شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۳

روزي روزگاري در دربار شاهنشاهي

امروز بخش‌هايي از خاطرات روز 21 دي‌ماه 1354 اسدالله علم را مرور مي‌كنيم. علم در آن هنگام وزير دربار شاهنشاهي ايران بود و بيش از هر مقام ديگري به شاه دسترسي داشت. مرور خاطرات او از يك روز عادي در دربار آن روزگار مي‌تواند تصوير جالبي از آنچه در بالاترين سطح حكومت ايران مي‌گذشت ارائه دهد. فرح پهلوي در آن روز از طريق پاريس عازم تعطيلات زمستاني در سوئيس بود.
يكشنبه 21/10/54
صبح شرفياب شدم، سر صبحانه، چون شاهنشاه مي‌خواستند علياحضرت شهبانو را كه به پاريس تشريف مي‌بردند، بدرقه فرمايند. ديگر به دفتر تشريف‌فرما نشدند. يك ساعتي شرفياب بودم. نامه‌اي از ملك‌حسين رسيده بود تقديم كردم. خيلي تعجب فرمودند كه ملك‌حسين پول از كجا آورده است كه مي‌خواهد و مي‌تواند زمين در سن‌موريتز بخرد. عرض كردم چند سال پيش عربستان سعودي دوازده ميليون پوندي به او داده بود. فرمودند آن مربوط به ماترك شريف حسين (جد ملك‌حسين از خاندان هاشمي كه پرده‌دار كعبه و مدتي پادشاه حجاز بود اما بعد از عبدالعزيز ابن سعود شكست خورد و كناره‌گيري كرد) بود و بايد قاعدتاً بين ورثه تقسيم شده باشد.
نامه تملق‌آميزي از شاپور اردشير جي (ريپرتر)... رسيده بود، تقديم كردم. عرض كردم قرارداد شركت انگليسي كاستين در چاه‌بهار براي [ساختن] ساختمان‌هاي عادي، غارت است كه ما بايد با آنها منعقد كنيم. يعني آنها ما را غارت مي‌كنند. به دقت گوش كردند ولي چيزي نفرمودند. اما البته بعداً عكس‌العمل خواهند فرمود. من فكر مي‌كردم فوري به من بفرمايند جلوي آن را بگير! ولي شايد مصلحت ديگري در بين بود كه از طريق دولت امر خواهند فرمود. فرق معامله در حدود 600 ميليون دلار است. شايد چون انگليسي‌ها (در مذاكرات ايران و كنسرسيوم نفت) واسطه‌ي عمل اضافه استخراج نفت شده‌اند و شاهنشاه فكر مي‌فرمايند كه در اينجا كمك بكنند، مي‌خواهند اين لقمه را به آنها بخورانند. باري، به نظر من شاه بدون حكمت و منطق عملي نمي‌كند. من به اين مسئله اعتقاد و ايمان عميق دارم. عريضه شاهپور، هم حكايت از همراهي انگليسي‌ها مي‌كند و هم تملق‌گويي آنها.
قدري در مورد فرمانده‌ي نيروي دريايي، رمزي عطايي، كه (به اتهام دزدي) از كار بركنار شده صحبت فرمودند و امر فرمودند از رفقايت بپرس آيا آنها اطلاعي دارند كه به ما بدهند. منظور شاهنشاه محوي و كشفي بودند كه شايد معاملاتي با نيروي دريايي داشته‌اند. البته من تحقيق خواهم كرد.قدري راجع به ثروت مرحوم ارتشبد خاتمي مذاكره شد. ارقامي كه در نظر مبارك بود، به نظر من خيلي مبالغه‌آميز به عرض رسيده بود، حدود 100 ميليون دلار. ولي معمولاً شاهنشاه بدون مطالعه و تعمق چيزي نمي‌فرمايند. ولي اعتقاد داشتند كه اگر مدركي به دست بيايد (ثروت او) بايد به نفع دولت ضبط بشود. ماشاءالله به اين بزرگي و عظمت روح اين مرد و علاقه‌اي كه به كشور دارد كه حاضر است خواهرش (زن خاتمي) را فداي منافع كشور كند. من اين مسائل را مي‌نويسم كه مردم آينده ايران بدانند چه مرد و روح بزرگي اساس عظمت آنها را فراهم آورده است. (به نوشته دكتر علينقي عاليخاني، ويراستار يادداشت‌هاي علم، بسياري از اين گونه تأييدها كه علم در جاي‌جاي يادداشت‌هاي خود از شاه كرده، از هراس اين بوده است كه يادداشت‌ها به دست مأموران امنيتي بيفتد و به مضمون آنها به اطلاع شاه برسد.)
عرض كردم: پريروز فراموش كردم عرض كنم، سفير اسرائيل مي‌گفت تاكنون سادات، رئيس جمهوري مصر، چند حمله قلبي داشته است. فرمودند: همين‌طور است، اطلاع داريم. شايد تا يك سال ديگر هم بيشتر زنده نماند. خيلي افسوس است. خدا كند اين‌طور نشود.
مطلب ديگر مسائل جزئي بود. منجمله باز [رضا] قطبي، پسردائي علياحضرت شهبانو، رئيس تلويزيون، ناز كرده به خيال استعفاء افتاده بود. فرمودند بگو گه مي‌خوريد.
امر فرموده بودند اميرحسن خان دولّو كه رئيس گلكاري كاخ‌هاست، مستقيماً تحت نظر وزير دربار كار بكند... عرض كردم: درست است كه امر همايوني مطاع است ولي اين عمل وضع اداري دربار را به هم مي‌زند. حسن دولّو زيردست كامبيز آتاباي، مديركل فني است كه مديركل فني زيردست ابولفتح آتاباي، معاون انتظامي دربار است. چطور يك‌دفعه اين شخص تحت نظر شخص وزير دربار كار كند؟ فكري فرمودند. بعد فرمودند: صحيح مي‌گويي. به يك صورتي ترتيب كار را بده كه كار گلكاري او كه بسيار خوب است، فلج نشود. عرض كردم: چشم! ولي واقعاً اين شاهنشاه شخص بزرگي است كه تاريخ قضاوت خواهد كرد.
در ركاب شاهنشاه و شهبانو به فرودگاه رفتيم كه شهبانو تشريف بردند. به شهبانو مكرر عرض كرده بودم كه شب عاشورا به مسافرت تشريف نبريد، مورد قبول واقع نشد. خيلي افسوس دارم و خوشحالم كه امشبِ عاشورا شاهنشاه بر اثر عرض من به منزل پرويز بوشهري تشريف نبردند. در مراجعت از فرودگاه به كارهاي جاري رسيدم. منجمله سفير مراكش را پذيرفتم و راجع به امور صحرا با او مذاكراتي داشتم.
... چون حالت سرماخوردگي داشتم، امشب با آن كه عاشورا است به مجالس روضه تهران نرفتم و منزل ماندم و حالا نصب شب است كه هنوز كار مي‌كنم. از اخبار مهم جهان جمع شدن سران آفريقا در آديس‌آبابا مي‌باشد كه مي‌خواهند آنگولا را از شر ابرقدرت‌ها برهانند، اگر بتوانند!

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳

مصدق و انتخابات مجلس پانزدهم

دكتر محمد مصدق كه رهبري اعتراضات عليه دخالت دولت به نفع حزب دمكرات قوام (نخست‌وزير وقت) را به عهده داشت، روز 20 دي 1325 در جمع گروه بزرگي از مردم كه در مسجد شاه گرد آمده بودند سخنراني كرد و به قوام در مورد دخالت در انتخابات هشدار داد. در آن هنگام حدود يك ماه از ورود ارتش به آذربايجان و شكست پيشه‌وري مي‌گذشت. قوام به عنوان «ناجي آذربايجان» و رهبر حزب دمكرات موقعيت مناسبي داشت و فرمان انتخابات دوره پانزدهم مجلس را در شرايطي صادر كرد كه همه چيز براي اعمال نفوذ دولت و به دست گرفتن مجلس توسط حزب او آماده بود. رجال سياسي مي‌دانستند كه او به دولت اتحاد جماهير شوروي قول داده است پس از تشكيل مجلس پانزدهم، لايحه واگذاري امتياز نفت شمال ايران به شوروي را فوراً مطرح كند. نگراني در مورد امتياز نفت و هراس از احتمال تشكيل يك دولت تك حزبي و مقتدر توسط قوام باعث شده بود كه دكتر مصدق به همراه عده ديگري از رجال به اعتراض در مورد شيوه برگزاري انتخابات بپردازند. 23 نامزد برجسته تهران، با وجود گرايش‌هاي سياسي متفاوتي كه داشتند، دو روز پس از نطق آتشين مصدق در مسجد شاه به دربار رفتند و آنجا متحصن شدند.
تحصن
چهره‌هاي اصلي تحصن دربار علاوه بر دكتر مصدق عبارت بودند از سيد محمدصادق طباطبايي (رئيس دوره چهاردهم مجلس)، معتصم‌السلطنه فرّخ (سخنگوي فراكسيون عشاير در مجلس چهاردهم)، عز‌الممالك اردلان (زمين‌دار بزرگ و عضو فراكسيون اتحاد ملي در دوره پيشين مجلس)، دكتر حسن امامي (امام جمعه تهران) و احمد متين دفتري (نخست‌وزير اسبق). «در حالي كه اين سياستمدران در حياط كاخ گرد آمده بودند، حدود 200 مغازه‌دار و 600 دانشجو نيز به خيابان‌ها ريختند. مغازه‌داران نه تنها به انتخابات ناعادلانه بلكه به سياست دولت و عملكرد اتاق بازرگاني در راستاي منافع واردكنندگان و صادركنندگان ثروتمند و به زيان بازرگانان بازار نيز معترض بودند. از سوي ديگر دانشجويان شكايت داشتند كه فئودال‌ها، مرتجعان و چاقوكشان، «روشنفكران مترقي» حزب دمكرات را وادار به سكوت كرده‌اند.» («ايران بين دو انقلاب» يرواند آبراهاميان)
قوام در واكنش به اين اعتراضات قول داد انتخابات آزاد برگزار كند، اما هيچ نشانه و دليلي وجود نداشت كه او قصد دارد به قولش عمل كند. بنابراين تحصن‌كنندگان روز 26 دي بدون گرفتن نتيجه به تحصن خود پايان دادند. دكتر محمد مصدق كه عملاً رهبري اعتراضات را به عهده گرفته بود همان روز نامه‌اي براي قوام فرستاد كه منطق اعتراض خود و ديگران را در آن شرح داده بود.
منطق اعتراض
دكتر مصدق در ابتداي نامه‌اش با شرح وضع بيماري خود تأكيد مي‌كند: «اگر با چنين حالي در مقام تصديع برآمده‌ام هيچ محرّكي غير از اداي وظيفه اجتماعي ندارم و انتظار دارم كه عرايض اين جانب را خيرخواهانه تلقي فرموده و در آن امعان نظر مخصوص بفرمائيد». («مصدق و مسائل حقوق و سياست» به كوشش ايرج افشار)
او سپس توضيح مي‌دهد پس از صدور فرمان انتخابات گروه‌هايي از مردم به او مراجعه و از وضعيت انتخابات ابراز نگراني كرده‌اند. به نوشته او: «مردم مي‌گويند هنگامي كه دولت در بعضي حوزه‌ها عملاً بازرسي ندارد و در ساير حوزه‌ها هم خود دولت به عنوان حزب دخالت كند، انتخابات آزاد نخواهد بود و چنين انتخاباتي با وضعيت كنوني ايران نيست و در مقابل بيگانگان براي دولت تكيه‌گاه نخواهد بود. زيرا مأموران بيگانه بهتر از هركس ناظر به اوضاع و از منشاء انتخاب نمايندگان آگاهند و چنين مجلسي را از قوه مجريه جدا نمي‌كنند و توقع دارند كه دولت مجلس را براي پيشرفت مقاصد سياسي آنها مطيع و منقاد كند.» اين اشاره صريحي بود به موضوع لايحه اعطاي امتياز نفت شمال به شوروي كه دولت قوام ارائه آن را به مجلس پانزدهم تعهد كرده بود. يكي از نگراني‌هاي مصدق و مراجعه كنندگان به او اين بود كه اگر تركيب مجلس پانزدهم با دخالت دولت تعيين شود، هر گونه مقاومتي در برابر لايحه امتياز نفت غيرممكن باشد. اما اين تنها دغدغه او نبود. نگراني ديگر او اين بود كه: «دولت... مانند دوره ديكتاتوري اسامي داوطلبان وكالت را به فرمانداران تلگراف كند و يا اينكه مانند دوره چهاردهم تقنينيه عده‌اي را با تزوير و حيله در حوزه‌هاي انتخابيه تحميل و يا نامزدهاي خود را تحت عنوان تشكيل حزب تقويت كنند نتيجه يكي است و آن اين است كه قاطبه مردم از حق انتخاب كردن، حقّي كه قانون اساسي براي تعيين مقدّراتشان به آنها داده است، محروم مي‌شوند.»
مصدق در بخشي از نامه خود به قوام نوشت: «به عقيده اينجانب صلاح ممكلت در اين است كه نمايندگان مجلس با خود مردم سروكار پيدا كنند و فرمان وكالت را از دست مردم بگيرند و بالنتيجه در مجلس شوراي ملي مأمور مردم باشند و صلاح و صرفه جامعه ايرانيّت عمل كنند و صلاح شخص جناب اشرف هم در اين است... در خاتمه عرض مي‌كنم كه اين نامه را مدّتي است تهيه نموده، ولي در ارسال آن تأمل داشتم تا اينكه وجدان اجازه نداد بيش از اين مسكوت بگذارم و اكنون آن را تقديم مي‌نمايم.»
اما انتخابات به رغم اعتراضات مصدق و وعده‌هاي قوام با دخالت گسترده برگزار شد و نامزدهاي حزب دمكرات توانستند اكثريت مجلس و از جمله تمام دوازده كرسي تهران را به دست آوردند. البته تنها سي‌درصد واجدين شرايط در اين انتخابات شركت كردند. نمايندگان حزب دمكرات هم به قوام وفادار نماندند و دولت او سقوط كرد. مصدق به احمدآباد رفت و اعلام كرد ديگر فعاليت سياسي نخواهد داشت، هر چند بعداً از اين تصميم منصرف شد و در انتخابات مجلس شانزدهم شركت كرد.

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۳

جلسه تخت‌جمشيد

19 دي 1351 روزي بود كه خداداد فرمانفرمائيان، رئيس سازمان برنامه و بودجه ايران جاي خود را به عبدالمجيد مجيدي داد و از سازمان برنامه رفت. ماجرايي كه به اين جابجايي منجر شد يكي از روشنگرترين حوادث سال‌هاي پاياني سلطنت پهلوي است كه نشان مي‌دهد وقتي همه چيز در حكومت به سليقه و رضايت يك شخص بستگي پيدا مي‌كند، روابط قدرت تا چه اندازه مبتذل و مضحك خواهد شد.
خداداد فرمانفرمائيان (پسر عبدالحسين‌خان فرمانفرما) كه در دانشگاه استانفورد آمريكا اقتصاد خوانده بود در سال 1336 به ايران آمد و به عنوان رئيس دفتر اقتصادي سازمان برنامه و بودجه كار خود را آغاز كرد. او از سال 1342 تا 1349 قائم مقام و رئيس بانك مركزي بود و در سال 1349 (به عنوان مديرعامل) به سازمان برنامه بازگشت. مهمترين اقدام او در دوران رياست سازمان برنامه و بودجه تدوين برنامه پنجم توسعه بود كه سرانجام به كناره‌گيري او منجر شد.
برنامه پنجم
فرمانفرمائيان در گفتگويي با بنياد مطالعات ايران كه در جلد چهارم كتاب «مجموعه توسعه و عمران ايران» منتشر شده است، ماجراي تدوين برنامه پنجم توسعه را چنين شرح مي‌دهد: «اولاً ما خيلي روي عدم تمركز و تقسيم كار و فعاليت بين استان‌ها و يا منطقه‌هاي مختلف كشور تأكيد كرديم... جزء اولين كارهايي كه كردم، در استان‌ها نماينده گذاشتم. اولين دستوري كه نماينده‌ها داشتند تهيه برنامه پنجم بود براي استان.» او سپس توضيح مي‌دهد كه براي دريافت نظرات نمايندگان سازمان و شناخت نيازهاي منطقه‌اي به سفرهايي به گوشه و كنار كشور پرداخته كه به گفته او انتشار خبرهايش در مطبوعات به مذاق هويدا (نخست‌وزير) خوش نيامده است: «من هي رفتم و هي آمدم به اين استان‌ها و مردم مي‌آمدند ميدان طياره پيشواز. اين كار را مردم براي همه مي‌كردند، به خصوص براي من نبود و من آن‌چنان معروفيت سياسي نداشتم. ولي خوب مي‌آمدند ميدان طياره و عكس برمي‌داشتند و روزنامه‌ها مي‌نوشتند. اين سروصداها يك مقدار شخص هويدا را ناراحت كرده بود. هويدا خيلي حساس بود نسبت به حركات سياسي وزرايش... من حس مي‌كنم هويدا از لحاظ آن فهم سياسي كه داشت، يا بگويم حساسيت‌هاي سياسي زيادي كه داشت، فكر مي‌كرد ادامه اين كار شايد باعث شود كه من زياده از آن حدي كه او دوست داشت از لحاظ سياسي گنده بشوم».
بنابراين نخست‌وزير سفرهاي استاني فرمانفرمائيان را ممنوع كرد و اين ماجرا سپري شد. كار تدوين برنامه پنجم به تدريج پيش رفت و اصول آن در جلسه‌اي به اطلاع و تصويب شاه رسيد. هنگامي كه برنامه آماده شد، قرار شد جزئيات برنامه در جلسات مفصلي در حضور هيأت وزيران براي شاه توضيح داده شود. به گفته فرمانفرمائيان، هويدا از پيشنهاد سازمان برنامه كه اين جلسات در چادرهاي مربوط به جشن‌هاي 2500 ساله در تخت‌جمشيد و در فضايي دور از دغدغه‌هاي روزمره تهران برگزار شود استقبال كرد اما تعداد مهمانان را بسيار افزايش داد و خبرنگاران مطبوعات و راديو تلويزيون را نيز دعوت كرد: «گفتم آقا! اين كه مي‌شود يك نمايش گنده. گفت نه، ليست را درست كنيد. ليست را تهيه كردم، سيصد و سي‌چهل نفر شد. اين دستور مستقيم هويدا به من بود. خيلي مهم است اين را يادآوري كنم.»
نمايش گنده
اما در مورد اين «نمايش گنده» كه در تخت جمشيد برگزار شد و به رياست فرمانفرمائيان بر سازمان برنامه پايان داد، دو روايت وجود دارد. شيوه كار اين بود كه پس از نطق هويدا و فرمانفرمائيان، مسئولان بخش‌هاي مختلف سازمان برنامه، قسمت‌هاي مربوط به خود را از برنامه پنجم توضيح مي‌دادند و سپس وزيران و معاونان آنها در حضور شاه نظر خود را ارائه مي‌دادند. فرمانفرمائيان تأكيد كرده است كه مطالب اصلي را شخصاً در متن نطق نيم‌ساعته هويدا گنجانده و خود در نطقي سه دقيقه‌اي تنها از همكارانش تشكر كرده است. تأكيد او به اين معناست كه با توجه به شناختي كه از حساسيت‌هاي هويدا داشته، همه كوشش خود را به كار برده است كه برنامه به نام هويدا تمام شود. كار ارائه برنامه پنجم در حضور شاه سه يا چهار روز -هر روز در دو جلسه صبح و عصر- ادامه يافت. بعضي وزيران مانند انصاري وزير اقتصاد، روحاني وزير كشاورزي و وليان وزير تعاون و امور روستاها اعتراض‌هايي كردند. تا اينكه در يكي از جلسات شاه خشمگين شد و در حضور صدها مسئول و خبرنگار رو به وزيران گفت: «حرف مي‌خواهيد بزنيد، بزنيد، ولي اينقدر مزخرف نگوييد»! فرمانفرمائيان گفته است: «من كه اين را شنيدم اصلاً شدم يك‌پارچه يخ و به جان بچه‌هايم همان وقت مي‌دانستم كه من كارم تمام است... به صورت هويدا نگاه كردم، ديدم صورت هويدا شده سفيد». تلقي فرمانفرمائيان اين است كه اين جمله به معني تأييد نظرات سازمان برنامه بوده است. او حتي ادعا مي‌كند كه شاه پس از اين جلسه او را به اطاق خصوصي خواسته و رضايت خود را اعلام كرده است.
اما عبدالمجيد مجيدي كه به عنوان وزير كار در جلسه حضور داشت روايت ديگري دارد. او گفته است: «مقدار زيادي نظرات سازمان برنامه مورد تأييد قرار نگرفت. يعني يك مقدارش را اعليحضرت قبول نكردند و [نظرات] دولت هم طبعاً در تأييد نظرات اعليحضرت بود.» («خاطرات عبدالمجيد مجيدي»)
اسدالله علم نيز در يادداشت‌هاي همان روزش (18 آبان 1351) نوشته است: «شاهنشاه «به همه» اوقات تلخي شديد كردند و مجلس بسيار بد خاتمه يافت». اما ياداشت‌هاي علم حاول نكته بسيار مهم ديگري نيز هست. او در بخش اول يادداشت‌هاي 18 آبان خود از بداخلاقي شاه با خود در بامداد همان روز خبر مي‌دهد كه ابتدا دليلش را نمي‌دانسته: «سر ناهار رفتم. شاهنشاه [باز هم] با من سرسنگين بودند. باز هم باعث تعجب شد. ولي چون پهلوي دستشان نشسته بودم، سر صحبت را باز كردم. بالاخره مطلب دستم آمد كه از... راضي نيستند! واقعاً من بدبخت چه گرفتاري‌ها دارم.»
باور كردنش دشوار است، اما ظاهراً علت همه بدخلقي‌هاي آن روز شاه، از جمله آنچه در حضور جمعي سيصد چهارصد نفري به وزيران گفته بود، نارضايتي از دختري بوده كه شب قبل را با او به سر برده است.
هويدا پس از جلسه تخت جمشيد تصميم گرفت فرمانفرمائيان را به كناره‌گيري وادار كند و اين كار را به شيوه خود انجام داد. رئيس سازمان برنامه و بودجه كشور دو ماه بعد تغيير كرد بدون اينكه كسي به درستي علت آن را بداند.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۳

نظاميان و ارتش بي‌سازمان

بسياري از اميران بلندپايه ارتش شاهنشاهي در چنين روزهايي در سال 1357 و در شرايطي كه خود را با اوضاعي آشفته و به غايت پيچيده مواجه مي‌ديدند، در جستجوي راه حلي براي مشكلات خود و رژيم سياسي‌اي بودند كه براي وفاداري به آن تعهد داشتند. اما تصميم شاه مبني بر ترك كشور پس از آغاز رسمي كار دولت بختيار نظم فكري آنان به هم مي‌زد، چرا كه همه مي‌دانستند سازماندهي سست ارتش بدون حضور شاه به سرعت از هم خواهد پاشيد. كوشش‌هاي موفق شاه براي به دست گرفتن قدرت متمركز (و شيوه‌هايي كه براي حفظ اين تمركز قدرت به كار مي‌گرفت) تأثيرات منفي فراوان در حوزه‌هاي مختلف به جا گذاشته بود، اما اين حالت در ارتش بيش از هر جاي ديگر به چشم مي‌آمد. ارتش در سال‌هاي پاياني سلطنت پهلوي به مجموعه بسيار وسيع و بي‌ساماني تبديل شده بود كه اجزاي آن بدون اينكه ارتباطي منطقي و ارگانيك با يكديگر داشته باشد، مستقيماً با شاه مرتبط بود و از او دستور مي‌گرفت. فرماندهان نيروها بدون توجه به نظرات رئيس ستاد ارتش به طور مستقل و تحت نظارت مستقيم شاه عمل مي‌كردند، خريدها مطابق سليقه شاه و حتي بدون اطلاع و مشورت كارشناسان نظامي انجام مي‌گرفت و هيچ نظارتي بر مسائل مالي مربوط به خريد جنگ‌افزار، كه مورد علاقه ويژه شاه بود، انجام نمي‌گرفت.
ارتش شخصي
ارتشبد فريدون جم (پسر محمود جم و نخستين همسر شمس پهلوي) كه از بهار 1348 تا تابستان 1350 رئيس ستاد ارتش بود، در خاطرات خود كه در مجله رهاورد چاپ آمريكا منتشر و توسط محمود طلوعي در «بازيگران عصر پهلوي» نقل شده، در اين مورد گفته است: «در آن زمان رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران و رئيس آن نه در بررسي، نه در انتخاب، نه در سفارش، نه در خريد و نه در ترتيبات مالي خريدها دخالت نداشت. حتي وزير جنگ بي‌خبر بود و بعداً اطلاع مي‌يافت. نيروي زميني بدون اطلاع ناگاه مواجه با اشكالات عظيم براي جذب وسايلي مي‌شد كه قبلاً از آن اطلاعي نداشت... من موقعي از خريد 800 دستگاه تانك چيفتن مطلع شدم كه مهمان رئيس ستاد دفاعي انگلستان بودم. در آن موقع هم در روزنامه‌ها خواندم كه ايران 800 دستگاه تانك چيفتن از انگلستان خريده است. بعدها از افسران زرهي شنيدم كه اين تانك‌ها موتور مناسب با وزن آن ندارد و تحركش خوب نيست...»
در چنين شرايطي، افزايش حيرت‌انگيز درآمدهاي نفتي ايران و چراغ سبز دولت نيكسون در مورد خريدهاي تسليحاتي شاه از آمريكا در اوايل دهه 1350، عطش سيري‌ناپذير شاه را براي خريد جنگ‌افزار دامن زد. او قصد داشت ارتشي يك ميليون نفري و مسلح به مدرن‌ترين تجهزات نظامي جهان به وجود آورد. اما براي اين كار از شيوه‌هاي منطقي و كارشناسي استفاده نمي‌كرد و تنها به قريحه و سليقه شخصي خود متكي بود. دكتر علينقي عاليخاني، وزير پيشين اقتصاد و ويراستار يادداشت‌هاي علم، در مقدمه اين يادداشت‌ها نوشته است: «در دهه 1350 به تدريج سراسر كشور تبديل به كارگاهي براي طرح‌هاي نظامي شد و در همه جا فعاليت ارتشيان به چشم مي‌خورد. شتاب بي‌مورد در اجراي اين طرح‌ها كه بيشتر بي‌هيچ برنامه سنجيده و سرپرستي شايسته‌اي انجام مي‌گرفت، بهشتي براي شركت‌هاي خارجي و برخي از مسئولان آزمند داخلي فراهم كرده بود... هزينه نظامي ايران در سال‌هاي واپسين شاهنشاهي به راستي سرسام‌آور بود و در سال 1977 (56-1355) به ده و شش‌دهم در صد توليد ناخالص ملي رسيد. در حالي كه اين درصد در فرانسه سه و نه‌دهم، در انگلستان چهار و هشت‌دهم، در تركيه پنج و نيم و در عراق هشت و هفت‌دهم بود... شاه در ارتش نيز هشيار بود كسي پايه قدرتي براي خود نسازد. فرماندهان نيروها و رئيس سازمان صنايع نظامي (كه خريد اسلحه از خارج را نيز به عهده داشت) مستقل از رئيس ستاد و بي‌هيچ گونه هماهنگي با يكديگر، با شاه در تماس بودند.»
دام
اين وضعيت ارتش را به سازماني ناكارآمد بدل مي‌كرد و طرفه آن‌كه شاه خود نيز به اين امر آگاه بود. او در پائيز سال 1352 ارتشبد مين‌باشيان، فرمانده نيروي زميني ارتش را به اين دليل كه جسارت كرده و هزينه تسهيلات در اختيار پرسنل ارتش را با هزينه سفرهاي اشرف پهلوي مقايسه كرده بود، از كار بركنار كرد. علم، وزير وقت دربار، در يادداشت‌هاي روز 15 آذر 1352 خود از گفتگويي مي‌نويسد كه در آن شاه با اشاره به وضعيت مين‌باشيان به علم گفته است: «فكر نمي‌كنم در ميان ژنرال‌هايي كه بر سر كار داريم، آدم جنگي داشته باشيم. اين‌ها همه اهل پز و نمايش هستند، جز شايد خود ازهاري رئيس ستاد كه چون اهل تظاهر نيست و مرد جاافتاده‌اي است، ممكن است مرد جنگي باشد، اگر چه امتحان نكرده‌ايم. اسامي يك عده را هم با دلايل فرمودند كه فكر نمي‌كنم چيزي باشند.»
پيدا بود ارتشي با اين كيفيت در شرايط بحراني چندان به كار نخواهد آمد. چنانكه در بحران انقلاب و در شرايطي كه تنها اميد بسياري از رجال سياسي دخالت ارتش بود، امراي ارتش از نشان دادن ابتكار عمل ناتوان ماندند و در شرايطي كه شاه هنوز در كشور بود، جز توصيه‌هاي متناقض، غيرعملي و ديوانه‌وار از ارتشيان نشنيد. شاه پس از كودتاي 28 مرداد 1332 هميشه ارتش را شخصاً اداره كرده بود و اجازه رشد هيچ افسر با شخصيتي را در آن نداده بود. بنابراين هنگامي كه در جريان انقلاب اعصاب خود را از دست داد، كسي را نداشت كه اداره ارتش را به او بسپارد. او در دامي گرفتار شده بود كه خود طي سال‌ها با كوشش و دقت فراوان براي خود تنيده بود.

ارسال توسط omid @ ۱۱:۲۴   2 نظر

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۳

خيزش بختياري‌ها

نيروهاي تحت فرمان صمصام‌السلطنه بختياري روز 15 دي 1287 موفق شدند شهر اصفهان را به تصرف در آورند و با تشكيل انجمن مشروطه به دستور صمصام‌خان، پرچم آزادي‌خواهي را در اين شهر مركزي كشور برافرازند. اين حادثه كه كمتر از دو ماه پس از اعلام انصراف محمدعلي‌شاه از برقراري مجدد مشروطه اتفاق افتاد، از مهمترين نشانه‌هاي چرخش اوضاع به زيان استبداد صغير بود. در واقع از روزي كه كشمكش ميان مجلس و محمدعلي‌شاه به نقطه بحراني رسيد و او در باغشاه خود را براي كودتا آماده كرد، مجلس اوضاع خطرناك تهران را به انجمن‌هاي مشروطه‌خواه در شهرهاي ديگر اطلاع داد و مردم به خروش آمدند. مردم شهرهاي اصفهان، همدان، قزوين، شيراز، مشهد، رشت و تبريز بيش از سايرين واكنش نشان دادند و اعلام كردند حاضرند براي دفاع از مجلس دسته‌هاي تفنگچي به پايتخت بفرستند. اما وقتي محمدعلي ميرزا به همدستي لياخوف مجلس را به توپ بست و مشروطه را برانداخت، جز در تبريز و رشت مقاومتي ديده نشد: «چون انبوه مردم معناي مشروطه را نمي‌دانستند و از درون در بند آن نبودند، آنچه بود فراموش كرده رشته اميد گسستند. كساني از آنان خود را به درباريان بسته به پوزش‌خواهي نيكو بندگي‌ها كردند. آنان‌كه به راستي آزادي‌خواه بودند هر يكي به كنجي خزيده دم فروبستند. هر كسي مي‌پنداشت ديگر نام مشروطه در ايران شنيده نخواهد شد. تا كم‌كم آوازه ايستادگي‌هاي تبريز پراكنده گرديد. تا ديري چندان ارجي به آن نمي‌نهادند و آن را جز چندگاهه نمي‌شماردند اما رفته‌رفته بزرگي آن را دريافتند و از اينجا روزنه اميدي در دل‌ها پديد آمد و هر زمان مژده‌هاي نويني از تبريز رسيده بر استواري آنان افزود.» («تاريخ 18 ساله آذربايجان» احمد كسروي)
جنبش مقاومت
در آن هنگام ماه‌ها از مقاومت مجاهدان تبريز به رهبري ستارخان و باقرخان سپري شده بود. تبريزيان در اين مدت توانسته بودند قواي دولتي را عقب برانند و تبريز را به تصرف در آورند. آنگاه دسته‌هايي از مجاهدان به سوي خوي، مراغه، سلماس و مرند روانه شده بودند. از سوي ديگر سپهدار تنكابني نيز كه ابتدا به فرماندهي قواي دولتي براي شكستن مقاومت تبريز كوشيده بود، گويا بر اساس پيماني نهاني كه با ستارخان و باقرخان بسته بود، به تنكابن بازگشت و علم مشروطه‌خواهي برافراشت. به اين ترتيب در گرگان و مازندران نيز جنبشي پديد آمد و انجمن مشروطه‌خواهان در تنكابن تشكيل شد.
اما در اصفهان حكومت پس از برافتادن مشروطه به دست اقبال‌الدوله كاشي سپرده شد كه از وفادارترين ياران محمدعلي‌شاه بود. او به شيوه گذشته دست ستم به روي مردم باز كرد و با آقا نجفي و حاج‌آقا نورالله، دو برادري كه از مجتهدان بزرگ شهر بودند، از در دشمني درآمد. به اين ترتيب زمينه براي آغاز جنبشي در اصفهان نيز فراهم شد. آنچه بر اين خرمن آماده آتش زد، اقدام محمدعلي‌شاه در بركناري صمصام‌السلطنه از ايلخاني ايل بختياري و بر كشيدن امير مفخم از جناح رقيب (حاج‌ايلخاني) به اين سمت بود. صمصام‌خان بلافاصله نيروهاي بختياري وفادار به خود را جمع كرد، اختلافات كهنه ميان خاندان‌هاي وابسته و درگيري با طوايف عرب همسايه را پايان داد و در تماس با برادرش (؟) علي‌قلي‌خان سرداراسعد (پدر جعفرقلي‌خان سرداربهادر، سرداراسعد بعدي) خود را براي تصرف اصفهان آماده كرد. علي‌قلي‌خان كه در پاريس به سر مي‌برد پس از كودتاي محمدعلي‌شاه در حمايت از مشروطه ايران به كار آغاز كرده بود. او كسي را فرستاد تا ميان پسرش سرداربهادر و صمصام‌خان كه «از هم رميدگي داشتند» آشتي و همدستي به وجود آورد. فرستاده سردار سپس در اصفهان به ديدار حاج‌آقا نورالله رفت و زمينه كار را آماده كرد. بدمستي گروهي از سربازان ملايري تحت فرمان حاكم اصفهان در شب هفتم دي‌ماه، دستاويز شورش مردم و بازاريان را فراهم كرد و آنها هنگامي كه اقبال‌الدوله به هواداري از سربازان خطاكار وارد عمل شد، بازار را بستند و در مسجد شاه گرد آمدند. اين همان فرصتي بود كه بختياري‌ها مترصد آن بودند.
شورش اصفهان
واقعه بازار اصفهان با ورود آقانجفي و حاج‌آقا نورالله دو روزه به شورشي تمام عيار تبديل شد. شورشيان براي صمصام‌السلطنه پيام فرستادند و او را به شهر فراخواندند. روز دوازدهم دي و در حالي كه اقبال‌الدوله بيهوده از در نرمي در آمده بود، نخستين دسته سواران بختياري نزديك شهر رسيد و جنگ در گرفت. درگيري و خونريزي دو روز طول كشيد تا بختياري‌ها چيره شدند و صمصام‌السلطنه به شهر وارد شد. اقبال‌الدوله به كنسول‌گري بريتانيا پناهنده شد و صمصام‌خان زمام امور شهر را به دست گرفت. به دستور او انجمن مشروطه در اصفهان نيز برپا شد و به اين ترتيب دومين شهر بزرگ كشور (پس از تبريز) از تسلط هواداران استبداد بيرون آمد. «اين خبر چون پراكنده شد از تبريز و استانبول و نجف و ديگر جاها تلگراف‌ها به صمصام‌السلطنه و انجمن اسپهان فرستادند و مبارك‌باد گفتند... اما در تهران چون محمدعلي‌ميرزا از چگونگي آگاه شد، اقبال‌الدوله را به تهران خواسته، فرمانفرما را برگزيد كه با دو فوج سرباز و دسته‌هايي از بختياري كه در تهران بودند بر سر صمصام‌السلطنه برود. فرمانفرما آن را پذيرفته و سردارظفر را با چندصد‌تن بختياري از پيش فرستاده نويد داد خود از پشت سر راهي گردد. ولي همه اينها رويه‌كاري بود و هيچ‌گاه از تهران بيرون نرفت و سردارظفر در قم و آن پيرامون‌ها نشسته به اسپهان نزديك نشد و كاري از او و از فرمانفرما ساخته نگرديد. صمصام‌السلطنه در اسپهان بود تا سرداراسعد از اروپا بازگشته به او پيوست و از آنسوي گيلانيان تا قزوين پيش آمدند. در اين هنگام اينان نيز از اسپهان آهنگ تهران كردند» و با فتح پايتخت به عمر استبداد صغير پايان دادند و مجلس را دوباره به پا داشتند.

ارسال توسط omid @ ۱۲:۲۰   1 نظر