خواجهي سرگردان
در شماره گذشته شرحي خوانديد از لشكركشي بزرگ فتحعليشاه به آذربايجان و تجمع قواي ايران در چمن اوجان (بستانآباد) كه در واقع واكنشي بود به شكستهاي اصلاندوز و لنكران و به منظور قدرتنمايي انجام ميگرفت. همچنين ديديد كه در اثناي اين لشكركشي، خبر طغيان يوسفخواجه كاشغري در دشت گرگان به اردوي شاهي رسيد و بر نگرانيها افزود. بنا شد در شماره امروز ماجراي اين طغيان را نقل كنيم.
كاشغر
به نوشته لسانالملك سپهر در «ناسخالتواريخ»: «يوسف كاشغري پسر محمدامينخواجه و او پسر آيخواجه است و آي خواجه نسب به مخدوم اعظم ميرساند كه در همه تركستان نامور بود و مردمان بدو نياز ميبردند و طلب رشد و رشاد ميكردند. مردم تركستان اولاد و احفاد او را سادات مخدوم اعظم خواندند. و كاشغر مملكتي است از يك سوي با خاك بدخشان و از ديگر جانب با زمين ختا پيوسته ميشود... قبايل قالماق كه نسب به مغول ميرسانند... ميان خاك ختا و كاشغر سكون داشتهاند و مردم كاشغر را زحمت ميكردهاند. چنان افتاد كه وقتي يكي از اولاد مختوماعظم به كاشغر شد و مردم آن مملكت را از كيش بتپرستي به دين اسلام آورد و قبيله قالماق نيز مطيع فرمان او شده از زحمت كاشغريان دست باز داشتند. چون [اين اولاد مختوم اعظم] از جهان جاي بپرداخت (يعني درگذشت) فرزندان او «آيخواجه» و «گونخواجه»عظمت پدر يافتند. آيخواجه بر سرير سلطنت جاي كرد و گونخواجه مسند ارشاد بگرفت».
به اين ترتيب فرزندان «مخدوم اعظم» بر كاشغر بزرگي داشتند تا اينكه پادشاه ختا به كاشغر تاخت و آيخواجه و گونخواجه را به بدخشان فراري داد. پادشاه بدخشان به تطميع شهريار ختا دو خواجه را با دعوت به ضيافتي فريفت و آنها را كشت و سرهاشان را براي پادشاه ختا فرستاد. پسر آيخواجه كه محمدامينخواجه نام داشت (و پدر يوسفخواجه بود) به كابل گريخت و مدتي بعد با ياري احمدشاه ابدالي انتقام خود را از شاه بدخشان گرفت. محمدامينخواجه پس از آن به بدخشان رفت و مسند ارشاد را در آنجا گرفت. در پي مرگ او پسرش يوسفخواجه كاشغري جانشين او شد.
اما بزرگي يوسفخواجه دوامي نيافت و «چنان افتاد كه اخترش شوريده و روزگارش آشفته شد و سفر مصر كرد و از آنجا پست و بلند زمين را در نوشته به شهر زور آمد و عبدالرحمنپاشا را فريفتهي خويش كرد و گاهي به بغداد شد و با اسعدپاشا پسر سليمانپاشا ساز مخالطت نهاد (با او در آميخت و انس گرفت). عبدالله پاشا كه در اين هنگام وزارت بغداد داشت يوسفخواجه را باعث فتنه دانست و او را مأخوذ داشته به باليوز انگريز (كنسول انگلستان در بغداد) سپرد و باليوزش محبوساً روانه هندوستان ساخت. يوسفخواجه در بندر بمبئي از دست نگاهبانان فرار كرده به بصره گريخت و از بصره سفر شيراز كرد و از آنجا به دارالخلافه طهران آمد».
نكته جالب اينجاست كه اقامت خواجهي سرگردان در شهر زور با حمله شاهزاده محمدعليميرزا دولتشاه به آن سرزمين همزمان بوده است و سپاه ايران در آن ماجرا اموال او را به غارت برده بودند. بنابراين يوسفخواجه در تهران حاجي محمدحسينخان قاجار مروزي را شفيع گرفته و به وساطت او از فتحعليشاه خواسته بود كه اموالش را مسترد دارند. شاه نيز «اموال منهوبه را استرداد كرد». به نظر ميرسد (به اصطلاح امروز) «روابطعمومي» يوسفخواجه بسيار خوب بوده است چرا كه در مدت اقامت تهران «با ميرزا محمد شفيع صدراعظم طريق مخالطت باز داشت و با بسيار كس از امناي دولت الفت گرفت و گاهگاه لعب شطرنج نيكو باخت». او در عين حال از نمايش «كرامات» خود نيز غافل نبود و «به هنگام ذكر اسماءالله يك ساعت تمام حبس نفس مينمود».
طغيان
حقيقت ماجرا اين بود كه يوسفخواجه انديشه بزرگي و سروري را از سر بيرون نكرده بود، چنانكه مُهري داشت منقوش به اين شعر: «آيخواجه چون به فردوس برين شد زين خاك – جانشين اوست يوسفخواجهي صاحبقران». منتهي اشكال كار اين بود كه دسترسي به كاشغر و بدخشان براي خواجه دشوار بود، پس تدارك كار را در جايي نزديكتر ديد: «در مدت توقف طهران به اقربان قليجخان تركمان يموت مواضعه نهاد (عهد بست) و با تفاريق (به تدريج) آلات حرب و ضرب ابتياع نموده و به دشت گرگان فرستاد، آنگاه پوشيده از مردم برنشسته مانند برق و باد به دشت گرگان شتافت و در زماني قليل جمعي كثير از جماعت كوكلان در گرد خود انجمن كرده به اراضي فندرسك تاخت و قلعه «پسرك» را به محاصره انداخت و... [آنجا] را فرو گرفت».
به اين ترتيب ماجراي طغيان يوسفخواجه كاشغري آغاز شد. خبر اين ماجرا درست هنگامي كه فتحعليشاه قصد داشت تهران را به سوي سلطانيه (و نهايتاً به مقصد آذربايجان) ترك كند به او رسيد. شاه شاهزاده محمدوليميرزا والي خراسان را مأمور سركوب طغيان كرد و راه سفر در پيش گرفت.
محمدوليميرزا با كمك شاهزاده محمدقلي ميرزا كه از سوي مازندران ميآمد و چند تن از سرداران قاجار كه از اطراف به دشت گرگان تاختند قبايل طاغي تركمن را سركوب كرد و يوسفخواجه را فراري داد. محمدولي ميرزا پس از سركوب شورش به محل حكومت خود بازگشت و اسرا و سرهاي بريده را به اردوي شاه در سلطانيه فرستاد. يوسفخواجه با رفتن شاهزاده از مخفيگاه خارج شد و بار ديگر جمعي از قبايل تركمن فراهم آورد و شاهزاده محمدقلي ميرزا را در نزديكي استرآباد به سختي شكست داد. اين ماجرا تا ماهها مايه نگراني بود تا سرانجام «يك تن از مردم كرايلي» يوسفخواجه را كشت و به ماجراي او پايان داد.
در شماره گذشته شرحي خوانديد از لشكركشي بزرگ فتحعليشاه به آذربايجان و تجمع قواي ايران در چمن اوجان (بستانآباد) كه در واقع واكنشي بود به شكستهاي اصلاندوز و لنكران و به منظور قدرتنمايي انجام ميگرفت. همچنين ديديد كه در اثناي اين لشكركشي، خبر طغيان يوسفخواجه كاشغري در دشت گرگان به اردوي شاهي رسيد و بر نگرانيها افزود. بنا شد در شماره امروز ماجراي اين طغيان را نقل كنيم.
كاشغر
به نوشته لسانالملك سپهر در «ناسخالتواريخ»: «يوسف كاشغري پسر محمدامينخواجه و او پسر آيخواجه است و آي خواجه نسب به مخدوم اعظم ميرساند كه در همه تركستان نامور بود و مردمان بدو نياز ميبردند و طلب رشد و رشاد ميكردند. مردم تركستان اولاد و احفاد او را سادات مخدوم اعظم خواندند. و كاشغر مملكتي است از يك سوي با خاك بدخشان و از ديگر جانب با زمين ختا پيوسته ميشود... قبايل قالماق كه نسب به مغول ميرسانند... ميان خاك ختا و كاشغر سكون داشتهاند و مردم كاشغر را زحمت ميكردهاند. چنان افتاد كه وقتي يكي از اولاد مختوماعظم به كاشغر شد و مردم آن مملكت را از كيش بتپرستي به دين اسلام آورد و قبيله قالماق نيز مطيع فرمان او شده از زحمت كاشغريان دست باز داشتند. چون [اين اولاد مختوم اعظم] از جهان جاي بپرداخت (يعني درگذشت) فرزندان او «آيخواجه» و «گونخواجه»عظمت پدر يافتند. آيخواجه بر سرير سلطنت جاي كرد و گونخواجه مسند ارشاد بگرفت».
به اين ترتيب فرزندان «مخدوم اعظم» بر كاشغر بزرگي داشتند تا اينكه پادشاه ختا به كاشغر تاخت و آيخواجه و گونخواجه را به بدخشان فراري داد. پادشاه بدخشان به تطميع شهريار ختا دو خواجه را با دعوت به ضيافتي فريفت و آنها را كشت و سرهاشان را براي پادشاه ختا فرستاد. پسر آيخواجه كه محمدامينخواجه نام داشت (و پدر يوسفخواجه بود) به كابل گريخت و مدتي بعد با ياري احمدشاه ابدالي انتقام خود را از شاه بدخشان گرفت. محمدامينخواجه پس از آن به بدخشان رفت و مسند ارشاد را در آنجا گرفت. در پي مرگ او پسرش يوسفخواجه كاشغري جانشين او شد.
اما بزرگي يوسفخواجه دوامي نيافت و «چنان افتاد كه اخترش شوريده و روزگارش آشفته شد و سفر مصر كرد و از آنجا پست و بلند زمين را در نوشته به شهر زور آمد و عبدالرحمنپاشا را فريفتهي خويش كرد و گاهي به بغداد شد و با اسعدپاشا پسر سليمانپاشا ساز مخالطت نهاد (با او در آميخت و انس گرفت). عبدالله پاشا كه در اين هنگام وزارت بغداد داشت يوسفخواجه را باعث فتنه دانست و او را مأخوذ داشته به باليوز انگريز (كنسول انگلستان در بغداد) سپرد و باليوزش محبوساً روانه هندوستان ساخت. يوسفخواجه در بندر بمبئي از دست نگاهبانان فرار كرده به بصره گريخت و از بصره سفر شيراز كرد و از آنجا به دارالخلافه طهران آمد».
نكته جالب اينجاست كه اقامت خواجهي سرگردان در شهر زور با حمله شاهزاده محمدعليميرزا دولتشاه به آن سرزمين همزمان بوده است و سپاه ايران در آن ماجرا اموال او را به غارت برده بودند. بنابراين يوسفخواجه در تهران حاجي محمدحسينخان قاجار مروزي را شفيع گرفته و به وساطت او از فتحعليشاه خواسته بود كه اموالش را مسترد دارند. شاه نيز «اموال منهوبه را استرداد كرد». به نظر ميرسد (به اصطلاح امروز) «روابطعمومي» يوسفخواجه بسيار خوب بوده است چرا كه در مدت اقامت تهران «با ميرزا محمد شفيع صدراعظم طريق مخالطت باز داشت و با بسيار كس از امناي دولت الفت گرفت و گاهگاه لعب شطرنج نيكو باخت». او در عين حال از نمايش «كرامات» خود نيز غافل نبود و «به هنگام ذكر اسماءالله يك ساعت تمام حبس نفس مينمود».
طغيان
حقيقت ماجرا اين بود كه يوسفخواجه انديشه بزرگي و سروري را از سر بيرون نكرده بود، چنانكه مُهري داشت منقوش به اين شعر: «آيخواجه چون به فردوس برين شد زين خاك – جانشين اوست يوسفخواجهي صاحبقران». منتهي اشكال كار اين بود كه دسترسي به كاشغر و بدخشان براي خواجه دشوار بود، پس تدارك كار را در جايي نزديكتر ديد: «در مدت توقف طهران به اقربان قليجخان تركمان يموت مواضعه نهاد (عهد بست) و با تفاريق (به تدريج) آلات حرب و ضرب ابتياع نموده و به دشت گرگان فرستاد، آنگاه پوشيده از مردم برنشسته مانند برق و باد به دشت گرگان شتافت و در زماني قليل جمعي كثير از جماعت كوكلان در گرد خود انجمن كرده به اراضي فندرسك تاخت و قلعه «پسرك» را به محاصره انداخت و... [آنجا] را فرو گرفت».
به اين ترتيب ماجراي طغيان يوسفخواجه كاشغري آغاز شد. خبر اين ماجرا درست هنگامي كه فتحعليشاه قصد داشت تهران را به سوي سلطانيه (و نهايتاً به مقصد آذربايجان) ترك كند به او رسيد. شاه شاهزاده محمدوليميرزا والي خراسان را مأمور سركوب طغيان كرد و راه سفر در پيش گرفت.
محمدوليميرزا با كمك شاهزاده محمدقلي ميرزا كه از سوي مازندران ميآمد و چند تن از سرداران قاجار كه از اطراف به دشت گرگان تاختند قبايل طاغي تركمن را سركوب كرد و يوسفخواجه را فراري داد. محمدولي ميرزا پس از سركوب شورش به محل حكومت خود بازگشت و اسرا و سرهاي بريده را به اردوي شاه در سلطانيه فرستاد. يوسفخواجه با رفتن شاهزاده از مخفيگاه خارج شد و بار ديگر جمعي از قبايل تركمن فراهم آورد و شاهزاده محمدقلي ميرزا را در نزديكي استرآباد به سختي شكست داد. اين ماجرا تا ماهها مايه نگراني بود تا سرانجام «يك تن از مردم كرايلي» يوسفخواجه را كشت و به ماجراي او پايان داد.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی