شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

آمادگي دوباره

دو شكست پياپي قواي عباس‌ميرزا در اصلاندوز و لنكران كه به فاصله حدود دو ماه و نيم اتفاق افتاد، شيرازه سپاه و روحيه قشون ايران را در هم كوفت. شايد به همين دليل بود كه فتحعلي‌شاه پس از آگاهي يافتن از ماجراي لنكران، به جاي سرزنش، نامه دلجويي براي وليعهد خود فرستاد: «مقارن آن حال (دي‌ماه 1191ه.ش.) فرماني از مصدر جاه و جلال خاقان فريدون خصال رسيد مشتمل بر دلجويي‌هاي نواب نايب‌السلطنه و موقوفي تلافي بعون‌الله‌تعالي به رسيدن ايام بهار و اعتدال هوا. نايب‌السلطنه امتثال امر سلطاني كرده، به دارالسلطنه تبريز مراجعت فرمود. در تبريز نوشته سردار روس (دوريچف) رسيد و به ايلچي انگليس نيز مرقوم داشته بود كه ناپلئون پادشاه فرانسه بعد از فتح مسقو (مسكو) از انديشه احتشاد (استعداد لشكر) روسيه تاب نياورده، مراجعت كرد؛ اما چنين معلوم شد كه به سبب شدت سرما برگشته بود». («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي، تصحيح و تحشيه غلامحسين زرگري‌نژاد)
حسين‌خان
خبري كه ژنرال دوريچف (فرمانده سپاه قفقاز و حكمران گرجستان) توسط نامه براي عباس‌ميرزا و سر گور اوزلي (سفيركبير بريتانيا در ايران، مقيم تبريز) فرستاده بود، پيامي روشن در خود داشت. ناپلئون خاك روسيه را با شكست ترك گفته بود و پيروزي‌هاي پي‌درپي در نبرد با ايران نصيب ارتش روسيه مي‌شد. پيام نهفته در نامه دوريچف براي شاهزاده اين بود كه تا دير نشده شرايط روس‌ها را براي صلح بپذيريد. اوزلي هم چنانكه ديديم از ماه‌ها پيش‌تر مقامات ايراني را به پذيرش شرايط صلح تشويق مي‌كرد و سمت ميانجي داشت. اما «عباس‌ميرزا هنوز شرايط روس‌ها براي صلح را نمي‌پذيرفت. در تبريز به شدت كار مي‌كردند تا ارتش را بازسازي و توپخانه را دوباره برپا كنند. در نخستين روزهاي بهار عباس‌ميرزا با از سر گرفتن جنگ، دشمن را در چند نقطه از ارس شكست داد». («عباس‌ميرزا و فتحعلي‌شاه»، امينه پاكروان، ترجمه صفيه روحي)
يكي از اين پيروزي‌ها را حسين‌خان سردار ايرواني با عده‌اي داوطلب كه توسط چند تن از «ارباب عمائم» همراهي مي‌شدند به دست آورد. دنبلي شرح اين پيروزي را چنين برنگاشته است: «در اوقاتي كه نواب نايب‌السلطنه، حسين‌خان سردار ايروان را به حضور طلبيده بود و در تبريز چند روزي در خدمت ساطع‌النور اشرف شرف‌اندوز بود، از ايروان خبر رسيد كه سردار روس به قدر دو هزار نفر به سركردگي ينارالي پلنگ‌جوهر، از راه پنبك و شوره‌گل روان ساخته كه از قراء حوالي و حواشي ايروان مالي برند و غله به دست آورند و از معادن آن حدود چند بار نمك بار كرده، برند... نواب نايب‌السلطنه مه محاربت و مقاتلت ايشان حسين‌خان سردار را رخصت انصراف دادند. سردار مزبور به استعجال تمام عازم شد. چون از ركاب ظفرمآب سپاهي ابواب‌جمع او نبود (يعني شاهزاده نتوانسته بود قوايي همراه او كند) و در آن حال به قدر دو هزار نفر از اهالي ايروان داوطلب شده به جهاد برخاسته بودند و خود را به سلاح جنگ آراسته، چند نفر از فضلا و ارباب عمائم و اهل زهد و تقوي كفن در گردن انداخته تيغ نصرت انداختند، حسين‌خان به همان جماعت اكتفاء كرده، به مضمار (ميدان) جهاد تاختند. ينارال و سالدات روسيه از مشاهده اين حالت ترتيب صفوف حرب داده، آماده كارزار شدند. جماعت جهاديه و سرباز و حسين‌خان سردار، مجرد ملاقات دشمن بي‌آنكه ترتيب تيپ نمايند، همگي از سر گذشته حمله‌آور [شدند] و دست به تفنگ و شمشير و خنجر برده از دو طرف برق بلا باريدن گرفت و ارواح از ابدان روسيه رميدن. بعد از سه چهار ساعت تلاش در ميدان جنگ و پرخاش، شكست به ينارال و سالدات روسيه افتاد، فرار بر قرار اختيار و خس و خار وادي از خون آن گروه بي‌شكوه لاله‌گون گرديد و در اين دفعه سي و چهل نفر از مجاهدان اسلام شربت شهادت چشيدند و از جماعت روسيه قريب به چهارصد نفر به روايت ثقات كه در آن معركه حاضر بودند، مقتول و مجروح و اسير آمدند. سردار و اهالي جهاديه ايروان، رايت ظفر افراخته رؤس روس (سرهاي بريده كشتگان روس) را روانه دربار سعادت‌مدار نواب نايب‌السلطنه ساختند و شاهزاده سرهاي روسيه را مصحوب عريضه عبوديت‌فريضه، روانه دربار جهان‌مدار شاهنشاهي داشتند».
ازدياد افواج
خبر اين پيروزي و سرهاي بريده سربازان روس درست هنگامي به تهران رسيد كه اردوي شاهي به عزم سلطانيه زنجان (و از آنجا به سوي چمن اوجان آذربايجان، بستان‌آباد فعلي) آماده حركت مي‌شد. ماجراي اين سفر را در شماره آينده پي مي‌گيريم، اما در پايان اين مقاله نتيجه تلاش‌هاي چند ماهه شاهزاده عباس‌ميرزا را از قلم دنبلي مي‌آوريم كه هرچند به نظر مقداري اغراق‌آميز مي‌رسد، شمّه‌اي از حقيقت با خود دارد: «چون... فرمان جهان‌مطاع [شاه قاجار] شرف نفاذ يافته بود كه در آذربايجان به ازدياد افواج سرباز و سواره‌نظام كه به تعليم مستر دروويل انگليس (دروويل فرانسوي بود نه انگليسي) اهتمام مي‌فرمودند، كوشند و در ارسال وجه نقد نيز از خزانه پادشاهي به قدر ضرورت در تدارك انجام كار به هيچ‌وجه مضايقه نمي‌شد، لهذا نواب نايب‌السلطنه در اين دو سه ماه، قطع آرام از خود فرموده، پنج‌شش هزار از سرباز و سواره‌نظام به نوعي آراسته داشت كه همگي در مشق و قدراندازي (تيراندازي) كامل و در فنون آداب حرب وقوفي زياده از حد حاصل كردند».

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

زمهرير شكست

در شماره‌هاي گذشته ديديم كه شاهزاده عباس‌ميرزا پس از شكست اصلاندوز ابتدا به مشكين و سپس به تبريز رفت تا سپاهي تازه تدارك كند: «بعد از ورود موكب مسعود به تبريز خاطر خطير در آن روزها به مهمي جز تدارك كار دشمن اقدام نمي‌كرد و به كاري جز تهيه كار انتقام ميل نمي‌فرمود و همه همت بلندش به اين مصروف بود كه در همان اوقات زمستان تلافي به عمل آيد» («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي، تصحيح و تحشيه غلامحسين زرگري‌نژاد). در اين هنگام ماجراي عزيمت روس‌ها به سوي نخجوان پيش آمد كه ديديم با گريختن برادر حاكم نخجوان (كه در اسارت آنها بود) منتفي شد.
از سوي ديگر چنانكه پيش‌تر گفتيم مصطفي‌خان، حاكم تالش، كه به روس‌ها گرايش يافته و آنها را به تالش فرا خوانده بود، توسط نيروهاي اعزامي عباس‌ميرزا شكست خورده و در گاميشوان (گاميشان) به محاصره در آمده بود. اين محاصره حدود چهار ماه به طول انجاميد. همزمان با بازگشت عباس‌ميرزا از اصلاندوز به تبريز، خبر رسيد كه «بنا بر وسوسه مصطفي‌خان طالش، روسيه به طرف مغان به قصد ايل و الوسي (قبيله‌اي) كه به قشلاميشي رفته بودند، حركت كردند». شاهزاده همزمان از رسيدن اسماعيل‌بيك دامغاني و سپاه اعزامي فتحعلي‌شاه به آذربايجان آگاه شد. «نواب نايب‌السلطنه فوج سرباز را كه به نخجوان و مرند مأمور فرموده بودند به تبريز احضار و اسماعيل‌بيك را از راه اردبيل به موغان (مغان) مأمور و بعد از ورود سرباز و توپخانه سپاه را برداشته، از راه قراجه‌داغ به موغان حركت فرمودند. از تأثير سردي زمستان، هوا دم از زمهرير مي‌زد. صحرا و بيابان را چنان برف گرفته بود كه پياده و سوار را به هيچ وجه تردد ممكن نبود».
جبهه غربي
در طول ماه‌هاي اكتبر، نوامبر و دسامبر 1812م. كه وقايع پيش‌گفته در آذربايجان و تالش در جريان بود، روس‌ها در جبهه غربي نيز با نيروهاي ناپلئون درگير نبرد بودند. قواي 450هزار نفري ناپلئون كه در اواسط سپتامبر همان سال (اوايل رمضان 1227ه.ق – اواخر شهريور 1191ه.ش.) مسكو را به محاصره در آورده بود، حدود يك ماه بعد در اثر سرما و عدم دسترسي به آذوقه ناتوان شد و دست از محاصره شهر برداشت. پنج روز پس از آنكه ناپلئون و سپاهش مسير عقب‌نشيني به سوي فرانسه را در پيش گرفتند، روس‌ها بر آنها تاختند. حدود يك ماه بعد نيز كه نيروهاي ناپلئون از رود «برزينا» مي‌گذشتند، چنين حمله‌اي تكرار شد و تلفات جبران ناپذيري به فرانسوي‌ها وارد كرد. آشفتگي اوضاع در ارتش فرانسه چنان نااميدكننده بود كه ناپلئون سرانجام در تاريخ 8 دسامبر، باقيمانده قوايش را رها كرد و به پاريس بازگشت.
ناگفته پيداست كه هزيمت قواي ناپلئون بيشتر به سبب سرما و گرسنگي اتفاق افتاد و نبردهايي كه ميان دو طرف در گرفت تلفات چنداني براي روس‌ها نداشت. از سوي ديگر طبيعتاً با آرام شدن جبهه غربي، توجه ارتش روسيه به جبهه قفقاز بيشتر مي‌شد و اين براي عباس‌ميرزا و فتحعلي‌شاه خبر خوش‌آيندي نبود. شايد بتوان حوادث محرم 1228ه.ق لنكران را از نخستين نشانه‌هاي اين تغيير قلمداد كرد.
سقوط لنكران
«بعد از حركت [اردوي نايب‌السلطنه] از تبريز خبر رسيد كه ايل قراباغي، روسيه را به ميان خود راه داده[اند]... روسيه، ايل قراباغي را از جايي كه بودند حركت دادند و علي‌الغفله (ناگهان، بي‌مقدمه) عازم اركوان (در جنوب تالش) شدند... علي‌خان نوري كه مستحفظ اركوان بود با چند تن از مأمورين، از استماع خبر ايل مضطرب گشته، بي‌جنگ و نزاع اركوان را خالي [كردند] و [تنها] ميرزا احمد مستوفي سركار كه نظام امور روسيه مسلمان در عهده اهتمام او بود (فرماندهي فوج بهادران را به عهده داشت)، بعد از رفتن رفقا در ميان مخمصه و فتن ايستاده در مقابله و مقاتله روس شربت شهادت چشيد و عازم گلگشت جنان گرديد».
به اين ترتيب شهر اركوان كه در ميانه راه آستارا و لنكران بود به دست روس‌ها افتاد و قواي روس از آنجا به سوي لنكران (مركز تالش) روانه شدند. عباس‌ميرزا با دريافت اين خبر به سرعت راهي تالش شد، اما وقتي به مشكين رسيد اخبار ناگوار لنكران را به او دادند: «در شب عاشورا جماعت روسيه به قلعه لنكران يورش برده از دو طرف جنگي عظيم و كوششي پرنكال و بيم تقديم رفته و تفنگچيان لاهيجاني كه سركرده ايشان در اول كار مقتول شده بود، برجي را كه در عهده حراست ايشان بود خالي كردند و روسيه به آن برج صعود نموده از انداختن توپ و تفنگ كه مشرف به سربازان محمدبيك قاجار بود، دود به چرخ كبود رسانيدند. پنج شش ساعت جنگ در ميان روسيه و مجاهدان اسلام قائم بود و در كنار بحر خزر كشتي اجسام روس و مسلمان از طوفان خون در گل نشست. صادق‌خان قاجار كه در آن روز سردار سپاه لنكران بود با محمدبيك قاجار افشار... در مقام ستيز و آويز و زد و خورد با روسيه چندان ايستادگي و كوشش كردند كه به قتل رسيدند. روسيه اگرچه به قلعه لنكران راه يافتند، اما از آن همه سالدات، ثلثي باقي نماند و عدد كشتگان روس زياده از دوهزاروپانصد نفر آمد، آن هم كه [زنده] مانده بود مجروح [بود]. ينارال كتلاروسكي سه زخم منكر كه عسيرالعلاج بود برداشت و جراحان ماهر سعي در معالجه او كردند»...

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

ماجراي كريستي

روايت محمدتقي لسان‌الملك سپهر از نبرد اصلاندوز كه در جلد اول «ناسخ‌التواريخ» آمده است، كاملاً با روايت دنبلي مطابقت دارد و پيداست از روي آن نوشته شده است. تنها تفاوت اين دو روايت در بخشي است كه به وقايع پس از شكست مربوط مي‌شود كه به آن خواهيم رسيد. اما نكته‌اي كه در همه اين روايات ايراني به چشم مي‌خورد و با خاطرات سرگرد دروويل سازگار نمي‌آيد، بخش مربوط به كشته‌شدن كريستي انگليسي است. مثلاً سپهر (بر اساس اطلاعات دنبلي) مي‌نويسد: «مستر كرشت انگريزي (كريستي) كه سرهنگ فوج شقاقي و نخجواني بود و از جنگ كناره مي‌نمود با چند تن ديگر مقتول و مجروح گشتند». در حالي كه ديديم پاكروان بر اساس خاطرات دروويل ماجراي كشته شدن كريستي را به گونه‌اي ديگر نقل كرده است: «ماژور كريستي كه توانسته بود گردان خود را جمع‌وجور كند، آن را در محلي مستقر كرد تا شليك توپ مؤثر واقع شود... به نظر مي‌آيد ماژور ليندزي فقط ناظر بر ماجرا بوده و حتي در نبرد اولي هم شركت نكرده باشد. اما كريستي كه قهرمانانه در كنار سربازان خود مي‌جنگيد از ناحيه گردن مجروح شد و سربازانش او را به درختي تكيه دادند. اندكي بعد قزاق‌ها كه او را شناسايي كرده بودند با گلوله سوراخ‌سوراخش كردند».
اشارات
بايد به ياد داشت كه گاسپار دروويل يك افسر فرانسوي بود و با انگليسي‌ها اصلاً ميانه نداشت. مثلاً او در مورد عملكرد ليندزي در جنگ اصلاندوز نوشته است: «در اصلاندوز شاهزاده (عباس‌ميرزا) فرماندهي يك آتشبار كامل را به يك افسر انگليسي وابسته به كمپاني هند شرقي به نام ليندزي محول نمود... افسر نامبرده به جاي اينكه از قشون كه در حال عقب‌نشيني بود به وسيله توپخانه حمايت كند، از روي حماقت توپ‌ها را در قلعه‌اي كوچك مستقر نموده بود و در نتيجه، عقب‌نشيني به بي‌نظمي كامل و فرار مبدل شد». با توجه به نگاه منفي دروويل به افسران انگليسي، بعيد است او بدون دليل و به دروغ در مورد كريستي از صفت «قهرمانانه» استفاده كرده باشد.
اشاره ديگر به اين ماجرا در نامه‌اي آمده است كه اوزلي حدود يك ماه پس از نبرد به فرمانده محلي قواي روسيه (كتلاروسكي؟) نوشت: «كريستي، ليندزي و دكتر جان كورميك، همگي اعضاي ميسيون انگليسي در تبريز بوده‌اند و حضورشان در ميان سپاهيان ايران صرفاً تصادفي بوده است و هيچگونه سر جنگ و ستيزي با روسيه، متحد بريتانيا، نداشته‌اند. بنابراين اميد است كه مقامات لشكري روس در نخستين فرصت ممكن اموال آنها را يافته و تحويل مقامات انگليسي دهند». («تاريخ روابط بازرگاني و سياسي انگليس و ايران» نقل شده در حاشيه «مآثر سلطانيه» توسط غلامحسين زرگري‌نژاد)
يك نكته ديگر كه در اين ميان قابل توجه است، شرحي است كه دنبلي در مورد رشادت جعفرقلي‌خان مقدم، سرهنگ فوج مراغه در روز نخست نبرد داده است: «در آن روز آرام‌سوز، شيوه ثبات قدم از جعفرقلي‌خان... ظاهر گشت و مصابرت (مقاومت) او مايه آرام «سربازان نوآموز شقاقي و نخجواني» گرديد و در معركه جدال از زبان نايب‌السلطنه تحسينات گوناگون شنيد». حال اگر به ياد آوريم كه فرماندهي فوج «سربازان نوآموز شقاقي و نخجواني» به عهده كريستي بوده است، رابطه مسئله روشن‌تر مي‌شود.
از كنار هم گذاشتن اين اطلاعات مي‌توان چنين حدس زد كه ماژور كريستي در روز نخست نبرد، مطابق دستوري كه افسران انگليسي از سر گور اوزلي دريافت كرده بودند، از درگير شدن در جنگ اجتناب كرده است. به همين دليل جعفرقلي‌خان مقدم علاوه بر فرماندهي فوج مراغه، سامان دادن به نوآموزان را هم به عهده گرفته است. اما صبح روز دوم جنگ، به هر دليل وارد معركه شده و شايد براي محافظت از جان سربازان تحت تعليمش كه به آنها دلبستگي يافته بود، «قهرمانانه» جنگيده و كشته شده است. به اين ترتيب اين عبارت دنبلي كه: «مستر كرشط انگليس... كه از اشتغال جنگ و جدال... فراغي داشت با چند نفر سركرده مقتول و مجروح [گشتند]» به اين معني خواهد بود كه «كريستي كه در روز قبل از جنگ كناره مي‌گرفت، در اين روز كشته شد». در عين حال چنانچه اين تفسير را نپذيريم تناقضي در ميانه مي‌ماند كه اگر كريستي از جنگ بر كنار بود، چگونه به قتل رسيد؟
بعد
اكنون بر سر روايت سپهر از وقايع پس از شكست باز مي‌گرديم. لسان‌الملك نيز مانند دنبلي در ذكر حوادث پس از نبرد اصلاندوز ابتدا ماجراي دفن اجساد قربانيان و بازگشت سرداران اعزامي به شكي، قراباغ و ساليان را آورده و سپس به حمله روس‌ها به قبايل مغاويز پرداخته است كه نايب‌السلطنه را به فكر بازگشت به تبريز و ترتيب دادن لشكري تازه انداخت. او روايت خود را چنين ادامه مي‌دهد: «اما از آن سوي چون شيخعلي‌بيك كنگرلو برادر نظرعلي‌خان حاكم نخجوان در جنگ اصلاندوز گرفتار روسيان گشته بود، جماعت روسيان به گمان خويش او را فريفته مواعيد كردند و آهنگ نخجوان نمودند، باشد به تدبير او فتح نخجوان كنند. از اين سوي نايب‌السلطنه از در دورانديشي نظرعلي‌خان را طلب فرمود و كريم‌خان كنگرلو را به حومت نخجوان بازداشت، اما شيخ‌علي‌بيك از لشكرگاه روسيان فرار كرده به ركاب پيوست. روسيه چون اين بديدند آهنگ نخجوان را بي‌سود دانسته مراجعت كردند. در اين هنگام اسماعيل‌خان دامغاني با سپاه از درگاه پادشاه برسيد، نايب‌السلطنه او را از طريق اردبيل به مغان مأمور داشت و خود نيز از راه قراجه‌داغ طريق مغان گرفت و همه‌جا برف از ركاب سوار مي‌رفت».
(ادامه دارد)

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

شبيخون روس‌ها

در مرور روايت دنبلي از ماجراي اصلاندوز به شبيخون روس‌ها در سحرگاه دومين روز نبرد رسيديم: «در آن شبِ شَبَه‌رنگ جمعي سالدات از اسراي «سلطان‌بود» كه در ميانه فوج بهادران بودند فرصت يافته به روسيه ملحق [شدند و]... گفتند اگر از شما عزمي به ظهور رسد ما پيشرو شده اسم بعضي از سربازان شقاقي و نخجواني مي‌بريم و شما را به ميان آن دو فوج مي‌رسانيم. ينارال آن رأي را پسنديده، از قرار تمهيد ايشان معمول داشت. سربازان شقاقي و نخجواني وقتي به خود پرداختند كه روسيه را در ميان خود يافتند. جنگ در گرفت و دود تفنگ دامن چرخ و اختر [را فرو پوشاند.] در شليك اول مستر كرشط (كريستي) انگليس، سرهنگ فوج شقاقي و نخجواني، كه از اشتغال جنگ و جدال و اشتعال نايره قتال فراغي داشت، با چند نفر سركرده مقتول و مجروح گشته، سربازان مزبور مجال جنگ نيافته به جانب تپه اصلاندوز روان و توپخانه نيز پي ايشان گرفت».
سقوط
در اين هياهو نايب‌السلطنه بر اسب نشست و خود را در ميانه افكند تا كار سپاه را به سامان آورد، اما (همانطور كه در روايت دروويل نيز خوانديد) اسبش در شيبي افتاد و زمين خورد. «غلامان چنين پنداشتند كه آسيبي به پيكر مباركش رسيده، از هر طرف صدا بلند شد و هر كس شنيده خود را به كناري كشيد. سربازان مراغه نيز چون سالدات روس و سربازان اسلام را ديدند كه آميخته به هم قاصد تپه شده‌اند و آن پشته جايي نبود كه حفظ آن واجب باشد، بعد از كشش و كوشش بي‌فايده، پي يكديگر گرفتند (گريختند)». عباس‌ميرزا چون از زمين برخاست سواري را ديد كه دهنه اسبي ديگر را به دست دارد و مي‌گذرد؛ بنابراين شمشير كشيد و به گمان اينكه سربازي روس است كه اسبي از ايرانيان به غنيمت گرفته جلوي او در آمد. آن سرباز كه از قضا خود از «جلوداران سركار» بود، در تاريكي شب صداي شاهزاده را شناخت، از اسب به زير آمد و اسب دوم خود را به او داد. نايب‌السلطنه سوار شد و با فرياد و تاخت زنده بودن خود را به باقي‌مانده سپاه نشان داد. «مردم از سلامتي وجودش استبشار كردند و آن جناب كوشش زياده از آن را بي‌جا دانسته، سپاه را در محلي كه موسوم به «حاجي‌حمزه‌لو» بود مجتمع داشتند كه اجتماعي نمايند و اختصاص فرمايند. مقارن آن خبر رسيد كه روسيه در اصلاندوز به قدر اينكه تفنگ مقتولين را برگيرند توقف جايز ندانسته مراجعت [كرده] و به تعجيل از رود ارس عبور نمودند».
به اين ترتيب مي‌بينيم كه دنبلي از نابود شدن توپخانه گرانقدر و پربها كه نايب‌السلطنه براي سامان دادن به آن كوشش بسيار كرده و هزينه فراوان داده بود سخني به ميان نمي‌آورد و غنائم روس‌ها را به جمع‌آوري «تفنگ مقتولين» محدود مي‌شمرد.
«نايب‌السلطنه [يك] روز ديگر در همان محل توقف و كس تعيين فرمودند كه اسبابي كه در اردو مانده ضبط و شهيدان جهاد را دفن نمايند. پيرقلي‌خان (فرمانده نيروي اعزامي به شكي) نيز در همان منزل مراجعت نموده مشخص شد كه بعد از عبور از [رود] كُر كه خبر شبيخون روسيه و مراجعت موكب والا به او رسيده بود، ديگر توقف در حدود شكي را بي‌حاصل دانسته، مراجعت و از رود كُر و ارس بي‌جنگ و جدال گذشته به ركاب پيوست. متعاقب او صادق‌خان و جعفرقلي‌خان (كه با فريب كتلاروسكي به قراباغ رفته بودند) و ابراهيم خان از ساليان، مجرد شنيدن اين اخبار به ركاب سعادت‌آثار رسيدند. چون هوا سرد شده و گياه در كوه و دشت يافت نمي‌شد و از آن موضع تا آباداني مسافتي بعيد بود، عزيمت [به سوي] مشكين (مشكين‌شهر فعلي) بر توقف راجح آمده، قاصد مشكين گشتند و چندي در آنجا متوقف بودند كه اسباب اختصاصي فراهم آرند و همت در تلافي و انتقام گمارند. مقارن آن حال خبر دست‌انداز[ي] روسيه به ايلات مغاويز كه ساكن دره ايلدكز نخجوان بودند رسيد و اين خبر عنان‌كش موكب سعادت‌اثر به جانب تبريز گرديد و نظامي كه بايست در كار ايلات آنجا داده شد».
سايرين
تواريخ ديگر دوران قاجاريه كه به حادثه اصلاندوز پرداخته‌اند عموماً اطلاعات خود را از «مآثر سلطانيه» گرفته‌اند. به عنوان نمونه روايت‌هاي خاوري شيرازي در «تاريخ‌ذوالقرنين» و لسان‌الملك سپهر در «ناسخ‌التواريخ» را به اختصار مرور مي‌كنيم.
چارچوب كلي و حتي جزئيات روايت خاوري از نوشته دنبلي اخذ شده است. روايت او تنها يكي دو نكته تازه‌تر دارد. يكي جايي است كه مي‌نويسد: «مستر كرشك (كريستي) معلم انگريز[ي] با آنكه از كار جنگ فراغ داشت، از ضرب مهره آتشين تفنگ روي به عالم ديگر گذاشت. لشكر اسلام در برابر آن كفره ظلام تاب مقاومت نياورده خود را به كناري كشيدند و روسيه رو سيَه توپخانه و اسباب اردو را كلّاً متصرف گرديدند». چنانكه ديديم دنبلي به تصرّف توپخانه توسط روس‌ها اشاره نكرده بود. نكته تازه ديگر در روايت خاوري به واكنش فتحعلي‌شاه به هنگام شنيدن خبر اين شكست مربوط است (خاوري خود در آن دوران در دربار تهران به سر مي‌برده است): «شاهنشاه آگاه پس از آگاهي از اين وهن ناگاه، به ملاحظه عزيمت روسيه به صوب اردبيل، في‌الفور اسماعيل‌خان دامغاني را با فوجي از دلاوران ميدان جان‌فشاني، در عين شدت برف و سرماي زمستاني، روانه آن سامان [نموده]، فرمايشاتي مرحمت‌آميز به جهت اطمينان مبارك نوّاب وليعهد زمان فرمود و معتمدين جداگانه به تبريز فرستاده به فكر تهيه كار بهار افتاد».
(روايت سپهر را در شماره آينده به اختصار مرور خواهيم كرد)

ارسال توسط omid @ ۰۷:۴۶   0 نظر

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

روايت دنبلي

در مرور روايت عبدالرزاق مفتون دنبلي از ماجراي اصلاندوز ديديم كه او در مقدمه‌اي طولاني دليل اصلي شكست را تقدير آسماني و وضعيت افلاك و سعد و نحس ستارگان برشمرده و سپس به ذكر وقايع مشغول شده بود. به نوشته دنبلي، «مايه شوق» و «آتش غيرت» نايب‌السلطنه باعث شده بود كه او با وجود كم‌شمار بودن سپاه، فوج‌هايي را به درخواست بزرگان «شكي» براي تأديب حاكم شهر بفرستد و خود در كناره ارس، در محل اصلاندوز منتظر بازگشت فوج‌هاي اعزامي بماند تا براي حمله به قراباغ آماده شوند. شاهزاده در همان ابتداي ورود به اصلاندوز عده‌اي از سواران را براي محاصره نيروهاي روسي مستقر در آن‌سوي فرستاد و روس‌ها را در محاصره گرفت. از قضا «آن جماعت را عزم تقابل مقدور نبود» و «از غلبه رعب و هراس در قلعه و سنگر خويش خزيدند و رايت مخاصمت به ميدان مجادلت نكشيدند».
فريب
چند روزي گذشت و كار آذوقه براي محاصره شدگان تنگ شد. ژنرال كتلاروسكي، فرمانده سپاهيان روسيه در قراباغ، به فكر چاره افتاد و به اين منظور عده‌اي از قراباغيان را به قصد فريب به اردوي عباس‌ميرزا فرستاد. اين عده خود را فراريان از روس‌ها و پناه‌آورندگان به «لشكر اسلام» معرفي كردند و در ملاقات با جعفرقلي‌خان قراباغي (از سرداران سپاه نايب‌السلطنه) مدعي شدند از طرف ايلات قراباغ آمده‌اند تا فوجي از سپاهيان ايران را براي محافظت از ايل در كوچ به جنوب ارس با خود همراه ببرند. جعفرقلي‌خان «از ساده‌لوحي به سخنان آنها فريفته» شد و فوجي به فرماندهي صادق‌خان قاجار از نايب‌السلنطه گرفت و به آن سوي ارس رفت. اما دو تن از قراباغيان كه جاسوس كتلاروسكي بودند در چادر جعفرقلي‌خان ماندند و از كم و كيف اردوي شاهزاده اطلاع كامل به دست آوردند و سپس به اين بهانه كه به دنبال فوج اعزامي مي‌روند نزد كتلاروسكي بازگشتند.
به اين ترتيب ژنرال روس دريافت كه «جمعيت اردو منحصر به چند فوج سرباز نوآموز و چند دسته غلام و بنه مأمورين شكي و قراباغ است و معلمين انگليس كه متوجه تعليم توپچيان و سربازان تازه‌مشق بودند، به مناسبت مسالمت انگليس و روس از كار پيكار آسوده‌[اند]». او همچنين آگاه شد كه «سواران اسلام... از ظهور عجز روسيه اطميناني يافته‌اند و مانند زمان سابق اهتمامي در احاطت اردو به جا نمي‌آورند». چنين بود كه روس‌ها آماده وارد آوردن ضربه‌اي خرد كننده به سپاه عباس‌ميرزا شدند.
كتلاروسكي بامداد روز 25 شوال 1227ه.ق. (9 آبان 1191ه.ش. – 31 اكتبر 1812م.) سپاه خود را به راهنمايي شخصي به نام مرادخان دلاغرده (از اهالي قراباغ) از «معبري غير معروف» از رود ارس عبور داد و در حالي كه چند سوار قراباغي با اين ادعا كه از طرف جعفرقلي‌خان آمده‌اند قراولان را به خود مشغول كرده بودند، به اردو نزديك شد. سپاهيان عباس‌ميرزا ابتدا «چنان پنداشتند كه صادق‌خان مراجعت نموده» و اين سپاه اوست كه نزديك مي‌شود. بنابراين هنگامي كه روس‌ها به اردو نزديك شدند، سپاهيان ايران هنوز آرايش جنگي نداشتند. نايب‌السلطنه كه اوضاع را چنين ديد فوراً دستور داد زنبورك‌ها را آتش كنند تا آن عده از اهالي اردو كه براي چراي اسب‌هاي خود به اطراف رفته بودند از خطر آگاه شوند و به اردو بازگردند. عباس‌ميرزا شخصاً به ميان سپاه آمد و «طبل جنگ فرو كوفت» تا صفوف سربازان قدري مرتب شد. او سپس دستور داد صنعتگران و اصحاب حرفه را به همراه بنه سپاهيان مأمور به شكي و قراباغ به سرعت از ميدان معركه دور كنند تا آسيبي به آنها نرسد.
نبرد
«سواره قزاق از قلت سواره اسلام جرأت كرده، عنان كشادند» و جنگ آغاز شد. نايب‌السلطنه با عده‌اي از «غلامان خاص» با رشادت حمله اول قزاق‌ها را دفع كرد «اما چه سود»؟ توپخانه روس‌ها گلوله باران سپاه ايران را آغاز كرد در حالي كه «چون معلمين انگليس خود را دور از كار داشته [و] توپچيان نوآموز آذربايجاني نيز [هنوز] استقلالي در آن كار نيافته» بودند، توپخانه ايران درست عمل نمي‌كرد و «جنگ توپخانه بر حسب دلخواه نايب‌السلطنه نبود». او ناچار شخصاً بر سر توپ‌ها رفت، از اسب پياده شد، دامن بر كمر استوار كرد و چند گلوله آتش كرد. سپس بار ديگر سوار اسب شد و به ميان پيادگان رفت و به آنها دل داد. فوج سربازان ايراني حاضر در ميدان «كه به مراتب از سالدات روس در عدد كمتر بودند» چند ساعتي مقاومت كرد تا اينكه اسب‌ها و بنه اهل اردو، صنعتگران و غيرنظاميان در فاصله‌اي دور از ميدان جنگ سامان يافتند. آنگاه «نايب‌السطنه زياده توقف را در آن مقام مقرون به صرفه نديد و از آنجا به پاي تپه اصلاندوز كه با روسيه زياده از يك تير پرتاب فاصله نبود، كشيدند».
به اين ترتيب «روسيه در جاي اردو[ي عباس‌ميرزا] تسويه صفوف و تعبيه الوف كرده، لشكر اسلام متصل به پشته اصلاندوز [استقرار يافتند]. آن روز تا شب نفسي آسودگي نبود و جنگ‌هاي متوالي روي نمود». عصر همان روز بار ديگر معركه بالا گرفت و قواي عباس‌ميرزا چند بار به روس‌ها حمله بردند كه البته نتيجه‌اي حاصل نشد. با تاريك شدن هوا روس‌ها خود را به «دامن تپه‌اي بلند كه به مقام اردو متصل بود» كشيدند و به ادعاي دنبلي تصميم گرفتند كه روز بعد به آن سوي ارس بازگردند.
دنبلي در اينجا مي‌نويسد كه عده‌اي از اسراي جنگ «سلطان‌بود» كه ظاهراً مسلمان شده و در فوج بهادران خدمت مي‌كردند مخفيانه نزد روس‌ها رفتند و آنها را به شبيخون تشويق كردند. به اين ترتيب كه فوج‌هاي سپاه روسيه به همراه اين عده به ميان سپاه ايران آمدند و از آنجا كه اعضاي فوج بهادران، بسياري از جنگجويان ايراني را به اسم مي‌شناختند و آنها را به نام مي‌خواندند، مقاومتي در آن شب تيره انجام نشد. سربازان شقاقي و نخجواني سپاه عباس‌ميرزا هنگامي به خود آمدند كه روس‌ها در ميانشان بودند...
(ادامه دارد)

ارسال توسط omid @ ۰۹:۱۴   0 نظر

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

دلايل و عواقب شكست

شكست سپاه نايب‌السلطنه در نبرد اصلاندوز عواقب وخيمي براي ايران در پي داشت. چكيده آسيب‌هايي را كه اين شكستِ مصيبت‌بار به «نظام جديد» عباس‌ميرزا وارد آورد، شايد بتوان در گزارشي يافت كه دوريچف همان روز براي امپراطور روسيه نوشت: «فوج‌هاي پياده‌نظام جديد دولت ايران از پاي در آمدند. يازده عراده توپ به غنيمت گرفته شد و حدود 500 نفر سرباز و عده زيادي افسر اسير شدند».
امروز كه به اين وقايع مي‌نگريم به نظر مي‌رسد چنين شكستي در آن موقعيت اجتناب‌ناپذير بوده است. ممكن بود اگر شاهزاده عباس‌ميرزا به توصيه مشاوران اروپايي‌اش عمل مي‌كرد و زودتر عقب مي‌نشست، تلفات و خسارات كمتري متحمل مي‌شد. يا اگر فوج‌هايي از سپاه خود را به شكي و قراباغ نمي‌فرستاد، رزمجويان بيشتري در اين جنگ در اختيار داشت و مي‌توانست بيشتر مقاومت كند. اگر پيمان صلح انگلستان و روسيه منعقد نشده بود و همه افسران هيأت نظامي بريتانيا (مانند مورد «سلطان‌بود») در كنار شاهزاده بودند، شايد حتي نتيجه نبرد اصلاندوز به نفع او مي‌شد. اگر ناپلئون مي‌توانست محاصره مسكو را بيشتر ادامه دهد... اگر شورش‌هاي گرجستان به نتيجه مي‌رسيد... اگر ليندزي سرعت‌عمل به خرج مي‌داد و توپ‌ها را زودتر به كار مي‌گرفت... اگر...
اما با وجود همه اين احتمالات به نظر مي‌رسد شكست، اجتناب‌ناپذير بوده است زيرا ايران در مجموع «توانايي» پيروز شدن در چنين مناقشه‌اي را نداشت. ضعف دروني نظام سياسي و اجتماعي حاكم بر ايران دليل واقعي اين شكست بود. فتحعلي‌شاه كه گويا اين ضعف را به خوبي دريافته بود مي‌كوشيد با استفاده از شرايط بين‌المللي، متحدي قدرتمند در برابر روس‌ها براي خود پيدا كند. او ابتدا با ناپلئون پيمان بست. اما هنگامي كه دريافت روابط فرانسه و روسيه (موقتاً) ترميم شده است و ناپلئون نيز هنگام انعقاد قرارداد صلح با امپراطور الكساندر نامي از ايران به ميان نياورده است، به انگليسي‌ها متمايل شد. واقعيت اين است كه او توقع داشت «ديگران» اين جنگ را براي او ببرند يا سرزمين‌هاي قفقاز را از طريق مذاكره برايش پس بگيرند. عجيب است كه طنين همين توقع هنوز در ميان نوشته‌هاي پژوهشگران و تاريخ‌نگاران ايراني به گوش مي‌رسد. همه جا از «خلف وعده»، «فريب» و «ناجوانمردي» فرانسوي‌ها و انگليسي‌ها سخن در ميان است. اما كمتر كسي از ضعف دروني «ما» سخن مي‌گويد. اين توهم تاريخي گويا گريبان ما را رها نمي‌كند.
نگاه ايراني
پيش از پرداختن به وقايعي كه در پي شكست اصلاندوز اتفاق افتاد، شايسته است نگاهي دوباره به روايت راويان ايراني اين نبرد بيندازيم. پيش‌تر گفته‌ايم كه قديمي‌ترين و موثّق‌ترين روايت تاريخي حوادث جنگ ايران و روس به زبان فارسي، كتاب «مآثر سلطانيه» نوشته عبدالرزاق مفتون دنبلي است كه به عنوان مورخ رسمي دربار وظيفه ثبت آن حوادث را به عهده داشته است. دنبلي ماجراي اصلاندوز را در جريان ذكر حوادث سال 1227ه.ق. و زير عنوان «شرح قضيه اصلاندوز و وقايعي كه روي نمود» آورده است. نگاه او را به اين ماجرا مي‌توان نگاه غالب در ميان درباريان ايران دانست كه از طريق تاريخ رسمي بازتاب يافته است. جالب اينجاست كه از نظر دنبلي علت اصلي شكست اصلاندوز مسائل تاكتيكي نظامي، كمي نفرات، آشفتگي و بي‌نظمي نيروهاي ايلياتي يا زيركي و قدرتمندي روس‌ها نبوده؛ بلكه او اين شكست را ناشي از «حركات و اشكال افلاك» و ظهور دنباله‌دار منحوس «ذوذوابه» در آسمان دانسته است.
ذوذوابه
دنبلي در آغاز روايت خود مي‌نويسد: «حضرت حق –جل و علا- كه جميع موجودات به وحدت او گواه است، چگونه تواند شد كه گردوني چنين بلند بركشد و فضاي فسيح‌الارجاي او را به ثوابت و سيار[ات] و پرتوي ماه و هور و ابراج (برج‌ها) و منازل بر آرايد و خيمه گردون را بي طناب و ستون بدارد، [ولي] آن همه اجرام علوي در حركات و سكنات و مقارنه و مقابله و غروب و طلوع و استقامت و رجوع خالي از نفع و ضرر و عاري از سعود و نحوس باشد؟... حال اينكه در اين سال (1227ه.ق.) مشاهده شد و معلوم گرديد كه به واسطه نظرات و علامات رديه از ظهور «ذوذوابه» و خسوف و كسوف، لشكركشي‌ها و خون‌ريزي‌ها و آشوب و فتن و فتور و محن در دول متعدده پديدار [شد] كه باعث حيرت عقول و دهشت نفوس اولوالابصار گرديد. از جمله پادشاه روس به سبب دوستي و صداقت با پادشاه انگليس در عداوت پادشاه فرانسه جازم گشت. تجار و اهل معاملات را از تردد و تجارت به ملك فرانسه و آميزش آن‌ها منع نمود و بالاخره در ميان ايشان اتفاق محارباتي چند افتاد و جمعي كثير از دو طرف كشته شد... نيز از تأثير ثوابت و سيار در اين سال، مرض وبا و طاعون به اهالي اسلامبول راه يافت... آشوب و تزلزل و فتنه و تطاول و فساد و تداخل در سرحدات آذربايجان نيز كه متصرفه روسيه بود اتفاق افتاد... تغيير حالات كه از نتايج ادوار چرخ دوار زايد و درك آن از بديهيات اول است، مخصوص بني‌نوع انسان است... پادشاهان قوي‌مكنت امتحان بيشتر ديده‌اند و پيغمبران بلندرتبت زهر بليّت بيشتر چشيده[اند]... خلاصه اين تشبيب و تبيين اين مدعا آن است كه:...» و آنگاه شرح ماجراي اصلاندوز را آورده است.
البته ناگفته نگذارم كه در روايت دنبلي نيز جابه‌جا اشارات و كناياتي به دلايل واقعي شكست آمده است، اما چنانكه ديديم علت اصلي شكست از نظر او (و بيشتر درباريان) سعد و نحس ستارگان بوده است و بس.
روايت دنبلي را در شماره بعد پي‌مي‌گيريم.

ارسال توسط omid @ ۰۸:۰۳   0 نظر