دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۳

افزايش اختيارات

محمدرضا شاه پهلوي در هفته‌هاي پس از حادثه 15 بهمن 1327 با جديت تمام مشغول تدارك افزايش اختيارات خود و بهره بردن از موقعيتي بود كه ماجراي ترور نافرجام عليه او در اختيارش مي‌گذارد. شاه روز 15 بهمن به جشن سالگرد دانشگاه تهران رفته بود كه توسط شخصي به نام ناصر فخرآرايي هدف پنج گلوله قرار گرفت، اما جان به در برد. فخرآرايي به عنوان عكاس روزنامه پرچم اسلام در مراسم حاضر شده بود، هر چند گفته مي‌شد با حزب توده نيز مرتبط است. اين ترور نافرجام از جهات متعدد در ميان ماجراهاي دوران سلطنت محمدرضا شاه پهلوي اهميت دارد. قتل فخرآرايي توسط افسران حاضر در صحنه باعث شد هرگز تحريك‌كنندگان اصلي حادثه شناسايي نشوند. حزب توده، آيت‌الله كاشاني و سپهبد رزم‌آرا (رئيس وقت ستاد ارتش) به دست داشتن در اين طرح متهم شده‌اند. رزم‌آرا افسري توانا و بسيار جاه‌طلب بود كه به اعتقاد گروهي از ناظران و پژوهشگران خصلت‌هايي بسيار شبيه به رضاشاه داشت (علاوه بر اينكه تحصيل‌كرده هم بود) و در هرج و مرج آن سال‌هاي صحنه سياست ايران، بي‌گمان به فكر قبضه قدرت و نجات كشور افتاده بود. گفته مي‌شود او در عين حال به لحاظ تاكتيكي با گروهي از رهبران حزب توده رابطه داشت. شواهدي وجود دارد كه رزم‌آرا دست‌كم از طرح ترور شاه در روز 15 بهمن1327 آگاهي داشته و خود را براي به دست گرفتن قدرت پس از مرگ شاه آماده كرده است. رزم‌آرا خود دو سال بعد در حالي كه نخست‌وزير شده بود به دست فدائيان اسلام ترور شد و به قتل رسيد. طرفه اينكه شواهدي نيز مبني بر آگاهي و حتي نقش دربار در اين ترور وجود دارد.
ترور
«15 بهمن سالگرد تأسيس دانشگاه تهران بود و هر سال شاه شخصاً در مراسمي كه برپا مي‌شد شركت مي‌كرد. مراسم عبارت بود از خطابه‌اي كه مي‌بايست رئيس دانشگاه در تالار دانشكده حقوق ايراد كند و برنامه‌هاي ديگر و بعد بازديد شاه از تأسيسات جديد دانشگاه... وقتي شاه از اتومبيل سلطنتي پياده شد و چند ثانيه مكث كرد، يكي از خبرنگاران هفت‌تيري را كه در جلد دوربين عكاسي مخفي كرده بود، بيرون كشيد و به سمت شاه چند گلوله شليك كرد. يك گلوله لباس نظامي شاه را سوراخ كرد و يك گلوله ديگر پوست لب بالاي او را از بين برد و درست در آن موقع شاه چرخيد و گلوله ديگر لباس او را از پهلو يا پشت دريد... مي‌گفتند سرهنگ دفتري يا سرهنگ صفاري با اسلحه كمري خود ضارب را از پاي درآورد... ظاهراً دكتر اقبال فوراً شاه را به بيمارستان ارتش در سه راه عباس‌آباد رساند و شاه را پس از پانسمان زخم‌ها به كاخ بردند.» («نگاهي از درون» خاطرات سياسي جواد صدر، رئيس وقت دفتر نخست‌وزير)
ترور شاه جوان همدردي افكار عمومي را برانگيخته بود. از سوي ديگر فخرآرايي ظاهراً «خبرنگار» روزنامه «پرچم اسلام» (نزديك به آيت‌الله كاشاني) معرفي مي‌شد و در جيبش رسيدي پيدا شده بود كه نشان مي‌داد مبلغي به اتحاديه روزنامه‌نگاران وابسته به جنبش كارگري طرفدار «حزب توده» پرداخته است. بنابراين بهانه كافي براي برخورد همزمان با روزنامه‌هاي مخالف، رجال مذهبي و سياسي و حزب توده به دست آمد. دولت همان روز ضمن اعلام برقراري حكومت نظامي، حزب توده را غيرقانوني اعلام كرد و تعداد زيادي از روزنامه‌ها را بست. آيت‌الله كاشاني بازداشت و به خرم‌آباد تبعيد شد، مصدق كه در احمدآباد به سر مي‌برد تحت نظر قرار گرفت و دستور تشكيل مجلس مؤسسان براي اصلاح قانون اساسي صادر شد.
مؤسسان
شاه از مدتي قبل به فكر تغيير در قانون اساسي و به دست آوردن حق انحلال مجلس افتاده بود، اما شرايط سياسي اجازه طرح علني آن را نمي‌داد. به گفته سيدحسن تقي‌زاده كه در آن هنگام از نمايندگان برجسته مجلس (دوره پانزدهم) محسوب مي‌شد، شاه اين تمايل خود را با سيدضياءالدين طباطبايي در ميان گذاشته بود، هر چند با مخالفت او روبرو شده بود. فضاي پس از سوءقصد اين فرصت را به شاه داد كه دستور تشكيل مجلس مؤسسان را صادر كند. او در ديداري كه روز 5 اسفند (روزي چون امروز) با نمايندگان فراكسيون‌هاي مختلف مجلس شوراي ملي داشت، گفته بود اين نمي‌شود كه دولت‌ها را شما بياوريد و ببريد و گلوله‌اش را من بخورم! بنابراين به دولت دستور داده‌ام مجلس مؤسسان را تشكيل دهد تا اختيار انحلال مجلس براي من در قانون اساسي پيش‌بيني شود. «آخر هم مجلس مؤسسان درست شد و تصويب كرد كه اصلاً پادشاه حق دارد مجلس را بدون مراجعه به سنا منحل كند. [شاه] خيلي علاقه به آن كار داشت. مرحوم هژير وزير دربار و آقاي ساعد نخست‌وزير بودند. عده‌اي را (كه حكيم‌الملك و مرحوم آميز محمد صادق طباطبايي و مستشارالدوله بودند) دعوت كرد. هژير همه چيز را درست مي‌كرد. يك شرحي نوشته بود كه شاه در كشوي ميز خود گذاشته بود. در آنجا نوشته بود حضور اعليحضرت همايوني (مثل اينكه رئيس‌الوزراء به او مي‌نويسد). ساعد گوش داد، بعد پرسيد من نفهميدم، اين را [مثلاً] چه كسي مي‌نويسد؟ گفت شما مي‌نويسيد! گفت من كه روحم خبر ندارد!» («زندگي طوفاني» خاطرات سيد حسن تقي‌زاده)
واقعه بهمن 27، علاوه بر اينكه به غيرقانوني شدن حزب توده، تشكيل مجلس سنا (پس از چهل سال)، واگذاري اختيار انحلال مجلس به شاه و محدود شدن مطبوعات مخالف دربار انجاميد، نقش مهمي نيز در تقويت روحيه شاه داشت. او كه در همين سال از يك سانحه هوايي نيز جان سالم به در برده بود، وقتي پس از سوءقصد خود را زنده و سالم ديد، مطمئن شد كه مورد لطف ويژه خداوند قرار دارد. به نوشته ماروين زونيس (نويسنده كتاب «شكست شاهانه»)، اين اعتقاد در تكوين شخصيت او به عنوان پادشاهي داراي عقده خودشيفتگي و جنون عظمت‌پرستي نقش تعيين كننده‌اي داشت. با همين نگاه روانشناسانه است كه زونيس عقيده دارد آگاهي يافتن شاه نسبت به بيماري سرطانش در آخرين سال سلطنت، براي او به معني پايان يافتن اين لطف ويژه تلقي شده و باعث فروريختن شخصيت و اراده او شده است.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی