جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴

نوروز و قاجارها

بخشي از باب بيست‌وپنجم كتاب «تاريخ ايران» نوشته جان مالكوم به موضوع عيد نوروز و طريقه برگزاري آن در عهد فتحعلي‌شاه قاجار اختصاص دارد. مالكوم نخستين فرستاده حكومت انگليسي هندوستان به ايران بود كه بناي روابط بعدي دو كشور را پي‌ريزي كرد. او دو بار به ايران آمد و اندوخته‌ها و آموخته‌هاي خود را در كتابي ارزشمند به نام «تاريخ ايران» گرد آورد. اين كتاب توسط يك ايراني مقيم هند به نام ميرزا اسماعيل حيرت به نثري شيرين ترجمه شده است. به مناسبت اين روزها بخش‌هاي مربوط به نوروز كتاب مذكور را مرور مي‌كنيم.
«عيد نوروز كه روز وصول شمس به نقطه تقاطع ربيعي است... تا هنوز به سياق ايام قديم در اهالي ايران جاري است. سنيان بر اين رسم طعن كنند و از رسوم كفار دانند، اما ايرانيان سبب ديگر از براي اجراي اين عيد پيدا كرده‌اند بدين وجه كه آن روز را جلوس حضرت علي به خلافت دانند. افسانه‌هاي بسيار در باب اين روز گفته شده است. گبراني كه سابقاً سكنه ايران بودند حساب سال را به قاعده دوره شمسي مي‌كردند. سال قمري در ايشان رسم نبود. سال ايشان به دوازده قسمت مي‌شد، هر يك قسمت را ماه مي‌گفتند و از براي هر ماه و هر روز از هر ماه نامي داشتند و اين نام‌ها را از نام فرشتگاني گرفته بودند كه موكل هر ماه و هر روز مي‌دانستند و گويند عادت سلاطين قديم ايران آن بود كه در هر روز لباس مخصوص مي‌پوشيدند چنانكه اسم نوروز «هرمزد» و لباس مخصوص به آن قرمز زربفت بوده است و دلايل عديده گفته شده است به جهت اينكه چرا اين روز به جهت عيد اختيار شده است. يكي از مصنفين مي‌گويد كه خدا در اين روز شروع به ايجاد عالم كرده سيارگان را به حركت انداخت. ديگري گويد كه جمشيد چون بناي [شهر] اصطخر را تمام كرد در اين روز در آن داخل شد و حكم كرد تا آن را عيد كنند. بالجمله افسانه‌هاي ديگر نيز در اين باب بسيار گفته‌اند، لكن حقيقت اين است كه ابتداي ربيع (بهار) است و انتهاي شتا (زمستان) و موسم شادي و نشاط طبيعت».
دوران فتحعلي‌شاه
«رسم در ايران اين است كه به جهت اجرا مراسم نوروز پادشاه از شهر بيرون مي‌رود و از وزرا و امرا و اعيان و سپاه نيز هر قدر حضور دارند ملتزم ركاب مي‌شوند. سراپرده پادشاهي را در فضاي وسيعي برپا مي‌كنند و تخت پادشاه را در آن مي‌نهند. در اول تحويل [سال] پيشكش‌هاي حكام بلاد و ماليات ولايات را مي‌گذرانند و تا چند روز به عيش و عشرت مي‌گذرانند. از جمله اسباب نشاط اين ايام اسب‌دواني است و اسبان پادشاه غالباً بر ساير اسبان غالب مي‌آيند و پادشاه چابك‌سواران را با انعام و احسان شاهانه مفتخر و مشكور مي‌سازد... پادشاه جميع امراي درخانه (دربار) را به تشريفات شاهانه و خلاع ملوكانه -علي حَسَب درجاتهم- (يعني متناسب با شأن هر يك) مباهي و مفتخر مي‌سازد و هر يك از امرا نيز خدمتكاران خود را علي‌قدر مراتبهم به جايزه و انعام خرسند و خوشنود مي‌گردانند. در جميع اطراف مملكت اين عيد را مي‌گيرند و غالباً تا يك هفته طول مي‌كشد اما اصل روز اول است. در اين روز جميع طبقات ناس (مردم) لباس نو مي‌پوشند و با يكديگر معانقه و مصاحفه مي‌كنند و در خانه‌ها شيريني مي‌دهند... يكي از مخصوصات سلاطين ايران اين است كه هميشه بايد يك دسته مغني و مطرب داشته باشند و در اعياد و ايامي‌كه در لشكر مي‌باشند لواي مخصوص برپا كنند». («تاريخ ايران»، جان مالكوم، ترجمه ميرزا اسماعيل حيرت)
عهد ناصري
حدود پنجاه سال پس از نخستين سفر مالكوم به ايران، كلنل جاستين شيل سفير بريتانيا در تهران بود. همسر او ماري شيل خاطرات خود را از دوران اقامت در ايران به صورت كتابي منتشر كرده است. روايت او از مراسم نوروز صورتي را نشان مي‌دهد كه اين عيد در اوايل عهد ناصرالدين‌شاه قاجار داشته است: «10 مارس 1850: نوروز نزديك است. كلنل شيل امروز مايل بود با صدراعظم (اميركبير) ملاقات كند، ولي به او خبر دادند كه حضرت‌اشرف مشغول تهيه و انتخاب شال‌هايي است كه روز بيست‌ودوم همين ماه (نوروز) به عنوان انعام و بخشش شاه به كليه درباري‌ها اعطا خواهد شد. در چنين روزي بسته به اهميت و مقام افراد، از شال‌هاي كشميري كه نصيب رجال والامقام مي‌شود گرفته تا قبا و پيراهن چيت –براي خدم و حشم درباري- به آنها تعلق خواهد گرفت... با اينكه در اين دوران از شكوه و عظمت جشن‌هاي نوروزي كاسته شده و ارزش هداياي متبادله نيز نقصان يافته، بسيار بعيد به نظر مي‌رسد كه اين جشن ملي باستاني روزي در ايران ملغي شود، زيرا برگزاري آن در موقعيتي است كه اصولاً فصل جشن و سرور و شادي همگاني است و بايد اعتراف كرد كه ايراني‌ها در مورد برگزيدن جشن سال نو معقول‌تر و منطقي‌تر از ما بوده‌اند. آنها به جاي اينكه تحويل سال خود را مثل ما در وسط زمستان قرار دهند، آن را طوري انتخاب كرده‌اند كه شروع سال جديدشان درست در لحظه ورود خورشيد به نيمكره شمالي و در حقيقت آغاز سال خورشيدي باشد... [در اين روز] همه افراد خانواده لباس نو مي‌پوشند و اطراف يك سفره كه در روي آن انواع خوراكي‌ها به سليقه رئيس خانواده چيده شده، روي زمين مي‌نشينند... [در لحظه تحويل سال] افراد خانواده يكديگر را در آغوش مي‌گيرند و سال خوشي را براي هم آرزو مي‌كنند. صفا و صميميت و سادگي اين مراسم تا حد زيادي نمايانگر روحيات و خصوصيات اخلاقي ايراني‌ها است». (خاطرات ليدي شيل، ترجمه حسين ابوترابيان)

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۴

شاه و وزير

تصور رايج در مورد رابطه اميركبير و ناصرالدين شاه اين است كه امير كوشش داشته جلوي دخالت‌هاي شاه را در امور كشورداري بگيرد. اين تصور را دو جريان كاملاً مخالف ترويج كرده‌اند. مورخان قاجاري دوران ناصرالدين‌شاه كه آثار خود را پس از عزل و قتل امير نوشته‌اند، اين تصوير را براي توجيه تصميم شاه براي بركناري وزير نامدارش مناسب يافته و بازتاب داده‌اند. از سوي ديگر دوستداران شخصيت اميركبير نيز در سال‌هاي اخير آن را براي تقويت تصوير مقتدرانه او و به نشانه مخالفتش با ناصرالدين‌شاه و درباريان فاسد او ترويج كرده‌اند.
اما واقعيت چيز ديگري است. در واقع مشكل جدي امير سهل‌انگاري شاه در انجام وظايفي بود كه به عهده داشت. نامه‌هاي خصوصي ميان شاه و امير كه به جا مانده، نشان مي‌دهد روابط آن دو در اين زمينه پرتنش، اما توأم با علاقه بوده است. به عنوان نمونه امير در يكي از اين نامه‌ها از شاه گلايه مي‌كند كه چرا به بهانه بيماري صدراعظم از حضور در مراسم بازديد سپاهيان تن زده است: «به اين طفره‌ها و امروز و فردا كردن و از كار گريختن در ايرانِ به اين هرزگي حكماً نمي‌توان سلطنت كرد. گيرم من ناخوش [شدم] يا مُردَم! فداي خاك پاي همايون! شما بايد سلطنت بكنيد يا نه؟ اگر شما بايد سلطنت بكنيد بسم‌الله! چرا طفره مي‌زنيد؟ موافق قاعده كل عالم پادشاهان سابق چنان نبوده كه همگي در سن سي‌ساله و چهل‌ساله به تخت نشسته باشند، در ده سالگي نشستند و سي چهل سال در كمال پاكيزگي پادشاهي كردند.
هر روز از حال شهر چرا خبردار نمي‌شويد كه چه واقع مي‌شود و بعد از استحضار چه حكم مي‌فرمائيد؟ از در خانه و مردم و اوضاع ولايات چه خبر مي‌شود و چه حكم مي‌فرمائيد؟ قورخانه و توپي كه بايست به استراباد برود رفت يا نه؟ اين همه قشون كه در اين شهر است از خوب و بد و سركرده‌هاي آنها چه وقت خواستيد و از حال هر فوج دائم خبردار شديد؟... بنده ناخوشم و گيرم هيچ خوب نشدم، شما نبايد دست از كار خود برداريد يا دائم محتاج به وجود يك بنده‌اي باشيد. اگر چه جسارت است اما ناچار عرض كردم. باقي‌الامر همايون». («زندگاني ميرزا تقي‌خان اميركبير»، حسين مكي، نقل شده در «قبله عالم» امانت)
واكنش
امانت در توضيح اين نامه مي‌نويسد: «اصرار اميركبير كه شاه بيشتر دست‌اندكار امور دولت باشد، با تصويري كه شيل از صدراعظم مي‌دهد و او را انحصارطلب وسلطه‌جو مي‌خواند آشكارا مغايرت دارد. قطعاً مثال تاريخي مورد نظر صدراعظم در اين يادداشت نمونه برجسته‌اي از ابراز وجود شاهانه است. پادشاهي كه در ده سالگي به تخت نشست بي‌شك اشاره‌اي است به شاه‌عباس‌اول كه در اوايل سلطنتش به مراتب محدودتر و مقيدتر از ناصرالدين بود و در حقيقت آلتي ناتوان در دست سران قزلباش كه او را به قدرت رساندند به شمار مي‌رفت. ولي بعدها –و از قضاي روزگار، پس از آنكه اتابك خود را كشت- قدرتش را تثبيت كرد و يكي از بزرگ‌ترين زمامداران در تاريخ ايران شد. اشاره تلويحي اميركبير در هر حال به قصد تشويق كفايت و كارايي در شاه بود و نه برانگيختن خشم ملوكانه عليه خودش».
اصرار امير در دخالت دادن بيشتر شاه در امور مملكتي و بيدار كردن حس مسئوليت او (كه بيشتر اوقات خود را در شكار و سواري و اندرون مي‌گذراند) به تدريج نتيجه داد. امير براي دخيل كردن شاه از تشويق او دريغ نمي‌كرد. مثلاً در نامه‌اي به او نوشته بود: «اگر دو ماه اين‌طور دِماغ در كار بسوزانيد جميع خيالات فاسد از دِماغ مردم بيرون برود، كارها چنان نظم بگيرد كه همه عالم حسرت بخورند و وجود امثال اين غلام باشد يا نباشد به فضل خدا همان ذات مبارك دواي هر دردي باشد و چنان محيط بركار شوند كه بي‌مشاوره‌ي احدي خدمات كليه به يك اشاره‌ي خاطر همايون انجام گيرد زيرا كه جميع عالم از خوب و بد از تشر و كارسازي اول است كه ببينند سرخود به خود از واهمه سلطنت راه مي‌رود».
قدرت
هشدارها و تشويق‌هاي امير سرانجام شاه جوان را به امكانات قدرت وسيعي كه در اختيار داشت آگاه كرد (اين آگاهي البته براي امير خوش يمن نبود!). كم‌كم كار به جايي رسيد كه امير از بازخواست‌هاي شاه كلافه مي‌شد. نمونه اين وضع در يكي از يادداشت‌هاي امير كاملاً ديده مي‌شود. او در پاسخ به بازخواست شاه در مورد عدم پيشرفت كار ساختمان دارالفنون مي‌نويسد: «سبب معلوم! از جهت بي‌پولي است و نوشته‌جاتي كه هر روزه مي‌رسد همان است كه به نظر همايون مي‌رسد. آه و ناله در باب پول و اينكه تا به حال قريب چهار هزار تومان قرض كرده‌اند [موردي ندارد]. و در اين جا هم اگر وجهي است چنان نيست كه معير (معيرالملك، خزانه‌دار) به خاك پاي همايون عرض ننمايد. اين غلام به اعتقاد خود اگر عرض نمايد كه مخارج عيد و دو قافله گرگان و خراسان و تدارك و مواجب قشون و همراهان اردو را به چه زحمت سرانجام كرده، گمانم در عرض خود بي‌صداقت نباشد».
ميل فزاينده شاه براي دخالت در امور و به كار گرفتن قدرت فراوان سلطنت به تدريج كار را به جايي كشاند كه امير مدام ناچار بود او را به دقت و حوصله بيشتر در كارها فرا خواند. اين امر از جمله عواملي بود كه سرانجام به برخورد نهايي ناصرالدين‌شاه با اميركبير انجاميد.

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۴

سرانجام باب

پس از مرگ محمدشاه قاجار طغيان و شورش -چنانكه رسم دوران بود- ولايات ايران را فرا گرفت و قدرت دولت مركزي را براي مدتي طولاني دچار ركود كرد. در اين هنگام پيروان سيدعلي‌محمدباب كه در آذربايجان زنداني بود، فرصت يافتند پيام و انديشه او را گسترش دهند. زنداني بودن باب و هراسي كه دولت در مواجهه با او نشان داده بود بر جذابيت دعوت او مي‌افزود. پيروان باب مردمِ خسته از جور عوامل حكومت را به آينده‌اي متفاوت و روشن نويد دادند و با استفاده از بي‌ثباتي پس از مرگ شاه خود را براي طغيان آماده كردند. چنين بود كه ملا حسين بشرويه‌اي و ملا محمدعلي بارفروش در مازندران، ملا محمدعلي زنجاني در زنجان و سيد يحيي دارابي در يزد يكي پس از ديگري عليه حكومت خروج كردند.
شورش
در اين ميان وجهه نظر اميركبير، صدراعظم تازه را بايد به درستي بشناسيم. به نوشته فريدون آدميت، «او در پي ايجاد نظم و امنيت بود و پيش بردن نقشه اصلاحاتش. هيچ دليلي نداريم كه امير به عنوان متعصب شيعي در صدد برانداختن بابيه برآمده باشد. برعكس مي‌دانيم كه از ملايان دل خوشي نداشت... و دشمن كهنه‌پرستي و خرافات ديني بود. او خواست آئين قمه‌زدن و عزاداري ايام محرم را به نحوي كه جاري بود براندازد. قانون بست‌نشستن در امامزاده و مسجد و سراي ملايان را نيز منسوخ كرد... اگر سركردگان بابي مردمي خردمند بودند، تعاليم خود را بر پايه اصلاح دين و انتقاد از خرافه‌پرستي و فساد دستگاه روحاني مي‌نهادند. اين خود زمينه مشتركي ميان سياست مترقي دولت و مسلك بابيه پديد مي‌آورد. [در آن صورت] اگر هم بابيان از پشتيباني معنوي امير برخوردار نمي‌گرديدند، دست‌كم از دولت او ايمن بودند و ملايان هم قدرت برانداختن آنان را نداشتند. اما راهي كه بابيان پيش گرفتند ماجراجويي و ستيزگي بود و حربه‌اي كه در برانگيختن مردم به كار بردند همان تعصب و كهنه‌پرستي ديني بود... لاجرم عكس‌العمل دولت در برابر طغيان بابيان سياست قاهرانه‌ي امير بود». («اميركبير و ايران»، فريدون آدميت)
نتيجه اين سياست قاهرانه، نبردهاي خونين سال‌هاي 1265 و 1266ه.ق. بود كه فراز و فرودهايي داشت اما سرانجام به شكست بابيان در همه جبهه‌ها و كشته شدن بشرويه‌اي، بارفروش، زنجاني و دارابي انجاميد. گروه‌هاي پرشماري از گروندگان به آئين سيدعلي‌محمد باب در اين نبردها كشته شدند و تنها اندكي باقي ماندند كه بيشترشان بعداً (در ماجرايي كه ذكر آن در شماره‌هاي بعد خواهد آمد) به سرنوشتي مشابه دچار آمدند.
سيدعلي‌محمد با وجود اينكه در شورش پيروانش هيچ نقشي نداشت و اصولاً شخصيتي پرخاشجو نبود، از مكافات شورش آنها مصون نماند. علماي تبريز كه پس از محاكمه تفتيش عقايد باب (در دوران وليعهدي ناصرالدين‌شاه) حكم به قتل او داده بودند، فرصت را غنيمت شمرده بر حكمي كه دولت تا آن هنگام از اجرايش طفره زده بود، پاي فشردند. نتيجه اين شد كه روز 27 شعبان 1266ه.ق. براي اعدام علي‌محمد باب در نظر گرفته شد. اما اعدام او نيز از ماجرا خالي نبود.
اعدام
ماري شيل، همسر كلنل جاستين شيل (سفير وقت بريتانيا در ايران) در كتاب خاطرات خود ماجراي روز اعدام باب را چنين توصيف كرده است: «در آن روز گروهي از سربازان مأمور تيرباران باب شدند. ولي پس از تيراندازي و كنار رفتن دودهاي حاصل از شليك تفنگ‌ها، ناظران متوجه غيبت باب از صحنه گرديدند و كاشف به عمل آمد كه هيچ‌يك از تيرها به او اصابت نكرده و باب با استفاده از اين موقعيت، براي حفظ جان خود به سرعت از آن نقطه فرار كرده است [در واقع باب را از ريسماني آويخته بودند و سپس به سوي او شليك كرده بودند. يكي از نخستين گلوله‌ها ريسمان را بريده بود و باب موقتاً از مرگ رسته بود]. اگر باب در اين موقع فراستي به خرج مي‌داد و به سوي بازار تبريز كه فاصله زيادي از آن محل نداشت مي‌گريخت، مسلماٌ مي‌توانست خود را كاملاً از نظرها پنهان كند و علاوه بر جان به در بردن از مرگ، غيبت خود را نيز به صورت يك معجزه نشان دهد و به اين ترتيب تمام مردم تبريز را محسور كند و به سوي مرام خود بكشد. ولي او به جاي اين كار در سمت مخالف بازار دويد و به اطاقك قراولان پناه برد. بنابراين محل اختفاي او به سرعت كشف شد و بار ديگر به سوي ميدانش كشيدند و تيربارانش نمودند». («خاطرات ليدي شيل»، ترجمه حسين ابوترابيان)
جسد باب را پس از تيرباران دوباره در گودالي خارج از شهر رها كردند تا طعمه سگ‌هاي ولگرد و حيوانات وحشي شود.
چند ماه پيش از اين واقعه نيز 14 بابي در تهران به اتهام تدارك يك سوءقصد عليه اميركبير دستگير شده بودند. به آنها پيشنهاد شده بود با انكار مرام بابيه جان خود را نجات دهند. اما هفت تن از اين عده به اين كار تن ندادند و به دستور امير اعدام شدند. استقامت اين هفت تن كه در تواريخ بابي‌ها «شهداي سبعه‌ي تهران» ناميده مي‌شوند، به نوشته ليدي شيل از جمله عواملي بود كه گرايش به بابيه را در تهران افزايش داده بود.
مدت‌ها بعد گروهي از بابيان كه از حوادث سال‌هاي 1265 و 1266ه.ق. جان به در برده بودند قصد ترور ناصرالدين شاه را كردند. اين حادثه به موج دوم سركوب اين فرقه منجر شد.