جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۴

تاجگذاري رضاشاه

مراسم تاجگذاري رضاشاه پهلوي روز چهارم ارديبهشت 1305 برگزار شد. گروهي از مقامات دولتي، نمايندگان سياسي كشورهاي خارجي، عده‌اي از علماء، نمايندگان اصناف و روزنامه‌نگاران در اين مراسم نسبتاً ساده حضور داشتند. تاجگذاري در تالار اصلي كاخ گلستان انجام شد و امام جمعه وقت تهران در آن خطبه خواند. تاج جديد پهلوي را تيمورتاش، وزير دربار، جلو برد و به همراه امام‌جمعه خوئي به دست شاه داد تا بر سر نهد. «وزير دربار» و «امام جمعه» نماد دو پايه سنتي قدرت در ايران، يعني «سلطنت» و «روحانيت» بودند؛ در عين حال تاج را شاه شخصاً به سر مي‌گذاشت تا نشان دهد به دست آوردن آن را مديون كسي نيست. سپس محمدعلي فروغي (رئيس‌الوزراء) سخنراني ستايش‌آميزي در مورد شاه جديد ايراد كرد كه از اشعار شاهنامه مشحون بود و گفتمان دوران تازه را بازتاب مي‌داد. ناسيوناليسم ايراني، پادشاهي فرهمند، اقتدار و كارايي پايه‌هاي اصلي اين گفتمان بود. پس از نطق فروغي، رضاشاه براي حاضران سخن گفت. او بر لزوم بذل توجهي خاص به حفظ دين (به عنوان ضامن اصلي وحدت ملّي) تأكيد كرد و نياز كشور را به اصلاحات اساسي در زمينه تعليم و تربيت، اقتصاد، حمل‌ونقل، كشاورزي، ارتش و نظام قضايي يادآور شد.
صعود
رضاخان كه با كودتاي سوم اسفند 1299 در صحنه سياست ايران ظهور كرده بود، توانست در كمتر از پنج سال با سرعتي حيرت‌انگيز خود را به رأس هرم قدرت برساند. ««رضاشاه» شدن «رضاخان» آهسته ولي بي‌وقفه بود. وي در اسفند 1299 با عنوان جديد سردارسپه وارد كابينه شد و در ارديبهشت 1300 با كنار زدن مسعودخان كيهان، وزارت جنگ را در اختيار گرفت. او در طي نه ماه بعدي با انتقال ژاندارمري از وزارت داخله به وزارت جنگ، گماردن همكاران خود در ديويزيون قزاق... و سركوب شورش‌هاي موجود در ژاندارمري... قدرت خود را در ارتش تثبيت كرد... [رضاخان] در چهار سالِ پس از آن موقعيت سياسي - نظامي خود را مستحكم‌تر كرد. وي ارتشي 40000 نفره و جديد مركب از پنج لشكر تشكيل داد... [و با آن] يك رشته عمليات موفقيت‌آميز عليه قبايل و طوايف شورشي انجام داد... او در تهران نيز در جريان جابه‌جايي پي‌درپي كابينه‌ها فعال بود تا اينكه در آبان 1302 به رئيس‌الوزرايي رسيد. رضاخان در اوايل سال 1303 آنقدر قدرتمند بود كه بتواند لقب فرماندهي كل قوا را از مجلس بگيرد. او سرانجام در آذر 1304 از مجلس شوراي ملي خواست تا براي خلع قاجارها از سلطنت... تشكيل جلسه دهد.» («ايران بين دو انقلاب» يرواند آبراهاميان)
به اين ترتيب انقراض سلسله قاجاريه در جلسه نهم آبان 1304 مجلس شوراي ملي به تصويب رسيد و رضاخان با لقب جديد «والاحضرت اقدس» به عنوان رئيس موقت حكومت تا تشكيل مجلس مؤسسان انتخاب شد. او همان روز فروغي را به عنوان كفيل رياست وزراء معرفي كرد و چهار تن از نزديك‌ترين ياران نظامي خود را براي تحويل گرفتن قصور سلطنتي فرستاد. وزارت‌هاي داخله و خارجه خبر تغييرات را فوراً به ولايات و سفارتخانه‌ها رساندند. سلطان احمدشاه بهت‌زده شش روز بعد در پاريس اطلاعيه‌اي صادر كرد و بر حق خود در مورد سلطنت ايران پاي فشرد، اما همان‌روز عموهاي او و شاهزادگان قاجار براي عرض تبريك به ديدار «والاحضرت اقدس» رفته بودند.
دولت ترتيب انتخابات مجلس مؤسسان را به سرعت و به گونه‌اي داد كه تنها افراد وفادار به رضاخان به مجلس راه يافتند و تغييرات موردنظر او را در قانون اساسي بدون هيچ مشكلي به تصويب رساندند. اعضاي اين مجلس در جلسه روز 22 آذرماه 1304 سلطنت دائمي ايران را به رضاخان پهلوي و اعقاب ذكور او «از مادر ايراني» سپردند. رضاشاه دو روز بعد در مجلس شوراي ملي حضور يافت و مطابق قانون اساسي مراسم تحليف به جا آورد. هر چند اجراي مراسم تاجگذاري به سال بعد موكول شد.
جلوس
نظام تازه در اين فاصله شكل مي‌گرفت. عبدالحسين‌خان تيمورتاش، مرد مقتدر، خوش‌سيما، تحصيل‌كرده و آداب‌داني كه مورد اعتماد رضاشاه بود، مأمور سامان دادن به درباري محترم و معقول براي رضاشاه شد. محمدعلي فروغي نيز كه در ميان‌سالي، رجلي كهنه‌كار و سردوگرم چشيده به حساب مي‌آمد، به عنوان نخستين رئيس‌الوزراي دوران جديد كار خود را آغاز كرد. ترتيب دادن مراسم تاجگذاري از نخستين مأموريت‌هاي تيمورتاش بود. او در تماس با سفارتخانه‌هاي انگلستان، بلژيك، اسپانيا و سوئد (كه حكومت‌هاي سلطنتي داشتند) جزئيات چنين مراسمي را در كشورهاي آنان جويا شد و مراسم تاجگذاري رضاشاه را با الهام از يافته‌هايش طراحي كرد.
«ميزان احترام و ارادت رضاشاه به شركت‌كنندگان، از جايگاه آنان در مراسم مشهود بود. تيمورتاش و فروغي در يك كالسكه سوار بودند. رضاشاه پيش از تاجگذاري بزرگترين نشان افتخار كشور را به اين دو داده بود. اميران ارتش و وزيران هر يك شيء ذيقيمتي از مجموعه جواهرات سلطنتي را (مانند شمشير نادري، زره شاه اسماعيل صفوي و عصاي مرصع همايوني) با خود حمل مي‌كردند كه همه نماد فرمانروايي بود. فروغي تاج كيان را با خود مي‌برد كه در عهد قاجار ساخته شده بود و تيمورتاش تاج پهلوي را كه رضاشاه بر سر خود نهاد. مراسم را مهمانان و ديپلمات‌هاي خارجي بسيار پسنديدند. وينسنت شيين، روزنامه‌نگار آمريكايي، آن را «آميزه‌اي ماهرانه از شكوه و سادگي» خواند. لورين (وزيرمختار بريتانيا) نيز رويداد را «مقتصدانه، جالب و موجز» توصيف كرد.» («ايران؛ برآمدن رضاخان» سيروس غني)
كساني كه نگاه تيزبين داشتند از همين مراسم دريافتند كه تيمورتاش چهره اصلي حكومت تازه، پس از شخص شاه است. اما در ميان همان‌ها هم كساني بودند كه روحيات تيمور و شاه را مي‌شناختند و مي‌دانستند قدرت و نفوذ تيمور دوام طولاني نخواهد داشت (نك: «حيات يحيي» يحيي دولت‌آبادي)

چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۴

نفوذ به حلقه نزديك

آغاز سال 1354 هجري شمسي با اوج‌گيري حوادث مربوط فعاليت‌هاي سازمان‌هاي مسلح مخالف رژيم شاه همراه بود. اوج‌گيري اين گونه فعاليت‌ها احتمالاً با اقدام روز 30 فروردين مأموران ساواك در قتل 9 تن از زندانيان سياسي در زندان اوين ارتباط داشت. گفته مي‌شود در اين روز پرويز ثابتي (معروف به «مقام امنيتي» كه مسئول بخش امنيت داخلي ساواك بود) به همراه عطاپور، عضدي و رسولي (سه مأمور سرشناس سازمان امنيت) در زندان اوين حضور يافتند و زندانيان مذكور را در يك صحنه‌سازي به قتل رساندند. در اين ماجرا محمد چوپان‌زاده، جليل افشار، عزيز سرمدي، بيژن جزني، حسين ضياء ظريفي، كاظم ذولانوار، مصطفي جوان خوشدل، مشعوف كلانتري و عباس سوركي (اعضاي سازمان‌هاي فدائيان خلق و مجاهدين خلق) به قتل رسيدند. مقامات امنيتي روز بعد اعلام كردند اين 9 زنداني در داخل زندان به تحريك زندانيان ديگر مي‌پرداختند و هنگامي كه قصد فرار از زندان را داشتند به دست نگهبانان كشته شده‌اند.
كاترين
چند روز بعد اعضاي يك گروه كوچك چريكي در قزوين با مأموران ژاندارمري درگير شدند. در پي اين درگيري كاترين عدل و بهمن حجت كاشاني در كوه‌هاي خرم‌دره (جنوب زنجان) در يك غار به محاصره مأموران در آمدند. در زدوخوردي كه ميان دو طرف پيش آمد، كاترين عدل كشته شد و همسرش گريخت، هر چند او نيز چند روز بعد در خيابان شهرآراي تهران، در درگيري مسلحانه با مأموران امنيتي به قتل رسيد. نكته عجيب و تكان‌دهنده در اين ميان رابطه نزديكي بود كه خانواده‌هاي عدل و حجت كاشاني با دربار داشتند. پدر كاترين، پروفسور يحيي عدل، جراح برجسته و دوست نزديك شاه بود. خود كاترين نيز از دوستان صميمي فرزندان اشرف پهلوي به حساب مي‌آمد. ناگفته پيداست كه كشته شدن او و همسرش چه تكاني در محافل نزديك به دربار به وجود آورد. اين حادثه نشان‌دهنده نفوذ تفكرات راديكال ضد رژيم به نزديك‌ترين حلقه‌هاي رهبري بود.
حادثه‌اي ديگر در دانشگاه نيز، درست يكي دو روز پيش از كشته شدن كاترين عدل، تعجب شاه و علم (وزير وقت دربار) را برانگيخته بود. به نوشته علم در يادداشت‌هاي روز 28 فروردين 1354: «[اعليحضرت] فرمودند جاي تعجب است كه ديروز در يك جلسه هزار نفري دانشجويان تهران، يك عده ششصد نفري برخاسته و براي شهدا، همين خرابكاران، اداي احترام كرده‌اند و از اين حيث خاطر شاهنشاه مكدّر بود. حق هم با ايشان است. واقعاً ديگر براي اين مردم چه بكند؟ آخر مگر نه تحصيلات از ابتدايي تا دانشگاه مجاني شده است؟ و آخر مگر نه اين خرابكاران كه ديروز در قزوين كشته و گرفتار شدند چند نفر افسر را كشتند؟ عرض كردم گاهي كار شست‌وشوي مغزي به اين جاها مي‌كشد. فرمودند ممكن است، ولي آخر چرا خودمان نمي‌توانيم اين كار را بكنيم؟ اين ديگر جوابي نداشت و ندارد، الا اينكه بايد عرض مي‌كردم دستگاه‌هاي ما عاجزند.»
جالب اينجاست كه حادثه قتل 9 زنداني سياسي در زندان اوين درست روز بعد از اين گفتگو اتفاق مي‌افتد. مي‌توان حدس زد مقامات ساواك با احساس خطر از نفوذ بالقوه انديشه‌هاي راديكال سازمان‌هاي مسلح انقلابي، به فكر نابود كردن زندانيان افتاده‌اند. براي درك فضاي آن‌روز دانشگاه‌ها و محافل جوانان از طبقات مختلف، علاوه بر پژوهش‌هاي تاريخي، مي‌توان به رمان‌هايي چون «جزيره سرگرداني»، «ساربان سرگردان» (هر دو نوشته سيمين دانشور) و «لاله برافروخت» (نوشته اسماعيل فصيح) نگاه كرد.
اعدام انقلابي
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، دست‌كم يك تن از مأموراني كه گفته مي‌شد در قتل 9 زنداني دست داشته است، به زندان افتاد و محاكمه شد. او كه بهمن نادري‌پور نام داشت و به «تهراني» معروف بود، ماجرا را در يك برنامه تلويزيوني تعريف كرد.
روزنامه كيهان در شماره 19 ارديبهشت 1358 (با نثر و زباني كه آن‌روزها متداول بود) در گزارشي از گفته‌هاي او نوشت: «تهراني در اين گفت‌وگو كه نزديك به يك ساعت طول كشيد اعتراف كرد كه دژخيمان ساواك 9 زنداني سياسي را به روي تپه اوين برده و توسط شكنجه‌گران به مسلسل بستند. او گفت به دستور ثابتي، عطاپور و ديگر بازجويان ساواك ابتدا در رستوران آمريكايي‌ها دور هم جمع شدند. در اين جلسه دستور ثابتي براي اعدام 9 تن از مجاهدان و فدائيان اعلام شد. پس از اين جلسه 9 زنداني... به بالاي تپه اوين برده شدند. در اينجا سربازي كه روي تپه پاسداري مي‌داد مرخص شد و سپس عطاپور (معروف به حسين‌زاده) كه همه‌كاره كميته [مشترك ضد خرابكاري] بود، به زندانيان گفت: شما ما را در دادگاه‌هاي انقلابي محاكمه و به اعدام، آن هم اعدام انقلابي، محكوم مي‌كنيد. به همين جهت ما هم تصميم گرفته‌ايم كه شما را به اينجا بياوريم و محاكمه و اعدام انقلابي كنيم. بيژن جزني و مصطفي خوشدل به شدت به اين مسخره‌بازي عطاپور اعتراض كردند. پس از اين اعتراض، عطاپور شروع اعدام را اعلام كرد و دستور داد زندانيان را آزاد كنند و بعد با مسلسل يوزي 9 زنداني را به رگبار بست. پس از تمام شدن خشاب، مسلسل را به شكنجه‌گر بعدي داد و او هم يك خشاب به طرف زندانيان شليك كرد و همه بازجوها و شكنجه‌گران به ترتيب به زندانيان شليك كردند».

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۴

يك جلسه، دو نطق

جلسه مجلس شوراي ملي در روز 31 فروردين 1340، حاوي دو نطق معروف بود كه هر يك به دليلي اهميت دارد. در اين جلسه ابتدا احمد آرامش، وزير مشاور و مديرعامل وقت سازمان برنامه گزارشي از عملكرد اين سازمان ارائه داد كه در آن مديران پيشين، به ويژه ابولحسن ابتهاج، به سوء مديريت، خرابكاري، اتلاف منابع و سوءاستفاده متهم شده بودند. سپس اللهيار صالح، نماينده كاشان، به بهانه مخالفت با اعتبارنامه جمال اخوي (وكيل اول تهران) پرده از تخلفات گسترده انتخاباتي برداشت و گفت: صلاح خود آقايان در اين است كه مجلس بيستم هر چه زودتر منحل شود.
نطق آرامش
ابتدا به ماجراي نطق آرامش بپردازيم. او آماري از وام‌ها و اعتباراتي كه در طي پنج سال از بانك‌ها و مؤسسات خارجي دريافت شده بود به نمايندگان مجلس ارائه داد و مدعي شد كه بخش بزرگي از اين اعتبارات تلف شده است. به گفته خداداد فرمانفرمائيان (يكي از مسئولان وقت سازمان برنامه كه از زمان ابتهاج در سازمان مانده بود و با آرامش نيز مشكل داشت) آرامش «رفت جلوي [نمايندگان] مجلس به بانك بين‌الملل هم يك فحش مفصل داد و از دخالت‌هاي يوجين بلاك، رئيس اسبق بانك بين‌الملل در كارهاي مملكت انتقاد شديد كرد. بعداً كه دكتر اميني نخست‌وزير شد از من خواهش كرد در سفري كه به واشنگتن مي‌رفتم، بروم نزد آقاي يوجين بلاك و از ايشان بابت مطالبي كه آرامش گفته بود معذرت بخواهم و من هم آن كار را كردم.» («توسعه در ايران 1357-1320» به كوشش غلامرضا افخمي)
آرامش از بركشيدگان احمد قوام بود و در حزب دمكرات او نقش برجسته داشت. او در عين حال در دولت قوام (1326-1324) چندي وزير كار بود. آرامش در عين حال شوهر خواهر جعفر شريف‌امامي بود، بنابراين در سال 1339 كه او به نخست‌وزيري رسيد، به عنوان وزير مشاور و مديرعامل سازمان برنامه معرفي شد. كارشناسان و مديران با سابقه سازمان برنامه كه در زمان تصدي ابتهاج به سازمان وارد شده بودند، عقيده داشتند كه مديريت سازمان بايد از تغييرات مداوم سياسي بركنار باشد تا ثبات لازم براي برنامه‌ريزي اقتصادي فراهم آيد. آنها همچنين صفي اصفياء را كه معاون طرح و برنامه سازمان بود، فرد مناسب براي تصدي مديريت عامل مي‌دانستند. علاوه بر اينها احمد آرامش در سازمان برنامه سابقه‌اي نداشت، تحصيلات مناسب براي اين سمت نكرده بود و در مسائل مالي نيز داراي حسن شهرت نبود. بنابراين گروهي از مديران سازمان برنامه بلافاصله پس از انتصاب او، كناره‌گيري كردند و سرانجام نيز با وساطت حسين علاء (وزير وقت دربار) و توصيه شخص شاه به كار بازگشتند.
نطق آرامش در مجلس كه هم دستاورد تلاش آنها را لوث مي‌كرد و هم اتهام سوءمديريت و سوءاستفاده را متوجه ايشان مي‌ساخت، اوضاع داخلي سازمان را به هم ريخت. از سوي ديگر ابوالحسن ابتهاج نيز در صدد پاسخگويي در مطبوعات در آمد و گفتگو در مورد عملكرد سازمان برنامه گسترده شد. گويا شاه نيز از اينكه مقامي رسمي و عضو كابينه چنين اتهاماتي را متوجه سيستم حكومتي كرده بود خشمگين شد و از شريف‌امامي خواست فوراً استعفاي آرامش را بگيرد.
آرامش و ابتهاج، هر دو در دوران زمامداري علي اميني (كه پس از شريف‌امامي به نخست‌وزيري رسيد) بازداشت شدند. آرامش پس از آزادي از زندان به فعاليت‌هاي تند سياسي عليه شاه پرداخت و توسط ساواك دستگير شد. او پس از هفت سال آزاد شد، اما مدت كوتاهي بعد در پارك لاله توسط مأموران امنيتي به قتل رسيد.
نطق صالح
اعتراض اللهيار صالح به اعتبارنامه جمال اخوي و افشاگري او در مورد انتخابات زمستاني مجلس بيستم نيز در جاي خود داراي اهميت است. انتخابات مجلس بيستم ابتدا در تابستان 1339 توسط دولت دكتر منوچهر اقبال انجام گرفت. شاه پيش از آن براي دادن ظاهري دمكراتيك به حكومت خود، سيستمي دو حزبي طراحي كرده بود كه در آن قرار بود احزاب مليون (به رهبري دكتر اقبال) و مردم (به رهبري اسدالله علم) براي به دست آوردن اكثريت مجلس و احتمالاً به دست گرفتن دولت رقابت كنند. اين هنگامي بود كه حزب دمكرات در آمريكا بر سر كار آمده بود و دولت پرزيدنت كندي شيوه خود را براي گسترش آزادي‌ها در كشورهاي مورد حمايت غرب اعلام كرده بود. در چنين فضايي، گروهي از چهره‌هاي مستقل مانند دكتر علي اميني و سيد جعفر بهبهاني و بازماندگان جبهه ملي نيز خود را براي شركت در انتخابات آماده كردند. دكتر اقبال براي اينكه مهار اوضاع را از دست ندهد به مخالفت‌هايي چنان گسترده در انتخابات دست زد كه صداي همه در آمد و شاه ناچار شد ابتدا استعفاي اقبال را مطالبه كند و سپس از نمايندگان برگزيده مجلس بخواهد دسته جمعي كناره‌گيري كنند.
در پي بركناري اقبال، جعفر شريف‌امامي به نخست‌وزيري رسيد و تجديد انتخابات دوره بيستم را در زمستان همان سال برگزار كرد. اما اين بار نيز مخالفان عقيده داشتند كه انتخابات سالم نبوده و معدود نمايندگان واقعي مردم كه به مجلس راه يافته بودند، مانند صالح، زبان به مخالفت گشودند. صالح در جلسه 31 فروردين 1340 در مخالفت با اعتبارنامه كسي كه به عنوان وكيل اول تهران معرفي شده بود سخن گفت و با اشاره به شيوه‌هاي ناپسندي كه در برگزاري انتخابات به كار گرفته شده بود، تلويحاً مجلس را فاقد مشروعيت تلقي كرد و خواستار انحلال مجدد آن شد. به دنبال صالح، سيد جعفر بهبهاني، حبيب دادفر و رحمت‌الله مقدم مراغه‌اي نيز به دولت اعتراض كردند. اين اعتراضات وقتي با شكايت چهره‌هاي بازمانده از ورود به مجلس (مانند مكي، بقايي، علي‌آبادي و حاج‌سيد جوادي) همراه شد و در كنار فعاليت‌هاي علي اميني در مطبوعات بين‌المللي قرار گرفت، جوي سنگين عليه حكومت ايجاد كرد. يكي دو هفته بعد شريف‌امامي كناره‌گيري كرد و اميني به جاي او نشست. مجلس بيستم نيز مدتي بعد به خواست اميني و به دست شاه منحل شد.

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

«حماسه باسكرويل»

جنازه باسكرويل، جوان آمريكايي كه در جريان جنگ‌هاي آزادي‌خواهانه مردم تبريز عليه استبداد صغير كشته شده بود، روز سي‌ام فروردين 1288 به طرز باشكوهي تشييع شد. او معلم مدرسه آمريكايي (مموريال اسكول) در تبريز بود كه به مجاهدان پيوست و با هواداران استبداد محمدعلي‌شاهي جنگيد و كشته شد. اقدام جسورانه و عجيب اين معلم جوان كه به «حماسه باسكرويل» شهرت يافت، از جمله عوامل خوشنامي آمريكايي‌ها در دوره‌اي از تاريخ معاصر ايران است، به گونه‌اي كه بعدها هم از مورگان شوستر (مستشار مالي كه مجلس استخدام كرد) به عنوان «همشهري باسكرويل» ياد مي‌شد.
پس از پايان جنگ داخلي و فتح تهران توسط مشروطه‌خواهان، نمايندگان مجلس دوم در نخستين جلسات خود به تجليل از كساني پرداختند كه عليه استبداد جنگيده بودند. در همين جلسات بود كه ستارخان به «سردار ملي» و باقرخان به «سالار ملي» ملقب شدند و سپاسنامه دريافت كردند. همچنين تشكرنامه‌اي براي سپهدار اعظم، سردار اسعد، ايل بختياري و مجاهدان گيلاني صادر شد. سيدحسن تقي‌زاده، نماينده آذربايجان، در اين جلسه به تجليل از كشته شدگان راه آزادي پرداخت و از جمله از باسكرويل ياد كرد.
روايت تقي‌زاده
تقي‌زاده در خاطرات خود نيز به ماجراي باسكرويل اشاره كرده است: «در [هنگام] محاصره تبريز من مخفيانه از راه روسيه به آنجا رفتم... ميسيونرها معلمي آورده بودند به نام باسكرويل. يك روز آمد پيش من گفت: «[اوضاع] چه مي‌شود؟ اصلاً مي‌خواهم بيايم مجاهد بشوم». قبل از آن يك دفعه آمده بود با من آشنا شده بود. دكتر شفق و غيره پيش او درس مي‌خواندند. او روحش خيلي ناراحت شده بود، اينها كه مي‌رفتند درس بخوانند، سر درس كه حاضر مي‌شد، مرتب به آنها مي‌گفت: «چرا مي‌آييد درس مي‌خوانيد؟! نمي‌بينيد مردم گرسنه‌اند؟ برويد جنگ كنيد». آخر خودش هم رفت و كشته شد». («زندگي طوفاني» خاطرات تقي‌زاده)
روايت كسروي
احمد كسروي، پژوهشگر تاريخ و نويسنده «تاريخ مشروطه ايران» نيز بخشي از كتاب خود را به «مستر باسكرويل» اختصاص داده است. به نوشته او: «باسكرويل جوان 25 ساله‌اي مي‌بود كه اندكي پيش از جنگ‌هاي تبريز براي آموزگاري از آمريكا به اين شهر رسيد و چنانكه هم‌كشور او، مستر شت، نوشته است، آن جوان غيرتمند تازه دانشگاه پرنستون را به پايان رسانيده و گواهينامهB.A. گرفته بود و نخستين كارش همين بود كه به آموزگاري در اين مدرسه آمد. جوان پاكدل چون به تبريز رسيد و سراسر شهر را پر از جوش و جنبش يافت، خونش به جوش آمد و به آزادي ايران دلبستگي پيدا كرد.
به گفته مستر شت با شريف‌زاده (آموزگار ايراني مدرسه) سخت گرمي داشته و كشته شدن او بوده كه دل جوان آمريكايي را تكان داده و شب و روز ناآرام گردانيده و چون با كساني از آزادي‌خواهان كه زبان انگليسي مي‌فهميدند آشنايي مي‌داشت، با ايشان گفتگو كرده كه ياوري به آزادي‌خواهان كند، كه چون در آمريكا دوره سپاهيگري را به پايان رسانيده و در آن باره آگاهي مي‌داشت، جواناني را زير دست خود گرفته سپاهيگري ياد دهد. در اين هنگام دسته‌اي از جوانان و بازرگان‌زاده و توانگرزاده دست به دست هم داده گروهي پديد آورده بودند و پسين‌ها به ورزش و مشق مي‌پرداختند. گويا از ماه بهمن بود كه باسكرويل با اين جوانان آشنا گرديده و به آن شد كه ايشان را سپاهيگري ياد دهد و از همان روزها به كار پرداخت و براي اينكه كنسول آمريكا و مدرسه آگاهي نيابد، حياط ارگ را براي اين كار خود برگزيد كه هر روز هنگام پسين جوانان در آنجا گرد مي‌آمدند و به مشق و ورزش مي‌پرداختند.
بدين سان كار باسكرويل پيش مي‌رفت. جوان ساده‌درون آرزوي بس بزرگي در دل مي‌پروريد. دسته خود را «فوج نجات» ناميده از يكايك آنان پيمان مي‌گرفت كه در هر جنگي پيشرو باشند و چون به دشمن نزديك شوند، در بند سنگر نبوده فدايي‌وار به ايشان تازند...»
باسكرويل سرانجام نيز در جنگي آنسان كه آرزو داشت جان باخت. مهدي علوي‌زاده كه عضو «فوج نجات» باسكرويل بود و در واپسين نبرد او شركت داشت، ماجرا را براي كسروي چنين نقل كرده است: «آن سوي كشتزار سنگر توپ قزاق بود كه پيرامون آن قزاق‌ها پاسداري مي‌نمودند. ما از دور ايشان را مي‌ديديم... همين كه كوچه‌باغ را به پايان رسانيده به دهانه كشتزار نزديك شديم، باسكرويل فرمان دو داده خويشتن در جلو رو به سوي سنگر قزاقان دويدن گرفت. چند تني از ما پي او را گرفتند (بقيه از ترس گلوله پنهان شدند) اما باسكرويل همين كه تيري انداخت و چند گامي دويد، قزاقي آماج گلوله‌اش گردانيد و آن هنگام كه مي‌افتاد فرمان «درازكش» داد... آواز باسكرويل بلند شد: «حاجي‌آقا! من تير خوردم» (مخاطبش دكتر شفق بوده است) اين گفته ديگر خاموش شد».

ارسال توسط omid @ ۱۲:۰۸   0 نظر