شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

درخواست ميانجي‌گري از اوزلي

يادداشت امروز را، همانطور كه در شماره گذشته وعده كرده بودم، به مرور نامه تاريخي دوك «دو سرّا كاپريولا» (وزير مختار پادشاهي سيسيل در دربار سن‌پطرزبورگ) خطاب به سر «گور اوزلي» (سفيركبير بريتانيا در ايران) اختصاص مي‌دهم. به ياد داريد كه روس‌ها در آستانه رويارويي با ناپلئون مي‌كوشيدند به درگيري‌هاي خود در قفقاز پايان دهند و قواي خود را براي نبردي بزرگتر آماده كنند. موضوع جنگ آنها با عثماني -كه در دو جبهه دانوب و قفقاز جريان داشت- با آغاز مذاكرات صلح در بخارست به سمت حل و فصل شدن مي‌رفت و پس از آن نوبت موضوع ايران بود. روس‌ها براي دستيابي به هدف خود نيازمند همكاري و ميانجي‌گري بريتانيايي‌ها بودند چرا كه قواي ايران در آخرين نبرد، با كمك افسران و تجهيزات انگليسي بر روس‌ها پيروز شده بود و از سوي ديگر شورش‌ها و ناآرامي‌هايي در گرجستان (به نفع اعاده حاكميت ايران) جريان داشت كه كار مصالحه را براي روس‌ها دشوار مي‌كرد.
چنين بود كه دربار روسيه تصميم گرفت از اوزلي درخواست ميانجي‌گري كند. كلنل فريگان (مشاور دربار) به اين منظور به ايران آمد تا نامه دوك دو سرّا كاپريولا را به اوزلي برساند. اوزلي او را در تبريز ملاقات كرد و نامه را تحويل گرفت. بخش‌هايي از متن اين نامه به شرح زير بود.
نامه
«من كه اين نامه را بدون داشتن افتخار شناسايي به شما مي‌نويسم، اميدوارم آن را غيرعادي تلقي نفرماييد. فوريت امور كه دولت انگلستان اين‌همه بدان اهميت مي‌دهد و مايل‌است كه انعقاد پيمان صلح را ميان دولتين ايران و روس مشاهده كند، و اين خوشبختي كه با جلب اعتماد سفير انگلستان نصيب من گرديد و توانستم به نام وزير مختار اعليحضرت پادشاه سيسيل تمايلات دولت شما را نزد اعليحضرت امپراطور روسيه ابراز دارم، دلايلي است كه به من اجازه داد به اين اقدام مبادرت كنم و اطلاعات مهمي حاكي از وسعت دامنه تلاش‌ها براي انعقاد پيمان صلحي مفيد به حال دولتين ايران و روس -كه دولت انگلستان نيز جداً طالب آن است- در دسترس شما بگذارم.
مسيو كانينك سفير انگلستان در قسطنطنيه كه با وي افتخار مكاتبه دارم از هنگامي‌كه استقرار صلح دولتين روسيه و باب‌عالي (دربار عثماني) به عهده ايشان محوّل گرديده آثار جديّت خود را نشان داده و موضوع مأموريت محوّله را به جايي كه مورد علاقه بود رسانيده است. وي در تاريخ 19 فوريه (1812م.) به من نوشته كه ضمن مسائل مورد بحث كه عثماني‌ها مطرح مي‌كنند، يكي هم اين است كه مي‌خواهند پيمان صلح با آن دولت متضمّن صلح ميان دولتين ايران و روس نيز باشد. من كه افتخار داشتم در چندين جلسه كنفرانس با كنت دو رومانتسف صدراعظم امپراطوري روسيه شركت كنم، همين موضوع را با ايشان در ميان گذاشتم؛ جناب ايشان اظهار داشتند كه جنگ با ايران كاملاً مشخّص و متفاوت با جنگي است كه اعليحضرت امپراطور با ترك‌ها (عثماني‌ها) دارد. لزومي ندارد و حتي خوشايند هم نيست كه اين دو جنگ با هم مخلوط شود. اين عمل براي دولت مقتدري مانند ايران يك نوع تحقير و بي‌احترامي است كه بدون اطلاع و براي آن دولت معاهده‌اي به امضاء برسد كه دولت ايران را تحت حمايت و تابع سياست دولت عثماني قرار دهد. ولي اعليحضرت امپراطور حاضر است با دولت ايران صلحي بر اساس وضع حاضر و به وسيله (وساطت) سفير انگلستان در ايران منعقد سازد... من مضايقه نكردم كه اين خبر را فوراً به اطلاع مسيو كانينك برسانم تا مشاراليه باب‌عالي را از موضوع مستحضر سازد و به شما نيز اطلاع دهد تا در نتيجه بتوانيد اقدام كنيد. اكنون [نيز] افتخار دارم اين خبر را مستقيماً به شما ابلاغ كنم كه در ضمن ملاقات ديگري كه با صدراعظم داشتم، به من اظهار داشت علاوه بر آنچه كه به مسيو كانينك نوشته شده، براي اثبات تمايلي كه اعليحضرت امپراطور براي امضاي معاهده صلح با پادشاه ايران دارد، نه تنها حاضر است پيشنهادهاي خود را با تقليل آنها به وضع حاضر تعديل كند، بلكه مي‌خواهد تمام اختيارات سلطان فعلي (فتحعلي‌شاه) و تمام عناوين او را به رسميت بشناسد...
به فرمانده كل قواي روسيه در گرجستان (دوريچف) دستور داده شده است كه مذاكرات را به وسيله (وساطت) شما شروع كند... امپراطور روز دوم ماه جاري (آوريل 1812م.) به وسيله صدراعظم به من اجازه داد جوابي به مسيو كانينك بدهم كه مضمون آن نه تنها تسهيلات مهمي براي انعقاد پيمان صلح با امپراطوري عثماني را فراهم مي‌سازد، بلكه امپراطور امضاي يك پيمان اتّحاد تعرضي و دفاعي را با تضمين متقابل در برابر حمله هر يك از دول اروپايي پيشنهاد مي‌كند. اين رويه به طور كامل و صريح ثابت مي‌كند كه دولت روسيه به بقاي امپراطوري‌هاي عثماني و ايران تا چه حد علاقه‌مند است. دريافت اين خبر از پيش به شما كمك خواهد كرد كه پادشاه ايران را متقاعد كنيد و مذاكرات صلح را كه اين همه مورد توجّه دولت شماست و در وضع حاضر تا اين حد ضروري است، تسريع نمائيد...
قبلاً به شما اطلاع مي‌دهم كه گفته مي‌شود در ضمن پيشنهادهاي مختلفي كه بناپارت در آخرين مرحله براي اجتناب از جنگ به دولت روسيه خواهد داد، يكي هم تقسيم امپراطوري عثماني و منظور كردن ماده‌اي مخصوص است كه اجازه عبور ارتش فرانسه را از اراضي امپراطوري عثماني به او مي‌دهد كه بايد از راه ايران براي حمله به هندوستان اعزام گردد. با آنكه بناپارت براي جنگ كاملاً آماده است، باز هم مي‌خواهد تمام وسايل را براي اجتناب از جنگي كه نتيجه آن قابل ترديد است به كار برد. بنابراين فوق‌العاده اهميت دارد كه قبلاً وسائلي كه بناپارت با اين‌همه مهارت از آن‌ها استفاده مي‌كند از بين برداشته شود و خاتمه دادن به اختلافي كه ميان دولتين روس و ايران حكمفرماست، از جمله اين وسايل به شمار مي‌رود». (نقل شده در «تاريخ سياسي و ديپلوماسي ايران»، علي‌اكبر بينا - با اندكي تغيير و تلخيص)

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

بخارست و تبريز

چنانكه خوانديد، درست در شرايطي كه دولت ايران براي رويارويي با روس‌ها اتكاي خود را بر همپيماني با انگلستان و عثماني گذاشته بود، دولت روسيه تلاش‌هايي براي نزديك شدن به اين هر دو كشور آغاز كرد و كوشيد با پايان دادن به درگيري‌هاي خود در قفقاز، نيرويش را براي مقابله با ناپلئون متمركز كند. «اوضاع اروپا با سرعت فوق‌العاده دگرگون مي‌شد. دولت روسيه مصمّم بود كه به لهستان حمله كند و با ناپلئون از در جنگ درآيد. به همين جهت آلكساندر تعجيل داشت كه به جنگ با دولت عثماني هر چه زودتر خاتمه دهد. به خصوص كه اين دولت در جبهه دانوب و قفقاز با شكست‌هاي شديدي مواجه گرديده بود. سرانجام هنگامي كه نزديك بود حمله ناپلئون به روسيه آغاز گردد (اين حمله در تيرماه 1191ه.ش. (جمادي‌الاول 1227ه.ق. - ژوئن 1812م.) شروع شد)، آلكساندر اجازه داد پيمان صلح با دولت عثماني منعقد شود و عهدنامه بخارست در تاريخ 28 مه 1812 (جمادي‌الاول 1227ه.ق. – خرداد 1191ه.ش.) ميان دو دولت به امضاء رسيد». («تاريخ سياسي و ديپلوماسي ايران»، علي‌اكبر بينا)
كدورت
ماجراي انعقاد اين عهدنامه از ديد مورخ رسمي دولت قاجار چنين بوده است: «خبر رسيد كه گفتگوي سازش و التيام في‌مابين دولتين روم (عثماني) و روس واقع گشته و هنوز كار سازش از هم نگذشته. در اين باب به توسط ايلچي بزرگ انگليس (اوزلي) اظهاري به اولياي دولت عثماني شد كه: چون قبل از اين از جانب دولت روس تكليف سازش (پيشنهاد صلح) به اين دولت (ايران) رو داده [و] اولياي اين دولت جواب صريح دادند كه تا با دولت عثماني صلح روس متحقّق نشود، از اين طرف (از جانب ايران) هم ابواب دوستي مسدود خواهد بود، لهذا اگر در اين هنگام اولياي دولت عثماني بدون استحضار و موافقت اين دولت (يعني ايران) با روسيه سازش نمايد و اينگونه خلاف دولت رو دهد، كار دوستي ديرينه ميانه اين دو دولت به خصومت منجر گشته، از طرف بغداد آنچه مقدّر است روي خواهد داد (دولت ايران عثماني را تهديد مي‌كند كه در صورت صلح يكجانبه با روسيه، ايران ادعاهاي خود را در مورد بغداد تجديد خواهد كرد). كارگزاران دولت عثماني با اينكه نوشته‌جات معتبره به مهر علما و وزراء به اين دولت سپرده بود، عار و ننگ را قبول كرده، بالمرّه ترك عهد را كرده با روسيه سازش كردند و پاره‌اي عذرهاي ناموجه آوردند». («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي، تصحيح و تحشيه غلامحسين زرگري‌نژاد)
جمله كليدي روايت دنبلي درست پس از اين آمده است: «اولِ كدورت [با عثماني] همين بود» و اين اشاره به جنگ‌هايي است كه در سال‌هاي بعد ميان دو طرف درگرفت.
راوي با اشاره به كشمكش‌هاي كهنه ايران و عثماني بر سر حاكميت شهر زور (سليمانيه عراق) توضيح مي‌دهد كه شاهزاده محمدعلي‌ميرزا دولتشاه، حاكم كرمانشاه، در واكنش به معاهده صلح روسيه و عثماني به سليمانيه تاخته و عبدالرحمن‌پاشا (حاكم مورد حمايت ايران) را به حكومت شهر برقرار كرده است، هر چند با توجه به روند قضايا و ترتيب وقوع حوادث، ارتباط اين دو ماجرا قدري بعيد به نظر مي‌رسد. به ويژه كه دنبلي بلافاصله اضافه مي‌كند: «چون ايلچي بزرگ (سفير كبير) دولت انگليس از دربار شاهنشاهي استدعا نمود كه اولياي دولت عثماني را از اقدام به صلح روس به عذر ضعف حال معذور داشته، تلافي و تداركِ آگاه نساختن كارپردازان اين دولت را موقوف دارند [و] خاطر خطير شاهنشاهي هم به رعايت اتّحاد مذهب مايل بود، از اين حركت ناهنجار درگذشته، مقرّر فرمودند كه از طرف آذربايجان نواب نايب‌السلطنه (عباس‌ميرزا) و از حدود كرمانشاهان و حويزه نواب محمدعلي ميرزا (دولتشاه) آنچه لازمه حسن رفتار و رعايت است، درباره سرحدداران آن دولت به عمل آورند».
به اين ترتيب نيروي روسيه كه در دانوب و قفقاز سرگرم نبرد با عثماني‌ها بود پس از انعقاد پيمان بخارست آزاد شد و بخشي از آنها به شمال و بخشي به جبهه ايران پيوست.
اوزلي
روس‌ها از سوي ديگر نيز براي جلب اتّحاد و كمك انگليسي‌ها براي پايان دادن به جنگ با ايران در تلاش بودند. سر گور اوزلي، سفيركبير انگلستان در ايران، روز 14 جمادي‌الاول 1227ه.ق. (4 خرداد 1191 ه.ش. – 25 مه 1812م.) براي ملاقات با عباس‌ميرزا از تهران به سوي تبريز حركت كرد. اين درست يك روز پس از ورود فرستادگان دوريچف (فرمانده قواي روسيه در قفقاز) به تبريز بود كه براي ملاقات و گفتگو با اوزلي آمده بودند. آنها (فريگان و پاپوف) ناچار شدند حدود بيست روز براي ورود اوزلي منتظر بماندند. فريگان پس از رسيدن اوزلي به تبريز (8 جمادي‌الثاني 1227ه.ق. – 28 خرداد 1191ه.ش.)، نامه دوك «دو سرّا كاپريولا» نماينده دربار سن‌پترزبورگ را تقديم او كرد. جزئيات اين نامه تاريخي و پر اهميّت را در شماره آينده مرور خواهيم كرد، اما محتواي نامه به طور اختصار دعوت از اوزلي براي ميانجي‌گري ميان دو طرف براي رسيدن به توافقي براي صلح «بر اساس وضع موجود» بود. كلنل پاپوف نيز حامل نامه‌اي از سوي دوريچف براي شاهزاده عباس ميرزا بود كه در آن پيشنهاد ترك‌مخاصمه (آتش‌بس) و آغاز مذاكرات صلح آمده بود.
اين همه درست چند ماه پس از واقعه «سلطان‌بود» اتفاق مي‌افتاد كه نخستين پيروزي واقعي ايران پس از مدت‌ها به حساب مي‌آمد. از سوي ديگر اخبار ناآرامي‌هاي گرجستان و آشفتگي وضع اروپا مدام به گوش مي‌رسيد و باعث مي‌شد ايراني‌ها براي پذيرش پيشنهاد روس‌ها (كه ظاهراً در موقعيت ضعف قرار داشتند) تمايل چنداني نشان ندهند.
(ادامه دارد)

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴

چرخش در اوضاع

در شماره‌هاي گذشته خوانديد كه قشون ايران در اواخر محرم 1227ه.ق. (بهمن 1190ه.ش.) موفّق شد با بهره گرفتن از توپخانه متحرّك انگليسي، واحدهايي از ارتش روسيه را در «سلطان‌بود» شكست دهد. بنابراين دربار ايران در مراسم نوروزي (1191ه.ش.) كه به فاصله‌اي كوتاه فرا رسيد، هنوز از شيريني اين موفقيت شادكام بود: «نوروز فيروز رسيد و خلاغ فاخره و انعامات وافره در ازاي فتح «سلطان‌بود» از دربار شاهنشاهي براي نواب نايب‌السلطنه و جان‌نثاران واصل گرديد. اسراي سالدات هم كه به انعام نايب‌السلطنه مقرر شده بود[ند]، وارد [تبريز شدند] و در سلك فوج بهادرانِ روس انسلاك يافتند. دويست هزار تومان وجه هم به انعام همه ساله نايب‌السلطنه مقرّر گشته، حكم شد كه چهارهزار نفر سرباز بر سربازان سابق آذربايجاني علاوه نموده، ابواب جمع خود دانند. نايب‌السلطنه [نيز] حسب‌المقرّر معمول داشتند». («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي، تصحيح و تحشيه غلامحسن زرگري‌نژاد)
شيريني پيروزي سلطان‌بود اما، چندان دوامي نداشت. نايب‌السلطنه آخرين روزهاي زمستان را به تدارك نبردهاي بهاري گذراند و از جمله چند عرّاده توپ تازه را كه زير نظر افسران و صنعتگران انگليسي ساخته شده بود، به توپخانه خود افزود. در همين ايام بود كه مصطفي‌خان، حاكم طالش، بار ديگر به روس‌ها نزديك شد، سپاه روسيه را به لنكران دعوت كرد و بناي تمرّد از دولت ايران گذاشت. يكي از پسر عموهاي مصطفي‌خان در دستگاه عباس‌ميرزا خدمت مي‌كرد و مورد اعتماد شاهزاده بود. اين مرد «سيد كاظم» نام داشت. عباس‌ميرزا چون از نافرماني مصطفي‌خان آگاه شد، سيد كاظم را براي مذاكره و استمالت او راهي طالش كرد. فتحعلي‌شاه نيز اندكي پيش‌تر ملّا علي گيلاني را به همين مأموريت فرستاده بود، اما هيچ‌يك از فرستادگان در جلب وفاداري مصطفي‌خان توفيقي نيافتند.
طالش
فتحعلي‌شاه قاجار كه به عادت هر سال براي گذراندن تابستان راهي سلطانيه زنجان شده بود، اسماعيل‌خان قاجار شامبياتي و عبدالله‌خان ارجمندي را از آنجا با چند فوج سواره و پياده مأمور سركوب مصطفي‌خان طالش كرد و به نايب‌السلطنه دستور داد مواضع دفاعي خود را در آن حوالي استحكام بخشد. «حضرت نايب‌السلطنه نيز بنابر امتثال فرمان در جنب قلعه لنكران طالش سنگري متين و محكمه زرّين ترتيب داده و هر يك از قلعه و سنگر اركون و لنكران فوجي از سربازان ركابي و آذربايجاني به محافظت نهاد. صادق‌خان قاجار عزالدين‌لو و محمدخان سرهنگ ايرواني و جعفرقلي‌خان ولد ميرزا محمدخان لاريجاني را به سه عرّاده توپ به حراست سنگر لنكران مأمور فرموده، پيرقلي‌خان قاجار شامبياتي و عسكرخان افشار ارومي و علي‌خان نوري شاطرباشي و ميرزا احمد سرهنگ كاشاني با جمعي از سربازان آذربايجاني به محافظت قلعه اركوان نامزد نمود و به هر يك از مأمورين تأكيدات اكيده در اطلاع از كار دشمن و حفظ قلعه و سنگر به عمل آمد». («تاريخ ذوالقرنين، نامه خاقان»، ميرزا فضل‌الله خاوري شيرازي، تصحيح و تحقيق ناصرافشارفر)
وضع سياست جهاني نيز در اين هنگام به زيان منافع ايران در حال چرخش بود. دو متحّد اصلي ايران كه فتحعلي‌شاه براي مقاومت در برابر روسيه روي كمك آنها حساب مي‌كرد، انگلستان و عثماني بودند. عثماني‌ها (چنانكه پيش‌تر نوشتيم) عليه روسيه با دولت ايران همپيمان شده بودند و حتّي قرار بود در حمله‌اي مشترك به تفليس با قواي ايران همراه شوند. دولت‌هاي ايران و عثماني همچنين در قبال يكديگر تعهّد كرده بودند كه به طور جداگانه با روس‌ها پيمان صلح نبدند. انگلستان نيز در عهدنامه اتّحاد با ايران، آموزش نظامي و كمك مالي هنگفتي را براي نبرد با روس‌ها متعهّد شده بود. از سوي ديگر ناپلئون خود را آماده مي‌كرد تا به روسيه لشكركشي كند و اين موضوع مي‌توانست فشار بر روس‌ها را (عملاً به نفع ايران) افزايش دهد. اما بازي پيچيده ديپلوماسي نتيجه‌اي متفاوت براي اين شرايط رقم زد.
مذاكرات
«سياستمداران انگليسي كه در سال 1812م. (1227ه.ق.) از فتوحات ناپلئون در اروپا فوق‌العاده نگران بودند، سعي داشتند كه دولت‌هاي سوئد و روسيه را از دولت فرانسه جدا سازند... دولت روسيه [در آوريل 1812م.] به وسيله سفير اسپانيا كمك دولت انگلستان را تقاضا كرده و از آن دولت مخصوصاً درخواست نمود كه آلمان‌ها و اسلاوهاي آدرياتيك را مسلّح كند و ارتش‌هاي اسپانيا و سوئد را تقويت نمايد و عملاً نشان دهد كه جنگ جديد بر ضد دولت فرانسه اصولاً جنگ براي استخلاص و استقلال ملّت‌ها است. در مشرق نيز به همين منوال دولت روسيه ميانجي‌گري انگلستان را تقاضا كرد».
ماجراي اين تقاضا چنين بود كه ژنرال «نيكلاي دوريتچف»، جانشين ژنرال ماركيز و فرمانده جديد قشون روسيه در قفقاز، كلنل فريگان (مشاور دربار روسيه) و ماژور پاپوف را براي مذاكره با سر گور اوزلي (سفير بريتانيا در ايران) به تبريز فرستاد. اوزلي كه در صفر 1227ه.ق. (اسفند 1190ه.ش.) معاهده اتحاد با ايران را در تهران امضاء كرده بود، روز 14 جمادي‌الاول 1227ه.ق. (4 خرداد 1191ه.ش. – 25 مه 1812م.) به سوي تبريز حركت كرد. او در قزوين خبر رسيدن نمايندگان دوريتچف را دريافت كرد. فريگان و پاپوف مدتي در تبريز منتظر ماندند تا اوزلي رسيد و نامه‌هاي خود را به او تحويل دادند.
روس‌ها از سوي ديگر مذاكراتي را با عثماني‌ها در بخارست آغاز كرده بودند. كوشش آنها اين بود كه با پايان دادن به درگيري‌هايشان در قفقاز، قواي خود را براي نبرد با ناپلئون آزاد كنند.
نتيجه اين كوشش‌ها اصلاً به نفع ايران تمام نشد. شرح ماجرا را در شماره آينده بخوانيد.

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

جمله معترضه

خوانندگان محترم توجه دارند كه تمركز ما در اين يادداشت‌ها بيش از هر چيز بر جنگ‌هاي ايران و روس است و هنگام مرور منابع تاريخي، از ماجراهاي فرعي غير مرتبط (مگر در موارد بسيار مهم) در مي‌گذريم. اما ميرزا فضل‌الله خاوري شيرازي در كتاب «تاريخ ذوالقرنين»، درست پيش از بهاريه سال 1227ه.ق. ماجراي جالبي را ذكر كرده است كه حيفم آمد ناگفته بگذارم و آن «ذكر بروز مزار ارغون‌خان مغول در سجاس رود ولايت خمسه» است. بنابراين يادداشت امروز را (به سياق جمله معترضه) به اين موضوع اختصاص مي‌دهيم و از شماره آينده به روايت جنگ‌ها باز مي‌گرديم.
مزار ارغون
خاوري داستان را با تشريح موقعيت جغرافيايي محل آغاز كرده است: «سجاس‌رود ولايتي است از جمله ولايات خمسه عراق [عجم] كه پايتخت بعضي از سلاطين مغول بوده و در محلي از آن بلوك، حضرت قيدار بن اسماعيل بن ابراهيمِ خليل عليه‌السلام مدفون [است]. در نيم فرسخي بقعه قيدار قريه‌اي است معروف به ارغون و در بالاي سر آن قريه، چشمه‌اي است مشهور به ارغون بلاغي. در سمت جنوب آن قريه و چشمه، كوهي است كه دامان آن مشحون به ريزه‌سنگ فراوان است». («تاريخ ذوالقرنين؛ نامه خاقان»، ميرزا فضل‌الله خاوري شيرازي، تصحيح و تحقيق ناصر افشارفر)
به نوشته خاوري، كربلايي فتحعلي نامي از ايل شاهسون در اين محل زندگي مي‌كرد «كه مردي متموّل و صاحب اوضاع» بود. كربلايي فتحعلي چوپاني از طايفه بيات داشت كه خدمتگزار او بود و كربلايي دختر خود را براي او نامزد كرده بود. «روزي چوپان گوسفندان خود را در دامنه آن كوه برده به چرا سر داد و خود در كناري نشسته رفع خستگي را به پهلو افتاد. ناگاه موشي ديد كه از سوراخي، چند دانه مهره سفيد بيرون مي‌آورد و در آفتاب مي‌گسترد. چوپان آن مهره‌ها را برداشت. بعد از آنكه به اوبه آمد، قدري به جهت خويش به يادگار گذاشت و قدري را به نامزد خويش تعارف كرده، قدّ دامادي برافراشت.
كربلايي فتحعلي مزبور دانه‌ها را در نزد دختر ديده بشناخت. از چوپان جويا شد و شب هنگام با اسباب كاوش به آن مقام شتافت و زمين معهود را شكافت و اسبابي چند از جواهر و طلاآلات يافت. همان شب همه را برداشته به خانه برد و كل آن اسباب را در خانه به خاك سپرد. مجيد نامي از اهالي گروس از اين داستان مطلع گرديد و چون كتابي داشت كه وقايع سلاطين مغول، خاصّه آنان كه در ولايت خمسه پايتخت داشته‌اند در آن ثبت بود، از آن جمله مزار ارغون (چهارمين ايلخان مغول كه در 690 ه.ق. درگذشت و در آن زمان بيش از پانصد و سي سال از مرگ او مي‌گذشت) را در دامنه همان كوه نوشته بودند. مجيدنام مذكور به آن مكان رفته، جايي را كه كاويده بودند دريافت و بعضي اسباب ديگر جسته و پس از آن از بيم بروز در ولايت خمسه و گروس توقف نكرده، به سمت شيروانات شتافت و از آنجا نيز واهمه نموده به ولايت حاجي‌ترخان رفت.
بالجمله شخص چوپان بيات، به سبب ظهور اين خدمت مغرور گشته، صبيّه ارباب خود را علانيه خواستگاري نمود و جوابي ناصواب شنود. پس از آنكه از ارباب مأيوس گرديد، مرواريدهايي كه نزد خود نگاه داشته بود برداشت و به خدمت نواب عبدالله ميرزا، صاحب‌اختيار ولايت خمسه رفته، همّت بر بروز مطلب گماشت. نواب شاهزاده چند نفر از معتمدين تعيين و اسباب را به نمايندگي چوپان از كربلايي فتحعلي گرفته، آوردند.»
فهرست
خاوري شيرازي اشيائي را كه در مزار ارغون‌خان پيدا شده بود، چنين فهرست كرده است: يك جليقه طلاي مرصع با لعل و زمرّد و فيروزه با يك كمربند، يك خنجر مرصع با دسته و غلاف طلا، «پارچه‌هاي طلا كه از قراين، زين اسب بوده و چوبش پوسيده و همان طلا باقي مانده بود»، يك تُنگ چهارپر طلا، يك جام طلاي مرصع به لعل و فيروزه، يك رشته بلند مخصوص آويختن شمشير به شانه كه «كرمك‌هاي طلا داشت» و تعدادي لعل و مرواريد درشت.
«خلاصه نوّاب شاهزاده مجدداً معتمدين تعيين و خاك آن سرزمين را بيخته، چند دانه ميخ طلا كه به جهت زين ساخته بودند و هر يك وزناً بيست‌وپنج مثقال مي‌شد، پيدا كرده بر اسباب مزبوره افزودند. چند دانه موي سياه و سفيد و قرمز نيز كه مشابه موي ريش بود، در آن خاك پيدا شد. امناي دولت از اين معني آگاه و بر حسب امر اعلي، سلمان‌بيك كُرد مدانلوي غلام خاصّه، به جهت تحقيق اين اوضاع مأمور و اسباب مزبور را گماشتگان نوّاب عبدالله‌ميرزا آورده، از نظر همايون گذشت و در صندوقخانه مباركه اندروني مخزون گشت.
بالاخره كربلايي فتحعلي شاهيسون كه در بدايت كار مباشر اين عمل شده بود، چنان از وضع و ثروت افتاد كه كارش به تكدّي و احتياج روي نهاد. روزها در خيمه‌هاي اتراك شاهيسون گدايي مي‌كرد و شب‌ها با كمال عسرت و پريشاني به روز مي‌آورد.
پس از ظهور اين مقدمه، دخمه‌جات سلاطين عجم را كه در ملك فارس مي‌باشد، كاويدند و جز قدري خاك سياه چيزي نديدند: «فاعتبرو يا اولي‌الابصار» بمنّه و جوده.»

ارسال توسط omid @ ۰۸:۰۲   0 نظر

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴

آشفتگي در گرجستان

نبرد «سلطان‌بود» را از چشم راويان انگليسي مرور كرديم، اينك به روايت مورخان ايراني از جنگ‌هاي ايران و روس باز مي‌گرديم. بر پايه اين روايت‌ها، چنين آشكار مي‌شود كه شاهزاده عباس‌ميرزا (وليعهد و نايب‌السلطنه فتحعلي‌شاه قاجار) پس از پايان اين نبرد، خبر پيروزي را در عريضه‌اي براي پدرش نوشت و همراه اسيران، توپ‌هايي كه از روس‌ها به غنيمت در آمده بود، پرچم سفيدي كه روس‌ها به نشانه تسليم برافراشته بودند و نشان‌هاي افسر ارشدي كه در جنگ كشته شده بود، نزد شاه فرستاد. «اين جمله در دارالخلافه تهران از پيشگاه شاهنشاه ايران بگذشت و عريضه[اي را] كه نايب‌السلطنه نگار كرده بود، ميرزا عبدالوهاب معتمدالدّوله در ميدان پيشگاه و بارعام به طلاقت تمام برخواند. آنگاه شهريار تاجدار گروه اسيران را به حاجي محمّدحسين‌خان امين‌الدّوله سپرد تا بدان جودت و جود كه لازم وجود داشت ايشان را از پوشش و خورش آسوده دارد... اسيران بيشتر دين اسلام گرفتند و در رسته «ينكي مسلمانان» (تازه مسلمان‌ها) در آمدند». («ناسخ‌التواريخ»، محمدتقي لسان‌الملك سپهر)
قراباغ
و اما در قراباغ: شاهزاده عباس‌ميرزا اجازه داده بود اسيرانِ روس اجساد كشتگان خود را «با آيين خود» دفن كنند. همسر يكي از افسران ارشد روس كه در جنگ كشته شده بود نيز در ميان اسيرشدگان بود. اين زن اموال و سكّه‌هاي طلاي فراوان همراه داشت، اما شاهزاده «به مقتضاي رعايت ناموس» فرمان داد زن را با اموالش به قلعه شوشي ببرند و به روس‌هاي مستقر در آنجا تحويل دهند. در همين گيرودار خبر رسيد كه «روسيه‌ي قلعه پناه‌آباد... چهارصد نفر سالدات و يك عراده توپ به امداد محصورين و مقتولين و مأمورين روسيه‌ي سلطان‌بود» فرستاده‌اند. («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي، تصحيح و تحشيه غلامحسين زرگري‌نژاد)
نايب‌السلطنه يكي از سرداران خود را براي نبرد با قواي كمكي روسيه فرستاد، اما روس‌ها هنگامي كه دريافتند كه كار از كار گذشته است، به سوي قلعه‌اي به نام «ترناوت» عقب‌نشيني كردند و همانجا به محاصره قواي اعزامي عباس‌ميرزا در آمدند. «روز ديگر نايب‌السلطنه با جمعيت بر سر آنها ايلغار فرمود (تاخت). در همان شب روسيه در ميان برف و باران و سرماي شديد از آنجا فرار [كرده] و خود را به كوه جمرق كشيدند. سواره‌ي سپاه نصرت‌پناه به تعاقب ايشان پرداخته، تا دامن كوه تعاقب و چند نيزه سر به دست آورده، معاودت كردند». سپاه نايب‌السلطنه در عين حال عده‌اي از ارامنه ساكن در اطراف كوه جمرق را نيز به سوي ارس كوچاندند.
ماركيز
خبر شكست «سلطان‌بود» در شرايطي به ژنرال فيليپ ماركيز (فرمانده قواي روسيه در قفقاز) رسيد كه او براي مذاكره با شيخ‌علي‌خان قبّه (در شيروان و داغستان) و همچنين مصطفي‌خان شيرواني عازم شرق قفقاز شده بود. او پس از آگاه شدن از ماجراي «سلطان‌بود» سفر خود را نيمه‌كاره رها كرد و به سوي قراباغ بازگشت.
دنبلي چنين وانمود كرده است كه ماركيز ابتدا به قصد نبرد با نايب‌السلطنه، عباس‌ميرزا، از رود كر گذشته و به سوي قراباغ آمده بود، اما «از بيم حرب و پيكار لشكر منصور، در قراباغ توقف نياورده، ينارال (ژنرال) كتلاروسكي را مأمور به توقّف در قلعه شوشي كرده، خود از آنجا به سرعت تمام روانه تفليس» شد. او يكي دو صفحه بعد اشاره مي‌كند كه اهالي «قسق» گرجستان «كه از تعديات روسيه به جان آمده بودند»، با شنيدن خبر حادثه سلطان‌بود «جرأتي يافته با يديگر در تمرد دولت و قتل روسيه‌ي آنجا همداستان و بالاتفاق بر سر روسيه‌ي مستحفظين آنجا ريخته، تمامي را علي‌الغفله (در حال غافلگيري) مقتول» ساختند. به نظر مي‌رسد ماركيز به واقع براي نبرد با عباس‌ميرزا به قراباغ بازگشته بود، اما دليل حركتش به سوي تفليس، بيش از هراس از لشكر ايران، ضرورت سامان دادن به اوضاع گرجستان بوده است. عباس‌قلي‌آقا باكيخانوف، مورّخ تاريخ شيروان و داغستان، اين معني را در اثر خود چنين آورده است: «ماركيز پاعولوچي (ژنرال فيليپ يوسفيچ ماركيز پاوليچ) از استماع خبر آمدن نايب‌السلطنه با كمال سرعت از قبه به قراباغ آمد و جنرال كوتلرويسكي (كتلاروسكي) را به محافظت آنجا گذاشته، خود براي تمشيت امور گرجستان كه به سبب آشوب و قحط غلّه در كمال اغتشاش بود، روانه تفليس و از آنجا معزول [شد و] به روسيه برفت و جنرال انشف رتيشچوف به سرداري بيامد». («گلستان ارم؛ تاريخ شيروان و داغستان از آغاز تا جنگ‌هاي ايران و روس»، عباسقلي‌آقا باكيخانوف)
روايت دنبلي اين است كه آشفتگي گرجستان و توسّل مردم «قسق» به ايران، با تحرّك حسين‌خان سردار ايرواني استقبال شد و كار روسيه در پنبك و شوره‌گل چنان در هم پيچيد كه ماركيز «چاره كار را منحصر به همين ديد كه به توسّط ينارال ليسانويچ، مستحفظ شوره‌گل و پنبك كه از بدو ورود روسيه به حدود ايروان در سرحدّات متوقّف و با بعضي مردم فرومايه و تجّار بي‌رتبه و پايه مترددين قراباغ و تفليس مربوط بود، در ظاهر بناي دوستي با اولياي دولت عليه گذاشت. ينارال مزبور هم به وساطت حاجي ابوالحسن تاجر ايرواني كه در آن هنگام متوقّف شوره‌گل و مشغول معامله تاجرانه خود [بود] راهِ آمد و شد و مكاتبات و فرستادگان گشود».
پيش‌تر ديده بوديم كه ژنرال ماركيز يك‌بار هم با فرستادن عبدالله‌خان قاجار (كه در گنجه اسير روس‌ها بود)، براي گفتگوي صلح ابراز آمادگي كرده بود. نبرد «سلطان‌بود» نشان مي‌داد كه توانايي قشون ايران رو به افزايش است، اما در عين حال اين توانايي به ميزان بسيار زيادي بر ابتكار و راهبري افسران انگليسي اتّكا دارد. خبر ناگواري كه در همين اوان به دربار ايران و اردوي شاهزاده رسيد اين بود كه ميان روسيه و انگلستان اتّحادي عليه فرانسه شكل مي‌گرفت كه همكاري افسران انگليسي با قشون ايران را دشوار مي‌كرد.
(ادامه دارد)

ارسال توسط omid @ ۰۹:۰۹   0 نظر