یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

«حماسه باسكرويل»

جنازه باسكرويل، جوان آمريكايي كه در جريان جنگ‌هاي آزادي‌خواهانه مردم تبريز عليه استبداد صغير كشته شده بود، روز سي‌ام فروردين 1288 به طرز باشكوهي تشييع شد. او معلم مدرسه آمريكايي (مموريال اسكول) در تبريز بود كه به مجاهدان پيوست و با هواداران استبداد محمدعلي‌شاهي جنگيد و كشته شد. اقدام جسورانه و عجيب اين معلم جوان كه به «حماسه باسكرويل» شهرت يافت، از جمله عوامل خوشنامي آمريكايي‌ها در دوره‌اي از تاريخ معاصر ايران است، به گونه‌اي كه بعدها هم از مورگان شوستر (مستشار مالي كه مجلس استخدام كرد) به عنوان «همشهري باسكرويل» ياد مي‌شد.
پس از پايان جنگ داخلي و فتح تهران توسط مشروطه‌خواهان، نمايندگان مجلس دوم در نخستين جلسات خود به تجليل از كساني پرداختند كه عليه استبداد جنگيده بودند. در همين جلسات بود كه ستارخان به «سردار ملي» و باقرخان به «سالار ملي» ملقب شدند و سپاسنامه دريافت كردند. همچنين تشكرنامه‌اي براي سپهدار اعظم، سردار اسعد، ايل بختياري و مجاهدان گيلاني صادر شد. سيدحسن تقي‌زاده، نماينده آذربايجان، در اين جلسه به تجليل از كشته شدگان راه آزادي پرداخت و از جمله از باسكرويل ياد كرد.
روايت تقي‌زاده
تقي‌زاده در خاطرات خود نيز به ماجراي باسكرويل اشاره كرده است: «در [هنگام] محاصره تبريز من مخفيانه از راه روسيه به آنجا رفتم... ميسيونرها معلمي آورده بودند به نام باسكرويل. يك روز آمد پيش من گفت: «[اوضاع] چه مي‌شود؟ اصلاً مي‌خواهم بيايم مجاهد بشوم». قبل از آن يك دفعه آمده بود با من آشنا شده بود. دكتر شفق و غيره پيش او درس مي‌خواندند. او روحش خيلي ناراحت شده بود، اينها كه مي‌رفتند درس بخوانند، سر درس كه حاضر مي‌شد، مرتب به آنها مي‌گفت: «چرا مي‌آييد درس مي‌خوانيد؟! نمي‌بينيد مردم گرسنه‌اند؟ برويد جنگ كنيد». آخر خودش هم رفت و كشته شد». («زندگي طوفاني» خاطرات تقي‌زاده)
روايت كسروي
احمد كسروي، پژوهشگر تاريخ و نويسنده «تاريخ مشروطه ايران» نيز بخشي از كتاب خود را به «مستر باسكرويل» اختصاص داده است. به نوشته او: «باسكرويل جوان 25 ساله‌اي مي‌بود كه اندكي پيش از جنگ‌هاي تبريز براي آموزگاري از آمريكا به اين شهر رسيد و چنانكه هم‌كشور او، مستر شت، نوشته است، آن جوان غيرتمند تازه دانشگاه پرنستون را به پايان رسانيده و گواهينامهB.A. گرفته بود و نخستين كارش همين بود كه به آموزگاري در اين مدرسه آمد. جوان پاكدل چون به تبريز رسيد و سراسر شهر را پر از جوش و جنبش يافت، خونش به جوش آمد و به آزادي ايران دلبستگي پيدا كرد.
به گفته مستر شت با شريف‌زاده (آموزگار ايراني مدرسه) سخت گرمي داشته و كشته شدن او بوده كه دل جوان آمريكايي را تكان داده و شب و روز ناآرام گردانيده و چون با كساني از آزادي‌خواهان كه زبان انگليسي مي‌فهميدند آشنايي مي‌داشت، با ايشان گفتگو كرده كه ياوري به آزادي‌خواهان كند، كه چون در آمريكا دوره سپاهيگري را به پايان رسانيده و در آن باره آگاهي مي‌داشت، جواناني را زير دست خود گرفته سپاهيگري ياد دهد. در اين هنگام دسته‌اي از جوانان و بازرگان‌زاده و توانگرزاده دست به دست هم داده گروهي پديد آورده بودند و پسين‌ها به ورزش و مشق مي‌پرداختند. گويا از ماه بهمن بود كه باسكرويل با اين جوانان آشنا گرديده و به آن شد كه ايشان را سپاهيگري ياد دهد و از همان روزها به كار پرداخت و براي اينكه كنسول آمريكا و مدرسه آگاهي نيابد، حياط ارگ را براي اين كار خود برگزيد كه هر روز هنگام پسين جوانان در آنجا گرد مي‌آمدند و به مشق و ورزش مي‌پرداختند.
بدين سان كار باسكرويل پيش مي‌رفت. جوان ساده‌درون آرزوي بس بزرگي در دل مي‌پروريد. دسته خود را «فوج نجات» ناميده از يكايك آنان پيمان مي‌گرفت كه در هر جنگي پيشرو باشند و چون به دشمن نزديك شوند، در بند سنگر نبوده فدايي‌وار به ايشان تازند...»
باسكرويل سرانجام نيز در جنگي آنسان كه آرزو داشت جان باخت. مهدي علوي‌زاده كه عضو «فوج نجات» باسكرويل بود و در واپسين نبرد او شركت داشت، ماجرا را براي كسروي چنين نقل كرده است: «آن سوي كشتزار سنگر توپ قزاق بود كه پيرامون آن قزاق‌ها پاسداري مي‌نمودند. ما از دور ايشان را مي‌ديديم... همين كه كوچه‌باغ را به پايان رسانيده به دهانه كشتزار نزديك شديم، باسكرويل فرمان دو داده خويشتن در جلو رو به سوي سنگر قزاقان دويدن گرفت. چند تني از ما پي او را گرفتند (بقيه از ترس گلوله پنهان شدند) اما باسكرويل همين كه تيري انداخت و چند گامي دويد، قزاقي آماج گلوله‌اش گردانيد و آن هنگام كه مي‌افتاد فرمان «درازكش» داد... آواز باسكرويل بلند شد: «حاجي‌آقا! من تير خوردم» (مخاطبش دكتر شفق بوده است) اين گفته ديگر خاموش شد».

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی