شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۴

فرو نشاندن شورش

شورش تعدادي از سربازان نظام جديد آذربايجان كه در تهران مستقر بودند از روز دوشنبه 15 ربيع‌الثاني 1265ه.ق. (19 اسفند 1227ه.ش. – 10 مارس 1849م.) آغاز شد و چنانكه در شماره گذشته خوانديد به محاصره مسلحانه اقامتگاه اميركبير و درخواست عزل او از صدارت انجاميد. اين شورش به تحريك دشمنان امير در ميان درباريان و با اشاره روس‌ها آغاز شده بود و بستر آن عقب‌افتادن مواجب و آذوقه سپاهيان و رفتار خشن اميرنظام جديد آذربايجان، ميرزا حسن‌خان (برادر اميركبير) بود. شايد به همين دليل امير در نخستين روز غوغا با سربازان معترض از در نرمش در آمد و براي آنها وعده رسيدگي به مشكلات و جبران مافات فرستاد. اما غوغا بر خلاف انتظار او روز بعد نيز ادامه يافت و سربازان غيرمسلح كه قصد ورود به ارگ دولتي را داشتند با تيراندازي محافظان روبرو شدند. كشته شدن دو تن از سربازان معترض در اين حادثه شورش را وارد مرحله‌اي حادّ كرد. شورشيان اين بار به طور مسلح اقامتگاه امير را محاصره كردند و خواستار عزل او شدند. آنها تهديد مي‌كردند در صورتي كه خواسته‌شان برآورده نشود صدراعظم را خواهند كشت.
تجمع مسلح
كلنل فرانت انگليسي كه بنا به درخواست مشترك شاه، امير و ميرزا ابوالقاسم امام‌جمعه به ميان سربازان رفت تا آنها را آرام كند، دريافت كه اين شورش از جاي ديگري هدايت مي‌شود. در اين ميان امير نيز كه از تحريك سياسي پشت ماجرا آگاه بود، با فرستادن نامه‌اي، خواستار سركوب شورشيان توسط شاه شد. ناصرالدين‌شاه از بيم خونريزي و سرگرفتن بحراني مهارنشدني خواسته او را نپذيرفت، اما در عين حال درخواست عزل امير را نيز رد كرد. به نوشته محمدتقي لسان‌الملك سپهر، عده‌اي از درباريانِ «نامجرّب كه حسن و قبح امور را ندانسته با ميرزا تقي‌خان دشمن بودند» با اين استدلال كه نمي‌توان به خاطر يك تن، لشكري بدين عظمت را نابود كرد، شاه را به عزل امير تشويق مي‌كردند. اما «ملك‌الملوك عجم (ناصرالدين‌شاه) در خشم شد و فرمود همانا مردمي ناآزموده بوده‌ايد و ندانسته‌ايد كه اگر امروز من به خواستاري سربازان، ميرزا تقي‌خان را از مكانت خويش ساقط سازم، خويشتن را از اوج سلطنت هابط كرده باشم، پس هر روز عزل و نصب چاكران من به اختيار لشكريان خواهد بود». (ناسخ‌التواريخ)
توصيه فرانت اين بود كه امير را موقتاً از ارگ دولتي خارج كنند، شايد شورشيان به تصوّر متزلزل شدن موقعيت او آرام گيرند. ميرزا آقاخان نوري، وزيرلشكر دوران محمدشاه كه با حاجي‌ميرزا آقاسي اختلاف پيدا كرده و طرد شده بود، در اين هنگامه فرصت را براي بازگشت به عرصه مناسب يافت. او كه از سوي سفارت بريتانيا حمايت مي‌شد، تعدادي تفنگچي به ارگ فرستاد تا اميركبير را به سلامت از آنجا خارج كنند و به خانه او ببرند. به اين ترتيب خانه نوري به محل تجمع بزرگان شهر بدل شد. امير خود در رقعه‌اي به شاه مي‌نويسد: «چنان كثرت و ازدحام است كه عقل حيران است؛ و متفرق نمي‌شوند... امام[جمعه] و كلّ علما اينجا هستند...» («اميركبير و ايران»، فريدون آدميت)
ميرزا ابوالقاسم امام‌جمعه با وجود اينكه دل خوشي از امير نداشت، به اصرار سفارت بريتانيا به سربازخانه‌ها رفت و اعضاي فوج‌هايي را كه همراه شورشيان نبودند براي مقابله احتمالي با آنها تهييج كرد. او نفوذ خود در ميان اصناف نيز به كار بست. روز بعد بازارها بسته شد و مردم مسلح در حمايت از امير به خيابان‌ها آمدند. چند فوج وفادار به امير (عموماً از عراق عجم) مردم را همراهي مي‌كردند. حضور اين جمعيت انبوه، سربازان شورشي را كه بي‌رهبر و ترسيده بودند به تدريج راهي سربازخانه‌ها كرد و آرامش به شهر بازگشت.
شگفتي
جمعيتي كه به تشويق امام‌جمعه، شاه و امير به خيابان‌ها آمدند و شورش را فرو نشاندند، روز پنجشنبه 19 ربيع‌الثاني امير را تا كاخ سلطنتي مشايعت كردند و او را با عزت و احترام به كار خود برگرداندند. چنانكه فرانت در گزارش روز 17 مارس 1849 خود به وزيرخارجه‌اش نوشته است: «در بازگشت اميرنظام به دربار سلطنتي، مردم شهر از پي او روان گشتند، گوسفندان قرباني كردند و استقبالي شاهانه از وي نمودند. امروز براي شاه روزي سرورانگيز بود... در اين مملكت هيچوقت چنين تظاهراتي به نفع يك وزير ديده نشده است».
اما اين ماجرا جنبه ديگري نيز داشت. بازگشت امير به قدرت (به اين شكل)، در رقابت شديدي كه ميان روسيه و بريتانيا براي نفوذ در امور ايران وجود داشت، يك پيروزي براي انگليسي‌ها به حساب مي‌آمد. پس از اين ماجرا بود كه ميرزا آقاخان نوري بار ديگر نفوذ خود را در دربار احياء كرد و مترصّد موقعيتي ماند تا جاي امير را بگيرد. طرفه اينكه او به پاس همين خدمت لقب «اعتمادالدوله» گرفت. لقبي كه پس از ميرزا ابراهيم‌خان شيرازي (صدراعظم مقتدر دوران آقامحمدخان و فتحعلي‌شاه) به كسي داده نشده بود. شايد اين لقب باشكوه را بتوان تلميحي از صدارت آينده ميرزا آقاخان نوري دانست و از تأثيرات متناقضي كه پديده‌اي واحد مي‌تواند به جا بگذارد در شگفت ماند. اين شورش و شيوه فرونشاندن آن عزت و اعتبار اميركبير را فزوني بخشيد، اما از سوي ديگر بزرگترين رقيب و دشمن آينده او را نيز در موقعيتي قرار داد كه پيش از آن نداشت.
تصوّر كهن ايراني، اينها را همه بازي سرنوشت و نتيجه تقدير شوم مي‌داند.

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۴

شورش عليه صدراعظم

شورش سربازان آذربايجاني مقيم تهران كه حدود چهارماه و نيم پس از بر تخت نشستن ناصرالدين‌شاه قاجار رخ‌داد، از جمله نخستين دسيسه‌هايي بود كه اميركبير (صدراعظم) را مستقيماً هدف مي‌گرفت. كوشش امير در اين مدت براي استقرار نظم ديواني و انضباط مالي كه با تمركز قدرت در دستان او همراه بود، بسياري از درباريان و بزرگان خاندان سلطنتي را عليه او به خشم آورد. از سوي ديگر رد درخواست تزار روسيه براي دادن اجازه بازگشت به شاهزاده بهمن‌ميرزا (پسر عباس‌ميرزا و عموي ناصرالدين‌شاه) به كشور، همسايه شمالي را نيز عليه امير برانگيخت.
بهمن ميرزا كه سال‌ها حكومت آذربايجان را به عهده داشت، در اواخر دوران سلطنت محمدشاه به توطئه عليه شاه متهم شد و به قفقاز گريخت. او اينك پس از به سلطنت رسيدن برادرزاده‌اش انتظار داشت به آذربايجان باز گردد و موقعيت پيشين خود را احياء كند. بهمن‌ميرزا اين انتظار را به صراحت در نامه‌اي خطاب به ناصرالدين‌شاه مطرح كرد. او در اين عريضه خصوصي «دوستي سابقش را با ناصرالدين‌شاه متذكر شده و آمادگي خود را براي خدمت صادقانه به او اعلام كرده و افزوده بود: «اگر جواب اين عريضه نامساعد باشد، من دوباره مي‌نويسم و پياده تا سن‌پترزبورگ مي‌روم. من لايق آذربايجانم و نه غير از آن. كار مرا زود انجام دهيد. به تبريز كه آمدم هداياي لازم را مي‌فرستم». با اين خواسته‌هاي علني، ناصرالدين‌شاه حق داشت نسبت به نقشه‌‌هاي بهمن‌ميرزا شديداً بدگمان باشد». («قبله عالم»، عباس‌امانت)
تهديد
شاهزاده بهمن‌ميرزا آشكارا به سياست روسيه در ايران گرايش داشت و به همين دليل روس‌ها مي‌خواستند او را به ايران باز گردانند و در آذربايجان نايب‌السلطنه كنند. اما اميركبير (و به پيروي از او شاه) با اين خواسته به شدت مخالف بودند. آنها استدلال مي‌كردند كه بازگشت بهمن‌ميرزا به آذربايجان از سويي عملاً به جدايي اين ايالت مي‌انجامد و از سوي ديگر باعث مي‌شود انگليسي‌ها هم در مقابل براي بازگشت آصف‌الدوله از عتبات به خراسان بيشتر فشار بياورند. فتنه سالار در اين هنگام در خراسان جريان داشت و صدور اجازه بازگشت آصف‌الدوله به منزله دست كشيدن دولت مركزي از اين ايالت بود. بنابراين دولت ايران خواسته تزار روس را براي بازگرداندن بهمن‌ميرزا به كشور رد كرد. روس‌ها با وجود استدلال‌هايي كه مطرح شده بود، پاسخ ايران را به منزله گرايش به سياست بريتانيا تلقي كردند و به خشم آمدند. تزار از پذيرفتن هيأتي كه براي اعلام سلطنت ناصرالدين‌شاه به پترزبورگ رفته بود سرباز زد. پرنس دالگوروكي، وزير مختار روسيه در تهران نيز با اميركبير به زبان تندي و تهديد سخن گفت. او امير را متهم كرد كه مي‌خواهد قلب مهربان شاه جوان را خراب كند و با اشاره تلويحي به سرنوشت حاجي‌ميرزا آقاسي كه عملاً به كربلا تبعيد شده بود گفت: «كربلا جاي بزرگي است، هنوز خيلي جا دارد»!
اقدام
دالگوروكي براي عملي كردن تهديد خود، دقيقاً از بزرگترين نقطه قوت امير آغاز كرد. ميرزا تقي‌خان پس از مرگ محمدشاه با استفاده از آگاهي‌اش از امور لشكري (كه در اثر تصدّي امارت نظام آذربايجان به دست آمده بود) توانست فوج‌هايي از نظام جديد سازمان دهد و با كمك آن وليعهد را بدون دردسر بر تخت بنشاند. اين فوج‌ها در تهران استقرار داشتند و از مهم‌ترين پشتوانه‌هاي قدرت امير به حساب مي‌آمدند. اما در ميان صفوف ايشان هنوز عناصر وفادار به بهمن‌ميرزا حاضر بودند كه از قضا دل خوشي هم از امير نداشتند. ميرزا تقي‌خان پس از آنكه به صدارت رسيد، برادر نه چندان خوشنام خود ميرزا حسن‌خان را به عنوان وزيرنظام جديد آذربايجان تعيين كرد. به نوشته محمدتقي لسان‌الملك سپهر، «لشكريان از خشونت طبع و سورت (تندي) خوي او رنجه و شكنجه بودند و بيم داشتند كه در نزد اميرنظام از برادر او شكايت آورند». (ناسخ‌التواريخ)
علاوه‌بر اين، چنانكه اقتضاي خزانه خالي و اوضاع پريشان آن دوران بود، پرداخت مواجب و آذوقه به سپاهيان به تأخير افتاده بود و سربازان خشمگين بودند. در چنين شرايطي تحريك آنها توسط عوامل روسيه و درباريان ناراضي كار ساده‌اي بود.
روز دوشنبه 15 ربيع‌الثاني 1265ه.ق. (19 اسفند 1227ه.ش. – 10 مارس 1849م.) سه فوج از سربازان آذربايجاني از جمله فوج نخبه قهرمانيه بر افسران خود شوريدند و به سوي خانه امير به راه افتادند. پشت در خانه به آنها وعده داده شد كه موضوع مواجب و سختگيري برادر امير بررسي مي‌شود و جبران مافات خواهد شد. اما آنها صبح روز بعد بار ديگر به خانه امير رفتند و كوشيدند به زور وارد خانه شوند. محافاظان خانه به سوي آنها گلوله اندختند و دو تن از سربازان را كشتند. سربازان كه غير مسلح بودند به سربازخانه بازگشتند و اينبار با اسلحه خانه امير را محاصره كردند و خواستار عزل او شدند. آنها تهديد كردند كه صدراعظم را خواهند كشت. امير كه در محاصره بود از طريق نوشتن نامه با شاه و ديگران تماس داشت. او، شاه و ميرزا ابوالقاسم امام‌جمعه از سفارت انگليس درخواست كمك كردند. كلنل فرانت كه پيش‌تر در نظام جديد آذربايجان امر آموزش سپاهيان را به عهده داشت با لباس نظامي به ميان سربازان شورشي رفت تا آنها را آرام كند، اما فريادهاي شورشيان براي عزل امير امكان گفتگو را از او گرفت. فرانت با توجه به رفتار سربازان به اين نتيجه رسيد كه اين شورش با تحريك عناصري از بالا صورت گرفته است. بنابراين آماده شد كه به شيوه خود در اين كار تدبير كند.
(ادامه دارد)

سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۴

امير و پايان فتنه

«چون شاهنشاه (محمدشاه قاجار) از آهنگ حسن‌خان سالار آگاه شد، به صوابديد حاجي‌ميرزا آقاسي بفرمود تا ابراهيم خليل‌خان سرتيپ سلماسي را با دو عراده توپ و دو فوج سرباز افشار و سواره خواجه‌وند و عبدالملكي و سواره افشار صاين‌قلعه و مكري مأمور فرمود تا از طهران بيرون شده غره‌شهر رمضان (1263ه.ق. مطابق 21 مرداد 1226ه.ش. و 12 اوت 1847م.) وارد بسطام شد. و از آن سوي [حسن‌خان] سالار تا سبزوار تاخته كلمه عصيان را بلندآوازه ساخت و جعفر‌قلي‌خان كردشادلو را با دوازده‌هزار سوار بر مقدمه سپاه بيرون فرستاد و جعفرقلي‌خان از راه كلاته خيج به قريه قهيج آمد و آنجا اوتراق كرد و ميان دو لشكر از يك فرسنگ‌ونيم بر زيادت نبود و روزي چند از دور نگران يكديگر بودند. چون اين خبر معروض كارداران دولت افتاد، حاجي‌ميرزا آقاسي بيم كرد كه مبادا به سبب قلّت سپاه در اول مقاتلت ابراهيم‌خليل‌خان شكسته شود و نام دولت پست گردد؛ پس فرمان كرد و به سليمان‌خان و ابراهيم‌خليل‌خان فرستاد كه اگر سپاه شما در خور اين جنگ نباشد، هرگز اقدام به مبارزت نكنيد و مراجعت به سمنان نمائيد تا لشكري ساخته با شما پيوسته شود». («ناسخ‌التواريخ»، محمدتقي لسان‌الملك سپهر)
اين نمونه‌اي بود از روش حاجي‌ميرزا آقاسي كه كه كارها را نه چنان مي‌سنجيد كه از موفقيت اطمينان يابد و نه چندان جسارت داشت كه تن به معركه دهد و از اقبال خويش فيروزي طلب كند. اما فرمان نابخردانه او مبني بر عقب‌نشيني قواي دولتي به سمنان در ميان سرداران سپاه مقبول نيفتاد و آنان چنين استدلال كردند كه قواي ما بيشتر پيادگانند و از آن دشمن همه سواران تركمن. اگر به سوي سمنان باز شويم از پشت بر ما خواهند تاخت و كسي از ما را بخت گريختن نمي‌ماند. پس ايستادند و با استفاده مناسب از توپخانه آنقدر مقاومت كردند تا قواي كمكي به فرماندهي شاهزاده حمزه‌ميرزا حشمت‌الدوله رسيد و قواي سالار را به تركمن صحرا فراري داد.
كشمكش
ورود حمزه ميرزا به معركه خراسان ماجرا را پايان نداد. او حتي مدتي به محاصره قواي سالار كه از سوي خانات تركستان حمايت مي‌شد گرفتار شد و تنها با كمك افغان‌ها از محاصره در آمد. چنين بود تا دوران سلطنت ناصرالدين‌شاه فرا رسيد و اميركبير صدارت را به عهده گرفت. او «نخست حمزه‌ميرزا را از خراسان احضار و برادر وي سلطان‌مرادميرزا را كه از كافي‌ترين افراد خاندان قاجاريه [بود]... به فرمانروايي آن سامان مأمور كرد. در اين ضمن آصف‌الدوله دو عريضه چاكرانه به شاه و امير نوشت. كاردار انگليس فرانت آن دو نامه را به نظر ميرزاتقي‌خان رساند و بسيار كوشيد كه دربار را به صدور اجازه ورود آصف‌الدوله به ايران وادارد. ولي اميركبير... اجازه نداد كه آصف‌الدوله به ايران معاودت كند». («اميركبير و ايران»، فريدون آدميت)
واكنش آصف‌الدوله به ممانعت امير اين بود كه پيامي براي سالار فرستاد و او را در نافرماني عليه دولت قوي‌دل كرد. ميرزاتقي‌خان ابتدا كوشيد «فتنه سالار» را با تدبير و سياست مهار كند. بنابراين دو تن از معتمدان كاردان و با تدبير خود را به خراسان فرستاد. يكي از اين دو تن عموي سالار و ديگري از دوستان جعفرقلي‌خان، اصلي‌ترين همدست او بود.
تدبير
«اين دو فرستاده‌ي دانا نخست در نيشابور با جعفرقلي‌خان ملاقات كردند و از او تعهد گرفتند كه از قواي سالار كناره كند. كناره‌جويي او شكستي سخت بود كه بر قدرت سالار وارد آمد. رسولان ميرزاتقي‌خان پس از اين توفيق به ملاقات سالار رفتند و در رام كردن و به راه آوردن او بس كوشش نمودند، ولي موفقيتي حاصل نشد. سالار پيام‌هاي مسالمت‌آميز امير را دليل بر عجز او گرفت».
چنين بود كه امير ناچار شد چاشني تهديد را هم به تدبير خود بيفزايد. اين بار از سويي چراغعلي‌خان كلهر را به عنوان فرستاده‌ي ويژه با پيام‌هاي حسن‌نيت نزد سالار فرستاد و از سوي ديگر سپاهي راهي خراسان كرد تا به سالار بفهماند در صورت ادامه طغيان با قواي قهريه روبرو خواهد شد. پيام امير براي سالار -به طوري كه در «روضة‌الصفاي ناصري» ثبت است- چنين بود: «از اين امور كه در سر داري و در پيش گرفته‌اي درگذر و راضي مباش كه خاندان آبا و اجداد خود را كه حق خدمت بر اين دولت دارند بر باد فنا دهي. بي دغدغه و واهمه... سوار شو و به حضور پادشاه عهد آي تا تفقدات بيني و ايمن نشيني. بعد از ورود به قدر نودوپنج هزار تومان كه تيولات و مقرريات طايفه شماست برقرار ماند و فرزندانت مناصب مناسب يابند. ولي بايد خود به مكه روي و باز گردي... (بعد وعده حكومت همدان، زنجان يا قزوين را به او مي‌دهد و اضافه مي‌كند:) والا كه به اجماع اجامره و اوباش مغرور شوي و به داعيه سلطنت كه در دوده شما نبوده سر بر آري كار به سر نخواهي برد و همه اقربانت ضايع خواهند شد».
سالار پيشنهاد امير را نپذيرفت و كار به خصومت كشيد. امير دستور محاصره مشهد را صادر كرد و قواي كمكي به آنجا فرستاد. او پيشنهاد ميانجي‌گري سفراي روسيه و انگليس را هم با سرسختي تمام رد كرد و گفت مايل نيست اجازه دخالت در امور داخلي دولت را به آنها بدهد. كار تدارك سپاه را آنقدر ادامه داد تا از پيروزي اطمينان يافت، آنگاه فرمان حمله را صادر كرد. به اين ترتيب شهر مشهد در روز شنبه هشتم جمادي‌الاول 1266ه.ق. «مقارن عيد نوروز» توسط قواي دولتي گشوده شد و فتنه سالار پايان يافت.

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

«فتنه سالار»

از جمله مهمترين ماجراهاي اواخر دوران سلطنت محمدشاه قاجار كه پس از مرگ او شدت گرفت، نافرماني محمدحسن‌خان سالار، پسر اللهيارخان آصف‌الدوله در خراسان بود كه در منابع تاريخي قاجاريه با عنوان «فتنه سالار» از آن ياد مي‌شود. اين ماجرا در عين حال از بغرنج‌ترين مشكلاتي بود كه اميركبير در ابتداي سلطنت ناصرالدين‌شاه با آن دست‌وپنجه نرم كرد.
اللهيارخان آصف‌الدوله در عصر حكومت فتحعلي‌شاه قاجار مدتي وزارت اعظم داشت. او از جمله بانفوذترين شخصيت‌هايي بود كه پس از مرگ نابهنگام شاهزاده عباس‌ميرزا كوشيد تا پسر او محمدميرزا را به عنوان وليعهد جديد تثبيت كند. هر يك از پسران فتحعلي‌شاه (برادران عباس‌ميرزا) به طور طبيعي انتظار داشتند پس از مرگ او، نامزد جانشيني پدر شوند. اما آصف‌الدوله كه دايي محمدميرزا بود توانست وليعهدي خواهرزاده خود را با كمك ميرزا ابوالقاسم قائم‌مقام تثبيت كند. چنين بود كه او پس از مرگ فتحعلي‌شاه انتظار داشت صدارت شاه جوان و خواهرزاده خود را به عهده بگيرد. اما اين سمت به قائم‌مقام رسيد و آصف‌الدوله‌ي ناكام و خشمگين به عنوان حاكم خراسان راهي آن ديار شد. پس از قتل قائم‌مقام نيز حاجي‌ميرزا آقاسي با توجه به نفوذي كه بر محمدشاه داشت، شخص اول كشور شد و آصف‌الدوله كه به طمع صدارت بدون كسب اجازه از شاه راهي دارالخلافه شده بود، سرخورده و دلسرد به خراسان بازگشت.
وسوسه
محمدتقي لسان‌الملك سپهر، نويسنده «ناسخ‌التواريخ»، شرح وقايع سال 1262ه.ق. را چنين آغاز مي‌كند: «و در اين سال چنان افتاد كه كارداران دولت به اللهيارخان آصف‌الدوله فرمانگزار مملكت خراسان دل ديگرگون كردند. از اين روي كه محمدقلي‌خان پسر آصف‌الدوله در حضرت شهريار (محمدشاه) حاجب‌بار و ايشيك‌آقاسي (رئيس تشريفات) بود و مكانتي به سزا داشت... [اما او] از آن مردم بود كه دل آزرده داشت و همواره با آصف‌الدوله از كارداران دولت كتابي به سعايت (بدگويي) و شكايت مي‌نگاشت و باز مي‌نمود كه: «سلطنت پادشاه را به سوءتدبير حاجي‌ميرزا آقاسي مداري و استقراري نمانده، رعيت دل رنجيده دارد و لشكري با خاطر آزرده روز مي‌گذارد. سالي و ماهي نمي‌رود كه سربازان آهنگ طغيان نسازند و اولياي دولت را به اخذ مواجب به محاصره نيندازند.» از آن سوي چون اين سخنان در خراسان سمر گشت (معروف شد) و حسن‌خان سالار -پسر ديگر آصف‌الدوله- اصغاء نمود (شنيد)، چنان پنداشت كه اگر تجهيز لشكري كند و آهنگ دارالخلافه فرمايد، مردمان چنان از پادشاه رنجيده‌اند كه بي‌زحمت جنگ تاج و اورنگ را از بهر او خواهند داد».
چنين بود كه سالار آماده طغيان شد و به جمع‌آوري نيرو و تحكيم پيوند با امراي محلي آغاز كرد. او از جمله يا يكي از حكمرانان محلي كه عليه حكومت مركزي طغيان كرده بود پيوند خانوادگي برقرار كرد (دخترش را به او داد و خواهر او را گرفت). هنگامي كه اخبار اقدامات آصف‌الدوله و سالار به تهران رسيد، محمدشاه منشوري خطاب به آصف‌الدوله مهر كرد كه: حاكم طاغي را راهي دارالخلافه كنيد. آصف‌الدوله و سالار از اجراي اين فرمان طفره رفتند و «فتنه سالار» به آهستگي جوانه زد.
شورش
حسن‌خان سالار به سرعت خود را آماده حركت به سوي دارالخلافه كرد و به دلگرمي پيام‌هايي كه از سوي برادر و كسانش مي‌رسيد، گمان مي‌كرد به سرعت و آساني حكومت را به دست خواهد آورد. اما آصف‌الدوله كه مردي دنياديده بود استدلال مي‌كرد كه ما از خاندان سلطنت نيستيم و مردم پادشاهي ما را نخواند پذيرفت. پس بايد شاهزاده‌اي يافت و او را عليه محمدشاه و حاجي ميرزا‌آقاسي شوراند، آنگاه در سايه او حركت كرد و قدرت را به دست گرفت. از نظر آصف‌الدوله مناسب‌ترين گزينه براي اين كار بهمن‌ميرزا حاكم آذربايجان بود. اما حسن‌خان حاضر نبود به اين آساني براي خود شريك بتراشد. آصف‌الدوله كه مي‌دانست پسر بلندپروازش هر لحظه ممكن است دارايي او را تصاحب كند و كار را آنطور كه خود مي‌خواهد پيش برد، متوسل به تدبير شد. به پسر گفت من با ثروتي هنگفت به تهران مي‌روم. اگر كار آنطور كه تو مي‌گويي آشفته بود، با تطميع و تحريص صاحبان نفوذ در آنجا زمينه كار را آماده مي‌كنم و پيك مي‌فرستم كه تو با لشكر به دارالخلافه در آيي. اما اگر چنين نبود، هدايايي گرانبها به شاه و حاجي تقديم مي‌كنم و حكومت استرآباد و چند جاي ديگر را براي برادرانت مي‌گيرم و باز مي‌گردم تا بعد با تجهيز و آمادگي بيشتر اقدام كنيم.
به اين ترتيب آصف‌الدوله به تهران آمد و كوشيد سمت‌هايي را براي پسران خود به دست آورد. از جمله درخواست كرد يكي از پسرانش (ميرزا محمدخان) به نيابت او حاكم خراسان شود. حاجي ميرزاآقاسي به اين طمع كه اين انتصاب، ميرزا محمدخان و سالار را در برابر هم قرار مي‌دهد پذيرفت. اما ميرزا محمدخان در خراسان با برادر هم‌دست شد و به اتفاق طغيان خود را علني كردند. قواي تحت فرمان سالار كلات نادري را با حيله از نيروهاي تحت فرمان مركز گرفتند و با استقرار در آنجا شورش خود را علني كردند. هنگامي كه خبر به تهران رسيد، آصف‌الدوله كه نه در پايتخت احساس آرامش مي‌كرد و نه بازگشت به خراسان را امن مي‌يافت اجازه گرفت همراه خواهرش (مادر شاه) به زيارت خانه خدا برود.
(ادامه دارد)

ارسال توسط omid @ ۱۰:۰۰   0 نظر

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

مرگ محمدشاه

سلطان محمدشاه ملقب به غازي، سومين پادشاه سلسله قاجاريه، شب سه‌شنبه ششم شوال 1264ه.ق. (دو ساعت و نيم از شب گذشته) در اثر عوارض بيماري نقرس در كاخ محمديه تهران درگذشت. او سال‌ها با بيماري و رنج دست‌به‌گريبان بود و از چند روز پيش از مرگ كه حالش رو به وخامت رفت، كمابيش به سرنوشت خود آگاه شد. به نوشته محمدتقي لسان‌الملك سپهر در «ناسخ‌التواريخ»، يكي از كاركنان كاخ سلطنتي دو سه روز پيش از مرگ شاه او را خواب ديده بود كه «سلبي (جامه‌اي) سياه در بر كرده بر منبري بر آمده و به بانگي كه سگان جميع بلاد و امصار اصغا نمودند، مرثيه‌اي انشاد فرمود (قرائت كرد)». صبح روز بعد كه شاه از اين ماجرا آگاه شد «تعبير اين خواب بدانست و فهم كرد كه خبر مرگ اوست كه بلاد و امصار را فرو گيرد و به همه جا فرا رسد».
شاه‌ميري
ناصرالدين ميرزا وليعهد در هنگام مرگ پدرش در آذربايجان به سر مي‌برد و بنا به سنتي كه از زمان شاهزاده عباس‌ميرزا متداول شده بود، حكومت آنجا را به عهده داشت. «خبر مرگ محمدشاه را اول بار آنيچكوف، كنسول روسيه در تبريز، روز نهم شوال 1262ه.ق. (هشتم سپتامبر 1848م.- هفدهم شهريور1227ه.ش.) به ناصرالدين ميرزا رساند. چنين گويند كه وليعهد پس از شنيدن خبر انگشتر الماس خود را كه مزيّن به تصوير تزار بود به او نشان داد. اين انگشتر را نيكلا شخصاً در سفر ايروان در سال 1838 ميلادي به عنوان پيوند دوستي «عم بزرگ» به شاهزاده هديه كرده بود، و وي اينك از مأمور روس مي‌خواست كه در عزيمت به پايتخت [و نشستن بر تخت سلطنت] ياري‌اش دهد. روز بعد، فرستاده ويژه انگليسي، كيث ادوارد ابوت نيز خبر درگذشت شاه را تأييد كرد». («قبله عالم»، عباس امانت)
اصطلاح «شاه‌ميري» هنوز در بسياري از مناطق ايران رايج است و به اوضاع آشفته و وحشت عمومي ناشي از بي‌ثباتي مطلق اطلاق مي‌شود. تداول اين اصطلاح آشكارا در حوادثي ريشه دارد كه در دوران انحطاط ايران پس از مرگ پادشاهان، كشور را فرا مي‌گرفت و به قتل، غارت، طغيان و نزاع‌هاي خونين بر سر قدرت مي‌انجاميد. مرگ محمدشاه قاجار نيز خطر بروز چنين حوادثي را در پي داشت. حاجي ميرزا آقاسي كه دوران وليعهدي ناصرالدين ميرزا را در رقابت با ملك‌جهان (مادر وليعهد، مهدعلياي بعدي) گذرانده و حتي در برهه‌هايي كوشيده بود عباس‌ميرزاي سوم (برادر ناصرالدين ميرزا) را به مقام ولي‌عهدي بركشد، اينك در نبود مريد قدرتمندش محمدشاه احساس خطر مي‌كرد و ممكن بود با استفاده از سپاه ماكويي تحت فرمانش عليه ناصرالدين‌ميرزا با ساير مدعيان سلطنت هم‌پيمان شود. فضاي بي‌ثبات و تب‌آلوده‌اي كه تهران را فرا گرفته بود، سفراي بريتانيا و روسيه را بر آن داشت كه بر عزيمت فوري ناصرالدين‌ميرزا (كه حالا ديگر خود را ناصرالدين‌شاه مي‌خواند) اصرار كنند. اما شاه جوان و دستيارانش به هيچ‌وجه آمادگي سفر فوري به دارالخلافه را نداشتند و تأكيد مي‌كردند اين كار بدون همراهي سپاهي قدرتمند بسيار خطرناك است و به گام نهادن در دهان شير شباهت دارد. در اينجا بود كه حسن‌شهرت، كارداني و تسلط همزمان ميرزا تقي‌خان فراهاني (وزير نظام آذربايجان) بر مسائل سياسي و امور نظامي به كار آمد. چنانكه محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه در «صدرالتواريخ» آورده است، ميرزا تقي‌خان از وليعهد خواست «دستخطي مرقوم فرمائيد كه سندِ تقي سندِ من است. آنگاه با اين دستخط هر قدر تنخواه لازم باشد فراهم خواهم كرد».
امير
ميرزا تقي‌خان كه حالا ديگر با مقام صدارت و دريافت لقب اميركبير فاصله زيادي نداشت، با استفاده از اعتماد شاه جوان توانست حدود سي‌هزار تومان از تجار تبريز وام بگيرد. «به علاوه چندهزار تومان هم به وسيله «استيونس» كنسول انگليس در تبريز از «سفراندي» نام تاجر يوناني قرض كرد. سپس به سرعت به آماده كردن وسايل حركت شاه دست زد». («اميركبير و ايران»، فريدون آدميت)
ميرزا تقي‌خان با استفاده از پولي كه فراهم آمده بود به سرعت نيرويي ده‌هزار نفري مركب از هفت فوج پياده‌ي نظام جديد، توپخانه و سواران ايلياتي ترتيب داد و آماده آوردن شاه به پايتخت شد. فرماندهان ماكويي كه به حاجي‌ميرزا آقاسي وفادار بودند در اين نيرو نقشي نيافتند و به اين ترتيب امكان دسيسه‌چيني حاجي در كار آنها منتفي شد. ناصرالدين شاه نيز مقام ميرزا تقي‌خان را به امارت نظام، يعني فرماندهي كل نظام جديد، ارتقاء داد.
از سوي ديگر در تهران سران طوايف و خانواده‌هاي صاحب‌نفوذ قاجار كه از حاجي‌ميرزا آقاسي و سياست‌هاي ضد اشرافي او دل پر خوني داشتند، گردهم آمدند و مجلسي با نام عجيب «مجلس امراي جمهوري» ترتيب دادند كه به گفته آنها تمام جناح‌هاي حكومت را نمايندگي مي‌كرد و از حمايت مهدعلياي جديد، مادر ناصرالدين‌شاه نيز بهره‌مند بود. حاجيِ دسيسه‌گر كه از ترس برخوردهاي قهرآميز دشمنان به اقامتگاه تابستاني‌اش در عباس‌آباد رفته بود، عملاً نتوانست كاري از پيش ببرد و تهران تا رسيدن شاه جديد، هر چند با اندكي آشفتگي، توسط مهدعليا و مجلس امرا اداره شد.
شاه سرانجام به همراه سپاه آبرومندش به تهران رسيد و روز بعد، در نخستين ساعات بامداد بيست‌ودوم ذيقعده 1264 در مراسمي باشكوه در ايوان بيروني تالار سلام كاخ گلستان بر تخت مرمر نشست و تاج كياني را بر سر نهاد. سمت صدارت اعظم و عنوان «اميركبير» نيز در همان مراسم، يا اندكي بعد به ميرزا تقي‌خان فراهاني اعطاء شد و تنش‌ها موقتاً آرام گرفت. هرچند حواث بزرگي در راه بود.

ارسال توسط omid @ ۰۹:۱۴   0 نظر