جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۱

سالگرد درگذشت مادر

از درگذشت مادرم دو سال گذشت. درست در نخستین سالگرد رفتن مادر، برادرم سنجر هم رفت. همسرش، نفیسه هم چند ماه پیش از آن رفته بود. احساس می کردم که زندگی و خاطراتم تکه تکه دارد محو می شود.
 این روزها مدام به گذشته های دور و دوران کودکی و نوجوانی ام فکر می کنم؛ زمانی که در نطنز با مادرم زندگی می کردم. شبهای بلند زمستان را به یاد می آورم که در بی برقی و سرما، کرسی می گذاشتیم و ساعت ها در زیر نور گردسوز یا چراغ هایی که با گاز کار می کرد -و سروصدای عجیبی هم داشت- رمان های طولانی می خواندیم و حرف می زدیم.
تعطیلات نوروز که نزدیک می شد، مکافات خانه تکانی را داشتیم. من مدام غر می زدم و می خواستم از زیر کار در بروم و مادرم نمی گذاشت! اما در عین حال خوشحال بودیم. هوا کم کم بهتر می شد و گاهی قبل از عید حتی درختان شکوفه می زدند. اما مهمترین موضوع خوشحال کننده اینها نبود، بلکه آمدن خواهران و برادرم همراه اعضای خانواده هاشان بود که معمولا تعطیلات عید را با ما می گذراندند. و این در واقع بهترین روزهای سال برای من بود. 
رابطه من با برادرم سنجر خیلی نزدیک بود. ساعت ها برایم از خاطرات گذشته اش می گفت و داستان می بافت و من با ولعی تمام نشدنی سراپا گوش می شدم. در حیاط خانه آتش درست می کردیم و حرف می زدیم.
همسرش نفیسه هم برایم مثل خواهر بود. هرگز مرگ بی مقدمه و ناگهانی او را باور نکردم. هنوز هم هر بار یادم می آید که او دیگر نیست، مبهوت می مانم. از تصور خانه آنها در خیابان جابری بدون حضورشان پشتم می لرزد.
یاد هر سه شان به خیر.

2 نظر:

در ۲:۰۶ بعدازظهر, Blogger احسان چهری گفت...

چقدر سخت و دردناک

 
در ۸:۱۶ بعدازظهر, Blogger Unknown گفت...

من مرتضی هستم
بچه خواهر نفیسه خانم
تمام خاطرات شما رو درک‌میکنم

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی