلسكي و ساير نيروهاي مسلح ايران» كه از آيرونسايد خواسته مي‌شد، در واقع همان اجراي ماده مربوط به قواي مسلح از قرارداد 1919 بود.
آيرونسايد شخصاً در مورد اختلاف نظر ميان وزارتخانه‌هاي جنگ و خارجه بريتانيا عقيده داشت: «از هند بايد دفاع شود، منتهي اين دفاع بايد پشت مرزهاي خودش صورت گيرد... شخصاً سود چنداني در به دست گرفتن كنترل ايران نمي‌بينم... ما خواستار گسترش دادن تعهدات نظامي خود نيستيم بلكه برعكس مايليم در صورت امكان آنها را كاهش دهيم... چرا بايد خودمان را هم مرز شوروي كنيم؟... دفاع از ايران كار ما نيست، فقط بايد از دشت كارون و شركت نفت ايران و انگليس دفاع كنيم... [بنابراين] تا پيش از بهار بايد خود را [از درگيري در شمال ايران] خلاص كرده باشيم... خطر [بلشويسم] افزايش خواهد يافت، اما اين خطر نظامي نيست [بلكه سياسي است].» (نقل شده در «ايران؛ برآمدن رضاخان» سيروس غني)
آيرونسايد سرانجام نيز نظر خود را با رعايت ملاحظاتي عملي كرد. او يكي از سازمان‌دهندگان اصلي كودتاي سوم اسفند 1299 (پيش از بهار) بود كه در آن يك نيروي نظامي ايراني، دولتي مقتدر و طرفدار انگلستان (دولت سيدضياء) را بر سر كار آورد و زمينه را براي لغو رسمي قرارداد 1919 و خروج بي‌دردسر نورپرفورس از شمال كشور آماده ساخت. اما پيش از آن مي‌بايست مشكل استاروسلسكي را حل مي‌كرد.
فرماندهي نيروي قزاق
قواي قزاق ايران به فرماندهي شخص استاروسلسكي اوايل مرداد 1299 براي مقابله با چريك‌هاي نهضت جنگل و جمهوري گيلان عازم شمال شده بود. آنها نبرد خود را از مازندران آغاز كردند و پس از به دست آوردن پيروزي‌هاي سريع به سراغ گيلان آمدند. در نتيجه حمله روز سي‌مرداد قزاق‌ها كه از قزوين به رشت تاخته بودند، «متجاسرين» (نامي كه دولت مركزي بر روي نهضتيان گذاشته بود) به انزلي عقب‌نشيني كردند. قزاق‌ها در تعقيب آنها تا نزديك انزلي رفتند اما دخالت كشتي‌هاي شوروي و گلوله باران قواي قزاق در غازيان روند ماجرا را تغيير داد. استاروسلسكي كه گمان مي‌كرد آترياد همدان (به فرماندهي رضاخان ميرپنج) به كلي از ميان رفته است دستور تخليه رشت را صادر كرد. گروه بزرگي از مردم وحشتزده رشت، همزمان با تخليه شهر توسط قواي قزاق و از ترس كينه‌جويي متجاسرين دسته جمعي پا به فرار گذاشتند. اين آشفتگي، شكست نسبتاً كوچك نظامي قزاق‌ها را به يك «فاجعه» بزرگ تبديل كرد و فرصتي مناسب در اختيار آيرونسايد گذاشت.
آيرونسايد و نورمن (وزير مختار بريتانيا در تهران) به ديدار مشيرالدوله شتافتند و از او درخواست كردند استاروسلسكي را بركنار و يك افسر انگليسي را به جاي او منصوب كند. مشير به فراست دريافت كه تن دادن به اين خواسته به معني عملي كردن بخشي از قرارداد 1919 و سپردن زمام امور نظامي كشور به دست بريتانياست، بنابراين حتي به قيمت سقوط دولتش به اين خواسته تن نداد. دولت بعدي استاروسلسكي را بركنار كرد و به جاي او يك افسر ايراني به نام سردار همايون را به فرماندهي قواي قزاق گمارد. اما نورمن و آيرونسايد برنامه خود را تا آخر ادامه دادند. آنها در پي بر سركار آوردن دولتي مقتدر و متمايل به لندن بودند و سرانجام با طراحي كودتاي سوم اسفند خواسته خود را عملي كردند.