دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

مرگ يپرم به روايت همرزمش

يپرم‌خان ارمني، سردار بزرگ مشروطه ايران، كه در فتح تهران و دفع حملات محمدعلي‌ميرزا (پادشاه مخلوع) و برادرانش نقش محوري داشت، روز 29 ارديبهشت 1291 در نبردي در نزديكي كرمانشاه كشته شد. اين نبرد براي رفع خطري درگرفت كه از سوي سالارالدوله (از برادران محمدعلي‌ميرزا) و همدستش مجلل‌السلطان، دولت مشروطه ايران را تهديد مي‌كرد. سالارالدوله در بهار 1291 براي چندمين‌بار به جمع‌آوري نيرو در غرب كشور پرداخته بود و اينبار گويا قصد داشت تهران را فراچنگ آورد و ادعاي پادشاهي كند. دولت شاهزاده عبدالحسين‌ميرزا فرمانفرما را مأمور جلوگيري از او كرد، اما قواي فرمانفرما در نبردي كه روز 14 ارديبهشت در نزديكي همدان با قواي مجلل‌السلطان داشتند، شكست خوردند. اين شكست هراس در دل سران تهران انداخت. يپرم‌خان كه در آن هنگام رياست نظميه را به عهده داشت چنين انديشيد كه خود به همدان رفته فرماندهي را به عهده گيرد. اما ميانه او و كميته داشناكسيون، كه مجاهدان ارمني تحت نفوذ آن بودند، پس از ماجراي اولتيماتوم روسيه و بسته شدن مجلس به دست يپرم، به هم خورده بود و در چنين شرايطي فدائيان ارمني از جانفشاني تن مي‌زدند. دولت در شرايط بحراني حاضر شد پذيرش درخواست‌هاي مجاهدان را (در مورد لغو حكومت نظامي و دادن آزادي‌هاي بيشتر) وعده دهد. يپرم نيز پس از دلجويي از كميته داشناكسيون به سرعت خود را به همدان رساند و به گروه مجاهداني پيوست كه پيشتر به آنجا رفته بودند.
آرشالوس
احمد كسروي در كتاب «تاريخ 18 ساله آذربايجان» روايتي از آخرين نبرد يپرم به نقل از «بارون گريشا» آورده كه در روزنامه ارمني «آرشالوس» به چاپ رسيده است. گريشا كه خود در اين نبرد حضور داشت و جنازه يپرم را به تهران آورد، نوشته است: «[روز 28 ارديبهشت] از شاهورين (شورين) همدان راه افتاديم به سوي بهار كه لشگرگاه فرمانفرما در آنجا بود و چون به آنجا رسيديم كه از شهر دو فرسخ دور است، پدرجان («هايريك»، لقب يپرم ميان فدائيان ارمني) همه را گرد آورد و از نقشه جنگ گفتگو شد. پدرخان مي‌خواست فرمانفرما در جنگ دست نداشته باشد. شب را در بهار به سر رسانديم. فردا روز ساعت چهار به سوي دشت جنگ روانه شديم. دو فرسخ و نيم راه رفتيم تا سه سنگر بزرگ دشمن كه با سنگ ساخته بودند پديدار گرديد و چون به 2700 متري رسيديم پنج دستگاه توپ به كار گذارديم كه سه تاي آنها «شنيدر» و دو تا اتريشي بود. پدرجان فرمان شليك داد و بيست دقيقه نكشيد كه دشمنان از همه سنگرها بگريختند. اين زمان «كري» را با دسته تركان (مجاهدان آذري) از دست چپ و «گيورگي» را از دست راست فرستاد و ما با خود پدرجان از ميانه به دشمن تاختيم و آنان را دنبال كرديم تا ده شورجه كه از آغاز نبردگاه سه فرسنگ و نيم دوري مي‌داشت. عبدالباقي‌خان چاردولي با سيصد سوار خود در اين ده سنگر داشت و ما همان‌كه رسيديم آن را از هر سو گرد فرو گرفتيم.
پدرجان با يك توپ بر سر ده گلوله مي‌باريد و ما به ده نزديك‌تر مي‌شديم و چون چندان نزديك شديم كه بيم رسيدن گلوله‌ها به ما مي‌رفت، آتش را خاموش گردانيد. از ده ايستادگي سختي مي‌نمودند. اسب مرا با گلوله زدند. من به پدرجان گفتم لازم نيست شما به درون ده آييد، شما اينجا باشيد، ما رفته كار را به پايان مي‌رسانيم. نخست خرسندي نداد، ولي سپس به زمين دراز كشيده گفت خوب من كمي هم فرسوده‌ام در اينجا دراز مي‌كشم تو برو آنچه مي‌گويي بكن. من با هفتاد و هشت تن به ده نزديك شدم. «آبراهام» و «هوهانيس» نزد او ماندند. در ده پس از آنكه نيم ساعت جنگ شد، دشمنان همه در خانه عبدالباقي گرد آمدند و در آنجا ايستادگي بيشتر نمودند. ما نزديك شده در آن خانه را شكستيم و در اينجا بود كه دو تن از ما كشته گرديد.
پدرجان وقتي آگاه مي‌شود از ما كساني كشته شده‌اند، مي‌گويد: «آبراهام! زود خود را به «گريشا» رسان». او با چند تن از ارمنيان خود را به ما رسانيدند. هنوز آبراهام از او (يپرم) دور شده و نشده، خود او نيز مي‌آيد. ما در درون ده مي‌بوديم و افزارهاي جنگي دشمن را گرد مي‌آورديم. پدرجان چون مي‌شنود كه دشمن خود را سپرده (تسليم كرده)، از سوي ديگر دژ مي‌آيد. از دشمن 25 تا 30 تن در برج بلندي مي‌بودند و ما مي‌دانستيم. مي‌بينند چند مردي پيش مي‌آيند و به ايشان نزديك مي‌شوند. نخست دكتر سهراب را مي‌زنند. يكي از ارمنيان كه نزد پدرجان بود نزديك مي‌شود كه مرده دكتر را بكشد، او را هم مي‌زنند. اين هنگام خود پدرجان مي‌خواهد نزديك شود. هوهانيس دست او را كشيده مي‌گويد: «نمي‌بيني هر كه مي‌رود مي‌زنند؟ كجا مي‌روي»؟ يپرم‌خان خشمناك شده يك سيلي به روي او مي‌زند و پيش مي‌رود. ولي به مرده دكتر نرسيده از رويش مي‌زنند. گلوله از پشت گوش چپ خورده و از گونه چپ بيرون مي‌آيد (و اين ساعت چهار پس از نيمروز بوده است). نكول سردسته مي‌خواهد نزديك شود و مرده پدرجان را بكشد، او را هم مي‌زنند.
ما كار را نزديك به پايان آورده بوديم ولي هنوز به برج نرسيده بوديم. من خواستم بيرون بيايم و چگونگي را به پدرجان آگاهي دهم. «كري» را ديدم از من پرسيد: «پدرجان كجاست»؟ من نيز از او پرسيدم. ما نمي‌دانستيم پدرجان افتاده است. از اين‌سو و آن‌سو كسان بسياري آمدند و هيچ‌يك نمي‌خواست به من و «كري» آگاهي دهد، ليكن همه مي‌دانستند. سرانجام يكي از تفنگچيان كه نمي‌دانست ما از چگونگي ناآگاهيم آن را به ما گفت. آنگاه «كري» به من و ديگران دل‌داده گفت: «هرگز نااميد نشويد و به خود دل دهيد تا كينه پدر خود را بازجوييم، كنون زمان نوميدي نيست»...» («تاريخ 18 ساله» با اندكي تلخيص)
راوي سپس چگونگي تصرف برج و كشتن عبدالباقي را مي‌گويد و شرح مي‌دهد كه جنازه يپرم را چگونه به تهران آورده‌اند. تشييع جنازه يپرم با شكوه بسيار و با حضور بزرگان كشور انجام شد و او در تهران به خاك سپرده شد.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی