شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

انديشه بحريه

از جمله اقداماتي كه ميرزا تقي‌خان اميركبير در عهد صدارتش قصد انجام آن را داشت تشكيل يك نيروي دريايي جنگي در خليج فارس بود. ماجراي اين كوشش و سرانجامِ آن در بخشي از كتاب «اميركبير و ايران» نوشته دكتر فريدون آدميت بررسي شده است. به نوشته آدميت طرح تشكيل نيروي دريايي براي ايران نخستين بار توسط ميرزا بزرگ قائم‌مقام در عهد جنگ‌هاي ايران و روس و براي درياي خزر مطرح شده بود: «پس از روزگار نادرشاه، نخستين بار ميرزا بزرگ قائم‌مقام انديشه ايجاد بحريه جنگي را در درياي خزر مي‌پرورانيد. در 1225ه.ق. با سرگور اوزلي سفير انگلستان گفتگو كرد و قرار بود اين كار را مهندسان انگليسي به عهده بگيرند. اما شدت جنگ‌هاي ايران و روس و شكست ايران، همچنين محدوديتي كه به موجب پيمان گلستان بر حقوق حاكميت ايران در درياي خزر تحميل شد آن نقشه را بر باد داد. پس از او هم هيچ‌كس به دنبال آن نرفت تا نوبت به امير[كبير] رسيد».
بريتانيا
نقشه اميركبير البته بيشتر بر خليج فارس متمركز بود. چند عامل وجود داشت كه سبب مي‌شد امير فكر تشكيل نيروي دريايي جنگي در خليج فارس را دنبال كند. اولاً رونق اقتصادي مناطق جنوبي كشور كه مي‌توانست ماليه دولت ايران را تقويت كند به بازرگاني بستگي تام داشت و حفظ امنيت كشتي‌هاي بازرگاني نيازمند مقابله با دزدان دريايي بود. ثانياً بسياري از حكام محلي مناطق ساحلي جنوب ايران از آنجا كه دسترسي زميني به مناطق تحت حاكميتشان دشوار بود، چندان نسبت به حكومت مركزي فرمانبردار نبودند و وجود يك نيروي دريايي مي‌توانست آنها را به تمكين وادارد و دايره نفوذ دولت را افزايش دهد. مسئله ديگر حق كشتيراني در شط‌العرب بود كه امير در مذاكرات چهارساله ارزروم آن را براي ايران تثبيت كرد و براي اجراي آن مي‌بايست حمايت نظامي از ناوگان بازرگاني ايران تأمين مي‌شد. علاوه بر همه اينها اختلافاتي ميان ايران و انگلستان بر سر مسئله قاچاق برده وجود داشت كه ضرورت تشكيل نيروي دريايي نظامي را براي ايران افزايش مي‌داد. دولت انگلستان اصرار داشت اجازه بازرسي كشتي‌هاي بازرگاني ايران را براي مقابله با قاچاق برده به دست آورد، اما امير كه نسبت به دخالت بيگانگان در امور داخلي كشور حساسيت ويژه داشت تأكيد مي‌كرد كه اين مبارزه بايد توسط دولت ايران صورت گيرد. اجراي اين بازرسي‌ها نيز به نوبه خود نيازمند در اختيار داشتن كشتي‌هاي جنگي بود.
چنين بود كه اميركبير در گفتگو با سفير انگلستان از او پرسيد آيا انگلستان حاضر است كشتي‌هاي مورد نياز را به ايران بفروشد و ملوانان و مهندسان كافي در اختيار بگذارد؟ پيش‌بيني امير اين بود كه در مرحله نخست دو فروند كشتي كه هر يك 25 توپ داشته باشد، يك كشتي بخار با قدرت دويست اسب با مهمات و اسلحه و يك كشتي هفتاد اسبي مسلح كه توانايي حركت در دريا و رودخانه را همزمان داشته باشد از انگلستان بخرد. شيل در نامه‌اي به پالمرستون، وزيرخارجه وقت بريتانيا، موضوع تقاضاي امير را همراه ارزيابي خود نوشت. او در اين نامه تأكيد كرد: «ايجاد نيروي دريايي كوچكي به هيچ‌وجه نمي‌تواند منافي منافع انگلستان باشد». او استدلال مي‌كرد تشكيل نيروي دريايي ايران امنيت خليج‌فارس را افزايش مي‌دهد، بخشي از بار مبارزه با دزدان دريايي و قاچاقچيان برده نيز به عهده اين نيرو خواهد افتاد. «تنها احتمال سوئي» كه شيل در اين مورد مطرح كرده بود امكان لشكركشي ايران به بحرين بود كه ايران خود را مالك آن مي‌دانست. اما در عين حال اضافه كرده بود در صورتي كه ايران چنين قصدي هم داشته باشد، با دريافت نخستين اخطار جدي از بريتانيا از آن صرف‌نظر خواهد كرد.
ديگران
اما با وجود اينكه ارزيابي شيل در مورد تقاضاي فروش كشتي‌هاي جنگي به ايران مثبت بود، پالمرستون در پاسخي كوتاه نوشت: «به شما دستور مي‌دهم به اطلاع اميرنظام برسانيد كه دولت انگلستان نمي‌تواند با پيشنهاد وي راجع به تحصيل كشتي‌هاي مورد نظر موافقت نمايد». اين تصميم پس از مشورت با حكومت انگليسي هندوستان و هيأت مديره كمپاني هند شرقي اتخاذ شده بود. نگراني بريتانيا اين بود كه دسترسي ايران به كشتي‌هاي جنگي تسلط بلامنازع ناوگان انگلستان را در خليج‌فارس مخدوش كند و از ميزان نفوذ انگليسي‌ها در اين منطقه بكاهد.
به هر حال پاسخ منفي دولت انگليس امير را از دنبال كردن هدفش باز نداشت. او در تاريخ 12 رمضان 1267ه.ق. در نامه‌اي به ژان داود خان (فرستاده‌اش به اروپا كه مأمور استخدام معلمان اروپايي براي دارالفنون بود) نوشت: «سابقاً به آن جناب نوشتم كه با هر دولتي كه صلاح داند قرار بدهد و گفتگو نمايد دو فروند كشتي بخار كه هر يك زور شصت‌هفتاد اسب داشته باشد، از آنها ابتياع شود... در ثاني مرقوم مي‌شود كه اگر كشتي يلكن هم يك فروند علاوه بر آن كشتي‌ها مي‌تواني ابتياع نمائي... عيب ندارد و طالبم...»
امير علاوه بر اين مقدمات انعقاد يك پيمان بازرگاني و كشتي‌راني را با دولت ايالات متحده آمريكا (كه در آن زمان كشوري بي‌طرف محسوب مي‌شد) فراهم كرد تا وضعيت سياسي ايران را در خليج‌فارس تقويت كند. اما افسوس كه مجال اجراي برنامه‌هايش را نيافت. هنوز معلمان استخدام شده توسط ژان‌داودخان به ايران وارد نشده بودند كه او مغضوب شد و مقام صدارت را همراه با جان خويش از دست داد. جانشينان او نيز ماجراي تشكيل نيروي دريايي را دنبال نكردند.

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

سفر به تركمان‌چاي

هنگام ترك روستاي قلعه، در 5 كيلومتري شهر سلطانيه، جوان خوش‌چهره‌اي را كه جاي كاخ كوچك تابستاني فتحعلي‌شاه را به ما نشان داده بود دوباره ديديم. در خاطرات مسافران اروپايي دويست سال پيش خوانده بودم كه در دشت سلطانيه رودي جاري بوده و اردوي شاهي در كنار آن برپا مي‌شده است. اما از فراز ويرانه‌هاي روي تپه رودي ديده نمي‌شد. پاي تپه البته نهري بزرگ اما خشك وجود داشت كه به چيزي شبيه مظهر يك قنات مرده يا سرچشمه‌اي خشكيده منتهي شده بود. از جوان روستايي سراغ رودخانه‌اي را گرفتم كه مي‌بايست در اين دشت جاري بوده باشد. به ارتفاعات جنوب غربي دشت اشاره كرد و گفت: «آنجا در «شاه‌بلاغي» يك سد كوچك درست كرده‌اند. شايد آنجا را مي‌گوييد؟» (بعداً روي نقشه ديدم كه دنباله زنجان‌چاي (زنجان‌رود) را تا دشت سلطانيه كشيده‌اند، هر چند نشانه‌اي از آن هم نيافتيم).
رفتن در پي شاه‌بلاغي ما را با زيبايي‌هاي تازه‌اي در ارتفاعات مشرف به دشت آشنا كرد. بندي كه روي رود كوچك (يا نهر بزرگ) زده بودند را ديديم. به نظر مي‌رسيد اين رود كوچك پيش از احداث بند مي‌توانسته تا ميانه دشت جريان يابد.
قافلان‌كوه
مقصد بعدي ما تركمان‌چاي بود. در سفرنامه تانكواني از تركمان‌چاي با نام «تركمان» ياد شده كه به نظر حتي درست‌تر مي‌آيد. چاي در تركي به معناي رودخانه است، پس قاعده اين است كه تركمان‌چاي نام رودي باشد كه از روستا عبور مي‌كند و روستا «تركمان» خوانده شود. به هرحال تانكواني چنين مي‌نويسد: «در 18 نوامبر [1807 ميلادي] در «تركمان» هم وضعي بهتر از تيكمه‌داش نداشتيم (در آنجا ناچار شده‌اند در كلبه‌هاي كوچك و روي كاه بخوابند). فقر و فلاكت چنان از زمين و زمان مي‌باريد كه به راستي نمي‌توانستيم از ناممكن اميد كمك داشته باشيم. با اين همه از خوابيدن در زير چادرهايي كه از سوي روستائيان براي ما آماده شده بود سر باز زديم و به علت نياز فراواني كه به گرم كردن بدن‌هاي خود داشتيم به طويله‌هاي دودآلودشان پناه برديم... [روستائيان] در مجموع آدم‌هاي بسيار خوبي هستند و ما از آن‌ها خيلي بيشتر از شهرنشينان ابراز صداقت، مهمان‌نوازي و محبت بي‌شائبه ديديم... راهي كه مي‌رويم سرتاسر بي‌حاصل و كوهستاني است. در هر قدم مسافر با آثار خرابه‌ها و روستاهاي ويران شده فراوان، به خصوص كاروانسراهاي زيبايي كه وصف آن‌ها در سفرنامه شاردن آمده است، مواجه مي‌شود. اكنون ديگر كسي در آنها سكونت نمي‌كند و محوطه پهناور آنها متروك و غير مسكون مانده و به قلمرو تاخت و تاز خزندگان و انبوهي از جانوران زيان‌بخش تبديل شده است». («نامه‌هايي درباره ايران و تركيه آسيا»، ژي‌.ام.تانكواني، ترجمه علي‌اصغر سعيدي)
براي سفر از سلطانيه به تركمان‌چاي بايد از دو شهر بزرگ زنجان و ميانه و چند شهر و روستاي كوچك مي‌گذشتيم. بخش‌هايي از جاده زنجان ميانه، به ويژه آنجا كه از ارتفاعات قافلان‌كوه و كناره رود قزل‌اوزن مي‌گذرد، بسيار زيبا بود و اگر تراكم سرسام‌آور خودروهاي عبوري اجازه مي‌داد، راندن در آن مي‌توانست بسيار لذت‌بخش باشد. عبور از قفلان‌كوه (يا كوه ببرها؟) يادآور حوادث تاريخي بسياري بود، از جمله ما را به ياد ماجراي حمايت روس‌ها از حكومت پيشه‌وري در آذربايجان انداخت. پس از جنگ جهاني دوم، هنگامي كه پيشه‌وري در آذربايجان حكومت خودمختار تشكيل داده بود، ارتش روسيه گذرگاه قافلان‌كوه را بر ارتش ايران بست و اجازه نداد نيروهاي ارتش به سوي تبريز حركت كنند... بگذريم.
خانه
سرانجام چهل كيلومتر پس از شهر «ميانه» تابلويي ما را به سوي تركمان‌چاي فرا مي‌خواند. جاده فرعي زيبا و پر پيچ‌وخم كه به تركمان‌چاي منتهي مي‌شود از كوهستان و از ميان كشتزارهاي وسيع ديم كه در اين فصل سال شخم زده مي‌شوند مي‌گذرد. كوهستان سرسبز چشم‌اندازي ايجاد كرده است كه ارتفاعات برف‌گير دوردست به آن جلوه‌اي رويايي مي‌دهد. روستاي تركمان‌چاي در ميان دره‌اي سبز در امتداد رودخانه‌اي كوچك كشيده شده. تابلوهاي راهنما دهكده را به صفت «تاريخي» معرفي مي‌كنند و اين صفت بي‌گمان به ماجراي عهدنامه تركمان‌چاي اشاره دارد. در ميانه روستا خياباني به نام «عباس‌ميرزا» نامگذاري شده و اين نويد را مي‌دهد كه شايد بتوان بازمانده خانه‌اي را كه عهدنامه معروف در آن منعقد شده است آنجا يافت. مردم محلي نيز با اطمينان از موجود بودن اين خانه سخن مي‌گويند و آن را نشاني مي‌دهند. خانه‌اي كه آنها نشان مي‌دهند در تملك شخصي است. صاحب‌خانه با روي باز ما را مي‌پذيرد و توضيح مي‌دهد كه به تازگي آنجا را خريده است. اطلاع چنداني از مالك اين خانه در دويست سال پيش ندارد. مي‌گويد كه خانه همان است و فقط قدري بازسازي شده است. اما ظاهر امر چيز ديگري است. ما در واقع با بنايي دو طبقه با نماي آجري مواجه هستيم كه نمي‌تواند قدمتي چنان دراز داشته باشد (دست‌بالا پنجاه‌شصت ساله به نظر مي‌آيد). صاحب‌خانه مي‌گويد پيرمردي كه معمولاً براي بازديد كنندگان روستا توضيحات تاريخي مي‌داد دو سه سال پيش فوت كرده است. احتمال قوي اين است كه اين بنا به جاي خانه قديمي احداث شده باشد اما به هرحال موقعيت آن محل را نشان مي‌دهد. اينجا هم تجسم گذشته‌هاي دور دشوار است. به زمين نگاه مي‌كنم. طبيعي است كه ردي از گذر ميرزاابوالقاسم قائم‌مقام، شاهزاده عباس‌ميرزا يا ميرزاابوالحسن‌خاي شيرازي نمانده است، اما تصور اينكه آنها روزگاري بر اين خاك قدم گذاشته‌اند به هر حال جالب است.

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

سفر به سلطانيه

از روزي كه شرح ماجراي جنگ‌هاي ايران و روس را در اين ستون آغاز كردم، بارها نام «سلطانيه»، «تركمان‌چاي»، «اصلاندوز»، «خداآفرين» و... را نوشته‌ام و بارها براي اينكه مثلاً از فاصله‌ها سر در بياورم نقشه را جستجو كرده‌ام و اين هوس را در دل پرورانده‌ام كه روزي به اين نقطه‌هاي كوچكِ خيال‌انگيز سفر كنم و خاطره يا بازمانده‌ي آنچه را روايت دويست‌ساله‌اش مي‌خوانم يا مي‌نويسم بيابم. سرانجام در تعطيلاتي كه گذشت توانستم سلطانيه و تركمان‌چاي را ببينم. پيش از رفتن، چنانكه شايسته چنين سفرهايي است، يكي دو سفرنامه قديمي را ورق زدم و توصيف‌هايي را از آنچه اين مناطق در دوران مورد بحث بوده و داشته خواندم.
سلطانيه
گاسپار دروويل، افسر فرانسوي كه در استخدام شاهزاده عباس‌ميرزا بود و مسئوليت آموزش سربازان پياده‌ي نظام جديد را به عهده داشت، در كتاب «سفر در ايران» سلطانيه آن روزگار را چنين توصيف كرده است: «شهر قديمي عراق عجم كه در ميان دشت وسيعي قرار گرفته است. اين شهر در گذشته بزرگ و باشكوه بوده ولي فعلاً جز مسجدي با معماري بسيار عالي كه مدفن سلطان محمد خدابنده است، چيز جالب توجهي ندارد. اين مسجد كاملاً به ويرانه‌اي تبديل شده و ايراني‌ها سنگ‌ها و مرمرهاي آن را براي تزئين خانه‌هاي خود از جا مي‌كنند. در حال حاضر (حدود 193 سال پيش) در شهر سلطانيه فقط چند خانه مسكوني وجود دارد. در نيم فرسخي ويرانه‌هاي شهر [فتحعلي]شاه همه‌ساله اردوي تفريحي خود را برپا مي‌كند. در وسط اردوگاه قصر كوچكي بر روي تپه‌اي كه مشرف به دشت مي‌باشد و منظره‌اي بسيار عالي دارد بنا نموده است. اين قصر كه صورت كلاه‌فرنگي دارد مختص سكونت زن‌ها است در صورتي كه چادرها به شخص شاه و درباريانش اختصاص دارد». («سفر به ايران»، ترجمه منوچهر اعتماد مقدم)
شايد علاقه فتحعلي‌شاه به سكونت در چادر را بتوان به تبار ايلياتي او نسبت داد، اما نبايد در مورد چادري كه سكونت‌گاه او بوده است دچار اشتباه شد. يك فرانسوي ديگر به نام «تانكواني» كه به عنوان مترجم عضو هيأت ژنرال گاردان در سفر به ايران بود، خاطرات خود را از اين سفر به صورت نامه‌هايي براي محبوب خود نوشته است كه به صورت كتابي با نام «نامه‌هايي درباره ايران و تركيه آسيا» با ترجمه علي‌اصغر سعيدي در دسترس قرار دارد. او اردوگاه فتحعلي‌شاه و چادرهاي آن را چنين توصيف كرده است: «شاهزادگاه خاندان سلطنتي و خان‌هايي كه در ايالات مختلف خدمت مي‌كنند همگي محل اقامت خود را ترك گفته و تابستان را در ميان ييلاق و در زير چادرها به سر مي‌برند. اين عادت ويژه مردم آسيا، به خصوص افراد چادرنشين، بهتر از هر روايت و حكايتي آداب و رسوم اين تاتارهاي غيور را به ما نشان مي‌دهد... تجمل و تزئينات آسيايي را در اين اردوگاه‌هاي ايرانيان مي‌توان ديد: چادرهاي آنان از زيباترين خانه‌هاي شهري باشكوه‌تر و پر زرق و برق‌تر است و از حيث دبدبه و جلال، اين اردوگاه را مي‌توان با شرح و بسطي كه اهل تاريخ درباره شكوه و جبروت لشكركشي ايرانيان قديم در جنگ‌ها مي‌دهند قابل قياس دانست... با آنكه جلگه سلطانيه لخت و عاري از درخت است، نسيم كوهستان‌هاي اطراف هواي اين منطقه را هميشه خنك و بسيار مطبوع نگه مي‌دارد. همه يقين دارند كه حتي در روزهاي داغ قلب‌العقرب، هنگام شب مجبورند به درون چادرها بروند و درهاي آن را محكم ببندند و براي اينكه سردشان نشود، موقع خوابيدن چند لحاف روي خود بكشند».
شرح تانكواني از مقبره سلطان محمد خدابنده كه امروزه از آن به عنوان «بزرگ‌ترين گنبد آجري جهان» ياد مي‌شود نيز خواندني است: «داخل مسجد تماماً كاشيكاري و با نقش شاخ و برگ و آيه‌هاي قرآن كه اغلب آن‌ها هنوز هم باقي است تزئين يافته است. ما از بخش‌هاي مختلف اين بناي مجلل و احترام انگيز كه تاكنون از گزند روزگار در امان مانده و هنوز هم حكومتي دلسوز و مقتدر مي‌تواند ساختمان‌هاي آن را از ويراني كامل نجات دهد ديدن كرديم و نتوانستيم از هوس نوشتن نام‌هاي خود در ديوار آن مناره‌هاي بلند كه از بالاي آن‌ها مؤذنان مردم را به خواندن نماز دعوت مي‌كنند خودداري كنيم». (نامه‌هايي درباره ايران و تركيه آسيا)
تجسم
فرصت نشد آثار احتمالي شيطنت تانكواني و همراهانش را بر مناره‌هاي گنبد سلطانيه جستجو كنم! اما بخت با گنبد يار بوده و از ويراني نجات يافته است. شهر سلطانيه امروز يك دانشكده هنر و معماري (دانشگاه آزاد) دارد و نشانه‌هاي مرمت بناي گنبد از فاصله دور پيداست. درون و بيرون گنبد را داربست فلزي زده‌اند و مشغول كاشي‌كاري و ترميم تزئينات آن هستند.
اما انگيزه ما (نگارنده و خانواده‌!) از سفر به سلطانيه چيز ديگري است: جستجوي بقاياي عمارت كلاه‌فرنگي فتحعلي‌شاه و اردوگاه تابستاني او. مردم محلي ما را به روستاي «قلعه» در 5 كيلومتري شهر راهنمايي مي‌كنند. دشت سلطانيه هنوز هم تقريباً لخت و عاري از درخت، اما سبز و زيباست. تپه‌اي كه كاخ كوچك اندروني بر آن قرار داشته در كنار روستاي قلعه قرار دارد اما خود كاخ به كلي ويران شده است. جز مشتي خشت و كاشي شكسته -و البته سوراخ‌هايي بر زمين- چيزي از عمارت باقي نيست. سوراخ‌ها بايد نشانه فعاليت جويندگان گنج باشد. چشم‌انداز تپه هنوز زيباست اما به دشوراي مي‌توان جاده و دكل برق و نشانه‌هاي دنياي جديد را از آن كنار گذاشت و دوراني را تجسم كرد كه سرجان مالكوم، ژنرال گاردان، سرهارفورد جونز يا فرستادگان تزار روس در سراپرده شاهي به حضور فتحعلي‌شاه مي‌رسيدند و تشريفات شرفيابي به جا مي‌آوردند. همين پائين، كنار آن گاوداري كه بوي زننده آن تنفس را دشوار كرده است!
(ادامه دارد)