سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۵

ترور ناصرالدين‌شاه

يكي از مهمترين حوادث نخستين سال صدارت ميرزا آقاخان نوري، كه در زندگي ناصرالدين‌شاه قاجار نيز اهميتي فوق‌العاده دارد، ماجراي ترور نافرجام شاه به دست عده‌اي از هواداران علي‌محمد باب بود. صبح روز 28 شوال 1268ه.ق. ناصرالدين‌شاه به قصد شكار راهي دره‌هاي شمال تهران شد. به نوشته محمدتقي لسان‌الملك سپهر «از بامداد بانگ توپ كه علامت سوار شدن پادشاه است بالا گرفت. غلامان ركابي از هر جانب انجمن شده، رده بر كشيدند و بزرگان درگاه به انتظار ديدار پادشاه برصف شدند. چون دو ساعت و نيم از روز بگذشت، شاهنشاه از سراي سلطنت بيرون خراميد و اسدالله‌خان اميرآخور ركاب گرفته تا برنشست. صدراعظم و نظام‌الملك و مستوفي‌الممالك و محمدناصرخان ايشيك‌آقاسي و اسدالله‌خان اميرآخور قدمي چند به ملازمت ركاب همي‌رفتند. شاهنشاه كامياب، نخستين حشمت صدراعظم را رعايت فرمود و او را اجازت كردند تا مراجعت نمود. اما [از] جماعت بابيه كه در كيد و كمين بودند 9 تن را قوت رفتار نماند كه خويش را آشكار كند؛ [بنابراين] سه تن از آن 12 كس كه شرير و دلير بودند ناگاه چون ديو رهاگشته و مرد پدر كشته از پس ديوار و پناه درخت بيرون تاختند. نخستين يك تن كه از مردم نيريز فارس بود، از جانبي بيرون شده فرياد بركشيد كه اي پادشاه مرا عرض حاجتي است و به سوي پادشاه شتاب گرفت. و اين هنگام در گرد مركب پادشاه جز چندتن از اعيان درگاه كه ايشان را نيز آلات حربيه نبود، كس حضور نداشت، چه انبوه سواران حفظ حشمت پادشاه را گروهي از پيش‌روي و جماعتي از دنبال بودند. مع‌القصه چون ملازمان ركاب بانگ درانداختن و ناپرداختن آن مرد بابي را بيرون شيمت ادب دانستند، بر وي آمدند و بانگ برآوردند كه به‌جاي باش و حاجت خويش بازگوي. مرد بابي بيم كرد كه او را نزديك شدن نگذارند، دست در جيب كرده، طپانچه‌اي كه پوشيده مي‌داشت برآورد و بي‌تواني به جان پادشاه گشاد داد و حفظ خداوند وقايه گشت و آن گلوله بر خطا شد. لكن ولوله‌اي بزرگ در ميان ملازمان ركاب درافتاد، بي‌هشانه به هم برآمدند و عظيم حيرت‌زده بودند.
هم‌دراين وقت يك تن ديگر بيرون تاخت و نعره بزد و آهنگ شاه كرد. او نيز طپانچه خود را به سوي شاه بداشت و آتش در زد. يك تن از رايضان دست فرا برده، گلوگاه طپانچه را برتافت تا چون رها شد، اين گلوله نيز بر خطا رفت؛ هم از پاي ننشست، با آن جراحت عظيم خنجر خويش را بكشيد و همچنان آهنگ شاه مي‌داشت و با ديگران به اكراه مبارزت مي‌كرد. در ميانه چند كس را جراحت كرد تا خود مقتول گشت.
در اين گير و دار يك تن ديگر آشكار شد و چون برق خاطف از پيش روي پادشاه برآمد و پهلوي مباركش را هدف ساخته طپانچه خويش را بگشاد. در اين وقت اقبال پادشاه اسب را حروني آموخت و شاهنشاه نيز عنان بگردانيد و بدن مبارك را لختي از دهان طپانچه بگشت و گلوله‌هاي آن، چنانكه او خواست كارگر نيامد؛ لكن افزون از ده پاره سرب چنانكه استخوان را آسيب نكرده بود به زير جلد دويد و چند پاره در زير جلد سرد گشت و پاره‌اي چند از زير شانه به در شد.
شاهنشاه را كه خداوند باري خميرمايه عنصرش را از جگر شير و دل اردشير و صولت شاپور و وقار تيمور كرده بود، گرد تزلزل بر دامان صبر و سكونش ننشست... نه اسب خويش را برجهاند كه به جانبي شتاب گيرد، نه سخني فرمان كرد كه دلت بر اضطرار و اضطراب كند. بر پشت زين خدنگ، مانند كوه گران‌سنگ جاي داشت و با آن جراحت به هيچ جانب متمايل نگشت و دست نزديك زخم خويش نبرد، چندانكه حاضران ركاب ندانستند كه شاه را زخمي رسيده و جراحتي برداشته.
باالجمله ملازمان حضور، آن ديو ديوانه را نيز مأخوذ داشتند. پس يك تن مقتول و دو تن گرفتار شد و شاهنشاه فرمان كرد تا ايشان را به حبس‌خانه در اندازند و از حقيقت اين امر استعلامي كنند و همچنان آهنگ شكارگاه فرمود».
نام سه تني كه در اين حادثه قصد جان شاه را داشتند، ميرزا محمد نيريزي، محمد صادق تبريزي و ميرزا فتح‌الله قمي بود. گزارشي كه جاستين شيل (وزيرمختار بريتانيا در تهران) مدتي بعد در مورد اين حادثه براي وزارت‌خارجه كشورش فرستاد، ماجرا را تقريباً به همين شكل كه در نوشته سپهر آمده است روايت مي‌كند، جز اينكه شاه پس از اصابت گلوله از اسب افتاد، يا يكي از همراهانش او را پائين كشيد، كه در روايت سپهر لابد براي ساختن تصويري اسطوره‌اي از شاه حذف شده است. البته در روايت وزيرمختار نيز تأكيد شده است كه شاه در طول حادثه «آرام و خونسرد» بوده است.
پس از اين حادثه بود كه سركوب بي‌امان بابي‌ها در تهران آغاز شد و در بسياري از موارد با بي‌رحمي و رفتارهاي بسيار خشونت‌بار همراه گشت. حادثه ترور نافرجام شاه احساس ايمني را به كلي از ميان برده بود و تمام بزرگان و وزراء خود را تا مدتي مخفي كردند. دكان‌هاي شهر همگي بسته شد و كمبود نان به وجود آمد. از سوي ديگر شكل ماجرا به گونه‌اي بود كه شاه را نسبت به عده‌اي از درباريان و حتي شخص صدراعظم بدبين كرد و براي مدتي اين احتمال را در ذهن او شكل داد كه اين توطئه به اشاره آنها بوده است. گفته مي‌شود بخشي از حرارتي كه درباريان و اطرافيان شاه در سركوب و قتل‌عام بابيان به خرج دادند براي رفع چنين سوءظن‌هايي بوده است.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی