از روزي كه شرح ماجراي جنگهاي ايران و روس را در اين ستون آغاز كردم، بارها نام «سلطانيه»، «تركمانچاي»، «اصلاندوز»، «خداآفرين» و... را نوشتهام و بارها براي اينكه مثلاً از فاصلهها سر در بياورم نقشه را جستجو كردهام و اين هوس را در دل پروراندهام كه روزي به اين نقطههاي كوچكِ خيالانگيز سفر كنم و خاطره يا بازماندهي آنچه را روايت دويستسالهاش ميخوانم يا مينويسم بيابم. سرانجام در تعطيلاتي كه گذشت توانستم سلطانيه و تركمانچاي را ببينم. پيش از رفتن، چنانكه شايسته چنين سفرهايي است، يكي دو سفرنامه قديمي را ورق زدم و توصيفهايي را از آنچه اين مناطق در دوران مورد بحث بوده و داشته خواندم.
سلطانيه
گاسپار دروويل، افسر فرانسوي كه در استخدام شاهزاده عباسميرزا بود و مسئوليت آموزش سربازان پيادهي نظام جديد را به عهده داشت، در كتاب «سفر در ايران» سلطانيه آن روزگار را چنين توصيف كرده است: «شهر قديمي عراق عجم كه در ميان دشت وسيعي قرار گرفته است. اين شهر در گذشته بزرگ و باشكوه بوده ولي فعلاً جز مسجدي با معماري بسيار عالي كه مدفن سلطان محمد خدابنده است، چيز جالب توجهي ندارد. اين مسجد كاملاً به ويرانهاي تبديل شده و ايرانيها سنگها و مرمرهاي آن را براي تزئين خانههاي خود از جا ميكنند. در حال حاضر (حدود 193 سال پيش) در شهر سلطانيه فقط چند خانه مسكوني وجود دارد. در نيم فرسخي ويرانههاي شهر [فتحعلي]شاه همهساله اردوي تفريحي خود را برپا ميكند. در وسط اردوگاه قصر كوچكي بر روي تپهاي كه مشرف به دشت ميباشد و منظرهاي بسيار عالي دارد بنا نموده است. اين قصر كه صورت كلاهفرنگي دارد مختص سكونت زنها است در صورتي كه چادرها به شخص شاه و درباريانش اختصاص دارد». («سفر به ايران»، ترجمه منوچهر اعتماد مقدم)
شايد علاقه فتحعليشاه به سكونت در چادر را بتوان به تبار ايلياتي او نسبت داد، اما نبايد در مورد چادري كه سكونتگاه او بوده است دچار اشتباه شد. يك فرانسوي ديگر به نام «تانكواني» كه به عنوان مترجم عضو هيأت ژنرال گاردان در سفر به ايران بود، خاطرات خود را از اين سفر به صورت نامههايي براي محبوب خود نوشته است كه به صورت كتابي با نام «نامههايي درباره ايران و تركيه آسيا» با ترجمه علياصغر سعيدي در دسترس قرار دارد. او اردوگاه فتحعليشاه و چادرهاي آن را چنين توصيف كرده است: «شاهزادگاه خاندان سلطنتي و خانهايي كه در ايالات مختلف خدمت ميكنند همگي محل اقامت خود را ترك گفته و تابستان را در ميان ييلاق و در زير چادرها به سر ميبرند. اين عادت ويژه مردم آسيا، به خصوص افراد چادرنشين، بهتر از هر روايت و حكايتي آداب و رسوم اين تاتارهاي غيور را به ما نشان ميدهد... تجمل و تزئينات آسيايي را در اين اردوگاههاي ايرانيان ميتوان ديد: چادرهاي آنان از زيباترين خانههاي شهري باشكوهتر و پر زرق و برقتر است و از حيث دبدبه و جلال، اين اردوگاه را ميتوان با شرح و بسطي كه اهل تاريخ درباره شكوه و جبروت لشكركشي ايرانيان قديم در جنگها ميدهند قابل قياس دانست... با آنكه جلگه سلطانيه لخت و عاري از درخت است، نسيم كوهستانهاي اطراف هواي اين منطقه را هميشه خنك و بسيار مطبوع نگه ميدارد. همه يقين دارند كه حتي در روزهاي داغ قلبالعقرب، هنگام شب مجبورند به درون چادرها بروند و درهاي آن را محكم ببندند و براي اينكه سردشان نشود، موقع خوابيدن چند لحاف روي خود بكشند».
شرح تانكواني از مقبره سلطان محمد خدابنده كه امروزه از آن به عنوان «بزرگترين گنبد آجري جهان» ياد ميشود نيز خواندني است: «داخل مسجد تماماً كاشيكاري و با نقش شاخ و برگ و آيههاي قرآن كه اغلب آنها هنوز هم باقي است تزئين يافته است. ما از بخشهاي مختلف اين بناي مجلل و احترام انگيز كه تاكنون از گزند روزگار در امان مانده و هنوز هم حكومتي دلسوز و مقتدر ميتواند ساختمانهاي آن را از ويراني كامل نجات دهد ديدن كرديم و نتوانستيم از هوس نوشتن نامهاي خود در ديوار آن منارههاي بلند كه از بالاي آنها مؤذنان مردم را به خواندن نماز دعوت ميكنند خودداري كنيم». (نامههايي درباره ايران و تركيه آسيا)
تجسم
فرصت نشد آثار احتمالي شيطنت تانكواني و همراهانش را بر منارههاي گنبد سلطانيه جستجو كنم! اما بخت با گنبد يار بوده و از ويراني نجات يافته است. شهر سلطانيه امروز يك دانشكده هنر و معماري (دانشگاه آزاد) دارد و نشانههاي مرمت بناي گنبد از فاصله دور پيداست. درون و بيرون گنبد را داربست فلزي زدهاند و مشغول كاشيكاري و ترميم تزئينات آن هستند.
اما انگيزه ما (نگارنده و خانواده!) از سفر به سلطانيه چيز ديگري است: جستجوي بقاياي عمارت كلاهفرنگي فتحعليشاه و اردوگاه تابستاني او. مردم محلي ما را به روستاي «قلعه» در 5 كيلومتري شهر راهنمايي ميكنند. دشت سلطانيه هنوز هم تقريباً لخت و عاري از درخت، اما سبز و زيباست. تپهاي كه كاخ كوچك اندروني بر آن قرار داشته در كنار روستاي قلعه قرار دارد اما خود كاخ به كلي ويران شده است. جز مشتي خشت و كاشي شكسته -و البته سوراخهايي بر زمين- چيزي از عمارت باقي نيست. سوراخها بايد نشانه فعاليت جويندگان گنج باشد. چشمانداز تپه هنوز زيباست اما به دشوراي ميتوان جاده و دكل برق و نشانههاي دنياي جديد را از آن كنار گذاشت و دوراني را تجسم كرد كه سرجان مالكوم، ژنرال گاردان، سرهارفورد جونز يا فرستادگان تزار روس در سراپرده شاهي به حضور فتحعليشاه ميرسيدند و تشريفات شرفيابي به جا ميآوردند. همين پائين، كنار آن گاوداري كه بوي زننده آن تنفس را دشوار كرده است!
(ادامه دارد)
۱ نظر:
سفرنامه جالبی بود. منتظر ادامه اين نوشتار هستم
ارسال یک نظر