سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۴

قتل قائم‌مقام

دوران صدارت ميرزا ابوالقاسم قائم‌مقام فراهاني در عهد سلطنت محمدشاه قاجار چند ماه بيشتر دوام نداشت. در واقع او پس از آنكه محمدميرزاي وليعهد را -با وجود مدعيان متعدد سلطنت- به جاي فتحعلي‌شاه بر تخت نشاند و خود مقام صدارت اعظم يافت، بيش از چند ماه زنده نماند. زمينه بدگماني محمدشاه به قائم‌مقام از سال‌ها پيش و زماني كه ميرزا ابوالقاسم دستگاه عباس‌ميرزا را اداره مي‌كرد به وجود آمده بود. دشمني و بدگويي رقباي درباري قائم‌مقام و تحريك وزير مختار بريتانيا نيز در سرنوشت شوم او مؤثر بود. اما آنچه محمدشاه را به مرحله اقدام عملي عليه صدراعظم خود رساند دو مسئله مشخص بود.
كينه
محمدتقي لسان‌الملك سپهر در «ناسخ‌التواريخ» مي‌نويسد كه قائم‌مقام در دوران زندگي عباس‌ميرزا نسبت به محمدميرزا رفتاري تحكم‌آميز داشته است. به نوشته او اين رفتار پس از بر تخت نشستن محمدشاه نيز به صورت عادت ادامه داشت: «[قائم‌مقام] اين هنگام نيز بر عادتي كه داشت بر مراد خاطر پادشاه كمتر مي‌رفت و اگر حكمي از پادشاه مي‌رسيد و آن را با صلاح دولت راست نمي‌دانست يا با طبع خويش موافق نمي‌يافت بي‌سئوال و جواب بر خلاف آن حكم فرمان مي‌كرد و اين همه بر غضب شاه افزوده مي‌گشت». سپهر به عنوان نمونه موردي را مثال مي‌زند كه اهميت فوق‌العاده دارد. به نوشته او روزي كه محمدشاه بيست‌تومان زر نقد به مردي باغبان هديه داد، قائم‌مقام كس فرستاد و زر باز ستاند و به شاه پيغام داد كه من و تو هر دو مأمور به خدمت «دولت ايران» هستيم، گيرم كه تو «چاكر بزرگتر» دولتي! درآمد سالانه ما صدهزار تومان است. «اگر خواهي، مهمانداري مملكت ايران را خود مي‌كن و هشتادهزار تومان اين زر تو را باشد و من با بيست‌هزار تومان كوچ دهم. اگر نه، من مهماندار شوم و تو با بيست‌هزار تومان قناعت فرما». اين پيغام دو معني داشت: نخست اينكه اصالت شخص شاه را به عنوان جوهره «دولت ايران» مورد ترديد قرار مي‌داد و او را در حد چاكري براي دولت فرو مي‌كاست و دوم اينكه عملاً براي او مواجب مشخص تعيين مي‌كرد و او را از دخالت در ساير مداخل باز مي‌داشت. به نوشته سپهر «پادشاه را... از اين كردار و گفتار آتش غضب افروخته گشت و ساخته‌ي هلاك و دمار قائم‌مقام آمد».
مسئله دوم به موضوع احتمال توطئه عليه جان شاه باز مي‌گشت. قائم‌مقام در طي چند ماه صدارتش امور مهم و سمت‌هاي كليدي دستگاه حكومت را به پسران و بستگان خود سپرده و تمام توان و تدبير خود را براي كاستن از نفوذ و قدرت رقبا به كار گرفته بود. دشمنانش به محمدشاه هشدار مي‌دادند كه او ممكن است در صدد برانداختن شاه و برنشاندن شاهزاده‌اي ديگر به جاي او باشد. بنابراين هنگامي كه قائم‌مقام در صدد اعمال تغيير در فرماندهي نگاهبانان خصوصي شاه برآمد، اين اقدام به بدبينانه‌ترين وجه تعبير شد. «قائم‌مقام مي‌خواست فوج خاصّه را كه به سرتيپي قاسم‌خان آلان براغوشي –كه از نوكرهاي قديم نايب‌السلطنه (عباس‌ميرزا) بود- و به كشيك درب‌خانه و سراي سلطنتي مقرر شده بود، تغيير دهد و كشيك درب‌خانه را به عهده سرهنگي از دست‌پروردگان خود موكول دارد. [اما] قبل از آنكه تغيير قراولان خاصّه عملي شود، محمدشاه در صدد قتل قائم‌مقام برآمد». (مقاله «ميرزا ابوالقاسم قائم‌مقام»، دكتر قاسم غني، نقل شده در «قائم‌مقام‌نامه» به كوشش محمدرسول درياگشت)
قلم
قائم‌مقام روز يكشنبه 24 صفر سال 1251ه.ق. (31 خرداد 1214ه.ش. – 21 ژوئن 1835م.) با دو تن از دوستان خود قراري داشت كه براي گفتن تسليت به دوستي ديگر به منزل او روند. اما مأموراني از دربار به باغ لاله‌زار (اقامتگاه قائم‌مقام) آمدند و اطلاع دادند كه محمدشاه او را احضار كرده است. در آن هنگام شاه در كاخ نگارستان (اقامتگاه تابستاني خود) ساكن بود. كاخ نگارستان (محل كنوني وزارت ارشاد در شمال ميدان بهارستان) با باغ لاله‌زار (بخشي از خيابان لاله‌زار فعلي) «يك تير پرتاب» فاصله داشت. قائم‌مقام به كاخ نگارستان رفت. به او گفتند كه شاه در عمارت دلگشا منتظر اوست. اما چون به عمارت وارد شد كسي را آنجا نيافت. «الله‌ويردي بيگ (مهردار) و ميرزا رحيم (پيشخدمت خاصّه) حربه‌هاي خويش پنهان داشته او را در بالاخانه جاي دادند و در برابرش [به نشانه احترام] ايستادند». ساعتي گذشت و از شاه خبري نشد. قائم‌مقام قرار خود را براي مجلس تسليت يادآور شد و گفت به شاه بگوئيد اجازه دهد بامداد فردا به حضور برسم. پاسخ شنيد كه شاه كار مهمي دارد و فرمان داده است تا او را نديديد، خارج نشويد. باز مدتي منتظر ماند؛ نماز خواند؛ شال از كمر بازكرد و زير سر گذاشت، جبه بر تن كشيد و قدري خوابيد. چون برخاست و از شاه نشاني نيافت، خواست از آنجا خارج شود. نگذاشتند. به طعنه گفت: مثل اينكه محبوسم! نمي‌دانست راست مي‌گويد.
«مع‌القصه، بعد از بازداشتن قائم‌مقام در بالاخانه دلگشا، شاهنشاه غازي فرمود: نخستين، قلم و قرطاس (كاغذ) را از دست او بگيريد و اگر خواهد شرحي به من نگارد نيز مگذاريد كه سحري در قلم و جادويي در بنان و بنيان اوست كه اگر خط او را ببينم فريفته شوم و او را رها كنم»! ميرزا ابوالقاسم شش روز تا روز آخر ماه صفر در اين شرايط محبوس بود. در اين روزها گويا خوراك به او ندادند. پسران و خاندانش نيز در باغ لاله‌زار محبوس بودند. سرانجام «شب شنبه سلخ (روز آخر ماه) صفر» انتظار به پايان رسيد. گويا محمدشاه به پدرش (عباس‌ميرزا) قول داده بود كه هرگز خون قائم‌مقام نريزد. پس دستور داد دستمالي در دهان او چپاندند و او را كه در اثر شش روز گرسنگي ناتوان شده بود خفه كردند. جسد او در حضرت عبدالعظيم به خاك سپرده شد. خاندانش با وساطت امام جمعه وقت تهران از خطر جسته و جان به در بردند.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی