سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹

مادرم درگذشت

دیشب در خواب رفت. دیروز برای آخرین بار صدایش را شنیدم... تا با کمک پرستارش از آن سوی خانه پای تلفن برسد به نفس نفس افتاده بود. صدایش این اواخر بسیار ضعیف بود. آخرین چیزی که از او شنیدم یک "خداحافظ" بی طنین بود و صدای نفس های تندش که دور و دورتر می شد.

اما آخرین تصویری که از او به یاد دارم چه بود؟

مادرم را آخرین بار در بهار سال ۱۳۸۷ و هنگامى ديدم که برای تازه کردن دیدارها به ایران رفته بودیم. پیر و شکسته و خمیده بود، اما نسبتا سرحال و با روحیه. هر چه به ذهنم فشار می آورم، درست به خاطر نمی آورم که کجا و چطور خداحافظی کردیم. فقط می توانم او را مجسم کنم که جلوی در خانه برای ما که دور می شویم دست تکان می دهد و من در آینه ماشین او را می بینم. قرار نبود این آخرین دیدار ما باشد، بنابراین دلیلی وجود نداشت كه جزئیاتش را به خاطر بسپارم.




اما حتی اگر این ترکیب خیال و خاطره از آخرین دیدارمان دقیق و قابل اتکا می بود، باز هم تصویری نبود که من او را با آن به یاد آورم. عجیب است، اما وقتی می خواهم چهره اش را در ذهنم مجسم کنم، تصویر محو کودکی اش را در یک عکس سیاه و سفید قدیمی به یاد می آورم که لبخندی آرام بر لب دارد و کنار پدر و مادرش دیده می شود. عکس را قاب خاتم گرفته بود و آن را خیلی دوست داشت. قاب را گاه در اتاق خواب و جلوی آینه میزش می گذاشت و گاه روی تاقچه بالای آن.

می گفت آن عکس را در سفری به تهران گرفته اند؛ اگر اشتباه نکنم در راه نخستین سفرش به شهسوار و نخستین مواجهه اش با دریا، جایی که گمان می کنم خوش ترین خاطرات همه عمرش در آن بود.

بر خلاف من، حافظه ای بسیار تیز داشت و گذشته را با جزئیاتی حیرت آور به یاد می آورد. در سال های نوجوانی من، اواخر دهه شصت، در دوران جنگ و بی برقی و کم رونقی، در شب های بلند زمستان نطنز، یکی از معدود سرگرمی های ما تماشای عکس های قدیمی بود. مجموعه ای خیلی قدیمی داشت از عکس هایی که برادر بزرگش، مرحوم محمدخان گرفته بود. عکس ها را تماشا می کردیم و او از روزگار کودکی اش خاطره های تلخ و شیرین می گفت. برای پدر و مادرش احترامی عجیب قائل بود. از آنها با لفظ "آقام" و "خانومم" یاد می کرد و همه چیز را مثل آینه به یاد می آورد. تصمیم داشتم "روزی" از او بخواهم که خاطره های قدیمی اش را تعریف کند و آنها را ضبط کنم...

خاطره هاى زيادى داشت از رفتن به مدرسه، کار در لابراتوار کارخانه نوغان نطنز، زندگی در تهران همراه برادر و خواهرزاده هایش و سفرهایی که با هم رفته بودند، گذراندن دوره زبان انگلیسی، کار کردن به عنوان منشی در مطب دکتر اتفاق، ازدواج با پدرم، بازگشت به نطنز، کار در سازمان زنان، استخدام در آموزش و پرورش و سرانجام بازنشستگی... و تنهایی.

عکسی که با پدر و مادرش داشت، شاید برای او یادآور امن ترین دوران زندگی اش بود. گمان من این است که آن عکس آرامبخش ترین خاطرات را برایش زنده می کرد و من خوشحالم که او را آنطور امن و آرام به یاد می آورم.

روحش شاد

سه شنبه، ۵ بهمن ۱۳۸۹

3 نظر:

در ۱۱:۱۸ بعدازظهر, Anonymous حسین گفت...

امید عزیز من آخرین قول آخرین حرف و آخرین دیدار رو خوب خوب به یاد میارم.جمعه1 بهمن دم دمای غروب رفتم خونه خاله ..بوی خونه همون بوی همیشگی بود اما خاله خاله همیشگی نبود.......طاقتم طاق شد رفتم آشپزخونه و اون قدر گریه کردم تا یکم آروم شدم...........به خاله قول دادم آخر هفته با وب امید و ببینه..آخر هفته ای که اومد اما دیگه خاله نبود...آخرین حرف خداحافظ.......و آخرین دیدار امامزاده یحیی خاله تو بقل من بود ......وقتی صورت قشنگشو روی خاک گذاشتم هنوزم به من نگاه میکرد آروم آروم آروم.........اونقدر آروم که نمیشه تصور کرد.....از خودم خجالت میکشیدم به خاطر آخرین قولم که هیچ وقت بش عمل نکردم............ خاله در کمال آرامش و بزرگی رفت

 
در ۵:۱۰ قبل‌ازظهر, Anonymous نفیسه مطلق گفت...

داشتم به هوای عکسی از شما که از نطنز گرفته باشید این وبلاگ را پیدا کردم.... واقعا از صمیم متاسف شدم از خبری که خواندم....هیچ وقت پذیرایی و محبت شما و مادرتان را در آن خانه ی صمیمی و زیبا از یاد نمی برم... یادشان گرامی.. راستش همیشه آن خانه ، اسبابش و البته حیاط که در تاریکی صدای جوی آب شنیده می شد را به صورت یک رویا در ذهن دارم...

امیدوارم هر جا که هستید در کنار خانواده تان سلامت باشید -

 
در ۵:۴۸ بعدازظهر, Blogger admin گفت...

چه غمی داره. این نوشته مال چند سال پیشه اما قلب من از خواندنش مچاله شد. کاش در اون زمان و حتی حالا می تونستم کمی از دردهات کم کنم.

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی