داودپاشا و صدر اصفهاني
در شماره گذشته شرح مصالحه ميان ايران و عثماني را خوانديد و از مضمون معاهده صلح ميان دو دولت آگاه شديد. اما در شرايطي كه مذاكرات صلح و تشريفات مربوط به امضاء و مبادله آن هنوز در جريان بود، حوادثي ميان حاكم بغداد و دولت ايران اتفاق افتاد كه به انعقاد يك موافقتنامه ديگر منجر شد. به نوشته لسانالملك سپهر: «داودپاشا، وزير بغداد جناب شيخ موسي نجفي را كه از فحول فقهاء اثنيعشريه بود براي عفو گناه خويش و استرداد قلعه مندليج روانه درگاه پادشاه ايران داشت و بي آنكه او رسالت خويش بگذارد و خبري باز آرد، مصرف افندي را با لشكري رزمجوي به تسخير قلعه مندليج فرستاد. ايمانيخان فراهاني و مهديخان كلهر كه حارس و حافظ قلعه بودند قوّت دفع او نداشتند، لاجرم ايمانيخان بگريخت و مهديخان دستگير شد و مندليج مفتوح گشت. چون اين خبر مسموع پادشاه ايران گشت، فرمان رفت كه [شاهزاده] محمدحسين ميرزا (والي ولايات غربي، پسر محمدعليميرزا) اين كين بخواهد و داودپاشا را كيفر كند». (ناسخالتواريخ)
منشور
فتحعليشاه براي تقويت نيروي محمدحسينميرزا دستور داد خسروخان گرجي نيز با نيروهايش به قواي بختياري بپيوندد و شاهزاده را ياري رساند. اما شاهزاده پيش از رسيدن قواي كمكي با پنجهزار سوار و پنج عراده توپ خود را به سرعت به مندليج رسانيد و بيتأمل فرمان يورش داد كه قلعه گشوده شد و اكثر عثمانيهايي كه در قلعه بودند به قتل رسيدند. خبر اين پيروزي اواخر شوال 1238ه.ق. (اواسط تير 1202ه.ش.) به شاه رسيد و او به سبب اين جلادت محمدحسينميرزا را حشمتالدوله لقب داد. پس از آن حشمتالدوله به كرمانشاه بازگشت و خسروخان گرجي به حفاظت از قلعه گمارده شد.
داودپاشا كه چنين ديد، بار ديگر عريضهاي نوشت و شيخ موسي نجفي را شفيع ساخت. فتحعليشاه او را بخشيد و منشوري به نامش نوشت كه شرايط زير در آن آمده بود:
«نخست آنكه از خانقين تا بغداد از زوّار عجم باج نگيرند.
دوّم آنكه خزانه نجف را كه در فتنهي وهابي به كاظمين عليهماالسلام حمل دادهاند به بازديد يك تن از دبيران دولت ايران بازجاي برند و طومار تفصيل آن اشياء را خدّام عتبات عاليات خاتم برنهاده به دفترخانه دولت ايران سپارند.
سيم آنكه در اراضي عراق عرب و عتبات زوّار عجم را پاس حشمت بدارند و دعوي شرعي عجم را به مجتهدين شيعه گذارند.
چهارم آنكه داودپاشا هر سال پنجهزار زر مسكوك به شكرانه عفو گناه به درگاه فرستد».
اين منشور را ميرزا محمدصادق وقايعنگار مروزي كه از جانب دولت ايران به همراهي شيخموسي نجفي راهي بغداد شد، با خود نزد داودپاشا برد. قلعه مندليج پس از آنكه داودپاشا شرايط را پذيرفت و منشور را مهر كرد، به او بازپس داده شد و ميرزا محمدصادق به ايران بازگشت. روايت ما هم از اين دوره كشمكشهاي ايران و عثماني همينجا پايان مييابد.
ماجراي صدر
اما ماجراي جالب و بانمك ديگري كه در همان سالها اتفاق افتاد، مرگ حاجي محمدحسينخان صدراعظم اصفهاني (صدر اصفهاني) بود. او كه پس از ميرزا محمدشفيع صدراعظم سمت صدارت عظمي را به عهده گرفته بود، روز 13 صفر 1239ه.ق. (25 مهر 1202ه.ش.) در اثر بيماري درگذشت. اما روايت خاوري شيرزاي از علت بيماري و مرگ او جالب و خواندني است.
«جناب حاجي مزبور (صدر اصفهاني) از جمله كدخدا و كدخدازادگان معتبر دارالسلطنه اصفهان و به سبب وفور فراست و كياست در امور معاملات و داد و ستد با مباشرين و رعات (حاكمان) و جلب منافع و مداخل از جميع امورات، بسيار ماهر و نكتهدان بود. از فرط كياست متدرجاً از مرتبه اولين، پايه پايه ترقي كرده تا بالاخره به منصب ارجمند ايالت دارالسلطنه اصفهان برقرار گرديد و چندي پس از آن عمل به دربار دولت ابد مدت شتافته به شرف منصب رفيع صاحب ديواني و مستوفيالممالكي رسيد و از آن مرتبه ترقي كرده بعد از وفات جناب ميرزا محمدشفيع –رحمةالله عليه- صدراعظم شد و دربارش مرجع اهل عالم آمد. او جناب عبداللهخان ولد اسنّ و ارشد خود را كه در اصفهان بيگلربيگي آن سامان بود به دارالخلافه آورد و او را در ديوان اعلي مستوفيالممالك كرد. [حاجي صدر اصفهاني] با وجود كثرت مشاغل در دربار دولت، باز به سبب وفور مداخل دست از ايالت اصفهان بر نداشت و سالي يك دفعه چند ماهي به آن سامان رفته قرار در كارها ميگذاشت. ولدش عبداللهخان امينالدوله خيالي در خاطر پخت كه ولد خود ميرزاعليمحمدخان را به جاي خويش در اصفهان بيگلربيگي سازد و بدون مداخله پدر عاليمقدار به جلب منافع آن ولايت پردازد. جناب ولد بزرگوارش (حاجي صدر) به اين معني راضي نبود و او را منع مينمود. بالاخره حضرت عبداللهخان حديث احترام ابوّت و بنوّت را فراموش كرد و به توسط محارم بيرون و اندرون و تقبّل پيشكش و خدمت فراوان، حضرت صاحبقراني را به اين معني راضي آورد. صدر معزياليه بعد از اطلاع از اين داستان چاره دفع اين واقعه را نداشت، لهذا از فرط غم و اندوه فراوان مريض گشته تن به بستر ناتواني گذاشت. جناب عبداللهخان بدون اطلاع پدر فرمان ايالت اصفهان را به جهت پسر حاصل كرد و روزي پسر را با خلعت ايالت فرمان حكومت به سر زد و بدون اخبار به محضر پدر حاضر آورد. از اتفاقات در همان حالت مؤلف اين رساله (خاوري شيرازي) به جهت عيادت جناب صدارت در آن محفل رسيدم و اوضاع و احوال صدر بينوا را بالمشافهه ديدم. بعد از آنكه نبيره خود را صاحب منصب خويش ديد، بي اختيار آهي سرد از دل پردرد بركشيد و در بستر غلطيد»!
در شماره گذشته شرح مصالحه ميان ايران و عثماني را خوانديد و از مضمون معاهده صلح ميان دو دولت آگاه شديد. اما در شرايطي كه مذاكرات صلح و تشريفات مربوط به امضاء و مبادله آن هنوز در جريان بود، حوادثي ميان حاكم بغداد و دولت ايران اتفاق افتاد كه به انعقاد يك موافقتنامه ديگر منجر شد. به نوشته لسانالملك سپهر: «داودپاشا، وزير بغداد جناب شيخ موسي نجفي را كه از فحول فقهاء اثنيعشريه بود براي عفو گناه خويش و استرداد قلعه مندليج روانه درگاه پادشاه ايران داشت و بي آنكه او رسالت خويش بگذارد و خبري باز آرد، مصرف افندي را با لشكري رزمجوي به تسخير قلعه مندليج فرستاد. ايمانيخان فراهاني و مهديخان كلهر كه حارس و حافظ قلعه بودند قوّت دفع او نداشتند، لاجرم ايمانيخان بگريخت و مهديخان دستگير شد و مندليج مفتوح گشت. چون اين خبر مسموع پادشاه ايران گشت، فرمان رفت كه [شاهزاده] محمدحسين ميرزا (والي ولايات غربي، پسر محمدعليميرزا) اين كين بخواهد و داودپاشا را كيفر كند». (ناسخالتواريخ)
منشور
فتحعليشاه براي تقويت نيروي محمدحسينميرزا دستور داد خسروخان گرجي نيز با نيروهايش به قواي بختياري بپيوندد و شاهزاده را ياري رساند. اما شاهزاده پيش از رسيدن قواي كمكي با پنجهزار سوار و پنج عراده توپ خود را به سرعت به مندليج رسانيد و بيتأمل فرمان يورش داد كه قلعه گشوده شد و اكثر عثمانيهايي كه در قلعه بودند به قتل رسيدند. خبر اين پيروزي اواخر شوال 1238ه.ق. (اواسط تير 1202ه.ش.) به شاه رسيد و او به سبب اين جلادت محمدحسينميرزا را حشمتالدوله لقب داد. پس از آن حشمتالدوله به كرمانشاه بازگشت و خسروخان گرجي به حفاظت از قلعه گمارده شد.
داودپاشا كه چنين ديد، بار ديگر عريضهاي نوشت و شيخ موسي نجفي را شفيع ساخت. فتحعليشاه او را بخشيد و منشوري به نامش نوشت كه شرايط زير در آن آمده بود:
«نخست آنكه از خانقين تا بغداد از زوّار عجم باج نگيرند.
دوّم آنكه خزانه نجف را كه در فتنهي وهابي به كاظمين عليهماالسلام حمل دادهاند به بازديد يك تن از دبيران دولت ايران بازجاي برند و طومار تفصيل آن اشياء را خدّام عتبات عاليات خاتم برنهاده به دفترخانه دولت ايران سپارند.
سيم آنكه در اراضي عراق عرب و عتبات زوّار عجم را پاس حشمت بدارند و دعوي شرعي عجم را به مجتهدين شيعه گذارند.
چهارم آنكه داودپاشا هر سال پنجهزار زر مسكوك به شكرانه عفو گناه به درگاه فرستد».
اين منشور را ميرزا محمدصادق وقايعنگار مروزي كه از جانب دولت ايران به همراهي شيخموسي نجفي راهي بغداد شد، با خود نزد داودپاشا برد. قلعه مندليج پس از آنكه داودپاشا شرايط را پذيرفت و منشور را مهر كرد، به او بازپس داده شد و ميرزا محمدصادق به ايران بازگشت. روايت ما هم از اين دوره كشمكشهاي ايران و عثماني همينجا پايان مييابد.
ماجراي صدر
اما ماجراي جالب و بانمك ديگري كه در همان سالها اتفاق افتاد، مرگ حاجي محمدحسينخان صدراعظم اصفهاني (صدر اصفهاني) بود. او كه پس از ميرزا محمدشفيع صدراعظم سمت صدارت عظمي را به عهده گرفته بود، روز 13 صفر 1239ه.ق. (25 مهر 1202ه.ش.) در اثر بيماري درگذشت. اما روايت خاوري شيرزاي از علت بيماري و مرگ او جالب و خواندني است.
«جناب حاجي مزبور (صدر اصفهاني) از جمله كدخدا و كدخدازادگان معتبر دارالسلطنه اصفهان و به سبب وفور فراست و كياست در امور معاملات و داد و ستد با مباشرين و رعات (حاكمان) و جلب منافع و مداخل از جميع امورات، بسيار ماهر و نكتهدان بود. از فرط كياست متدرجاً از مرتبه اولين، پايه پايه ترقي كرده تا بالاخره به منصب ارجمند ايالت دارالسلطنه اصفهان برقرار گرديد و چندي پس از آن عمل به دربار دولت ابد مدت شتافته به شرف منصب رفيع صاحب ديواني و مستوفيالممالكي رسيد و از آن مرتبه ترقي كرده بعد از وفات جناب ميرزا محمدشفيع –رحمةالله عليه- صدراعظم شد و دربارش مرجع اهل عالم آمد. او جناب عبداللهخان ولد اسنّ و ارشد خود را كه در اصفهان بيگلربيگي آن سامان بود به دارالخلافه آورد و او را در ديوان اعلي مستوفيالممالك كرد. [حاجي صدر اصفهاني] با وجود كثرت مشاغل در دربار دولت، باز به سبب وفور مداخل دست از ايالت اصفهان بر نداشت و سالي يك دفعه چند ماهي به آن سامان رفته قرار در كارها ميگذاشت. ولدش عبداللهخان امينالدوله خيالي در خاطر پخت كه ولد خود ميرزاعليمحمدخان را به جاي خويش در اصفهان بيگلربيگي سازد و بدون مداخله پدر عاليمقدار به جلب منافع آن ولايت پردازد. جناب ولد بزرگوارش (حاجي صدر) به اين معني راضي نبود و او را منع مينمود. بالاخره حضرت عبداللهخان حديث احترام ابوّت و بنوّت را فراموش كرد و به توسط محارم بيرون و اندرون و تقبّل پيشكش و خدمت فراوان، حضرت صاحبقراني را به اين معني راضي آورد. صدر معزياليه بعد از اطلاع از اين داستان چاره دفع اين واقعه را نداشت، لهذا از فرط غم و اندوه فراوان مريض گشته تن به بستر ناتواني گذاشت. جناب عبداللهخان بدون اطلاع پدر فرمان ايالت اصفهان را به جهت پسر حاصل كرد و روزي پسر را با خلعت ايالت فرمان حكومت به سر زد و بدون اخبار به محضر پدر حاضر آورد. از اتفاقات در همان حالت مؤلف اين رساله (خاوري شيرازي) به جهت عيادت جناب صدارت در آن محفل رسيدم و اوضاع و احوال صدر بينوا را بالمشافهه ديدم. بعد از آنكه نبيره خود را صاحب منصب خويش ديد، بي اختيار آهي سرد از دل پردرد بركشيد و در بستر غلطيد»!
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی