در شماره گذشته ترجمه متن نامهاي منسوب به ميرزاتقيخان اميركبير را خوانديد كه به روز 27 محرم 1268ه.ق. مربوط ميشود و امير در آن از وزيرمختار بريتانيا خواستار حمايت براي خود و خانوادهاش شده است. به نظر ميرسد با اتكا به اطلاعاتي كه فعلاً در دست داريم نميتوان با قاطعيت در مورد اصلي يا جعلي بودن اين نامه اظهارنظر كرد.
از يك سو اصل نامه –يا حتي رونوشت آن به زبان فارسي- موجود نيست. تاريخ ميلادي و قمري كه در آن ذكر شده مطابقت ندارد (يك روز اختلاف دارد). ر.ج واتسون كه در آن هنگام منشي سفارت بود در كتاب خود («تاريخ ايران») به اين نامه اشاره نكرده است و به لحاظ منطقي نيز ميتوان ايرادهايي به متن نامه وارد كرد.
اما از سوي ديگر قرينه يا دليلي قطعي بر جعلي بودن اين نامه نيز وجود ندارد. از اين نامه دستكم دو ترجمه در اسناد وزارت خارجه بريتانيا ديده شده است؛ يكي در گزارش شيل (مربوط به همان روز 27 محرم) و ديگري در گزارشي از مورِي (جانشين شيل) كه شش سال بعد ارسال شد. بنابراين بدون ترديد نامهاي به زبان فارسي حاوي درخواست حمايت امير در اسناد سفارت وجود داشته است. اگر فرض را بر جعل بگيريم، اين كار ميبايست همان روز 27 محرم (22 نوامبر) انجام شده باشد (چون ترجمه نامه ضميمه گزارشي است كه در اين روز براي وزارت خارجه بريتانيا فرستاده شد). يعني احتمالاً شيل ميبايست دست به چنين كاري زده باشد، اما معلوم نيست او چرا بايد چنين ميكرد. شيل به خوبي ميدانست اگر امير به سرنوشتي شوم دچار شود، او به اين دليل كه حمايت خود را دريغ كرده، شاه و صدراعظم جديد را عليه اقدام وزيرمختار روسيه در پيشنهاد حمايت به امير برانگيخته، متن حاوي انصراف امير از درخواست حمايت را كه معلوم نبود در چه شرايطي از او گرفته شده پذيرفته و سرانجام همين نامه منسوب به امير را بيجواب گذاشته شماتت خواهد شد. حتي اين احتمال وجود داشت كه وزارت خارجه بريتانيا او را به بيتدبيري متهم كند (بعداً واكنش بسيار شديد دولت انگلستان را به ماجراي قتل امير خواهيد خواند). بنابراين جعل چنين نامهاي نه تنها هيچ فايدهاي براي شيل نداشت، بلكه او را بيشتر در موضع اتهام قرار ميداد.
سختگيريم!
با اين تفصيل چنانكه گفتيم نميتوان به نتيجهاي قطعي در مورد اصالت اين نامه رسيد. اما از مجموع اتفاقات روز 25 محرم به بعد ميتوان چنين نتيجه گرفت كه امير در پي يافتن پناهي براي خود و خانوادهاش بوده است. جوهر بسياري از مناقشات كه بر سر كتاب «قبله عالم» نوشته عباس امانت در گرفته و از جمله مجادلات زيادي را در مورد نامه فوقالذكر در بر داشته، اين است كه ادعاي درخواست حمايت امير از سفارت انگليس يا روسيه نميتواند حقيقت داشته باشد زيرا امير در طول دوران صدارتش همواره كوشيد از دخالت سفارتخانهها در امور داخلي ايران جلوگيري كند و با توجه به اينكه مردي شجاع، متين و استوار بود هرگز حاضر نميشد پس از سقوط از كرسي صدارت تن به تحتالحمايگي همان سفارتخانهها بدهد.
اما نكتهاي كه در اين ميان مغفول مانده، موقعيتي است كه امير در آن قرار داشت و جنس حمايتي كه طلب ميكرد. بايد به ياد داشت در روزهاي پس از عزل امير از صدارت (و پيش از آنكه نوري به جاي او منصوب شود) احتمال بازگشت او به قدرت -به تصريح مؤكد جاستين شيل- فراوان بود، اما او براي اين منظور پشتيباني سفارتخانهها را طلب نكرد. آنچه امير در تنگناي نهايي طلب ميكرد حفظ جان خود و از آن مهمتر حفظ خانوادهاش بود. رسم دوران قاجار را به ياد آوريد. به ياد آوريد روزي را كه فتحعليشاه ميخواست به كار وزيراعظمش حاجي ابراهيمخان كلانتر شيرازي پايان دهد و نقشه را طوري طراحي كرد كه تمام بستگان او در اقصا نقاط كشور همزمان به بند افتادند.
در نامه مناقشهانگيز 27 محرم از قول امير ميخوانيم: «ديگر اميدي به جان خود و عائله و برادرم ندارم». حتي به فرض اصالت نامه آنچه او تقاضا ميكند كمك سياسي نيست، بلكه تصريح ميكند كه «معاضدتي» طبق «قواعد انسانيت» انتظار دارد، يعني يك كمك انساندوستانه. به ياد داشته باشيد كه امير، بر خلاف بعضي از ما، به بيماري «بيگانهستيزي» مبتلا نبود و در دوران صدارتش واقعبينانه كوشش ميكرد مناسباتي متعادل و منطقي با سفارتخانههاي روسيه و انگليس برقرار كند. او طبيعتاً ديپلماتهاي خارجي را انسان ميشمرد و براي آنها «شرافت شخصي» قائل بود. بنابراين درخواست كمك او درخواستي شرافتمندانه براي حفظ جان خود و خانوادهاش بود. چه سختگير و بيگذشت بايد باشيم كه چنين درخواستي را براي او روا ندانيم!
تشييع
درخواست كمك امير هر چه بود پاسخي دريافت نكرد. او روز 27 يا 28 محرم روانه تبعيدگاهش در كاشان شد. مري شيل، همسر جاستين شيل در كتاب خاطراتش مينويسد: «موقعي كه تصميم به تبعيد او به كاشان گرفته شد، همسرش –خواهر شاه- كه زن جوان 18 سالهاي بود، عليرغم ممانعت برادر و مادرش تصميم گرفت شوهر خود را در تبعيدگاه همراهي كند... چند روز بعد موقعي كه ما از دروازه شهر خارج ميشديم، در چند قدمي خود تصادفاً با گروهي در ابتداي جاده اصفهان مواجه شديم كه همان قافله حامل امير و شاهزادهخانم بود. هر دوي آنها درون تخترواني حركت ميكردند كه در محاصره قراولان قرار داشت. اين صحنه كه بيشباهت به تشييع جنازه نبود به قدري منظره غمناكي داشت كه من تاكنون شبيه آن را نديده بودم. دلم ميخواست در آن لحظه آنقدر جسارت داشتم كه پرده تخت روان آنها را به كناري بزنم و امير محبوس را همراه زنِ جوانِ بينوايش و دو بچه كوچكشان به درون كالسكه خود بياورم و آنها را به سفارتخانه خودمان ببرم، انگار سرنوشتي را كه منتظر او بود احساس ميكردم». (خاطرات ليدي شيل، ترجمه حسين ابوترابيان)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر