شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

تجديد دوستي با فرانسه

با آغاز مأموريت «نيكلا بورِ» وزيرمختار فرانسه در تهران به سال 1271ه.ق. روابط ايران و فرانسه پس از چند سال فترت، بار ديگر گرم شد. اين تحول علاوه بر حضور وزيرمختاري تازه‌نفس و فعال، تا حدودي به تدبير ميرزاآقاخان نوري مربوط مي‌شد كه قصد داشت با تحرك بخشيدن به رابطه ايران و فرانسه، در فضاي ديپلماتيك موجود در تهران كه بيشتر تحت تأثير سفارتخانه‌هاي بريتانيا و روسيه قرار داشت، تعادلي ايجاد كند.
بورِ روز پنجشنبه بيستم شوال 1271ه.ق. به تهران رسيد و مورد استقبال رسمي قرار گرفت. او همان روز به ديدار نوري رفت و از همان ديدار اول اعتماد او را جلب كرد. حاصل شرايطي كه ذكر آن رفت، انعقاد معاهده‌اي ميان دو كشور بود كه درست يك هفته پس از ورود وزيرمختار امضاء شد. بخش‌هايي از اين معاهده به اين شرح بود:
«فصل اول: بعداليوم الي الابد في‌مابين دولت عليه ايران و رعاياي آن دولت و دولت بهيه فرانسه و رعاياي آن دولت دوستي صادق و اتحاد دائمي برقرار خواهد بود.
فصل دوم: سفراي كبار و وزراي مختار كه هر يك از دولتين معاهدتين بخواهند به دربار يكديگر مأمور و مقيم سازند، همان رفتار و سلوكي كه در حق سفراي كبار دول متحابه (دوست) و اتباع آنها معمول مي‌شود، به عينها همان رفتار نيز در حق سفراي كبار و وزراي مختار دولتين معاهدتين و اتباع ايشان معمول و مجري و به همان امتيازات محفوظ خواهند بود.
فصل سوم: تبعه دولتين عليتين معاهدتين از قبيل سياحان و تجار... كه در مملكت محروستين سياحت يا توقف نمايند، بالسويه از جانب حكام ولايات و وكلاي طرفين به عزت و حمايت قادرانه بهره‌مند خواهند گرديد و در هر حال سلوكي كه نسبت به اتباع دول كاملة‌الوداد منظور مي‌شود، در حق ايشان نيز منظور خواهد شد...
فصل چهارم: هرگونه امتعه و اقمشه كه اتباع دولتين عليتين معاهدتين به مملكت يكديگر نقل نمايند و يا از مملكت همديگر بيرون ببرند وجه گمركي كه از تجار و اتباع دول كاملةالوداد حين ورود امتعه و محصولات ايشان به ولايت دولتين و حين خروج از مملكتين مطالبه مي‌شود، از ايشان نيز مطالبه خواهد شد و حق و وجه علي‌حده به هيچ اسم و رسم در دولتين عليتين مطالبه نخواهد شد.
فصل پنجم: در ممالك محروسه ايران اگر في‌مابين اتباع دولت بهيه فرانسه مرافعه... روي دهد، طي گفتگو و اجراي عدالت آن بالتمام به عهده وكيل يا قونسول دولت بهيه فرانسه است... وكيل يا قونسول مزبور طي اين گفتگو را بر وفق قوانين متداوله در مملكت فرانسه خواهد كرد.
هرگاه مرافعه يا مباحثه يا منازعه في‌مابين تبعه دولت بهيه فرانسه و اتباع دولت عليه در مملكت ايران حادث گردد و در محلي كه وكيل يا قونسول دولت بهيه فرانسه مقيم باشد، مقاولات متداعيين و تحقيق و تدقيق و اجراي حكم به عدل و انصاف در محكمه دولت عليه ايران كه محل عاديه طي اين‌گونه امورات [است] با حضور احدي از منتسبان وكيل يا قونسول دولت بهيه مزبوره خواهد شد.
هرگاه مرافعه يا منازعه يا مباحثه در مملكت ايران في‌مابين اتباع دولت بهيه فرانسه و تبعه ساير دول خارجه واقع شود، تحقيق و اجراي حكم آن به عهده وكلا يا قونسول‌هاي طرفين خواهد شد.
كذالك گفتگوها و منازعاتي كه في‌مابين تبعه دولت عليه ايران و اتباع دولت بهيه فرانسه و تبعه ساير دول خارجه در ممالك محروسه فرانسه اتفاق افتد، قرار انجام و اتمام آن به نحوي خواهد بود كه با اتباع دول كاملةالوداد در مملكت مزبوره معمول و مرتب مي‌شود...
فصل ششم: هرگاه احدي از اتباع دولتين عليتين در مملكتين محروستين وفات يابد، در صورتي كه ميّت را اقوام و شركاء باشد، تركه او بالتمام تسليم ايشان خواهد شد و در صورتي كه ميّت را قوم و شريكي نباشد متروكات او امانت به وكيل يا قونسول دولت ميّت تسليم مي‌شود تا مشاراليه بر وفق قوانين متداوله در مملكت خود، چنانكه شايد و بايد در اين باب معمول دارد.
فصل هفتم: دولتين عليتين معاهدتين جهت حمايت اتباع و تقويت امور تجارت و فراهم نمودن اسباب حصول معاشرت دوستانه و عادلانه في‌مابين تبعه جانبين چنين اختيار نمودند كه از طرفين 3 نفر قونسول برقرار گردد، و قونسول‌هاي دولت بهيه فرانسه در دارالخلافه طهران و بندر ابوشهر و دارالسلطنه تبريز تعيين، و قونسول‌هاي دولت عليه ايران در دارالسلطنه پاريس و شهر مرسليا (مارسي) و جزيره بوريان توقف نمايند. اين قونسول‌هاي دولتين معاهدتين بالسويه در محل متوقفه مسكونه مملكتين محروستين از اعزازات و امتيازات و معافاتي كه قونسول‌هاي دول كاملة‌الوداد در ممالك محروسه جانبين برخوردارند، محفوظ و بهره‌ياب خواهند گرديد.
فصل هشتم: اين عهدنامه دوستي و تجارتي حاضره كه به ملاحظه كمال صداقت و دوستي و اعتماد في‌مابين دولتين ذي‌شوكتين ايران و فرانسه منعقد شده است، به عون‌الله تعالي طرفين شروط مندرجه در آن را ابدالدهر از روي صدق و راستي مرعي و محفوظ خواهند داشت...
اين عهدنامه مباركه به تاريخ بيست و هفتم شوال‌المكرم سنه 1271 هجري مطابق دوازدهم ژوئيه 1855 عيسوي در دو نسخه به خط فارسي و فرانسوي مطابق و موافق يكديگر مرقوم شد».
ناصرالدين‌شاه پادشاه ايران نيز در تأييد سياست دوستي دو دولت يك قطعه نشان مرصع به الماس و مصور به تمثال خود را با حمايل آبي مخصوص به بورِ اعطا كرد و دو قطعه نشان شيروخورشيد نيز به دو تن از اعضاي سفارت هديه داد.

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

ناصرالدين‌شاه و اردوي سلطانيه

كوتاه زماني پس از انعقاد قرارداد «شيل-نوري» ميان وزيرمختار بريتانيا و صدراعظم دولت قاجار كه به كشمكشي طولاني بر سر موضوع هرات موقتاً پايان داد، رسيدن خبرهايي از بدرفتاري با شيعيان عراق بار ديگر ناصرالدين‌شاه را به فكر قدرتنمايي انداخت. شيعيان عراق از سال‌ها قبل حمايت پادشاهان قاجار را با خود داشتند و از آنجا كه مشروعيت مذهبي حكومت قاجار به تأييد و پيروي مذهب شيعه بستگي تام داشت، شاه ايران را تلويحاً پادشاه شيعيان مي‌خواندند. دولت عثماني در چنين شرايطي گاه از حضور شيعيان در سرزمين‌هاي تحت حاكميت خود به عنوان عاملي براي افزايش فشار بر دولت ايران استفاده مي‌كرد و در ساير مواقع نيز نسبت به مزاحمت‌هايي كه ايلات سني‌مذهب براي شيعيان به وجود مي‌آورند بي‌تفاوت بود.
سلطان شيعيان
در اواسط سال 1269ه.ق. اخباري به پايتخت ايران مي‌رسيد حاكي از اينكه آزار شيعيان ساكن عتبات افزايش يافته است. شاه جوان ايران كه به تازگي به تأييد قرارداد تحقيرآميز عدم مداخله در امور هرات تن داده بود، فرصت را غنيمت شمرد تا بار ديگر موقعيت خود را به عنوان پادشاه مقتدر شيعيان تثبيت كند. چنين بود كه به روال سال‌هاي سلطنت فتحعلي‌شاه قاجار دستور داد لشكري چهل‌هزار نفري در اردوگاه سلطانيه (نزديك زنجان) گرد آيد تا قدرت نظامي ايران را به پاشاهاي عثماني و شيعيان عراق يادآوري كند. وزيرمختار بريتانيا كه برگزاري اين اردو را تهديدي عليه حكومت عثماني تلقي مي‌كرد، فوراً با آن مخالفت كرد. بهانه او اين بود كه برگزاري اين اردو ده‌ها هزار تومان هزينه به دولت ايران تحميل مي‌كند، در حالي كه منابع مالي دولت ناچيز و براي اداره كشور ناكافي است. با اين حال شاه به او اطمينان داد كه هدف از برگزاري اردو تمرين نظامي است و سپاهيانش به مرزهاي عثماني نزديك نخواهند شد. اما شاه در عين حال براي پاشاي بغداد پيام فرستاد كه حاضر است نيرويي به منطقه تحت اختيار او بفرستد و در عملياتي مشترك با قواي عثماني ثبات و امنيت را به كردستان و منطقه سليمانيه باز گرداند.
وزيرمختار بريتانيا مجاب نشد و در چند يادداشت رسمي خطاب به صدراعظم نسبت به اقدام دولت ايران اعتراض كرد. ميرزاآقاخان نوري، صدراعظم، در پاسخ به يكي از اين يادداشت‌ها، سابقه برگزاري ارودهاي نظامي در سلطانيه را توضيح داد و از طرف شاه گلايه كرد كه وزيرمختار اهداف و مقاصد اعلام شده دولت ايران را باور ندارد و مدام نظريات خود را تكرار مي‌كند. نوري از فرستاده بريتانيا پرسيد چطور هنگامي كه قواي عثماني در ناحيه وان تجمع كردند دولت بريتانيا توجه نكرد اما «وقتي اعليحضرت براي نظم و نسق امور داخلي مملكت رهسپار سلطانيه مي‌شوند... جنابعالي دست به اعتراض مي‌زنيد»؟ (نقل شده در «قبله عالم»، عباس امانت)
اما اين پاسخ‌هاي دولت ايران فايده نبخشيد و وزيرمختار بر فشار خود افزود. سرانجام شاه ناچار شد شخصاً دستخطي بنويسد و در آن تأكيد كند كه قصد بدي ندارد و تنها مي‌خواهد «گشتي در داخل مملكت بزند، قشون را سركشي كند و سان ببيند و قدري تفرج كند». او رسماً اطمينان داد «سفر خود را هم به مدت قليلي محدود كرده‌ايم. به فضل‌الهي عن‌قريب فوراً برمي‌گرديم».
سازمخالف
شاه جوان از اينكه ناچار بود در امور داخلي اينچنين تعهد بسپارد و به پرسش‌ها و درخواست‌هاي سماجت‌آميز وزيرمختار پاسخ دهد خشمگين شد. به ويژه از اينكه مي‌ديد به اين ترتيب نخواهد توانست موقعيت خود را به عنوان سلطان شيعيان مورد تأكيد مجدد قرار دهد، رنجيد. او در نامه‌اي به نوري نوشت: «ولله صاحب شريعت در آخرت از شما و من مؤاخذه مي‌كند، يقيناً مؤاخذه خواهد كرد. سي‌هزار مخلوق شيعه را در آن ولايت اين قدر رنجانده‌اند، خدا را خوش نمي‌آيد. اين زندگي چه مصرف دارد؟ بر پدر ملاحظه لعنت! سلطان ملت شيعه نيستم، نيستم، نيستم! والسلام»!
علاوه بر فشارهاي نماينده بريتانيا، شيوع بيماري وبا در منطقه سلطانيه نيز باعث مي‌شد برگزاري اردوي نظامي كه در مورد آن تبليغات فراوان شده بود مدام به تعويق بيفتد، به طوري كه جاستين‌شيل تصور كرد موضوع به كلي منتفي شده است. شيل در تابستان 1270ه.ق. به لندن بازگشت و جاي خود را به ويليام تيلر تامسون سپرد.
رنجيدگي و فشاري كه ناصرالدين‌شاه تحمل مي‌كرد و احساس عجزي كه به او دست داده بود، باعث شد از اين موقعيت استفاده كند و بار ديگر بر اجراي برنامه سلطانيه مصمم شود. او به اين ترتيب مي‌خواست دست‌كم در چشم مردم ايران خود را از اتهام سست‌رايي تبرئه كند. آنچه شاه را در اجراي نقشه‌اش دلگرم‌تر كرد اظهارنظر دالگوروكي وزيرمختار روسيه بود كه در پاسخ به مشورت دولت ايران، توصيه كرده بود در مقابل تجمع قواي عثماني در ارزروم واكنش نشان دهند.
قواي مفصلي براي اعزام به سلطانيه در تهران گردآمد و شاهِ خوشحال و اميدوار آماده شد تا نمايش قدرت خود را آغاز كند، اما سرنوشت، نواي ديگري ساز كرده بود.
شاه در بيرون دروازه‌هاي تهران از قشون خود سان ديد، اما شيوع بيماري وبا در ميان سپاهيان به هرج‌ومرجي غيرمنتظره منجر شد. كمبود پول و ناچيز بودن مواجبي كه براي سربازان درنظر گرفته شده بود بر دشواري‌ها مي‌افزود. هنوز سپاهيان تهران را ترك نكرده بودند كه سه تن از آنها به بيماري وبا مردند. وضع وقتي وخيم‌تر شد كه شاه به سلطانيه رسيد. وخامت اوضاع به گونه‌اي بود كه اردو عملاً از هم پاشيد و شاه ناچار شد مراسم سان را لغو كند و سرخورده و خشمگين به تهران باز گردد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

ناصرالدين‌شاه و هرات

مسئله هرات از زمان عباس‌ميرزا نايب‌السلطنه با سرنوشت خاندان ناصرالدين‌شاه قاجار پيوند خورده بود. شاهزاده عباس‌ميرزا (پدربزرگ ناصرالدين‌شاه) در جمادي‌الثاني 1249ه.ق. در حالي ديده از جهان فرو بست كه پسرش محمدميرزا (محمدشاه بعدي، پدر ناصرالدين‌شاه) هرات را در محاصره داشت و پيروزي را در دسترس خود مي‌ديد. اما مرگ نابهنگام نايب‌السلطنه باعث شد محمدميرزا دست از هرات بردارد و به مشهد بازگردد. او چند سال بعد، هنگامي كه بر ايران سلطنت مي‌كرد، بار ديگر هرات را به محاصره درآورد. اما اين بار نيز تهديد انگليسي‌ها به تصرف بنادر جنوب كشور محمدشاه را وادار كرد محاصره را رها كند و به تهران باز گردد. پس از او نوبت به فرزندش ناصرالدين‌شاه رسيد تا با مسئله هرات درگير شود.
پيشينه
هرات همواره يكي از مهمترين شهرهاي خراسان بزرگ محسوب مي‌شد. اين شهر در زمان شاه اسماعيل صفوي بخشي از ايران بود. پس از انقراض سلسله صفويه، هرات مدتي استقلال داشت تا به تصرف نادرشاه افشار درآمد. در پي قتل نادرشاه، احمدشاه ابدالي به آنجا مسلّط شد و به تدريج حكومتي مستقل در افغانستان بنا كرد. اما انسجام اين حكومت در سال 1187 ه.ق. از ميان رفت و هر يك از شهرهاي افغانستان، از جمله هرات، تحت تسلّط حاكمي مستقل درآمد.
اين وضع بر دامنه ناامني مرزهاي شرقي ايران مي‌افزود. ساكنان شهرهاي خراسان همواره با تهديد ناشي از غارت‌گري تركمن‌ها و افغان‌ها روبرو بودند و از اين بابت مدام به حكومت مركزي شكايت مي‌بردند. در چنين شرايطي بود كه قاجارها هر از گاهي ادعاي تاريخي مالكيت هرات را مطرح مي‌كردند و در صدد افزودن اين شهر به خاك ايران بر مي‌آمدند. اما افزايش نفوذ ايران در افغانستان و به ويژه تسلط يافتن بر تنگه خيبر از ديد انگليسي‌ها خطري براي هندوستان تلقي مي‌شد. به تصور آنها، در صورت ضميمه شدن هرات به خاك ايران، روس‌ها اين امكان را مي‌يافتند كه با همپيماني ايران از اين موقعيت براي نفوذ به هند بهره جويند.
در سال 1268ه.ق. يارمحمدخان، حاكم هرات كه رابطه دوستانه‌اي با ايران داشت درگذشت و پسرش صيدمحمدخان به جاي او به حكومت رسيد. دولت ايران بي‌درنگ حكومت او را به رسميت شناخت و از سوي ناصرالدين‌شاه برايش خلعت فرستاد. صيد‌محمدخان نيز به نام شاه ايران خطبه خواند و سكه ضرب كرد (اين شيوه حكام نيمه مستقل هرات بود). اما صيدمحمدخان مردي دائم‌الخمر و بدخلق بود. علاوه بر اين او براي حفظ پشتيباني دولت ايران، از شيعيان شهر حمايت مي‌كرد. بنابراين خاندان‌هاي سني كه از حكومت او ناراضي بودند به تحرك در آمدند. عده‌اي از آنها به سوي كهن‌دل‌خان (امير قندهار) و عده‌اي ديگر به جانب دوست‌محمدخان (حاكم كابل) گرايش يافتند. كهن‌دل‌خان روابط خوبي با روس‌ها داشت و دوست‌محمدخان به انگليسي‌ها نزديك بود. در واقع نقشه انگليسي‌ها براي افغانستان اين بود كه حكومت‌نشين‌هاي اين سرزمين را تحت حاكميت متمركز دوست‌محمدخان درآوردند.
كهن‌دل‌خان به اين بهانه كه محمدشاه قاجار حكومت هرات را به او وعده داده است از موقعيت ضعيف صيدمحمدخان استفاده كرد و عليه او لشكر كشيد. صيدمحمدخان هنگامي كه شهر فراه در نزديك هرات به تصرف كهن‌دل‌خان در آمد از دولت ايران ياري خواست. ميرزا آقاخان نوري كه به تازگي بر كرسي صدارت عظماي ايران تكيه زده بود، سلطان مرادميرزا، حاكم خراسان را مأمور ياري صيدمحمدخان كرد. به اين ترتيب حدود ده هزار سوار ايراني به هرات رفتند، ارگ شهر را به تصرف در آوردند و خوانين هراتي مخالف صيدمحمدخان را به بند كشيدند.
معاهده
جاستين شيل، وزيرمختار بريتانيا در تهران، فوراً نسبت به اشغال هرات توسط قواي ايران اعتراض كرد. اعتراض او كشمكشي طولاني برانگيخت كه سرانجام به امضاي عهدنامه موسوم به قرارداد شيل-نوري منجر شد. شيل در اين كشمكش خواستار آن بود كه ايران ادعاي تاريخي خود در مورد هرات را رسماً انكار كند و استقلال آن را به رسميت بشناسد. ناصرالدين‌شاه تأكيد داشت كه امنيت مناطق شرقي ايران براي آبروي شاه و دولت اهميت حياتي دارد و نمي‌توان از آن صرف‌نظر كرد. شيل از شاه خواست جلوي «بلندپروازي‌هاي نامعقول اولياي دولت ايران» را بگيرد و دوستي خود با دولت بريتانياي كبير را فداي «سرابي موهوم» نكند. شاه از در سياست در آمد و پيشنهاد كرد اگر بريتانيا در غالب يك معاهده رسمي امنيت ايران را در مقابل تهاجم دولت‌هاي اروپايي (مثلاً روسيه) تضمين كند، ايران مي‌تواند از هرات صرف‌نظر كند. اما شيل پاسخ داد كه دولتش ترجيح مي‌دهد خود را از پيش مقيد نسازد و بنا به مقتضيات وقت عمل كند. اين كشمكش و تهديدهاي وزيرمختار سرانجام باعث انعقاد قرارداد 15 ربيع‌الاول 1269ه.ق. ميان شيل و نوري شد.
مطابق اين قرارداد دولت ايران متعهد شد كه «وجهاً من‌الوجوه مداخله در امورات داخله هرات ننمايد»، از تصرف آن خودداري ورزد، استقلال آن ولايت را به رسميت بشناسد و از خطبه خواندن و ضرب سكه به نام شاه ايران در هرات درگذرد. اما اين تعهدات شرطي داشت و آن اينكه قشوني از خارج بر سر هرات نيايد و بريتانيا نيز مداخله‌اي در امور داخلي هرات نكند، «والّا اين قرارها ننوشته و كان‌لم‌يكن و از درجه اعتبار ساقط خواهد بود».
ناصرالدين‌شاه سه سال بعد اين معاهده را -به اتكاي همين شرط آخر- باطل اعلام كرد و به هرات لشكر كشيد. اما اين اقدام نيز سرانجامي تلخ براي شاه ايران داشت.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

پيامدهاي سوءقصد

ترور ناموفق ناصرالدين‌شاه قاجار توسط هواداران علي‌محمد باب، كه شرح مختصر آن در شماره گذشته از نظرتان گذشت، چند پيامد مهم داشت. نخستين و مهمترينِ آنها سركوب شديد بابيان در تهران بود. مدتي كوتاه پس از حادثه سوءقصد، به صورت اتفاقي آشكار شد گروهي چندده‌نفري از پيروان فرقه، خود را آماده كرده بودند پس از قتل شاه شورشي در تهران به راه اندازند. اين كشف، هول و هراسي را كه به دل‌ها افتاده بود چند برابر كرد. شاه، صدراعظم (نوري)، درباريان و علما هر يك با انگيزه‌اي راه را بر كشتاري وسيع و خشونت‌بار باز كردند. تعداد زيادي از پيروان علي‌محمد باب طي چند روز اعدام شدند. خشونت به كار رفته در سركوب اعضاي اين فرقه به حدي بود كه اعتراض رسمي سفارتخانه‌هاي اروپايي را برانگيخت.
سوءظن
ميرزا آقاخان نوري، صدراعظمي كه كمتر از هفت ماه از تصدي امور به دست او مي‌گذشت، ممكن بود در مظان اتهام قرار گيرد. در طول هفت ماهي كه از عزل و قتل اميركبير مي‌گذشت، همپيماني او با مهدعليا (مادر ناصرالدين‌شاه) به خصومتي روزافزون بدل شده بود. از سوي ديگر شرايطي كه در روز حادثه به وجود آمده بود و شاه را با كمترين تعداد محافظان و پائين‌ترين حد امنيت در معرض خطر قرار داده بود، بدگماني به صدراعظم توطئه‌گر را افزايش مي‌داد. به نظر مي‌رسيد او ممكن است به قصد تصرف قدرت، با دشمنان شاه همپيمان شده باشد تا او را از سر راه بردارد. نوري براي زدودن اين سوءظن از هيچ كوششي فروگذار نكرد. او ترتيبي داد تا تمام مقامات درباري، تجار سرشناس، معلمان و دانش‌آموزان مدرسه دارالفنون و نظاميان در قتل‌عام بابيان مستقيماً شركت كنند تا آتش انتقام احتمالي دامن شخص به‌خصوصي را نگيرد. علاوه‌بر اينها بازداشت سرحلقه بابيان پايتخت كه اعتراف كرد شخصاً طراحي و هدايت عمليات ترور را به عهده داشته است، نوري را تا حدودي از سوءظن مبرا كرد، اما اين حادثه در مجموع موقعيت او را در ساختار قدرت تا حدودي تنزل داد.
پيامد ديگر ماجرا، تبعيد عباس‌ميرزاي سوم، معروف به ملك‌آراء، برادر شاه بود. او در اين هنگام دوران نوجواني را طي مي‌كرد و تحت عنوان حاكم قم، در واقع به اين شهر تبعيد شده بود. مادرش خديجه رقيب و دشمن مهدعليا شناخته مي‌شد و خودش از آنجا كه در دوران كودكي مورد علاقه و محبت محمدشاه و حاجي‌ميرزا آقاسي قرار داشت، حسادت ناصرالدين ميرزاي جوان را بر مي‌انگيخت. بعدها كه ناصرالدين به پادشاهي رسيد، موضوع جانشيني بار ديگر موضوع عباس‌ميرزا را مطرح كرد. چنانكه نوشتيم بدگماني نسبت به حمايت اميركبير از همين شاهزاده نخستين صدراعظم ناصرالدين شاه را از چشم او انداخت و مقدمات عزل و قتل او را فراهم كرد.
طبيعي بود كه حادثه ترور نافرجام شاه بار ديگر بدگماني او را نسبت به برادرش تحريك مي‌كرد. مهدعليا نيز براي نابود كردن خديجه و عباس‌ميرزا هيچ فرصتي را از دست نمي‌داد. متولي وقت حرم حضرت معصومه(س) كه به هواداران باب پيوسته بود توسط مأموران مهدعليا تحت شكنجه قرار گرفت و به دروغ عليه عباس‌ميرزا و مادرش اعتراف‌نامه‌اي امضاء كرد. شاه تصميم گرفت شاهزاده نوجوان و مادرش را كور كند، اما سفارتخانه‌هاي روس و انگليس كه از قصد شاه آگاه شده بودند فوراً مداخله كردند. شاه در واقع در پاسخ به مداخله جاستين شيل (وزيرمختار بريتانيا)، ولي به ظاهر خطاب به صدراعظم نوشت: «مردم نه از اتحاد دولتين و نه از دولت‌خواهي و حضور وزراي مختار حساب مي‌برند، نه حقوق احسان ما را رعايت مي‌كنند، نه از فدويت و ملازمت شما و ساير چاكران خاص ما باك و پروايي دارند. پس در حالتي كه از اين اسباب و مايه اطمينان خاطر ما و روز بد به كار نيايد، لابديم كه به جهت حفظ و حراست وجود خود و تحصيل آسايش قلب خودمان آنچه به خاطر برسد و لازم بدانيم همان را عمل نمائيم. عجالتاً چاره‌اي كه به خاطر مي‌رسد اين است كه رفع ضرر و مفسده باطني عباس‌ميرزا و اطرافي‌هاي او را به طور شايسته كه اطمينان كلي كامل حاصل توان كرد بكنيم كه ديگر مردم مفسد نتوانند او را اسباب صدمه و پريشاني حواس براي ما قرار دهند».
رانده‌شده
كشمكش ميان سفارت‌خانه‌ها و دربار مدتي به طول انجاميد. نوري به شيوه خود كوشيد ميانه را بگيرد و سرانجام نيز راه حلي به اين شكل يافته شد كه شاهزاده عباس‌ميرزا و مادرش براي «زيارت» به «عتبات» بروند، وزراي مختار حسن رفتار بعدي او را تضمين كنند و در صورتي كه او خواست به كشور باز گردد، جلويش را بگيرند.
با وجود توافقي كه در اين مورد حاصل شد، اجراي كار با دشواري‌هاي متعدد روبرو بود. اولاً شيل اجازه نيافت كسي را همراه شاهزاده راهي كند. مأموران حكومت تمام اموال و اشياء گرانقيمت او را توقيف كردند و در يك شهر مرزي او را به حال خود رها كردند. از سوي ديگر دولت عثماني از پذيرش او سر باز زد. سرانجام شيل ناچار شد براي عباس‌ميرزا و مادرش گذرنامه انگليسي صادر كند تا آنها با استفاده از آن به خاك عثماني وارد شوند.
شاهزاده بعدها اين ايام را چنين توصيف كرد:
نه در مسجد دهندم ره كه رندي
نه در ميخانه كاين خمار خام است

ارسال توسط omid @ ۱۴:۱۳   0 نظر

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۵

ترور ناصرالدين‌شاه

يكي از مهمترين حوادث نخستين سال صدارت ميرزا آقاخان نوري، كه در زندگي ناصرالدين‌شاه قاجار نيز اهميتي فوق‌العاده دارد، ماجراي ترور نافرجام شاه به دست عده‌اي از هواداران علي‌محمد باب بود. صبح روز 28 شوال 1268ه.ق. ناصرالدين‌شاه به قصد شكار راهي دره‌هاي شمال تهران شد. به نوشته محمدتقي لسان‌الملك سپهر «از بامداد بانگ توپ كه علامت سوار شدن پادشاه است بالا گرفت. غلامان ركابي از هر جانب انجمن شده، رده بر كشيدند و بزرگان درگاه به انتظار ديدار پادشاه برصف شدند. چون دو ساعت و نيم از روز بگذشت، شاهنشاه از سراي سلطنت بيرون خراميد و اسدالله‌خان اميرآخور ركاب گرفته تا برنشست. صدراعظم و نظام‌الملك و مستوفي‌الممالك و محمدناصرخان ايشيك‌آقاسي و اسدالله‌خان اميرآخور قدمي چند به ملازمت ركاب همي‌رفتند. شاهنشاه كامياب، نخستين حشمت صدراعظم را رعايت فرمود و او را اجازت كردند تا مراجعت نمود. اما [از] جماعت بابيه كه در كيد و كمين بودند 9 تن را قوت رفتار نماند كه خويش را آشكار كند؛ [بنابراين] سه تن از آن 12 كس كه شرير و دلير بودند ناگاه چون ديو رهاگشته و مرد پدر كشته از پس ديوار و پناه درخت بيرون تاختند. نخستين يك تن كه از مردم نيريز فارس بود، از جانبي بيرون شده فرياد بركشيد كه اي پادشاه مرا عرض حاجتي است و به سوي پادشاه شتاب گرفت. و اين هنگام در گرد مركب پادشاه جز چندتن از اعيان درگاه كه ايشان را نيز آلات حربيه نبود، كس حضور نداشت، چه انبوه سواران حفظ حشمت پادشاه را گروهي از پيش‌روي و جماعتي از دنبال بودند. مع‌القصه چون ملازمان ركاب بانگ درانداختن و ناپرداختن آن مرد بابي را بيرون شيمت ادب دانستند، بر وي آمدند و بانگ برآوردند كه به‌جاي باش و حاجت خويش بازگوي. مرد بابي بيم كرد كه او را نزديك شدن نگذارند، دست در جيب كرده، طپانچه‌اي كه پوشيده مي‌داشت برآورد و بي‌تواني به جان پادشاه گشاد داد و حفظ خداوند وقايه گشت و آن گلوله بر خطا شد. لكن ولوله‌اي بزرگ در ميان ملازمان ركاب درافتاد، بي‌هشانه به هم برآمدند و عظيم حيرت‌زده بودند.
هم‌دراين وقت يك تن ديگر بيرون تاخت و نعره بزد و آهنگ شاه كرد. او نيز طپانچه خود را به سوي شاه بداشت و آتش در زد. يك تن از رايضان دست فرا برده، گلوگاه طپانچه را برتافت تا چون رها شد، اين گلوله نيز بر خطا رفت؛ هم از پاي ننشست، با آن جراحت عظيم خنجر خويش را بكشيد و همچنان آهنگ شاه مي‌داشت و با ديگران به اكراه مبارزت مي‌كرد. در ميانه چند كس را جراحت كرد تا خود مقتول گشت.
در اين گير و دار يك تن ديگر آشكار شد و چون برق خاطف از پيش روي پادشاه برآمد و پهلوي مباركش را هدف ساخته طپانچه خويش را بگشاد. در اين وقت اقبال پادشاه اسب را حروني آموخت و شاهنشاه نيز عنان بگردانيد و بدن مبارك را لختي از دهان طپانچه بگشت و گلوله‌هاي آن، چنانكه او خواست كارگر نيامد؛ لكن افزون از ده پاره سرب چنانكه استخوان را آسيب نكرده بود به زير جلد دويد و چند پاره در زير جلد سرد گشت و پاره‌اي چند از زير شانه به در شد.
شاهنشاه را كه خداوند باري خميرمايه عنصرش را از جگر شير و دل اردشير و صولت شاپور و وقار تيمور كرده بود، گرد تزلزل بر دامان صبر و سكونش ننشست... نه اسب خويش را برجهاند كه به جانبي شتاب گيرد، نه سخني فرمان كرد كه دلت بر اضطرار و اضطراب كند. بر پشت زين خدنگ، مانند كوه گران‌سنگ جاي داشت و با آن جراحت به هيچ جانب متمايل نگشت و دست نزديك زخم خويش نبرد، چندانكه حاضران ركاب ندانستند كه شاه را زخمي رسيده و جراحتي برداشته.
باالجمله ملازمان حضور، آن ديو ديوانه را نيز مأخوذ داشتند. پس يك تن مقتول و دو تن گرفتار شد و شاهنشاه فرمان كرد تا ايشان را به حبس‌خانه در اندازند و از حقيقت اين امر استعلامي كنند و همچنان آهنگ شكارگاه فرمود».
نام سه تني كه در اين حادثه قصد جان شاه را داشتند، ميرزا محمد نيريزي، محمد صادق تبريزي و ميرزا فتح‌الله قمي بود. گزارشي كه جاستين شيل (وزيرمختار بريتانيا در تهران) مدتي بعد در مورد اين حادثه براي وزارت‌خارجه كشورش فرستاد، ماجرا را تقريباً به همين شكل كه در نوشته سپهر آمده است روايت مي‌كند، جز اينكه شاه پس از اصابت گلوله از اسب افتاد، يا يكي از همراهانش او را پائين كشيد، كه در روايت سپهر لابد براي ساختن تصويري اسطوره‌اي از شاه حذف شده است. البته در روايت وزيرمختار نيز تأكيد شده است كه شاه در طول حادثه «آرام و خونسرد» بوده است.
پس از اين حادثه بود كه سركوب بي‌امان بابي‌ها در تهران آغاز شد و در بسياري از موارد با بي‌رحمي و رفتارهاي بسيار خشونت‌بار همراه گشت. حادثه ترور نافرجام شاه احساس ايمني را به كلي از ميان برده بود و تمام بزرگان و وزراء خود را تا مدتي مخفي كردند. دكان‌هاي شهر همگي بسته شد و كمبود نان به وجود آمد. از سوي ديگر شكل ماجرا به گونه‌اي بود كه شاه را نسبت به عده‌اي از درباريان و حتي شخص صدراعظم بدبين كرد و براي مدتي اين احتمال را در ذهن او شكل داد كه اين توطئه به اشاره آنها بوده است. گفته مي‌شود بخشي از حرارتي كه درباريان و اطرافيان شاه در سركوب و قتل‌عام بابيان به خرج دادند براي رفع چنين سوءظن‌هايي بوده است.

ارسال توسط omid @ ۱۴:۱۲   0 نظر