شبيخون روسها
در مرور روايت دنبلي از ماجراي اصلاندوز به شبيخون روسها در سحرگاه دومين روز نبرد رسيديم: «در آن شبِ شَبَهرنگ جمعي سالدات از اسراي «سلطانبود» كه در ميانه فوج بهادران بودند فرصت يافته به روسيه ملحق [شدند و]... گفتند اگر از شما عزمي به ظهور رسد ما پيشرو شده اسم بعضي از سربازان شقاقي و نخجواني ميبريم و شما را به ميان آن دو فوج ميرسانيم. ينارال آن رأي را پسنديده، از قرار تمهيد ايشان معمول داشت. سربازان شقاقي و نخجواني وقتي به خود پرداختند كه روسيه را در ميان خود يافتند. جنگ در گرفت و دود تفنگ دامن چرخ و اختر [را فرو پوشاند.] در شليك اول مستر كرشط (كريستي) انگليس، سرهنگ فوج شقاقي و نخجواني، كه از اشتغال جنگ و جدال و اشتعال نايره قتال فراغي داشت، با چند نفر سركرده مقتول و مجروح گشته، سربازان مزبور مجال جنگ نيافته به جانب تپه اصلاندوز روان و توپخانه نيز پي ايشان گرفت».
سقوط
در اين هياهو نايبالسلطنه بر اسب نشست و خود را در ميانه افكند تا كار سپاه را به سامان آورد، اما (همانطور كه در روايت دروويل نيز خوانديد) اسبش در شيبي افتاد و زمين خورد. «غلامان چنين پنداشتند كه آسيبي به پيكر مباركش رسيده، از هر طرف صدا بلند شد و هر كس شنيده خود را به كناري كشيد. سربازان مراغه نيز چون سالدات روس و سربازان اسلام را ديدند كه آميخته به هم قاصد تپه شدهاند و آن پشته جايي نبود كه حفظ آن واجب باشد، بعد از كشش و كوشش بيفايده، پي يكديگر گرفتند (گريختند)». عباسميرزا چون از زمين برخاست سواري را ديد كه دهنه اسبي ديگر را به دست دارد و ميگذرد؛ بنابراين شمشير كشيد و به گمان اينكه سربازي روس است كه اسبي از ايرانيان به غنيمت گرفته جلوي او در آمد. آن سرباز كه از قضا خود از «جلوداران سركار» بود، در تاريكي شب صداي شاهزاده را شناخت، از اسب به زير آمد و اسب دوم خود را به او داد. نايبالسلطنه سوار شد و با فرياد و تاخت زنده بودن خود را به باقيمانده سپاه نشان داد. «مردم از سلامتي وجودش استبشار كردند و آن جناب كوشش زياده از آن را بيجا دانسته، سپاه را در محلي كه موسوم به «حاجيحمزهلو» بود مجتمع داشتند كه اجتماعي نمايند و اختصاص فرمايند. مقارن آن خبر رسيد كه روسيه در اصلاندوز به قدر اينكه تفنگ مقتولين را برگيرند توقف جايز ندانسته مراجعت [كرده] و به تعجيل از رود ارس عبور نمودند».
به اين ترتيب ميبينيم كه دنبلي از نابود شدن توپخانه گرانقدر و پربها كه نايبالسلطنه براي سامان دادن به آن كوشش بسيار كرده و هزينه فراوان داده بود سخني به ميان نميآورد و غنائم روسها را به جمعآوري «تفنگ مقتولين» محدود ميشمرد.
«نايبالسلطنه [يك] روز ديگر در همان محل توقف و كس تعيين فرمودند كه اسبابي كه در اردو مانده ضبط و شهيدان جهاد را دفن نمايند. پيرقليخان (فرمانده نيروي اعزامي به شكي) نيز در همان منزل مراجعت نموده مشخص شد كه بعد از عبور از [رود] كُر كه خبر شبيخون روسيه و مراجعت موكب والا به او رسيده بود، ديگر توقف در حدود شكي را بيحاصل دانسته، مراجعت و از رود كُر و ارس بيجنگ و جدال گذشته به ركاب پيوست. متعاقب او صادقخان و جعفرقليخان (كه با فريب كتلاروسكي به قراباغ رفته بودند) و ابراهيم خان از ساليان، مجرد شنيدن اين اخبار به ركاب سعادتآثار رسيدند. چون هوا سرد شده و گياه در كوه و دشت يافت نميشد و از آن موضع تا آباداني مسافتي بعيد بود، عزيمت [به سوي] مشكين (مشكينشهر فعلي) بر توقف راجح آمده، قاصد مشكين گشتند و چندي در آنجا متوقف بودند كه اسباب اختصاصي فراهم آرند و همت در تلافي و انتقام گمارند. مقارن آن حال خبر دستانداز[ي] روسيه به ايلات مغاويز كه ساكن دره ايلدكز نخجوان بودند رسيد و اين خبر عنانكش موكب سعادتاثر به جانب تبريز گرديد و نظامي كه بايست در كار ايلات آنجا داده شد».
سايرين
تواريخ ديگر دوران قاجاريه كه به حادثه اصلاندوز پرداختهاند عموماً اطلاعات خود را از «مآثر سلطانيه» گرفتهاند. به عنوان نمونه روايتهاي خاوري شيرازي در «تاريخذوالقرنين» و لسانالملك سپهر در «ناسخالتواريخ» را به اختصار مرور ميكنيم.
چارچوب كلي و حتي جزئيات روايت خاوري از نوشته دنبلي اخذ شده است. روايت او تنها يكي دو نكته تازهتر دارد. يكي جايي است كه مينويسد: «مستر كرشك (كريستي) معلم انگريز[ي] با آنكه از كار جنگ فراغ داشت، از ضرب مهره آتشين تفنگ روي به عالم ديگر گذاشت. لشكر اسلام در برابر آن كفره ظلام تاب مقاومت نياورده خود را به كناري كشيدند و روسيه رو سيَه توپخانه و اسباب اردو را كلّاً متصرف گرديدند». چنانكه ديديم دنبلي به تصرّف توپخانه توسط روسها اشاره نكرده بود. نكته تازه ديگر در روايت خاوري به واكنش فتحعليشاه به هنگام شنيدن خبر اين شكست مربوط است (خاوري خود در آن دوران در دربار تهران به سر ميبرده است): «شاهنشاه آگاه پس از آگاهي از اين وهن ناگاه، به ملاحظه عزيمت روسيه به صوب اردبيل، فيالفور اسماعيلخان دامغاني را با فوجي از دلاوران ميدان جانفشاني، در عين شدت برف و سرماي زمستاني، روانه آن سامان [نموده]، فرمايشاتي مرحمتآميز به جهت اطمينان مبارك نوّاب وليعهد زمان فرمود و معتمدين جداگانه به تبريز فرستاده به فكر تهيه كار بهار افتاد».
(روايت سپهر را در شماره آينده به اختصار مرور خواهيم كرد)
در مرور روايت دنبلي از ماجراي اصلاندوز به شبيخون روسها در سحرگاه دومين روز نبرد رسيديم: «در آن شبِ شَبَهرنگ جمعي سالدات از اسراي «سلطانبود» كه در ميانه فوج بهادران بودند فرصت يافته به روسيه ملحق [شدند و]... گفتند اگر از شما عزمي به ظهور رسد ما پيشرو شده اسم بعضي از سربازان شقاقي و نخجواني ميبريم و شما را به ميان آن دو فوج ميرسانيم. ينارال آن رأي را پسنديده، از قرار تمهيد ايشان معمول داشت. سربازان شقاقي و نخجواني وقتي به خود پرداختند كه روسيه را در ميان خود يافتند. جنگ در گرفت و دود تفنگ دامن چرخ و اختر [را فرو پوشاند.] در شليك اول مستر كرشط (كريستي) انگليس، سرهنگ فوج شقاقي و نخجواني، كه از اشتغال جنگ و جدال و اشتعال نايره قتال فراغي داشت، با چند نفر سركرده مقتول و مجروح گشته، سربازان مزبور مجال جنگ نيافته به جانب تپه اصلاندوز روان و توپخانه نيز پي ايشان گرفت».
سقوط
در اين هياهو نايبالسلطنه بر اسب نشست و خود را در ميانه افكند تا كار سپاه را به سامان آورد، اما (همانطور كه در روايت دروويل نيز خوانديد) اسبش در شيبي افتاد و زمين خورد. «غلامان چنين پنداشتند كه آسيبي به پيكر مباركش رسيده، از هر طرف صدا بلند شد و هر كس شنيده خود را به كناري كشيد. سربازان مراغه نيز چون سالدات روس و سربازان اسلام را ديدند كه آميخته به هم قاصد تپه شدهاند و آن پشته جايي نبود كه حفظ آن واجب باشد، بعد از كشش و كوشش بيفايده، پي يكديگر گرفتند (گريختند)». عباسميرزا چون از زمين برخاست سواري را ديد كه دهنه اسبي ديگر را به دست دارد و ميگذرد؛ بنابراين شمشير كشيد و به گمان اينكه سربازي روس است كه اسبي از ايرانيان به غنيمت گرفته جلوي او در آمد. آن سرباز كه از قضا خود از «جلوداران سركار» بود، در تاريكي شب صداي شاهزاده را شناخت، از اسب به زير آمد و اسب دوم خود را به او داد. نايبالسلطنه سوار شد و با فرياد و تاخت زنده بودن خود را به باقيمانده سپاه نشان داد. «مردم از سلامتي وجودش استبشار كردند و آن جناب كوشش زياده از آن را بيجا دانسته، سپاه را در محلي كه موسوم به «حاجيحمزهلو» بود مجتمع داشتند كه اجتماعي نمايند و اختصاص فرمايند. مقارن آن خبر رسيد كه روسيه در اصلاندوز به قدر اينكه تفنگ مقتولين را برگيرند توقف جايز ندانسته مراجعت [كرده] و به تعجيل از رود ارس عبور نمودند».
به اين ترتيب ميبينيم كه دنبلي از نابود شدن توپخانه گرانقدر و پربها كه نايبالسلطنه براي سامان دادن به آن كوشش بسيار كرده و هزينه فراوان داده بود سخني به ميان نميآورد و غنائم روسها را به جمعآوري «تفنگ مقتولين» محدود ميشمرد.
«نايبالسلطنه [يك] روز ديگر در همان محل توقف و كس تعيين فرمودند كه اسبابي كه در اردو مانده ضبط و شهيدان جهاد را دفن نمايند. پيرقليخان (فرمانده نيروي اعزامي به شكي) نيز در همان منزل مراجعت نموده مشخص شد كه بعد از عبور از [رود] كُر كه خبر شبيخون روسيه و مراجعت موكب والا به او رسيده بود، ديگر توقف در حدود شكي را بيحاصل دانسته، مراجعت و از رود كُر و ارس بيجنگ و جدال گذشته به ركاب پيوست. متعاقب او صادقخان و جعفرقليخان (كه با فريب كتلاروسكي به قراباغ رفته بودند) و ابراهيم خان از ساليان، مجرد شنيدن اين اخبار به ركاب سعادتآثار رسيدند. چون هوا سرد شده و گياه در كوه و دشت يافت نميشد و از آن موضع تا آباداني مسافتي بعيد بود، عزيمت [به سوي] مشكين (مشكينشهر فعلي) بر توقف راجح آمده، قاصد مشكين گشتند و چندي در آنجا متوقف بودند كه اسباب اختصاصي فراهم آرند و همت در تلافي و انتقام گمارند. مقارن آن حال خبر دستانداز[ي] روسيه به ايلات مغاويز كه ساكن دره ايلدكز نخجوان بودند رسيد و اين خبر عنانكش موكب سعادتاثر به جانب تبريز گرديد و نظامي كه بايست در كار ايلات آنجا داده شد».
سايرين
تواريخ ديگر دوران قاجاريه كه به حادثه اصلاندوز پرداختهاند عموماً اطلاعات خود را از «مآثر سلطانيه» گرفتهاند. به عنوان نمونه روايتهاي خاوري شيرازي در «تاريخذوالقرنين» و لسانالملك سپهر در «ناسخالتواريخ» را به اختصار مرور ميكنيم.
چارچوب كلي و حتي جزئيات روايت خاوري از نوشته دنبلي اخذ شده است. روايت او تنها يكي دو نكته تازهتر دارد. يكي جايي است كه مينويسد: «مستر كرشك (كريستي) معلم انگريز[ي] با آنكه از كار جنگ فراغ داشت، از ضرب مهره آتشين تفنگ روي به عالم ديگر گذاشت. لشكر اسلام در برابر آن كفره ظلام تاب مقاومت نياورده خود را به كناري كشيدند و روسيه رو سيَه توپخانه و اسباب اردو را كلّاً متصرف گرديدند». چنانكه ديديم دنبلي به تصرّف توپخانه توسط روسها اشاره نكرده بود. نكته تازه ديگر در روايت خاوري به واكنش فتحعليشاه به هنگام شنيدن خبر اين شكست مربوط است (خاوري خود در آن دوران در دربار تهران به سر ميبرده است): «شاهنشاه آگاه پس از آگاهي از اين وهن ناگاه، به ملاحظه عزيمت روسيه به صوب اردبيل، فيالفور اسماعيلخان دامغاني را با فوجي از دلاوران ميدان جانفشاني، در عين شدت برف و سرماي زمستاني، روانه آن سامان [نموده]، فرمايشاتي مرحمتآميز به جهت اطمينان مبارك نوّاب وليعهد زمان فرمود و معتمدين جداگانه به تبريز فرستاده به فكر تهيه كار بهار افتاد».
(روايت سپهر را در شماره آينده به اختصار مرور خواهيم كرد)
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی