پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

دردسر مورِي

هنگامي كه جاستين شيل مأموريت خود را به عنوان وزيرمختار بريتانيا در ايران به پايان رساند و همراه خانواده‌اش به لندن بازگشت، انتظار مي‌رفت يكي ديگر از اعضاي هيأت نظامي اعزامي در سال 1833 جانشين او باشد. اما وزارت خارجه بريتانيا تصميم گرفت چارلز مورِي پسر يك كنت بانفوذ انگليسي را به جاي او منصوب كند. آغاز مأموريت مورِي از قضا كشمكش‌هايي سخت ميان دولت ايران و او برانگيخت كه به قطع روابط سياسي دو كشور انجاميد. جالب اينجاست كه سفارت بريتانيا در فاصله رفتن شيل و رسيدن مورِي به تهران توسط ويليام تايلر تامسون اداره مي‌شد كه بر سر چند موضوع از جمله پناهندگي فرهادميرزا با دولت ايران مناقشه داشت و صدراعظم ايران ميرزاآقاخان نوري در اين مدت اميدوار بود كه با رسيدن جانشين شيل مشكلاتش با سفارت پايان يابد.
اديب دستپاچه
به نوشته دنيس رايت در كتاب انگليسي‌ها در ميان ايرانيان، «مورِي زباندان و اديبي برجسته بود ولي احتمالاً دستپاچه‌ترين و نامناسب‌ترين سفيري بود كه دولت بريتانيا به دربار ايران فرستاده بود. مورِي از تجربه ديپلماتيك بي‌بهره نبود زيرا در ناپل و قاهره و برن خدمات مشابهي انجام داده بود. ولي با اين احوال همانگونه كه كساني كه معتقد به لزوم كسب تجربه در هندوستان بودند بيدرنگ خاطرنشان مي‌ساختند، مورِي تنها فرستاده بريتانيا به دربار ايران، به استثناي جيمز موريه، بود كه در هندوستان كسب تجربه نكرده بود». («انگليسي‌ها در ميان ايرانيان»، دنيس رايت، ترجمه لطفعلي خنجي)
زمينه كشمكش ميان دولت ايران و مورِي تقريباً همزمان با ورود او به كشور فراهم شد. مورِي با حاكمان مصر و مسقط روابط دوستانه داشت، در حالي كه ناصرالدين‌شاه از آنها متنفر بود. از طرف ديگر روزنامه تايمز لندن در مقاله‌اي پيش‌بيني كرده بود كه مورِي «دماغ شاه ايران را به خاك بمالد»، شاه از مضمون اين مقاله مطلع شده بود. بدتر از همه اينكه مورِي بر خلاف انتظار دولت ايران نه پيش‌نويس يك پيمان دفاعي و نه مبلغ وام درخواستي ايران را همراه خود نداشت و حتي مطابق رسوم پيشين هدايا و پيشكش براي شاه نياورده بود. اخلاق تند مورِي را كه به اين مجموعه اضافه كنيد، پيش‌بيني آنچه اتفاق افتاد دشوار نخواهد بود.
وزيرمختار جديد چند روز پس از ورودش به تهران، احتمالاً به قصد تحقير سلفش شيل، ميرزاي عالي‌رتبه ايراني سفارت بريتانيا را بركنار كرد و شخصي به نام ميرزا هاشم‌خان را كه طرف دشمني شديد صدراعظم بود به عنوان نماينده بريتانيا در شيراز برگزيد. ميرزاآقاخان نوري تنها يك سال پيش از آن با استخدام ميرزا هاشم خان در سفارت مخالفت كرده بود به اين دليل كه او هنوز در خدمت پادشاه است و با خاندان سلطنتي خويشاوندي دارد.
«پس از انتصاب ميرزا هاشم‌خان توسط مورِي صدر اعظم بي‌درنگ دست به تلافي زد و همسر ميرزاهاشم‌خان را كه در محل نمايندگي ديپلماتيك بريتانيا در قلهك اقامت داشت بازداشت كرد و مورِي و دستيار عاليرتبه او، يعني تيلر تامسون را به داشتن روابطي با آن زن متهم ساخت (اين ادعاي صدراعظم به احتمال قريب‌به يقين دروغ بود). در دنبال اين ماجرا، يادداشت‌هايي بين صدراعظم و مورِي كه خواستار رهايي آن خانم بود رد و بدل شد و اينها احتمالاً از توهين‌آميزترين مكاتباتي است كه تاكنون بين يك ديپلمات انگليسي و رئيس يك دولت خارجي مبادله گشته است». (همان)
روايت ديگر
اما روايت منابع درباري ايراني چيز متفاوتي است. محمدتقي‌خان لسان‌الملك سپهر كه از نزديكان ميرزاآقاخان نوري بود در كتاب ناسخ‌التواريخ پس از ذكر نوبت اولي كه تامسون تلاش كرد ميرزاهاشم را به استخدام سفارت در آورد و با مخالفت دولت ايران روبرو شد مي‌نويسد: «اين ببود مستر موره (مورِي) بعد از دو سال وارد دارالخلافه گشت. ميرزا هاشم‌خان ديگر باره به سراي سفارت انگليس در رفت و مستر موره را مفتون خويش ساخت و او را در امعاف حاجات خويش برانگيخت تا از كارداران دولت ايران خواستار شد كه مواجب و مرسوم او را مبلغي لايق درافزايند. امناي دولت پذيرفتن اين سخن را از طريق دورانديشي بعيد دانستند... لاجرم سخن مستر موره را مقبول نداشتند. و او در اين امر به اصرار و الحاح بايستاد، بلكه ابواب لجاج و عناد بگشاد و خواست او را از قبل سفارت در شهر شيراز سكون فرمايد و به وقايع‌نگاري بگمارد.
اين معني را بر رسم قواعد دولتيه رقم كرده، به كارداران ايران فرستاد و در معاهده بين دولتين مأمور متوقف دولت انگليس جز در دارالخلافه و شهر تبريز و بندر بوشهر رخصت زيستن نداشت؛ نيز اين آرزو از اجابت بعيد افتاد و همچنان وزيرمختار بر الحاح و اصرار بيفزود و يكباره ميرزاهاشم‌خان را در حوزه سفارت جاي داد و زوجه‌ي او را كه با خاندان سلطنت نسبت خويشاوندي داشت از نشيمن خود كوچ داد، نزديك به سراي سفارت جاي داد. و اين معني در خاطر مردم ايران حملي ثقيل است و بسيار باشد كه اهل ملت به چنين كارها فتنه‌ي بزرگ برانگيزند. لاجرم اولياي دولت حكم دادند تا زوجه ميرزاهاشم‌خان را از نزديك سفارتخانه برداشته به سراي پدرش احمدعلي‌ميرزا جاي دادند. وزيرمختار يكباره زلال مودت را به خاشاك مباينت آلوده ساخت و رضاي خود را به شرطي چند معلق داشت:
نخستين آنكه دختر احمدعلي‌ميرزا را در حوزه سفارت به دست ميرزاهاشم‌خان بسپارند.
ديگر آنكه اجازت كنند تا ميرزاهاشم‌خان در شيراز وقايع‌نگار باشد.
آنگاه صدراعظم ايران بر رسم دولت به سفارتخانه درآمده، وزيرمختار را عذر بگويد».
ادامه دارد

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

سرانجام غائله فرهادميرزا

در بررسي ماجراي پناهندگي شاهزاده فرهادميرزا به سفارت بريتانيا و كشمكشي كه ميان سفارت و دولت ايران در اين زمينه برخاست، به آنجا رسيديم كه ناصرالدين‌شاه شخصاً دستخطي به صدراعظم ميرزاآقاخان نوري نوشت و دستور داد فرستاده‌اي ويژه متن دستخط غضب‌آلود را به سفارت بريتانيا ببرد و براي ويليام تيلر تامسون، وزيرمختار وقت بريتانيا در تهران بخواند. اما واكنش تامسون اين بود كه همان روز نامه‌اي كوتاه به صدراعظم نوشت كه فردا عيد دولت انگلستان است و اگر دولت ايران بخواهد به رسم مألوف هديه و تبريك براي سفارت بفرستد، سفارت از پذيرش آن خودداري خواهد كرد. تامسون در مورد حامل دستخط شاه نيز براي صدراعظم توضيح داد كه فقط توانسته دستخط را به طرز شايسته از فرستاده تحويل بگيرد، اما از گفتگو با او دراين زمينه خودداري كرده است چرا كه او رسماً براي گفتگو نمايندگي نداشته است.
توهين
نوري در پاسخ به آنچه تامسون درباره هديه و تبريك نوشته بود نامه‌اي حاوي اظهار تأسف نوشت و از وزيرمختار گلايه كرد كه روش سرسختانه‌اي به كار گرفته است كه دوستي دو دولت را سرد مي‌كند. تامسون به اين نامه جواب نداد و بنابراين روز بعد نوري و شاه جداگانه سيني‌هاي شيريني روانه سفارت كردند. تامسون از پذيرش شيريني دولت سر باز زد اما شيريني شاه را پس از تأخيري كه توهين‌آميز محسوب شد پذيرفت. همان روز فرستاده‌اي از جانب شاه براي تقديم تبريكات شفاهي به سفارت رفت كه پذيرفته نشد.
نوري نامه‌اي گلايه‌آميز به تامسون نوشت و رفتار او را توهين‌هاي آشكار نسبت به پادشاه و دولت ايران خواند و از اين بابت اظهار تعجب كرد. او خواستار جبران اين توهين‌ها شده بود. اما تامسون توضيح داد كه اولاً پيش‌تر به طور مكتوب خبر داده بود كه از پذيرش تعارفات دولت معذور است. شيريني شاه را هم پس از اينكه مطمئن شد كه از جانب صدراعظم نيست پذيرفت. او در مورد ملاقات نكردن با فرستاده شاه توضيح داد كه به رسم هر سال ابتدا ميهماناني را كه براي تبريك گفتن به سفارت آمده‌اند پذيرفته و بعد به ملاقات اعضاي انگليسي سفارت رفته است. فرستاده شاه وقتي به سفارت آمده كه وزيرمختار به ملاقات دوستان انگليسي‌اش رفته بوده. تامسون تأكيد كرد كه اگر چنانكه رسم است آمدن فرستاده شاه را از قبل اطلاع مي‌دادند او آماده پذيرايي از او مي‌شد. تا اينجا تأكيد تامسون بر تفكيك مراوده با شاه از مراوده با صدراعظم بود.
كدورت بعدي بر سر مراجعه عده‌اي از شاهزادگان و اعضاي دربار به سفارت بريتانيا براي مذاكره با شاهزاده فرهادميرزا بروز كرد. از توضيحاتي كه ميان نوري و تامسون رد و بدل شده است چنين بر مي‌آيد كه شاهزادگان در جلسه‌اي مشورتي تصميم مي‌گيرند كه دو تن از ميان خود به ملاقات فرهاد ميرزا بفرستند و او را به تمكين از شاه و خروج از سفارت تشويق كنند. اما تامسون كسب اطلاع مي‌كند كه دو تن از شاهزادگان در اين جلسه بسيار تهديدآميز سخن گفته و ادعا كرده‌اند كه يا فرهادميرزا را به زور از سفارت بيرون مي‌كشند يا همانجا او را با قمه به قتل مي‌رسانند.
گويا در مكاتبه‌اي كه ميان دربار و فرهادميرزاي پناهنده رد و بدل شده است، او با ذكر نام تأكيد مي‌كند يكي از شاهزادگان را نخواهد پذيرفت، اما آماده ملاقات و گفتگو با هر فرستاده ديگري است. خلاصه دو شاهزاده و عده‌اي درباري روانه سفارت مي‌شوند كه يكي از دو شاهزاده تهديدكننده در ميان آنها بوده است. تامسون به آنها اطلاع مي‌دهد كه امكان ملاقات با فرهادميرزا وجود ندارد و بعد هم شخصاً به اطاقي كه آنها در آن نشسته‌اند مي‌رود و با آنها رفتاري سرد و تحكم‌آميز مي‌كند. در اين فقره هم دولت ايران رفتار وزيرمختار را توهين‌آميز مي‌خواند و خواستار عذرخواهي سفارت مي‌شود.
پايان
تامسون اما هيچ يك از ادعاهاي دولت ايران را وارد ندانست. او نپذيرفت كه رفتار توهين‌آميزي با فرستادگان دربار داشته است و ادعا كرد تنها به دليل احترامي كه براي خاندان سلطنتي قائل است، با وجود اينكه «لزومي نداشت» شخصاً به ديدار فرستادگان رفته و البته در آنجا به اطلاع آنها رسانده كه از مطالب رد و بدل شده در جلسه مشورتي آگاهي دارد.
نوري در نامه‌هاي بعدي از برطرف شدن سوءتفاهم ميان دولت و شخص وزيرمختار اظهار يأس كرد و نوشت ناچار است در انتظار رسيدن وزيرمختار جديد (كه در راه بود) بماند. تامسون در اين ميان اولتيماتومي سه روزه تعيين كرد كه يا دولت ايران درخواست‌هاي سفارت را مي‌پذيرد (يعني هم عذرخواهي مي‌كند و هم اموال و املاك فرهادميرزا را به او باز مي‌گرداند) و يا فرهادميرزا رسماً تحت‌الحمايه بريتانيا خواهد شد.
اما پيش از اينكه ماجرا بيش از اين پيچيده شود، شاه با صدور دستخطي جان و مال شاهزاده را تضمين كرد. شاهزاده از سفارت خارج شد و غائله رفع شد. در واقع شاه بخشي از درخواست سفارت را كه در ابتدا به شدت رد مي‌كرد، پذيرفت. يعني اموال و املاك شاهزاده را به او بازگرداند و جان و مقام او را تضمين كرد. اما جالب اينجاست كه تامسون همچنان بر لزوم عذرخواهي دولت از سفارت براي جبران توهيني كه به گفته او در شأن سفارت شده بود تأكيد مي‌كرد. سرانجام قرار شد ابتدا تامسون به ملاقات نوري برود و روز بعد فرستاده‌اي از جانب نوري رسماً براي دلجويي در سفارت حاضر شود.

امور داخلي

ديديم كه غائله پناهندگي شاهزاده فرهادميرزا (عموي ناصرالدين‌شاه) به سفارت انگلستان با نامه رسمي ويليام تيلر تامسون وزيرمختار بريتانيا در تهران آغاز شد. او در اين نامه به ميرزاآقاخان نوري صدراعظم وقت ايران نوشت كه «در اين روزها بي‌احترامي بزرگ و غريب از اولياي دولت ايران نسبت به دولت انگليس شده؛ بر عهده دوستدار است كه مطالبه تلافي آن را از اولياي دولت ايران بكند». منظور تامسون اين بود كه چون دولت ايران عمداً شهرت داده با فرهادميرزا به دليل دوستي‌اش با اعضاي سفارت بريتانيا برخورد خواهد كرد، فرار او از تبعيدگاهش در طالقان و پناه آوردنش به سفارت اتفاق افتاده و اين باعث بي‌احترامي به دولت انگلستان است.
خشم
ميرزاآقاخان نوري كه در اين دوره كوشش مي‌كرد با گسترش دادن روابط دولت ايران با فرانسه، نفوذ روزافزون سياست انگليس و روسيه را قدري متعادل كند، به تامسون پاسخ داد كه ماجراي تنبيه فرهادميرزا و مصادره اموالش از «امورات كليه داخله مملكت» است و او اجازه ندارد در اين باب به مكاتبه و سئوال و جواب رسمي با سفارتخانه‌هاي خارجي بپردازد، اما به طور غير رسمي و دوستانه به گلايه‌هاي تامسون پاسخ داد. ادامه مكاتبات عمدتاً بر اين موضوع متمركز بود كه تامسون استدلال مي‌كرد كه چون نام دولت انگليس در ميان آمده و تنبيه فرهادميرزا به دوستي‌اش با بريتانيا مربوط دانسته شده است، موضوع ديگر داخلي نيست. او اصرار داشت كه دولت ايران «عمداً» قصد توهين داشته و بايد جبران كند. اما نوري مؤكداً پاسخ مي‌داد كه تنبيه شاهزاده به واسطه ترك بي‌اجازه تبعيدگاهش در طالقان بوده و چون از فرمان ملوكانه تمرد كرده، شايسته مجازات است و اين يك موضوع داخلي است.
نوري مراسلاتي را كه با تامسون داشت به آگاهي شاه مي‌رسانيد. چند نامه كه رد و بدل شد، ناصرالدين‌شاه از پافشاري و لجاجت تامسون خشمگين شد و دستخطي خطاب به نوري به شرح زير نوشت:
«جناب صدراعظم!
اگر قرار بر اين باشد كه هر كس به سفارتخانه انگليس برود و بست بنشيند، هم تيول و مواجبش بي‌عيب شود و هم در مدت عمرش هميشه مورد عنايت بوده معاف از مؤاخذه هر نوع جرم و تقصير باشد، كداميك از نوكرهاي من طالب چنين نعمتي نخواهد بود؟!
اگر بنا اين باشد كه هر مقصر و متمرد پناه به سفارت انگليس ببرد، از هر قسم تنبيه محفوظ باشد گذشته از اينكه نوكرهاي من بعد از اين به هيچ‌وجه از من حساب نخواهند برد سهل است از جسارت اشرار اطمينان خاطر براي من نخواهد ماند. واضح و آشكار مي‌گويم اطمينان من از بزرگ و كوچك اهالي ايران به واسطه حقوق و دسترسي من است بر تنبيه و تأديب و اسباب تهديد آنها. با عدم چنان حقوق كمال خلاف عقل خواهد بود يك ساعت ميان خلق آشوب‌طلب ايران با خيال آسوده بمانم!
راست است از قديم‌الايام بعضي از اماكن شريفه بست بوده است، اما اشخاصي كه به آنجا پناه مي‌بردند به جز سلامت شخص خود حاصلي نداشتند [و] عيال و اموال آنها در اختيار سلطان و مايه اطاعت و احتياط هر كس بوده. اين نوع پناهگاه كه طامس صاحب (يعني جناب تامسون) در پايتخت من مي‌خواهد برقرار كند، هيچوقت در ايران نبوده و ممكن نيست با حقوق لازمه اطمينان سلطاني جمع آيد.
فرهاد ميرزا به خلاف رأي ما از طالقان برخاسته به سفارتخانه انگليس آمده است. طامس صاحب هم كمال استحضار را از اين معني داشت كه آمدن او به دارالخلافه منافي حكم و رأي ما مي‌باشد. عوض اينكه او را به جاي خود بفرستد و شفاعت اين نوع تقصير او را در حضرت ما نمايد، بعد از يازده روز به مقام مطالبه ترضيه برخاست كه چرا حركات متمردانه فرهاد‌ميرزا را تحسين نمي‌كنم و او را مورد عنايت نمي‌سازم! نمي‌دانم به اين تفصيل حمايت متمردين ما و به اين طريق بدراه و جسور كردن خلق را طامسن صاحب خودسر مي‌كند يا اينكه به دستورالعمل دولتش است؟
در هر صورت تحمل اين دستگاه كه خلق را از جاده اطاعت در آورد و به بي‌باكي اشرار و متمردين بيفزايد نه به شأن سلطنت ما درست مي‌آيد و نه با شرايط حزم و احتياط درست مي‌آيد.
سواد اين دستخط را فرخ‌خان ببرد براي طامسن صاحب بخواند و رفع اين غائله را به آن تفصيل كه زباني به شما فرمايش و حالي شد [بكند]. اگر گوش داد و عمل كرد فبها، والا خود هر قسم باشد سواد و ترجمه اين دستخط را در جوف مراسله مخصوصه خود به جناب ايلچي بزرگ دولت انگليس مقيم استامبول و جناب وزيرامورخارجه آن دولت رسانيده و چاره اين افضاح (رسوايي) ناگوار را از خيرخواهي آنها بخواهيد. حرر في شهر ربيع‌الثاني 1271» («مكاتبات ايران و انگليس درباره پناهندگي فرهادميرزا»، به كوشش ميرهاشم محدث)
واكنش
متن دستخط شاه روز دهم ربيع‌الثاني 1271 در اختيار تامسون قرار گرفت. واكنش او عجيب و تحقيركننده بود. او در يادداشتي به نوري يادآوري كرد كه روز بعد «عيد بزرگ دولت انگليس» است و افزود: «بر دوستدار لازم آمد به اولياي دولت ايران اظهار بدارد كه اگر بخواهند به قاعده و قانون سابق رفتار نمايند (يعني تبريك و هدايا بفرستند)، به سبب بي‌احترامي عظيمي كه به توسط نواب شاهزاده فرهادميرزا به دولت انگليس وارد آمده است، مادامي كه آن بي‌احترامي رفع نشده است، دوستدار كمال افسوس را دارد كه چنين تعارفات را نمي‌تواند قبول كند»!

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵

مانا را چرا گرفتيد؟ مگر روزنامه صاحب نداشت؟

از اين شلوغ بازي كه بر سر كاريكاتور روزنامه ايران راه افتاده هيچ سر در نمي‌آورم. دستگيري «مانا نيستاني» اين وسط حسابي كفرم را در آورده است. راستش احساس مي‌كنم كليد ماجرا را يك كسي توي دعواي مديريت روزنامه ايران زده باشد، اما خب البته حالا ديگر از كنترل خارج شده است. هر چه باشد دستگيري مانا و سردبير ايران‌جمعه (كه نمي‌شناسمش) خيلي كار بي‌ربطي است. حكومت آشكارا تصميم گرفته كساني را قرباني كند تا خشم ترك‌ها را فرو بنشاند، اما به نظرم توقيف روزنامه و دستگيري اين دو نفر تأثيري جز دامن‌زدن به ناآرامي‌ها نخواهد داشت؛ در واقع به اين ترتيب دارند به خارج كردن موضوع از حد واقعي‌اش كمك مي‌كنند. اما اين‌ها به ما ربطي ندارد، مشكل حكومت است. حضرات جاهاي ديگر و وقت‌هاي ديگر بايد حواسشان را جمع مي‌كردند تا اين گريز از مركز شديد به وجود نيايد. آنچه فعلاً به ما روزنامه‌چي‌ها مربوط است دستگيري همكاران و توقيف روزنامه است. مگر اين روزنامه صاحب نداشت؟ گيريم مانا و سردبيرش سهل‌انگاري كرده باشند، متهم كردن ضمني‌شان به توطئه و دستگيري‌شان چه معنايي دارد؟ شما از اين جور كارها بوي بزدلي نمي‌شنويد؟
پ‌.ن: عمداً نوشتم «ترك‌ها»، براي اينكه بعضي از خودشان حساسند و مي‌گويند چرا مي‌گوييد «آذري»، ما تركيم.
اين لينك‌ها را هم ببينيد:
نيكان
الپر
سبيل‌طلا
پرستو و لينك‌هاي انتهاي مطلبش
پ.ن2: اين اظهارات وزير ارشاد هم خواندني است.

دردسر تحت‌الحمايگي

بررسي ماجراي كشمكش سفارت بريتانيا و دولت ايران را بر سر پناهندگي شاهزاده فرهادميرزا عموي ناصرالدين‌شاه، از شماره گذشته آغاز كرديم. اين كشمكش از آنجا كه به يك درگيري شديد و پيچيده بدل شد و ضمناً به آن دليل كه مسبوق به سابقه بود، اهميت ويژه‌اي دارد. ناصرالدين شاه از يكي دو سال پيش‌تر، از هنگامي كه جاستين شيل هنوز وزيرمختار بريتانيا در ايران بود و تامسون معاونت او را به عهده داشت، حساسيت خود را نسبت به موضوع تحت‌الحمايگي بروز داده بود. نگراني شاه قدمتي بيش‌تر داشت. او سال‌ها با اين نگراني به سر برده بود كه عموي ديگرش شاهزاده بهمن‌ميرزا كه تحت حمايت روسيه و در خاك آن كشور زندگي مي‌كرد، شانس سلطنت را از او بربايد. بعدها نيز اين شاهزاده تحت‌الحمايه روسيه به صورت خطري بالقوه به نظر مي‌آمد. از سوي ديگر حمايتي كه شيل از عباس‌ميرزاي سوم (ملك‌آرا) نشان داد و او را كمك كرد تا از غضب همايوني جان سالم به در برد و خود را به بغداد برساند، بدگماني شاه را به ماجراي تحت‌الحمايگي افزايش داد.
كشمكش
در چنين شرايطي شاه كوشيد سفارتخانه‌هاي خارجي را از اعطاي تحت‌الحمايگي به رعاياي خود باز دارد. طي يكي از كشمكش‌ها كه در اين مورد به وجود آمد، شاه در يادداشتي به ميرزاآقاخان نوري نوشت كه به اطلاع سفارتخانه‌ها برساند «شفاعت‌ها و وساطت‌ها خيلي زياد شده است» و «ما [از اين پس] شفاعت‌ها و وساطت‌هاي وزراي مختار را در مورد رعاياي خودمان نخواهيم پذيرفت».
پافشاري شاه باعث شد اين موضوع قدري محدود شود و شاه از اين بابت احساس پيروزي كرد. اما تامسون (كه پس از بازگشت شيل به انگلستان جانشين او شده بود) موضوع تازه‌اي پيش كشيد. او به حمايت از يك تاجر قندهاري كه ادعا مي‌كرد متولد هندوستان است و به همين دليل تحت حمايت بريتانيا قرار دارد برخاست و براي باز ستاندن طلبي كه تاجر مذكور از يكي از شاهزادگان بلندمرتبه قاجار داشت وارد عمل شد. شدت عملي كه تامسون عمداً به خرج داد شاه را چنان برآشفت كه تلويحاً دستور داد مردم را عليه سفارت تحريك كنند و نوكرهاي سفارت را كتك مفصلي بزنند. اما سرانجام به واسطه تهديد تامسون و اقدام او در پائين كشيدن پرچم انگلستان از سفارت و تعطيلي موقت آنجا، دولت ايران ناچار شد عقب‌نشيني كند.
با اين تفاصيل پيدا بود كه ماجراي فرهادميرزا اوضاع را بار ديگر به هم خواهد ريخت. اگر تاجر قندهاري به اين بهانه كه تابعيت انگليسي دارد تقاضاي حمايت بريتانيا كرده بود، فرهاد ميرزا از «رعاياي شاه» محسوب مي‌شدو حمايت سفارت از او به معني زير پا گذاشتن علني درخواست شاه بود. بنابراين طبيعي بود كه پاسخ صدراعظم به نامه تامسون (كه بخش‌هاي اصلي آن را در شماره گذشته خوانديد) تند باشد.
پاسخ
نوري در پاسخ به تامسون نوشت: «مراسله مورخه 26 شهر ربيع‌الاول آن جناب كه درباره نواب فرهاد‌ميرزا نگارش يافته بود رسيد. چون اين قبيل فقرات از امورات كليه داخله مملكت است و موافق قانون هيچ دولت دوستي نيست كه مأمور آن دولت در امورات داخله دولت ديگر مداخله نمايد، خاصه در كارهاي اشخاصي كه از اقارب سلطنت كبري و داخل دايره وجود همايون مي‌باشند... به اين جهت دوستدار حسب‌الامر ممنوع و معذور از سئوال و جواب رسمي است و از آن جناب در كمال توقير و احترام معذرت در سئوال و جواب رسمي مي‌خواهد. ليكن دوستانه فقط به جهت استحضار آن جناب به نگارش همين يك مراسله مختصراً مي‌پردازد». («مكاتبات ايران و انگليس درباره پناهندگي فرهادميرزا»، به كوشش هاشم محدث)
چنانكه نوري خود تأكيد كرده است، اين تدبير كه پاسخ رسمي به نامه تامسون داده نشود دستور شاه بود. اما پاسخ غيررسمي و «دوستانه» نوري نيز شامل اين نكات مي‌شد:
اولاً رفتار دولت ايران نسبت به تبعه خود توهين به بريتانيا تلقي نمي‌شود بلكه رفتار شما در حمايت از شاهزاده‌اي كه به فرمان پادشاه كشورش بي‌اعتنايي كرده است توهين شما به دولت ايران است.
ثانياً عزل فرهادميرزا از حكومت فارس مانند ساير عزل و نسب‌ها است و او بي‌جهت عزل خود را به دوستي‌اش با انگلستان نسبت داده است. ضمن اينكه دولت ايران با توجه به سوابق قبلي حق دارد نسبت به روابط بيش از اندازه گرم افراد با سفارتخانه‌هاي خارجي حساس باشد، اما روابط عادي را ممنوع نكرده است. در مورد اشاره‌اي كه به روابط دوستانه عهد خاقان مغفور (فتحعلي‌شاه) كرده‌ايد هم يادآوري مي‌شود كه در آن عهد مأموران خارجي هرگز در امور داخلي مداخله نمي‌كردند.
ثالثاً استنادي به نامه من در تضمين امنيت فرهادميرزا كرده بوديد اما توجه نكرده بوديد در آن نامه تصريح كرده بودم كه نامه يك مراسله شخصي و غير رسمي است. با اين وجود مفاد آن مراعات شده است، اين فرهادميرزا است كه دستور شاه را نقض كرده و بي‌اجازه از طالقان به تهران آمده و به سفارت پناه برده است.
رابعاً شما مي‌دانيد كه شاه حضور فرهادميرزا را در دارالخلافه به جهات مختلف از جمله احتمال همدستي با عباس‌ميرزا ملك‌آرا و توطئه عليه سلطنت به صلاح نمي‌دانستند، بنابراين براي او در طالقان تيولي تعيين كردند. اما او با خيالات فاسد به دارالخلافه بازگشت.
خامساً از شما انتظار داريم رعاياي شاه را به اطاعت تشويق كنيد. به فرض به شاهزاده ظلم شده بود، چرا به حرم حضرت عبدالعظيم يا حرم حضرت معصومه پناه نبرد؟

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

آغاز ماجراي فرهادميرزا

براي ورود به ماجراي كشمكش دولت ايران و سفارت بريتانيا در تهران بر سر ماجراي پناهندگي شاهزاده فرهادميرزا (پسر عباس‌ميرزا نايب‌السلطنه و عموي ناصرالدين‌شاه) متن نامه اعتراض ويليام تيلر تامسون وزيرمختار وقت انگستان را به ميرزاآقاخان نوري صدراعظم دولت ايران مي‌آوريم تا علاوه بر روشن شدن مقدمه بحث، شيوه مكاتبات رسمي ميان سفارت و دولت ايران نيز روشن شود. اين نامه تاريخ 26 ربيع‌الاول 1271ه.ق. را دارد و به خط و زبان فارسي تحويل دولت ايران شده است.
گلايه
«جناب اشرفِ امجدِ ارفع محبان استظهاراً مسفقاً معظما!
در اين روزها بي‌احترامي بزرگ و غريب از اولياي دولت ايران نسبت به دولت انگليس شده؛ بر عهده دوستدار است كه مطالبه تلافي آن را از اولياي دولت ايران بكند. آن بي‌احترامي راجع به رفتاري است كه اين اوقات امناي دولت ايران به نواب شاهزاده فرهاد ميرزا نموده‌اند. در سنوات سابق كه شاهزاده حاكم فارس بودند با اينكه در رسانيدن ماليات و انجام امورات ديواني به هيچ‌وجه مورد ايراد نبودند و پيوسته مراقب بودند كه في‌مابين دولتين عليتين مودت و دوستي باشد و اين فقره را مصلحت دولتخود مي‌شمردند، چون مرحوم حاجي ميرزا آقاسي صدراعظم آن زمان علانيه اظهار افتخار به رعيتي روس مي‌كرد و رفتار شاهزاده را منافي رأي و عقيده خود مي‌دانست شاهزاده را عزل كرد، در كمال خفت و بي‌احترامي به دارالخلافه آورد و ظهور آن رفتار نالايق در آن زمان از صدراعظم آن وقت كه عمل شاهزاده منافي ميل و رضاي او بود چندان محل تعجب و حيرت نيست، اما در اين اوقات اگر نوشته‌جات و اظهارات شفاهي اولياي دولت ايران محل اعتماد و اعتقاد است كه قلباً مايل هستند بنيان دوستي في‌مابين دولتين عليتين كه در عهد خاقان مغفور (فتحعلي‌شاه» محكم بود، محكم‌تر و مضبوط‌تر نمايند، جاي كمال حيرت و تعجب است كه در حق شاهزاده همان رفتار سابق بلكه اشد از آن ديده شود.
ايراد صدراعظم آن زمان در صلاحديد دوستي شاهزاده بود و موجب نارضامندي اين اوقات اولياي دولت ايران از شاهزاده، مراوده شخصانه (شخصي) با سفارت دولت انگليس است و اين را هم خود اولياي دولت ايران در مجالس و محافل خود آشكار و بي‌پرده كرده‌اند. آمد و شد دوستانه اشخاص را با سفراي دول متحابه (دوست) كه در حقيقت مهمان پادشاه شمرده مي‌شوند، دوستدار تا به حال مخبر نبود كه تقصير [شمرده] مي‌شود. در سه سال قبل از اين كه بي‌ميلي اولياي دولت ايران به شاهزاده باعث توهم شاهزاده گرديده بود، به اين سفارت آمدند. در آن وقت آن جناب اشرف نوشته‌اي به مهر خود به جناب وزيرمختار [وقت] پادشاه انگليس (يعني به جاستين شيل) داده‌اند به اين مضمون كه :«به علي‌ابن‌ابي‌طالب و به جقّه مبارك سركار اعليحضرت شهرياري و به مرگ فرزندي (فرزندم) نظام‌الملك كه اگر نواب فرهادميرزا فرمايش پادشاه ولي‌نعمت خودش را اطاعت كند و به طالقان برود، ابداً ضرر جاني و مالي و آبرويي براي ايشان نيست». بعد از خاطرجمع شدن شاهزاده تا اين اوقات، اگر چه گاهي اظهار بي‌ميلي زياد به شاهزاده شده، وليكن حرفي به ميان نيامده بود كه سبب واهمه و عدم اطمينان شاهزاده از سلامت مال و وجود خود و عيالش گردد. ليكن اين اواخر پيغامات وحشت‌آميز اولياي دولت ايران را به شاهزاده رسانيدند كه مادامي كه كاغذ ندهيد كه به هيچ‌وجه من‌الوجوه آشنايي به سفير دولت انگليس نداريد، بايد حكماً در طالقان كه يكي از ييلاقات بسيار سرد است و جايي است كه ايلات معتاد به سرماهاي سخت نمي‌توانند زندگاني كرد، در چادر به سر ببريد، يا با كمال خفت و ذلت مانند رعايا در خانه‌هاي رعيتي ساكن شويد. علاوه بر اينها اگر تقصير هم نداشته باشند فراش و چوب و مي‌فرستم كه پانصد چوب بزنند و كي مي‌تواند يك كلمه حرف بگويد؟ و چون از اين‌گونه پيغامات و احكامات كه بالكليه منافي با مضاميني است كه آن جناب اشرف به جناب وزيرمختار پادشاه انگلستان داده‌اند، شاهزاده از تشويش سوار شده بار سلامت در خانه پادشاه انگلستان جسته. اولياي دولت ايران بعد از استحضار از آمدن شاهزاده به اين سفارت به صدور حكم و فرستادن آدم قدغن كردند (مقرر كردند) تيول ديواني و املاك اربابي شاهزاده -حتي باغي كه در شميران دارد- ضبط نمايند، عيال و اطفال هم در ده حبس باشند و در همه جا اشتهار داده‌اند كه اين كار محض از جهت آمدن شاهزاده به سفارت انگليس است...
در اين فقره بلاشك بي‌احترامي عظيم قصداً به عمل آمده و فرض دوستدار است كه تلافي آن را از اولياي دولت ايران بخواهد. لهذا از اولياي دولت ايران مطالبه مي‌نمايد كه حكم صادر كنند و آدم به طالقان و دهات اربابي شاهزاده روانه نمايند كه آنها را به طور سابق تسليم كسان شاهزاده كنند و آنچه محصل‌ها تفريط نموده‌اند به عينها رد شود و قرار بدهند كه بعداً از اين قطع گفتگوي ترك مراوده بشود و شاهزاده در سركشي تيول و دهات خود مانند امثال و اقران خود باشد. چون شاهزاده فرهاد ميرزا في‌مابين اهالي ايران مشهور به ديانت و امانت و صداقت با پادشاه خود و معروف به كم‌آزاري هستند موجب مزيد حيرت است كه اولياي دولت ايران چرا شاهزاده را اينطور تعاقب كرده‌اند».
در شماره آينده خواهيم ديد كه ميرزاآقاخان نوري در پاسخ نامه تامسون از ارسال جواب رسمي اجتناب كرده و در مراسله‌اي خصوصي پاسخ او را داده است.

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

تجديد دوستي با فرانسه

با آغاز مأموريت «نيكلا بورِ» وزيرمختار فرانسه در تهران به سال 1271ه.ق. روابط ايران و فرانسه پس از چند سال فترت، بار ديگر گرم شد. اين تحول علاوه بر حضور وزيرمختاري تازه‌نفس و فعال، تا حدودي به تدبير ميرزاآقاخان نوري مربوط مي‌شد كه قصد داشت با تحرك بخشيدن به رابطه ايران و فرانسه، در فضاي ديپلماتيك موجود در تهران كه بيشتر تحت تأثير سفارتخانه‌هاي بريتانيا و روسيه قرار داشت، تعادلي ايجاد كند.
بورِ روز پنجشنبه بيستم شوال 1271ه.ق. به تهران رسيد و مورد استقبال رسمي قرار گرفت. او همان روز به ديدار نوري رفت و از همان ديدار اول اعتماد او را جلب كرد. حاصل شرايطي كه ذكر آن رفت، انعقاد معاهده‌اي ميان دو كشور بود كه درست يك هفته پس از ورود وزيرمختار امضاء شد. بخش‌هايي از اين معاهده به اين شرح بود:
«فصل اول: بعداليوم الي الابد في‌مابين دولت عليه ايران و رعاياي آن دولت و دولت بهيه فرانسه و رعاياي آن دولت دوستي صادق و اتحاد دائمي برقرار خواهد بود.
فصل دوم: سفراي كبار و وزراي مختار كه هر يك از دولتين معاهدتين بخواهند به دربار يكديگر مأمور و مقيم سازند، همان رفتار و سلوكي كه در حق سفراي كبار دول متحابه (دوست) و اتباع آنها معمول مي‌شود، به عينها همان رفتار نيز در حق سفراي كبار و وزراي مختار دولتين معاهدتين و اتباع ايشان معمول و مجري و به همان امتيازات محفوظ خواهند بود.
فصل سوم: تبعه دولتين عليتين معاهدتين از قبيل سياحان و تجار... كه در مملكت محروستين سياحت يا توقف نمايند، بالسويه از جانب حكام ولايات و وكلاي طرفين به عزت و حمايت قادرانه بهره‌مند خواهند گرديد و در هر حال سلوكي كه نسبت به اتباع دول كاملة‌الوداد منظور مي‌شود، در حق ايشان نيز منظور خواهد شد...
فصل چهارم: هرگونه امتعه و اقمشه كه اتباع دولتين عليتين معاهدتين به مملكت يكديگر نقل نمايند و يا از مملكت همديگر بيرون ببرند وجه گمركي كه از تجار و اتباع دول كاملةالوداد حين ورود امتعه و محصولات ايشان به ولايت دولتين و حين خروج از مملكتين مطالبه مي‌شود، از ايشان نيز مطالبه خواهد شد و حق و وجه علي‌حده به هيچ اسم و رسم در دولتين عليتين مطالبه نخواهد شد.
فصل پنجم: در ممالك محروسه ايران اگر في‌مابين اتباع دولت بهيه فرانسه مرافعه... روي دهد، طي گفتگو و اجراي عدالت آن بالتمام به عهده وكيل يا قونسول دولت بهيه فرانسه است... وكيل يا قونسول مزبور طي اين گفتگو را بر وفق قوانين متداوله در مملكت فرانسه خواهد كرد.
هرگاه مرافعه يا مباحثه يا منازعه في‌مابين تبعه دولت بهيه فرانسه و اتباع دولت عليه در مملكت ايران حادث گردد و در محلي كه وكيل يا قونسول دولت بهيه فرانسه مقيم باشد، مقاولات متداعيين و تحقيق و تدقيق و اجراي حكم به عدل و انصاف در محكمه دولت عليه ايران كه محل عاديه طي اين‌گونه امورات [است] با حضور احدي از منتسبان وكيل يا قونسول دولت بهيه مزبوره خواهد شد.
هرگاه مرافعه يا منازعه يا مباحثه در مملكت ايران في‌مابين اتباع دولت بهيه فرانسه و تبعه ساير دول خارجه واقع شود، تحقيق و اجراي حكم آن به عهده وكلا يا قونسول‌هاي طرفين خواهد شد.
كذالك گفتگوها و منازعاتي كه في‌مابين تبعه دولت عليه ايران و اتباع دولت بهيه فرانسه و تبعه ساير دول خارجه در ممالك محروسه فرانسه اتفاق افتد، قرار انجام و اتمام آن به نحوي خواهد بود كه با اتباع دول كاملةالوداد در مملكت مزبوره معمول و مرتب مي‌شود...
فصل ششم: هرگاه احدي از اتباع دولتين عليتين در مملكتين محروستين وفات يابد، در صورتي كه ميّت را اقوام و شركاء باشد، تركه او بالتمام تسليم ايشان خواهد شد و در صورتي كه ميّت را قوم و شريكي نباشد متروكات او امانت به وكيل يا قونسول دولت ميّت تسليم مي‌شود تا مشاراليه بر وفق قوانين متداوله در مملكت خود، چنانكه شايد و بايد در اين باب معمول دارد.
فصل هفتم: دولتين عليتين معاهدتين جهت حمايت اتباع و تقويت امور تجارت و فراهم نمودن اسباب حصول معاشرت دوستانه و عادلانه في‌مابين تبعه جانبين چنين اختيار نمودند كه از طرفين 3 نفر قونسول برقرار گردد، و قونسول‌هاي دولت بهيه فرانسه در دارالخلافه طهران و بندر ابوشهر و دارالسلطنه تبريز تعيين، و قونسول‌هاي دولت عليه ايران در دارالسلطنه پاريس و شهر مرسليا (مارسي) و جزيره بوريان توقف نمايند. اين قونسول‌هاي دولتين معاهدتين بالسويه در محل متوقفه مسكونه مملكتين محروستين از اعزازات و امتيازات و معافاتي كه قونسول‌هاي دول كاملة‌الوداد در ممالك محروسه جانبين برخوردارند، محفوظ و بهره‌ياب خواهند گرديد.
فصل هشتم: اين عهدنامه دوستي و تجارتي حاضره كه به ملاحظه كمال صداقت و دوستي و اعتماد في‌مابين دولتين ذي‌شوكتين ايران و فرانسه منعقد شده است، به عون‌الله تعالي طرفين شروط مندرجه در آن را ابدالدهر از روي صدق و راستي مرعي و محفوظ خواهند داشت...
اين عهدنامه مباركه به تاريخ بيست و هفتم شوال‌المكرم سنه 1271 هجري مطابق دوازدهم ژوئيه 1855 عيسوي در دو نسخه به خط فارسي و فرانسوي مطابق و موافق يكديگر مرقوم شد».
ناصرالدين‌شاه پادشاه ايران نيز در تأييد سياست دوستي دو دولت يك قطعه نشان مرصع به الماس و مصور به تمثال خود را با حمايل آبي مخصوص به بورِ اعطا كرد و دو قطعه نشان شيروخورشيد نيز به دو تن از اعضاي سفارت هديه داد.

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

ناصرالدين‌شاه و اردوي سلطانيه

كوتاه زماني پس از انعقاد قرارداد «شيل-نوري» ميان وزيرمختار بريتانيا و صدراعظم دولت قاجار كه به كشمكشي طولاني بر سر موضوع هرات موقتاً پايان داد، رسيدن خبرهايي از بدرفتاري با شيعيان عراق بار ديگر ناصرالدين‌شاه را به فكر قدرتنمايي انداخت. شيعيان عراق از سال‌ها قبل حمايت پادشاهان قاجار را با خود داشتند و از آنجا كه مشروعيت مذهبي حكومت قاجار به تأييد و پيروي مذهب شيعه بستگي تام داشت، شاه ايران را تلويحاً پادشاه شيعيان مي‌خواندند. دولت عثماني در چنين شرايطي گاه از حضور شيعيان در سرزمين‌هاي تحت حاكميت خود به عنوان عاملي براي افزايش فشار بر دولت ايران استفاده مي‌كرد و در ساير مواقع نيز نسبت به مزاحمت‌هايي كه ايلات سني‌مذهب براي شيعيان به وجود مي‌آورند بي‌تفاوت بود.
سلطان شيعيان
در اواسط سال 1269ه.ق. اخباري به پايتخت ايران مي‌رسيد حاكي از اينكه آزار شيعيان ساكن عتبات افزايش يافته است. شاه جوان ايران كه به تازگي به تأييد قرارداد تحقيرآميز عدم مداخله در امور هرات تن داده بود، فرصت را غنيمت شمرد تا بار ديگر موقعيت خود را به عنوان پادشاه مقتدر شيعيان تثبيت كند. چنين بود كه به روال سال‌هاي سلطنت فتحعلي‌شاه قاجار دستور داد لشكري چهل‌هزار نفري در اردوگاه سلطانيه (نزديك زنجان) گرد آيد تا قدرت نظامي ايران را به پاشاهاي عثماني و شيعيان عراق يادآوري كند. وزيرمختار بريتانيا كه برگزاري اين اردو را تهديدي عليه حكومت عثماني تلقي مي‌كرد، فوراً با آن مخالفت كرد. بهانه او اين بود كه برگزاري اين اردو ده‌ها هزار تومان هزينه به دولت ايران تحميل مي‌كند، در حالي كه منابع مالي دولت ناچيز و براي اداره كشور ناكافي است. با اين حال شاه به او اطمينان داد كه هدف از برگزاري اردو تمرين نظامي است و سپاهيانش به مرزهاي عثماني نزديك نخواهند شد. اما شاه در عين حال براي پاشاي بغداد پيام فرستاد كه حاضر است نيرويي به منطقه تحت اختيار او بفرستد و در عملياتي مشترك با قواي عثماني ثبات و امنيت را به كردستان و منطقه سليمانيه باز گرداند.
وزيرمختار بريتانيا مجاب نشد و در چند يادداشت رسمي خطاب به صدراعظم نسبت به اقدام دولت ايران اعتراض كرد. ميرزاآقاخان نوري، صدراعظم، در پاسخ به يكي از اين يادداشت‌ها، سابقه برگزاري ارودهاي نظامي در سلطانيه را توضيح داد و از طرف شاه گلايه كرد كه وزيرمختار اهداف و مقاصد اعلام شده دولت ايران را باور ندارد و مدام نظريات خود را تكرار مي‌كند. نوري از فرستاده بريتانيا پرسيد چطور هنگامي كه قواي عثماني در ناحيه وان تجمع كردند دولت بريتانيا توجه نكرد اما «وقتي اعليحضرت براي نظم و نسق امور داخلي مملكت رهسپار سلطانيه مي‌شوند... جنابعالي دست به اعتراض مي‌زنيد»؟ (نقل شده در «قبله عالم»، عباس امانت)
اما اين پاسخ‌هاي دولت ايران فايده نبخشيد و وزيرمختار بر فشار خود افزود. سرانجام شاه ناچار شد شخصاً دستخطي بنويسد و در آن تأكيد كند كه قصد بدي ندارد و تنها مي‌خواهد «گشتي در داخل مملكت بزند، قشون را سركشي كند و سان ببيند و قدري تفرج كند». او رسماً اطمينان داد «سفر خود را هم به مدت قليلي محدود كرده‌ايم. به فضل‌الهي عن‌قريب فوراً برمي‌گرديم».
سازمخالف
شاه جوان از اينكه ناچار بود در امور داخلي اينچنين تعهد بسپارد و به پرسش‌ها و درخواست‌هاي سماجت‌آميز وزيرمختار پاسخ دهد خشمگين شد. به ويژه از اينكه مي‌ديد به اين ترتيب نخواهد توانست موقعيت خود را به عنوان سلطان شيعيان مورد تأكيد مجدد قرار دهد، رنجيد. او در نامه‌اي به نوري نوشت: «ولله صاحب شريعت در آخرت از شما و من مؤاخذه مي‌كند، يقيناً مؤاخذه خواهد كرد. سي‌هزار مخلوق شيعه را در آن ولايت اين قدر رنجانده‌اند، خدا را خوش نمي‌آيد. اين زندگي چه مصرف دارد؟ بر پدر ملاحظه لعنت! سلطان ملت شيعه نيستم، نيستم، نيستم! والسلام»!
علاوه بر فشارهاي نماينده بريتانيا، شيوع بيماري وبا در منطقه سلطانيه نيز باعث مي‌شد برگزاري اردوي نظامي كه در مورد آن تبليغات فراوان شده بود مدام به تعويق بيفتد، به طوري كه جاستين‌شيل تصور كرد موضوع به كلي منتفي شده است. شيل در تابستان 1270ه.ق. به لندن بازگشت و جاي خود را به ويليام تيلر تامسون سپرد.
رنجيدگي و فشاري كه ناصرالدين‌شاه تحمل مي‌كرد و احساس عجزي كه به او دست داده بود، باعث شد از اين موقعيت استفاده كند و بار ديگر بر اجراي برنامه سلطانيه مصمم شود. او به اين ترتيب مي‌خواست دست‌كم در چشم مردم ايران خود را از اتهام سست‌رايي تبرئه كند. آنچه شاه را در اجراي نقشه‌اش دلگرم‌تر كرد اظهارنظر دالگوروكي وزيرمختار روسيه بود كه در پاسخ به مشورت دولت ايران، توصيه كرده بود در مقابل تجمع قواي عثماني در ارزروم واكنش نشان دهند.
قواي مفصلي براي اعزام به سلطانيه در تهران گردآمد و شاهِ خوشحال و اميدوار آماده شد تا نمايش قدرت خود را آغاز كند، اما سرنوشت، نواي ديگري ساز كرده بود.
شاه در بيرون دروازه‌هاي تهران از قشون خود سان ديد، اما شيوع بيماري وبا در ميان سپاهيان به هرج‌ومرجي غيرمنتظره منجر شد. كمبود پول و ناچيز بودن مواجبي كه براي سربازان درنظر گرفته شده بود بر دشواري‌ها مي‌افزود. هنوز سپاهيان تهران را ترك نكرده بودند كه سه تن از آنها به بيماري وبا مردند. وضع وقتي وخيم‌تر شد كه شاه به سلطانيه رسيد. وخامت اوضاع به گونه‌اي بود كه اردو عملاً از هم پاشيد و شاه ناچار شد مراسم سان را لغو كند و سرخورده و خشمگين به تهران باز گردد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

ناصرالدين‌شاه و هرات

مسئله هرات از زمان عباس‌ميرزا نايب‌السلطنه با سرنوشت خاندان ناصرالدين‌شاه قاجار پيوند خورده بود. شاهزاده عباس‌ميرزا (پدربزرگ ناصرالدين‌شاه) در جمادي‌الثاني 1249ه.ق. در حالي ديده از جهان فرو بست كه پسرش محمدميرزا (محمدشاه بعدي، پدر ناصرالدين‌شاه) هرات را در محاصره داشت و پيروزي را در دسترس خود مي‌ديد. اما مرگ نابهنگام نايب‌السلطنه باعث شد محمدميرزا دست از هرات بردارد و به مشهد بازگردد. او چند سال بعد، هنگامي كه بر ايران سلطنت مي‌كرد، بار ديگر هرات را به محاصره درآورد. اما اين بار نيز تهديد انگليسي‌ها به تصرف بنادر جنوب كشور محمدشاه را وادار كرد محاصره را رها كند و به تهران باز گردد. پس از او نوبت به فرزندش ناصرالدين‌شاه رسيد تا با مسئله هرات درگير شود.
پيشينه
هرات همواره يكي از مهمترين شهرهاي خراسان بزرگ محسوب مي‌شد. اين شهر در زمان شاه اسماعيل صفوي بخشي از ايران بود. پس از انقراض سلسله صفويه، هرات مدتي استقلال داشت تا به تصرف نادرشاه افشار درآمد. در پي قتل نادرشاه، احمدشاه ابدالي به آنجا مسلّط شد و به تدريج حكومتي مستقل در افغانستان بنا كرد. اما انسجام اين حكومت در سال 1187 ه.ق. از ميان رفت و هر يك از شهرهاي افغانستان، از جمله هرات، تحت تسلّط حاكمي مستقل درآمد.
اين وضع بر دامنه ناامني مرزهاي شرقي ايران مي‌افزود. ساكنان شهرهاي خراسان همواره با تهديد ناشي از غارت‌گري تركمن‌ها و افغان‌ها روبرو بودند و از اين بابت مدام به حكومت مركزي شكايت مي‌بردند. در چنين شرايطي بود كه قاجارها هر از گاهي ادعاي تاريخي مالكيت هرات را مطرح مي‌كردند و در صدد افزودن اين شهر به خاك ايران بر مي‌آمدند. اما افزايش نفوذ ايران در افغانستان و به ويژه تسلط يافتن بر تنگه خيبر از ديد انگليسي‌ها خطري براي هندوستان تلقي مي‌شد. به تصور آنها، در صورت ضميمه شدن هرات به خاك ايران، روس‌ها اين امكان را مي‌يافتند كه با همپيماني ايران از اين موقعيت براي نفوذ به هند بهره جويند.
در سال 1268ه.ق. يارمحمدخان، حاكم هرات كه رابطه دوستانه‌اي با ايران داشت درگذشت و پسرش صيدمحمدخان به جاي او به حكومت رسيد. دولت ايران بي‌درنگ حكومت او را به رسميت شناخت و از سوي ناصرالدين‌شاه برايش خلعت فرستاد. صيد‌محمدخان نيز به نام شاه ايران خطبه خواند و سكه ضرب كرد (اين شيوه حكام نيمه مستقل هرات بود). اما صيدمحمدخان مردي دائم‌الخمر و بدخلق بود. علاوه بر اين او براي حفظ پشتيباني دولت ايران، از شيعيان شهر حمايت مي‌كرد. بنابراين خاندان‌هاي سني كه از حكومت او ناراضي بودند به تحرك در آمدند. عده‌اي از آنها به سوي كهن‌دل‌خان (امير قندهار) و عده‌اي ديگر به جانب دوست‌محمدخان (حاكم كابل) گرايش يافتند. كهن‌دل‌خان روابط خوبي با روس‌ها داشت و دوست‌محمدخان به انگليسي‌ها نزديك بود. در واقع نقشه انگليسي‌ها براي افغانستان اين بود كه حكومت‌نشين‌هاي اين سرزمين را تحت حاكميت متمركز دوست‌محمدخان درآوردند.
كهن‌دل‌خان به اين بهانه كه محمدشاه قاجار حكومت هرات را به او وعده داده است از موقعيت ضعيف صيدمحمدخان استفاده كرد و عليه او لشكر كشيد. صيدمحمدخان هنگامي كه شهر فراه در نزديك هرات به تصرف كهن‌دل‌خان در آمد از دولت ايران ياري خواست. ميرزا آقاخان نوري كه به تازگي بر كرسي صدارت عظماي ايران تكيه زده بود، سلطان مرادميرزا، حاكم خراسان را مأمور ياري صيدمحمدخان كرد. به اين ترتيب حدود ده هزار سوار ايراني به هرات رفتند، ارگ شهر را به تصرف در آوردند و خوانين هراتي مخالف صيدمحمدخان را به بند كشيدند.
معاهده
جاستين شيل، وزيرمختار بريتانيا در تهران، فوراً نسبت به اشغال هرات توسط قواي ايران اعتراض كرد. اعتراض او كشمكشي طولاني برانگيخت كه سرانجام به امضاي عهدنامه موسوم به قرارداد شيل-نوري منجر شد. شيل در اين كشمكش خواستار آن بود كه ايران ادعاي تاريخي خود در مورد هرات را رسماً انكار كند و استقلال آن را به رسميت بشناسد. ناصرالدين‌شاه تأكيد داشت كه امنيت مناطق شرقي ايران براي آبروي شاه و دولت اهميت حياتي دارد و نمي‌توان از آن صرف‌نظر كرد. شيل از شاه خواست جلوي «بلندپروازي‌هاي نامعقول اولياي دولت ايران» را بگيرد و دوستي خود با دولت بريتانياي كبير را فداي «سرابي موهوم» نكند. شاه از در سياست در آمد و پيشنهاد كرد اگر بريتانيا در غالب يك معاهده رسمي امنيت ايران را در مقابل تهاجم دولت‌هاي اروپايي (مثلاً روسيه) تضمين كند، ايران مي‌تواند از هرات صرف‌نظر كند. اما شيل پاسخ داد كه دولتش ترجيح مي‌دهد خود را از پيش مقيد نسازد و بنا به مقتضيات وقت عمل كند. اين كشمكش و تهديدهاي وزيرمختار سرانجام باعث انعقاد قرارداد 15 ربيع‌الاول 1269ه.ق. ميان شيل و نوري شد.
مطابق اين قرارداد دولت ايران متعهد شد كه «وجهاً من‌الوجوه مداخله در امورات داخله هرات ننمايد»، از تصرف آن خودداري ورزد، استقلال آن ولايت را به رسميت بشناسد و از خطبه خواندن و ضرب سكه به نام شاه ايران در هرات درگذرد. اما اين تعهدات شرطي داشت و آن اينكه قشوني از خارج بر سر هرات نيايد و بريتانيا نيز مداخله‌اي در امور داخلي هرات نكند، «والّا اين قرارها ننوشته و كان‌لم‌يكن و از درجه اعتبار ساقط خواهد بود».
ناصرالدين‌شاه سه سال بعد اين معاهده را -به اتكاي همين شرط آخر- باطل اعلام كرد و به هرات لشكر كشيد. اما اين اقدام نيز سرانجامي تلخ براي شاه ايران داشت.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

پيامدهاي سوءقصد

ترور ناموفق ناصرالدين‌شاه قاجار توسط هواداران علي‌محمد باب، كه شرح مختصر آن در شماره گذشته از نظرتان گذشت، چند پيامد مهم داشت. نخستين و مهمترينِ آنها سركوب شديد بابيان در تهران بود. مدتي كوتاه پس از حادثه سوءقصد، به صورت اتفاقي آشكار شد گروهي چندده‌نفري از پيروان فرقه، خود را آماده كرده بودند پس از قتل شاه شورشي در تهران به راه اندازند. اين كشف، هول و هراسي را كه به دل‌ها افتاده بود چند برابر كرد. شاه، صدراعظم (نوري)، درباريان و علما هر يك با انگيزه‌اي راه را بر كشتاري وسيع و خشونت‌بار باز كردند. تعداد زيادي از پيروان علي‌محمد باب طي چند روز اعدام شدند. خشونت به كار رفته در سركوب اعضاي اين فرقه به حدي بود كه اعتراض رسمي سفارتخانه‌هاي اروپايي را برانگيخت.
سوءظن
ميرزا آقاخان نوري، صدراعظمي كه كمتر از هفت ماه از تصدي امور به دست او مي‌گذشت، ممكن بود در مظان اتهام قرار گيرد. در طول هفت ماهي كه از عزل و قتل اميركبير مي‌گذشت، همپيماني او با مهدعليا (مادر ناصرالدين‌شاه) به خصومتي روزافزون بدل شده بود. از سوي ديگر شرايطي كه در روز حادثه به وجود آمده بود و شاه را با كمترين تعداد محافظان و پائين‌ترين حد امنيت در معرض خطر قرار داده بود، بدگماني به صدراعظم توطئه‌گر را افزايش مي‌داد. به نظر مي‌رسيد او ممكن است به قصد تصرف قدرت، با دشمنان شاه همپيمان شده باشد تا او را از سر راه بردارد. نوري براي زدودن اين سوءظن از هيچ كوششي فروگذار نكرد. او ترتيبي داد تا تمام مقامات درباري، تجار سرشناس، معلمان و دانش‌آموزان مدرسه دارالفنون و نظاميان در قتل‌عام بابيان مستقيماً شركت كنند تا آتش انتقام احتمالي دامن شخص به‌خصوصي را نگيرد. علاوه‌بر اينها بازداشت سرحلقه بابيان پايتخت كه اعتراف كرد شخصاً طراحي و هدايت عمليات ترور را به عهده داشته است، نوري را تا حدودي از سوءظن مبرا كرد، اما اين حادثه در مجموع موقعيت او را در ساختار قدرت تا حدودي تنزل داد.
پيامد ديگر ماجرا، تبعيد عباس‌ميرزاي سوم، معروف به ملك‌آراء، برادر شاه بود. او در اين هنگام دوران نوجواني را طي مي‌كرد و تحت عنوان حاكم قم، در واقع به اين شهر تبعيد شده بود. مادرش خديجه رقيب و دشمن مهدعليا شناخته مي‌شد و خودش از آنجا كه در دوران كودكي مورد علاقه و محبت محمدشاه و حاجي‌ميرزا آقاسي قرار داشت، حسادت ناصرالدين ميرزاي جوان را بر مي‌انگيخت. بعدها كه ناصرالدين به پادشاهي رسيد، موضوع جانشيني بار ديگر موضوع عباس‌ميرزا را مطرح كرد. چنانكه نوشتيم بدگماني نسبت به حمايت اميركبير از همين شاهزاده نخستين صدراعظم ناصرالدين شاه را از چشم او انداخت و مقدمات عزل و قتل او را فراهم كرد.
طبيعي بود كه حادثه ترور نافرجام شاه بار ديگر بدگماني او را نسبت به برادرش تحريك مي‌كرد. مهدعليا نيز براي نابود كردن خديجه و عباس‌ميرزا هيچ فرصتي را از دست نمي‌داد. متولي وقت حرم حضرت معصومه(س) كه به هواداران باب پيوسته بود توسط مأموران مهدعليا تحت شكنجه قرار گرفت و به دروغ عليه عباس‌ميرزا و مادرش اعتراف‌نامه‌اي امضاء كرد. شاه تصميم گرفت شاهزاده نوجوان و مادرش را كور كند، اما سفارتخانه‌هاي روس و انگليس كه از قصد شاه آگاه شده بودند فوراً مداخله كردند. شاه در واقع در پاسخ به مداخله جاستين شيل (وزيرمختار بريتانيا)، ولي به ظاهر خطاب به صدراعظم نوشت: «مردم نه از اتحاد دولتين و نه از دولت‌خواهي و حضور وزراي مختار حساب مي‌برند، نه حقوق احسان ما را رعايت مي‌كنند، نه از فدويت و ملازمت شما و ساير چاكران خاص ما باك و پروايي دارند. پس در حالتي كه از اين اسباب و مايه اطمينان خاطر ما و روز بد به كار نيايد، لابديم كه به جهت حفظ و حراست وجود خود و تحصيل آسايش قلب خودمان آنچه به خاطر برسد و لازم بدانيم همان را عمل نمائيم. عجالتاً چاره‌اي كه به خاطر مي‌رسد اين است كه رفع ضرر و مفسده باطني عباس‌ميرزا و اطرافي‌هاي او را به طور شايسته كه اطمينان كلي كامل حاصل توان كرد بكنيم كه ديگر مردم مفسد نتوانند او را اسباب صدمه و پريشاني حواس براي ما قرار دهند».
رانده‌شده
كشمكش ميان سفارت‌خانه‌ها و دربار مدتي به طول انجاميد. نوري به شيوه خود كوشيد ميانه را بگيرد و سرانجام نيز راه حلي به اين شكل يافته شد كه شاهزاده عباس‌ميرزا و مادرش براي «زيارت» به «عتبات» بروند، وزراي مختار حسن رفتار بعدي او را تضمين كنند و در صورتي كه او خواست به كشور باز گردد، جلويش را بگيرند.
با وجود توافقي كه در اين مورد حاصل شد، اجراي كار با دشواري‌هاي متعدد روبرو بود. اولاً شيل اجازه نيافت كسي را همراه شاهزاده راهي كند. مأموران حكومت تمام اموال و اشياء گرانقيمت او را توقيف كردند و در يك شهر مرزي او را به حال خود رها كردند. از سوي ديگر دولت عثماني از پذيرش او سر باز زد. سرانجام شيل ناچار شد براي عباس‌ميرزا و مادرش گذرنامه انگليسي صادر كند تا آنها با استفاده از آن به خاك عثماني وارد شوند.
شاهزاده بعدها اين ايام را چنين توصيف كرد:
نه در مسجد دهندم ره كه رندي
نه در ميخانه كاين خمار خام است

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۵

ترور ناصرالدين‌شاه

يكي از مهمترين حوادث نخستين سال صدارت ميرزا آقاخان نوري، كه در زندگي ناصرالدين‌شاه قاجار نيز اهميتي فوق‌العاده دارد، ماجراي ترور نافرجام شاه به دست عده‌اي از هواداران علي‌محمد باب بود. صبح روز 28 شوال 1268ه.ق. ناصرالدين‌شاه به قصد شكار راهي دره‌هاي شمال تهران شد. به نوشته محمدتقي لسان‌الملك سپهر «از بامداد بانگ توپ كه علامت سوار شدن پادشاه است بالا گرفت. غلامان ركابي از هر جانب انجمن شده، رده بر كشيدند و بزرگان درگاه به انتظار ديدار پادشاه برصف شدند. چون دو ساعت و نيم از روز بگذشت، شاهنشاه از سراي سلطنت بيرون خراميد و اسدالله‌خان اميرآخور ركاب گرفته تا برنشست. صدراعظم و نظام‌الملك و مستوفي‌الممالك و محمدناصرخان ايشيك‌آقاسي و اسدالله‌خان اميرآخور قدمي چند به ملازمت ركاب همي‌رفتند. شاهنشاه كامياب، نخستين حشمت صدراعظم را رعايت فرمود و او را اجازت كردند تا مراجعت نمود. اما [از] جماعت بابيه كه در كيد و كمين بودند 9 تن را قوت رفتار نماند كه خويش را آشكار كند؛ [بنابراين] سه تن از آن 12 كس كه شرير و دلير بودند ناگاه چون ديو رهاگشته و مرد پدر كشته از پس ديوار و پناه درخت بيرون تاختند. نخستين يك تن كه از مردم نيريز فارس بود، از جانبي بيرون شده فرياد بركشيد كه اي پادشاه مرا عرض حاجتي است و به سوي پادشاه شتاب گرفت. و اين هنگام در گرد مركب پادشاه جز چندتن از اعيان درگاه كه ايشان را نيز آلات حربيه نبود، كس حضور نداشت، چه انبوه سواران حفظ حشمت پادشاه را گروهي از پيش‌روي و جماعتي از دنبال بودند. مع‌القصه چون ملازمان ركاب بانگ درانداختن و ناپرداختن آن مرد بابي را بيرون شيمت ادب دانستند، بر وي آمدند و بانگ برآوردند كه به‌جاي باش و حاجت خويش بازگوي. مرد بابي بيم كرد كه او را نزديك شدن نگذارند، دست در جيب كرده، طپانچه‌اي كه پوشيده مي‌داشت برآورد و بي‌تواني به جان پادشاه گشاد داد و حفظ خداوند وقايه گشت و آن گلوله بر خطا شد. لكن ولوله‌اي بزرگ در ميان ملازمان ركاب درافتاد، بي‌هشانه به هم برآمدند و عظيم حيرت‌زده بودند.
هم‌دراين وقت يك تن ديگر بيرون تاخت و نعره بزد و آهنگ شاه كرد. او نيز طپانچه خود را به سوي شاه بداشت و آتش در زد. يك تن از رايضان دست فرا برده، گلوگاه طپانچه را برتافت تا چون رها شد، اين گلوله نيز بر خطا رفت؛ هم از پاي ننشست، با آن جراحت عظيم خنجر خويش را بكشيد و همچنان آهنگ شاه مي‌داشت و با ديگران به اكراه مبارزت مي‌كرد. در ميانه چند كس را جراحت كرد تا خود مقتول گشت.
در اين گير و دار يك تن ديگر آشكار شد و چون برق خاطف از پيش روي پادشاه برآمد و پهلوي مباركش را هدف ساخته طپانچه خويش را بگشاد. در اين وقت اقبال پادشاه اسب را حروني آموخت و شاهنشاه نيز عنان بگردانيد و بدن مبارك را لختي از دهان طپانچه بگشت و گلوله‌هاي آن، چنانكه او خواست كارگر نيامد؛ لكن افزون از ده پاره سرب چنانكه استخوان را آسيب نكرده بود به زير جلد دويد و چند پاره در زير جلد سرد گشت و پاره‌اي چند از زير شانه به در شد.
شاهنشاه را كه خداوند باري خميرمايه عنصرش را از جگر شير و دل اردشير و صولت شاپور و وقار تيمور كرده بود، گرد تزلزل بر دامان صبر و سكونش ننشست... نه اسب خويش را برجهاند كه به جانبي شتاب گيرد، نه سخني فرمان كرد كه دلت بر اضطرار و اضطراب كند. بر پشت زين خدنگ، مانند كوه گران‌سنگ جاي داشت و با آن جراحت به هيچ جانب متمايل نگشت و دست نزديك زخم خويش نبرد، چندانكه حاضران ركاب ندانستند كه شاه را زخمي رسيده و جراحتي برداشته.
باالجمله ملازمان حضور، آن ديو ديوانه را نيز مأخوذ داشتند. پس يك تن مقتول و دو تن گرفتار شد و شاهنشاه فرمان كرد تا ايشان را به حبس‌خانه در اندازند و از حقيقت اين امر استعلامي كنند و همچنان آهنگ شكارگاه فرمود».
نام سه تني كه در اين حادثه قصد جان شاه را داشتند، ميرزا محمد نيريزي، محمد صادق تبريزي و ميرزا فتح‌الله قمي بود. گزارشي كه جاستين شيل (وزيرمختار بريتانيا در تهران) مدتي بعد در مورد اين حادثه براي وزارت‌خارجه كشورش فرستاد، ماجرا را تقريباً به همين شكل كه در نوشته سپهر آمده است روايت مي‌كند، جز اينكه شاه پس از اصابت گلوله از اسب افتاد، يا يكي از همراهانش او را پائين كشيد، كه در روايت سپهر لابد براي ساختن تصويري اسطوره‌اي از شاه حذف شده است. البته در روايت وزيرمختار نيز تأكيد شده است كه شاه در طول حادثه «آرام و خونسرد» بوده است.
پس از اين حادثه بود كه سركوب بي‌امان بابي‌ها در تهران آغاز شد و در بسياري از موارد با بي‌رحمي و رفتارهاي بسيار خشونت‌بار همراه گشت. حادثه ترور نافرجام شاه احساس ايمني را به كلي از ميان برده بود و تمام بزرگان و وزراء خود را تا مدتي مخفي كردند. دكان‌هاي شهر همگي بسته شد و كمبود نان به وجود آمد. از سوي ديگر شكل ماجرا به گونه‌اي بود كه شاه را نسبت به عده‌اي از درباريان و حتي شخص صدراعظم بدبين كرد و براي مدتي اين احتمال را در ذهن او شكل داد كه اين توطئه به اشاره آنها بوده است. گفته مي‌شود بخشي از حرارتي كه درباريان و اطرافيان شاه در سركوب و قتل‌عام بابيان به خرج دادند براي رفع چنين سوءظن‌هايي بوده است.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

دوران نوري

وضع امور كشور با عزل و قتل ميرزا تقي‌خان اميركبير به دوران حاجي‌ميرزا آقاسي بازگشته بود. به نوشته ژول ريشار فرانسوي، «كارهاي دولتي دوباره برگشته است به همان ترتيباتي كه در زمان حاجي بود. خريد و فروش برات‌ها دوباره شروع شده، وصول مواجب به كشمكش‌ افتاده، حواله به تمام ولايات و ايالات صادر شده همان هرج‌ومرج‌ها كه سابقاً برقرار بود دوباره رجعت نموده است».
روحيات ميرزا‌آقاخان نوري به كلي با امير متفاوت بود. به نوشته عباس امانت «او طرفدار بسياري از چيزهايي بود كه اميركبير قصد برانداختن‌شان را داشت و به همين جهت نيز ناصرالدين‌شاه و دربارش وي را به صدارت برگزيده بودند. نوري با آنكه به هنگام رسيدن به قدرت نسبتاً جوان بود، از مكتب كهن سياستمداري به عملي‌ترين وجه آن پيروي مي‌كرد. او ترفندبازي زيرك و محافظه‌كار و وارث خانداني ديواني بود كه ساليان سال در مقام منشي و مستوفي لشكر به قاجاريه خدمت كرده بودند. سر و وضع و رفتار پر تبخترش، ريش بلند خضاب كرده‌اش به سبك قديم، البسه آراسته و مزين، زندگي پرتجمل، اهل و عيال و ملازمان فراوانش همه تذكاري عمدي به ايام شكوهمند سلطنت فتحعلي‌شاه بود، روزگاري كه دولتمداران ايران چندان در انديشه كاستي‌ها نبودند و بيشتر به جلال و شوكت خويش مي‌نازيدند». («قبله عالم»، عباس امانت)
نمونه‌ها
نمونه‌هايي كه وخامت اوضاع مملكت‌داري را در ماه‌هاي پس از عزل امير از صدارت نشان مي‌دهند فراوانند. چندتايي را فريدون آدميت در فصل پاياني كتابش «اميركبير و ايران» فهرست كرده است:
استيونس كنسول بريتانيا در تبريز ضمن شرح مفصلي كه از اوضاع عمومي آذربايجان مي‌دهد، مي‌گويد: «آنقدر كه از مردم نواحي مختلف آذربايجان در مدت اين يك ماه به من روي آوردند و از بيدادگري مأموران دولت دادخواهي كردند، در تمام مدت حكومت سه ساله اميرنظام اتفاق نيفتاد... در يك مورد پنجاه‌وپنج نفر از ده نشينان به اردوي كنسولخانه آمدند و عليه ظلم محصل ماليات استمداد جستند... اين رعاياي بيچاره از زورگويي و زورستاني وزيرنظام [تازه، برادر ميرزاآقاخان] چه بايد بكشند! خدا رحمت كند ميرزا تقي‌خان را... نظمي كه اميرنظام برقرار كرده بود و عدالتي كه با آن همه رنج و سختي بنيان گذارده بود رو به تباهي مي‌رود و آشفتگي زمان حاجي ميرزا آقاسي جايگزين آن مي‌شود. عامه مردم قدر امير را مي‌شناسند و بر مرگش اسف مي‌خورند. شاه تا زنده است بايد بر فقدان او افسوس خورد».
يك گزارش ديگر از مأموران انگليسي در شيراز چنين مي‌گويد: «رشوه‌خواري و تعدي دستگاه حكومت و دربار و مأموران محلي، قاطبه مردم را از شاه بيزار ساخته است. بيشتر عمال حكومت خويشاوندان صدراعظم هستند. حد غارتگري و شرزگي اعتمادالدوله (نوري) را از اينجا مي‌توان برآورد نمود كه فقط در ظرف يك سال از اهالي شيراز سي‌هزار تومان به زور گرفته است، يعني بيست‌وچهار هزار تومان براي خودش و شش هزار تومان به نام پسرش نظام‌الملك. علاوه بر آن بستگان ميرزاآقاخان كه خود لشكري را مي‌سازند، هركدام براي خود سهمي برده‌اند. شاهزاده فرمانفرماي فارس كه وضع را چنان ديد از مقام خود استعفاء داد».
تدارك عزل
نمونه ديگري كه هم خلقيات ميرزا آقاخان نوري و هم اوضاع مملكت را در دوران زمامداري او روشن مي‌كند، گزارشي است كه جاستين شيل در تاريخ 20 اكتبر 1852 به وزيرخارجه بريتانيا نوشته است: «در ملاقات با اعتمادالدوله وي اين مطلب را مطرح كرد كه بعيد نيست روزي او هم به عاقبت اميرنظام گرفتار شود. براي فرار از چنين پيش‌آمدي اين نقشه را ريخته كه هر وقت لازم شد رويه‌اي پيش بگيرد كه سفارت انگليس و يا روس مجبور گردند رسماً تقاضاي عزل او را از شاه بنمايند. زيرا اگر فقط از صدارت استعفا بدهد تأمين جاني نخواهد داشت و نزديكان شاه در اعدامش خواهند كوشيد... به علاوه اعتمادالدوله گفت: براي اينكه او را به خيانت متهم نگردانند مجبور است در انظار به سفارت انگليس و شخص وزيرمختار كم‌اعتنايي كند و در هر قضيه‌اي حرف‌هايي بدتر از ديگران عليه دولت انگليس بزند... نقشه‌اي را كه اعتمادالدوله براي روز مبادا و احتمال كناره‌گيري از صدارت ترسيم كرده بود، تأييد نكردم... به صراحت به او گفتم رسوايي او در رشوه‌خواري و اينكه هر كس پول بيشتري بدهد منصب دولتي را به او واگذار مي‌كند، مايه سلب اعتماد شاه نسبت به وي گشته و ايرادهايي كه دشمنانش بر او مي‌گيرند از همين بابت است... همچنين به صدراعظم خاطرنشان ساختم: اعلاميه رسمي دولت انگلستان مبني بر اين است كه هرآينه فاجعه اعدام اميرنظام تكرار گردد، دولت انگليس در صدد قطع مناسبات خود با ايران برخواهد آمد. همين خود تضميني است نسبت به تأمين جان او. پس هرگاه كارش به عزل كشيد، جانش در امان خواهد بود».
در واقع هم هنگامي كه در سال 1275 نوري از صدارت عزل شد، وزيرخارجه وقت ايران به همراه اعلام رسمي عزل او به سفارت انگليس، رونوشت دستخطي از شاه را فرستاد كه جان و مال صدراعظم معزول را ضمانت مي‌كرد.
اما روش نوري در طول دوره صدارتش بيشتر بر جلب عاطفه شاه و سرگرم كردن او در اموري كه خود به آنها علاقه داشت، استوار بود. عشرت‌طلبي شاه جوان و علاقه فراوانش به گشت و گذار و امور تفنني شرايط را براي كار نوري كاملاً فراهم مي‌كرد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵

واكنش روسي

در مورد واكنش دولت روسيه به ماجراي قتل اميركبير همين‌قدر مي‌دانيم كه نسلرود، وزير امورخارجه روسيه، نامه‌اي به دالگوروكي (وزيرمختارش در تهران) نوشت و از او خواست مفاد آن را به اطلاع صدراعظم (نوري) برساند. اما متن اين نامه تحويل دولت ايران نشد. در واقع دولت روسيه حاضر نشد در مورد قتل امير به دولت ايران اعتراض كتبي و رسمي كند. دالگوروكي نامه وزيرخارجه روسيه را براي ميرزاآقاخان نوري خواند. نوري مدتي بعد پاسخي به مفاد نامه تهيه كرد و براي مصحلت‌گذار ايران در پترزبورگ فرستاد. او توصيه كرده بود: هرچند پرنس دالگوروكي ترجمه پيام كنت نسلرود را در اختيار دولت نگذاشت، مضايقه‌اي نيست كه ترجمه مراسله او را به نسلرود تقديم كنند.
انصاف
نامه نوري به ميرزا محمدحسين صدر (مصلحت‌گذار ايران در پترزبورگ) تاريخ ندارد، اما از فحواي آن مي‌توان به ماهيت گلايه‌هاي دولت روسيه در مورد ماجراي امير پي‌برد:
«جناب مقرب‌الخاقانا، مخدوما! اين اوقات جناب جلالت‌مآب غراف نسلرود در باب مرحوم ميرزا تقي‌خان شرح مفصلي به جناب كنياز دولغاروكي نوشته‌اند. جناب مشاراليه ترجمه شرح مزبور را به طور محرمانه به مطالعه اينجانب رسانيد و پس گرفت، نگذاشت نسخه‌اي برداشته شود. ليكن در جميع مجالس تهران محرمانه خواندند... از آنجايي كه بر اولياي دولت عليه به تدريج محقق شده است كه اين وزيرمختار هيچ‌وقت مطالب و سخنان اولياي اين دولت و وقايع اتفاقيه اين مملكت را بدون كم و زياد به اطلاع اولياي بهيه نمي‌رساند، لابد به تحرير اين مراسله مي‌پردازد كه آن جناب هم ترجمه اين را به طور محرمانه به مطالعه جناب جلالت‌مآب غراف نسلرود برسانيد.
مرحوم ميرزا تقي‌خان يك سال بود كه به واسطه غرور بي‌اندازه و بعضي طرز و طورهاي بي‌ادبانه‌ي خود بندگان شاهنشاهي روحي فداه را رنجانيده بود. رأي مبارك بر اين قرار گرفت كه از تسلط او قدري كم نمايد و به منصب و شغل اميرنظامي قانع فرمايند. چنانكه بر همگي معلوم و مشخص است آن مرحوم از شدت غرور شغل مزبور را قبول نكرد. بندگان ولي‌النعمي حكومت كاشان را به او تكليف فرمودند كه با عيال خود برود، چندي در آنجا باشد تا از غرور بيفتد و راضي به شغل اميرنظامي شود. باز متعذر به عذري شده و در اطاعت امر همايون تأمل ظاهر نمود. در خلال اين احوال جناب كنياز دولغاروكي كه تا آن روز متصل از او اظهار رنجش مي‌نمود و در جميع مكاتبات خود و در جميع مجالس از غرور و شيوه و شعار او شكايت‌ها داشت و هميشه به اعليحضرت شاهنشاهي پيغام‌ها مي‌داد كه اعليحضرت امپراطوري به علت پيشكاري ميرزا تقي‌خان نزديك است از دوستي اعليحضرت پادشاهي چشم بپوشند، و جواب ندادن اعليحضرت پادشاهي را دليل قول خود قرار مي‌دادند، ناگهان صاحب‌منصب‌هاي سفارت را با قزاق‌ها به خانه ميرزا تقي‌خان فرستاد و اعلام كرد كه ميرزا تقي‌خان در پناه اعليحضرت امپراطوري مي‌باشند. اعيان اين دولت كه همگي دل پرخون از ميرزا تقي‌خان داشتند به حضور مبارك رفته عرض نمودند كه رفتن و بودن صاحب‌منصب‌ها و قزاق‌ها در خانه‌اي كه علياحضرت مهدعليا و نواب عليه‌ي عاليه همشيره شاهنشاه تشريف دارند، به هيچ‌وجه با شأن دولت درست نيست. و نيز عرض كردند جميع نوكرها و اهالي دارالخلافه از اين معني برآشفته‌اند و عنقريب غوغا و بلواي عظيم برپا خواهد شد.
بندگان شاهنشاهي از مشاهده اين حركات كنياز دولغاروكي و شورش خلق به حدي متغير شدنند كه خواستند همان ساعت به جهت رفع غائله حكم به سياست ميرزا تقي‌خان فرمايند. اينجانب عجزها كردم، التماس‌ها نمودم، رفع معركه را به طور خوش تعهد نمودم تا قدري قلب مبارك آرام گرفت...
پس از اين حكايت بندگان شاهنشاهي باز فرمودند كه حكومت كاشان را به ميرزا تقي‌خان خواهيم داد مشروط بر اينكه او التزامي به اين مضمون به شهادت دو وزيرمختار بدهد كه بي‌اذن اولياي دولت از خاك كاشان جايي نرود و در خانه سفرا و قونسول‌هاي خارجه پناه نبرد... ميرزا تقي‌خان التزام را نوشته نزد جناب وزيرمختار انگليس فرستاد و خواهش نمود كه شهادت خود را بنويسد. جناب مشاراليه بلاتأمل شهادت خود را نوشت. وقتي كه نزد كنياز دولغاروكي فرستادند، شهادت ننوشت. از اينكه شهادت ننوشت بندگان شاهنشاهي متشكي شدند. صلاح ندانستند به فارغ‌‌البالي او را به حكومت كاشان مأمور فرمايند. هر چه... به جناب مشاراليه پيغام دادم كه اگر اين شهادت را ننويسيد رفع تشكيك شاه نخواهد شد و ميرزا تقي‌خان تلف خواهد شد... به هيچ‌وجه اعتنا به پيغامات خيرخواهانه من نكرد، سهل است هر روز شهرت داد كه عنقريب اعليحضرت ايمپراطوري ميرزا تقي‌خان را در پناه خود خواهد گرفت.
اين نوع سخنان وزيرمختار را دشمنان ميرزا تقي‌خان غنيمت شمرده هر روز بندگان اعليحضرت شاهنشاهي را در انديشه تازه انداختند. شاه جوان به تشويش اينكه مبادا كار ميرزاتقي‌خان هم مثل نواب بهمن‌ميرزا شود و در پناه دولت [روسيه] بماند، آن وقت اولياي دولت روسيه اصرار نمايند كه يگانه همشيره شاه را با همه دولت و جواهر برداشته به خاك روس برود و املاك آذربايجان را به تصرف قونسول روس بدهد، لابداً حبس او را محكم كردند و به جهت آسودگي خيال خودشان و جميع اعيان دولت به كلي چشم از او پوشيدند... خداوند انصاف به كنياز دولغاروكي بدهد كه اكثر بزرگان ايران را در اين مدت هفت سال يا به دوستي تمام كرد، يا به دشمني...»

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵

خودشان مي‌دانند

گزارش جاستين شيل وزيرمختار انگلستان در تهران حاوي خبر قتل اميركبير، هنگامي به وزارت‌امورخارجه بريتانيا در لندن رسيد كه دولت انگلستان به تازگي تغيير كرده بود و در حكومت تازه حزب ليبرال، لرد مالزبري سمت وزارت خارجه داشت. واكنش مالزبري به حادثه بسيار عجيب بود. او نامه‌اي به شيل نوشت و در آن با تندترين الفاظ ممكن قتل امير را محكوم كرد، سپس از شيل خواست متن نامه را عيناً به ناصرالدين شاه منعكس كند. متن نامه مالزبري خطاب به شيل چنين بود:
«مراسلات مورخه 21 و 27 ربيع‌الاول شما در خصوص قتل مرحوم اميرنظام واصل شد. مأموريد به دولت ايران اظهار كنيد كه دولت انگليس تفاصيل اين امر شنيع و وحشي‌منشانه را با كمال اكراه و تغيّر طبع شنيدند. و آن مكروهات شديد‌تر شد از اينكه در همان وقت كه اميرنظام را با اينگونه جنايت به قتل رساندند، وثيقه‌هاي مؤكده به خط اعليحضرت شاه كه به هيچ‌وجه به او اذيّت نرسانند در دست داشت.
دولت انگليس تفصيل نمي‌دهد در باب شناعتي كه بر اعليحضرت شاه وارد مي‌آيد در نظر جميع دول آدمي‌منش، در باره خيانت و ظلمي كه بر امير وارد آمد. ولي بر خود فرض مي‌شمارند كه بگويند: اگر اعليحضرت شاه چنين تصور مي‌كنند كه اين صدور اين گناه عظيم خيرانديشي‌هايي كه دولت انگليس تا حال نسبت به دولت ايران داشتند كاسته نخواهد شد، در باره خيالات دولت انگليس خبط كلي كرده‌اند. علاوه بر اين به دولت ايران اعلامي صريح خواهيم داد كه هرگاه پس از اين قتل بي‌ترحمانه‌ي مرحوم امير، گناهان ديگري از اين قبيل صدور يابد بر دولت انگليس لازم خواهد شد كه به دقت بپرسند كه آيا شايسته فخر تاج انگليس، و لايق حقوق مملكت آدمي‌منش انگلستان است كه وزيرمختار انگليس مقيم مملكتي باشد كه در آنجا مشاهده كند ارتكاب اموري را كه آنقدر مصادم انسانيت باشد؟
باقي والسلام و مراقب خواهيد بود كه اعليحضرت شاه از مضمون اين نوشته مطلع شوند.» (نقل شده در «اميركبير و ايران»، فريدون آدميت)
عباس امانت در «قبله‌عالم» پس از اشاره به اين نامه اضافه مي‌كند: از لحن نامه نمي‌توان فهميد كه آيا وزيرخارجه جديد بريتانيا از ميزان درگيري شيل در اموري «آنقدر مصادم انسانيت» با خبر بود يا نه!
واكنش اول
دولت ايران ابتدا در واكنش به نامه وزيرخارجه بريتانيا نامه‌اي به امضاي صدراعظم خطاب به شيل صادر كرد: «جناب جلالت مآبا! ترجمه شرح جناب لرد مالزبوري وزير امور خارجه دولت بهيه انگليس به دقت ملاحظه شد. جواب آن از اين قرار و به اين اختصار است: خود آن جناب (يعني شيل) شاهد اولياي دولت عليه است كه اگر سركار اعليحضرت شاهنشاهي ولي‌النعمي‌ام را به صرافت طبع همايون و مقتضاي رأي معدلت‌نمون شاهانه خودشان باقي مي‌گذاشتند، موافق صلاحديد آن جناب مرحوم ميرزا تقي‌خان را به عزت و حرمت به حكومت كاشان مي‌فرستادند. خدا انصاف بدهد به آنكه به واسطه حركات ناسنجيده، محض خودنمايي، نگذاشت از روي صوابديد آن جناب عمل شود (منظور دالگوروكي وزيرخارجه روسيه است) و چنين يادگاري براي خود و براي دولت عليه ايران باقي گذاشت. زياده زحمتي نيست. في 14 شعبان 1268»
اين نامه نمونه كاملي از روش نوري در مواجهه با امور و نشان‌دهنده روحيات اوست. اولاً در اين نامه هيچ پاسخي به سخنان تند و لحن نامناسب مالزبري داده نشده است. ثانياً نوري باز هم نقش درجه اول خود را در اخذ فرمان قتل امير انكار مي‌كند. ثالثاً حتي در چنين شرايطي دست از مجيزگويي شيل بر نمي‌دارد. اين لحن و مضمون را مقايسه كنيد با رقعه‌اي كه بلافاصله پس از شنيدن خبر مرگ امير به شاه نوشته و در اسناد خان‌ملك ساساني باقي مانده است: «بحمدالله كه ميرزا تقي‌خان غيرِ مرحوم، به درك واصل شد. خدا جان اين چاكر و جميع اولاد آدم و عالم را فداي يك جمله دستخط مبارك سركار اقدس شهرياري بنمايد (منظورش فرمان قتل امير است). اين بنده ميرزا تقي‌خان نيست كه خود زور داشته باشد و هوايي. زور و تسلط چاكر اعتبار شاه است».
واكنش دوم
اما واكنش دوم دولت ايران به نامه مالزبري دستوري بود كه براي ميرزا شفيع‌خان مصلحت‌گذار ايران در لندن فرستاده شد. در اين نامه كه گويا به دستور شاه تنظيم شده بود، از شفيع‌خان خواسته شده اين مطالب را به دولت انگليس ابلاغ كند: «... از كاغذ جناب وزيرخارجه دريافتيم كه از براي مقدمه مرحوم ميرزا تقي‌خان اميرنظام سابق اين دولت قدري اولياي آن دولت را از اين سلطانيه رنجيدگي خاطر به هم‌رسيده، از براي اينكه آني نمي‌خواهم آن دولت را از ما رنجشي در قلب باشد كه خداي نكرده كم‌كم باعث خذلان محبت و دوستي گردد، لهذا لازم است كيفيت را بي‌پرده به رشته تحرير كشم (سپس شرحي حق‌به‌جانب از ماجرا مي‌دهد كه امير در آن گدازاده‌اي است كه با لطف شاه به همه جا مي‌رسد و بعد هم خيالات باطله در دماغ خود راه مي‌دهد و عزل مي‌شود. آنگاه در اثر ترس و بدكرداري خشم شاه را بر مي‌انگيزد، تبعيد مي‌شود و همانجا به رحمت خدا مي‌رود!)... با وجود اين تفصيل و اين‌نوع هرزگي‌هاي او كه از اول الي آخر كلنل شيل استحضار دارد، ديگر بحثي به سيوليزاسيون اين دولت وارد نمي‌شود. اگر به انصاف ملاحظه كنند ان‌شاءالله اميدواريم كه آني چشم از حمايت و اعانت اين دولت نپوشند و اين دو دولت را در حكم واحد دانسته ابداً رنجشي در دل نگيرند كه اين دولت را سواي آن دولت دوستي و معيني نيست. البته خودشان بهتر مي‌دانند كه چگونه بايد اين دولت را حفظ كرد»!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

پنهانكاري

ميرزا آقاخان نوري (صدراعظم ناصرالدين‌شاه پس از اميركبير) براي زمينه چيني انتشار خبر مرگ امير دستور داد در شماره 23 ربيع‌الاول 1268 روزنامه وقايع‌اتفاقيه چنين اعلاميه‌اي درج شد: «سابقاً نوكر و رعيت به واسطه سوء خلق و بدزباني و بي‌حرمتي ميرزا تقي‌خان در كمال دلسردي راه مي‌رفتند و چون به حد امكان از حق نوكر كم مي‌كرد و به طريق بدعت بر رعيت مي‌افزود، نزديك به آن شده بود كه اهل ايران از دولت خود مأيوس شوند. كار به جايي رسيده بود كه اگر اعليحضرت پادشاهي درباره كسي بذل مرحمتي مي‌فرمودند، ميرزا تقي‌خان به تدريج براي آن شخص بهانه‌جويي مي‌كرد و در مقام آزار او بر مي‌آمد. اما از روزي كه اعليحضرت... به اقتضاي مصلحت و حكمت دولت و ملاحظه حال نوكر و رعيت جانب جلالت‌مآب قواماً للدولة السنيه، نظاماً للشوكة البهيه، اعتمادالدولة العليه، صدراعظم (نوري) را به انتظام مهام دولت مأمور فرموده‌اند جميع نوكر و رعيت از حسن سلوك و رفتار ايشان راضي و خشنود هستند. اعيان و اشراف در خانه و ولايات ايران نفر به نفر، دسته دسته در كمال اميدواري و خوشحالي به حضور همايون پادشاهي مي‌روند و به هر كه بذل و مرحمتي... مي‌شود، جناب جلالت‌مآب ده برابر آن به آن شخص لطف و مهرباني مي‌كنند و مردم را همه به خدمت پادشاه ترغيب مي‌كنند و خدمت و قابليت مردم را در پيشگاه حضور... تعريف و توصيف مي‌نمايند.
كساني كه با ميرزا تقي‌خان حساب و معامله داشته، به جهت تفريغ حساب خودشان به اجازه و نوشته‌ي مرخصي (يعني اجازه‌نامه) اولياي دولت عليه روانه فين شده بودند، از قراري كه آن آدم‌ها مذكور داشتند و خود ميرزا تقي‌خان هم كاغذ به خط خودش نوشته بود، اين روزها به شدت ناخوش است. غلامي از غلامان عاليجاه جليل‌خان يوزباشي هم كه شب يكشنبه نوزدهم اين ماه از فين وارد دارالخلافه شد، مذكور داشت كه احوال خوشي ندارد. صورت و پايش تا زانو ورم كرده است. موافق اين اخبار چنان معلوم مي‌شود كه خيلي ناخوش باشد و مي‌گويند از زيادي جبن و احتياطي كه دارد قبول مداوا هم نمي‌كند و هيچ طبيبي را بر خود راه نمي‌دهد»! (نقل شده در «اميركبير و ايران»، فريدون آدميت)
گزارش
نوري در نامه‌اي رسمي كه چند روز بعد براي مصلحتگذار ايران در سن‌پترزبورگ فرستاد نيز مرگ امير را ناشي از بيماري عنوان كرد: «بيچاره ميرزا تقي‌خان اميرنظام سابق در فين كاشان به ناخوشي سينه‌پهلو وفات كرده و مرحوم شد. خدا بيامرزد. تف بر اين دنيا و اين عمرهاي او. والسلام»!
اما جاستين شيل، وزيرمختار بريتانيا در تهران در گزارشي كه چند روز پس از قتل امير براي وزيرخارجه كشورش نوشت، ماجرا را چنين شرح داد: «چند ساعت پس از عزيمت [حاجي‌علي‌خان] فراشباشي به سوي كاشان، اعتمادالدوله (نوري) مرا آگاه ساخت، ولي در اين وقت هم حقيقت را كاملاً بيان نكرد و گفت: هرآينه در صدد سرزنش شاه بر تصميم اعدام ميرزا تقي‌خان بر مي‌آمد جان خودش به خطر مي‌افتاد... وزيرمختار روس نه اعتراض رسمي راجع به كشتن اميرنظام كرد و نه در مقام تقبيح اين عمل برآمد... گرچه دولت ايران اطمينان‌هاي رسمي در تأمين جاني اميرنظام به من نداده بود كه مجبور به اعتراض رسمي باشم، اما سكوت مطلق را در چنين موردي مصلحت ندانستم و نامه‌اي به وزير امورخارجه فرستادم».
نامه‌ها
متن نامه شيل به ميرزا محمدعلي‌خان وزير خارجه ايران چنين بود: «جنابا! وقتي كه اميرنظام سابق از وزارت اين مملكت معزول شد، به تكليف مخصوص و شخصاً اولياي دولت ايران دوستدار را بر اين داشتند كه دخالت در اصلاح امورات او نمايد (يعني او را به پذيرش حكومت كاشان راضي كند). در آن بين از اموراتي كه اتفاق افتاد (اشاره به اقدام وزيرمختار روسيه در ارائه پيشنهاد حمايت به امير) دوستدار لابد كرد كه توسط (ميانجي‌گري) خود را كنار بكشد. بعد صدراعظم دولت ايران، هم از سبقت خود و هم در جواب تحقيقات و سئوالات دوستدار، اطمينانات متواتر از محفوظ بودن جان او به دوستدار داد و بعد سركار اعليحضرت شهرياري نيز به توسط آن جناب از روي تلطف تصديق به آن اطمينانات فرمودند. راست است كه هيچ‌يك از اين اطمينانات رسماً نبود اما نظر به اينكه از جانب اعليحضرت شهرياري و صدارت عظمي بود، واجب بود به همان مرتبه متأثر بدانند. در چنين صورت هرگاه دوستدار سكوت اختيار مي‌كرد يحتمل كه تأويل ديگر مي‌شد. لهذا فرض خود دانسته كه در اين باب انديشه خود را ذكر كند و به اولياي دولت ايران اظهار دارد كه دولت پادشاه انگلستان اين تلف كردن صدراعظم سابق ايران را با تنفر بي‌حد و حصر ملاحظه خواهند كرد. چون لازم بود اظهار داشت. تحريراً في 23 شهر ربيع‌الاول سنه 1268».
آنچه مسلم است شيل در بازي ديپلماتيك پس از عزل امير و بر سر رقابتي حيثيتي با وزيرمختار روسيه، به قرباني شدن امير كمك كرد، يا دست كم جلوي آن را نگرفت. البته به همان اندازه روشن است كه او به قتل امير راضي نبود، چرا كه هم اتهام بي‌كفايتي را متوجه خودش مي‌كرد و هم صدراعظم مورد حمايت او (نوري) را به ورطه بدناميِ ابدي مي‌انداخت. گزارش شيل هنگامي به لندن رسيد كه دولت انگلستان تغيير كرده بود و وزيرخارجه جديد پاسخي طوفاني فرستاد كه از آن به عنوان يكي از تندترين مكاتبات در تاريخ روابط ايران و بريتانيا ياد مي‌شود.
(ادامه دارد)

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

قتل امير

روايت ما از تاريخ قاجاريه به ماجراي شوم قتل اميركبير رسيد. در شماره گذشته خوانديد كه حاجي علي‌خان فراش‌باشي مأمور انجام حكم شد. طرفه آنكه يكي از كامل‌ترين روايت‌ها از جريان قتل امير را در كتابي مي‌توان يافت كه به نام محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه، پسر حاجي‌علي‌خان فراش‌باشي تدوين شده است. انشاي اين كتاب به قلم غلامحسين اديب بوده و او شرحي مفصل از وقايع روز قتل ارائه داده است. اما اعتمادالسلطنه براي سرپوش نهادن بر آنچه پدرش كرده بود، روي شرح اديب را خط كشيده و به نوشتن عبارتي كوتاه اكتفا كرده است كه: «لهذا مأمور دولتخواهي را به كاشان فرستادند و او را معدوم كردند». شرح اديب در نسخه پيش‌نويس كتاب باقي است و توسط اعلم‌الدوله ثقفي انتشار يافته است. بخش‌هايي از اين شرح را كه در «اميركبير و ايران» فريدون آدميت نقل شده مي‌خوانيد:
مأموريت
«از طرف دولت خواستند امينِ دولتخواهي را كه واقعاً روي دل با دولت داشته و به وعده و وعيد و ايثار مال ميرزا تقي‌خان فريب نخورد در كاشان فرستند تا او را دفع دهد و خيالات همگان را آسوده سازد. در رفتن بعضي اطمينان نبود و احتمال داشت كه كشف راز كند يا فريفته مال شود. برخي ديگر كه امين بودند چنان جرئت و قدرت نداشتند كه با تقويت و حمايت حضرت عليّه عاليه عزت‌الدوله كه رعايت حرمتشان بر بندگان فرض است، اقدام به اين كار نمايند. در صورتي كه يكي از اخوات سلطنت (يعني شاهزاده‌خانم) در حفظ چنين مغضوبي كوشش داشته باشد بايد به تدبير كاري كرد كه رعايت حرمت و ادب شده باشد و مقصود هم به عمل آيد. خلاصه قرعه اين خدمت را كه فايده عمومي داشت به نام والد مؤلف، مرحوم حاجي علي‌خان اعتمادالسلطنه زدند... [او] محض امتثال امر دولتي چندنفر از عوانان و دژخيمان همراه برداشته به چاپاري روانه كاشان شد. قبل از وصول شهرت به كاشان، يك نفر از همراهان معروف اعتمادالسلطنه به جلو رفته به امير مژده داد اينك مهيا باشد كه خلعت نجات از طرف دولت براي شما مي‌رسد... و باز به صدارت خواهيد رسيد. چون قبل از آن وقت بعضي تدبيرات ديگر هم به كار رفته بود (اشاره به كلفت و مطرب كه مهدعليا به اندروني امير فرستاد)، لهذا امير بنا به آن قراين و بنا به مستدعيات خود اين سخن را باور كرد، ترتيب مجلسي داد و در روز موعود به حمام رفت كه به پاكيزگي بيرون آيد و خلعت پوشد. و تا آن زمان امير از اندرون بيرون نمي‌آمد و در اين روز حضرت عليه عاليه عزت‌الدوله دامت شوكتها امير را از رفتن به حمام ممانعت كردند و فرمودند: از من جدا مشو و صبر كن تا حامل خلعت در رسد و دستخط همايوني زيارت شود، آنگاه از روي اطمينان هر چه مي‌خواهي بكن و هر جا مي‌خواهي برو. امير بيان كرد كه: شما آسوده باشيد؛ از تقصيرات من گذشته‌اند و امروز دولت مرا براي خدمت لازم دارد، البته خلعت مرحمت براي من خواهد رسيد. اين بگفت و گماشتگان خود را براي تشريفات و تداركات خلعت‌پوشان برگماشت و خود به حمام رفت. مرحوم (حاجي علي‌خان فراشباشي) اعتمادالسلطنه از راه رسيد و خستگي نگرفت و دانست كه تأخير در اين كار موجب آفات است».
روشن است كه نگراني اصلي مأموران، روبرو شدن با شاهزاده خانم بوده است. اگر خواهر شاه در لحظه رويارويي حاضر مي‌شد و امير را در حمايت خود مي‌گرفت، اجراي حكم غيرممكن مي‌شد. به همين دليل هم «تدبيرات» به كار گرفتند تا امير را در حمام تنها به چنگ آورند. هنگامي كه حاجي علي‌خان به حمام فين رسيد، چاپاري را ديد كه به انتظار امير ايستاده تا پاسخ نامه شاهزاده‌خانم به مهدعليا را به تأييد او برساند. حاجي علي‌خان براي اينكه مبادا خبر به شاهزاده‌خانم برسد چاپار را همراه خود به درون حمام برد و در را از درون بست.
خلاص
مأموران شاه امير را در صحن حمام يافتند و فرمان را به او ابلاغ كردند. امير خواستار ملاقات همسرش شد، مخالفت كردند. خواست پيغام بفرستد يا وصيت كند، نگذاشتند. بنابراين آمادگي خود را براي اجراي حكم اعلام كرد. گويا حاجي علي‌خان (كه از قضا بركشيده امير بود) پاسخ داد: به كشتن شما سخن نمي‌گويم. فقط براي اينكه فرمان شاه اجرا شود به دلاك بگوييد رگ‌هاي دستتان را باز كند تا «راحت درگذريد». آنچه مسلم است رگ‌هاي دست امير باز شده بود. يك روايت اين است كه داودخان خاصه‌تراش امير رگ‌ها را به دستور او باز كرده است، اما روايت داودخان اين است كه امير خود با دست راست رگ دست چپ و با دست چپ رگ دست راست را باز كرده است. داودخان ادعا مي‌كند كه امير پس از باز كردن رگ‌ها مشتي هم به صورت حاجي علي‌خان زده است، كه البته خيلي منطقي به نظر نمي‌رسد.
هر چه بود جان دادن امير در اثر خونريزي طولاني مي‌شود و گويا چند ساعتي به طول مي‌انجامد. مأموران نگران از سر رسيدن شاهزاده خانم چاره را در خلاص كردن او مي‌بينند. بنابراين ضربه‌اي به ميان دو كتفش مي‌زنند و او را به زمين مي‌اندازند، بعد لنگي در حلقش فرو مي‌كنند تا نفسش قطع شود. بعد هم خود را به سرعت به تهران مي‌رسانند تا خبر را براي منتظران ببرند.

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

شاه مردّد

از روز 8 صفر 1268ه.ق كه اميركبير و خانواده‌اش به قصر فين كاشان رسيدند تا روز مرگ او حدود چهل روز فاصله بود. در طول اين چهل روز همه مي‌دانستند كه اوضاع چنين نمي‌ماند. عوامل متعدد دست به دست هم مي‌داد و شرايط تبعيد امير را بي‌ثبات مي‌كرد. از يك سو صدراعظم جديد، ميرزا آقاخان نوري، در مدتي كوتاه پس از آغاز صدارتش نشان داد كه قادر به حفظ نظم امور كشور نيست. انسجام كارها هر روز سست‌تر مي‌شد و ناصرالدين‌شاهِ مردّد را ترغيب مي‌كرد از ميرزاتقي‌خان دلجويي كند و او را به كرسي صدارت باز گرداند. جاستين شيل وزيرمختار بريتانيا و حامي اصلي نوري، روز 29 صفر (تنها حدود 5 هفته پس از انتصاب او) در گزارشي به وزيرخارجه كشورش نوشت: «به تأسف بايد بگويم كه دولت اعتمادالدوله (نوري) آينده اميدبخشي را نويد نمي‌دهد. دستگاه ديوان آشفته، عده وزيران حدي ندارد، هر كس دستوري مي‌دهد و هر كس در صلاحديد شاه چيزي مي‌گويد و شاه تحت تأثير سخنان آخرين كسي است كه با او مشاوره نمايد. همه گيج و مبهوتند. [احتمال] تجديد زمامداري اميرنظام از هر كس شنيده مي‌شود و همه اين مطلب را آشكارا مي‌گويند. از اين وضع بر صدراعظم ايراد گرفتم، اما او قابليت خويش را كمتر از اميرنظام نمي‌داند. گفت: تا وقتي كه شاه به حرف خويشاوندان و اطرافيانش گوش مي‌دهد، دولت نظم‌بردار نيست. پس با تصويب ميرزاآقاخان به وسيله وزير امور خارجه به شاه پيغام فرستادم كه: اين بي‌انتظامي آثار سوئي به بار خواهد آورد. خوشبختانه شاه اين مطلب را هم شنيده كه وزيرخارجه روس در گزارش خود به پترزبورگ، چيزي نيست كه در ناشايستگي و فرومايگي صدراعظم و همكارانش نگفته باشد. اما همين حالا اعتمادالدوله به من اطلاع داد كه شاه اختيار تام عزل و نصب حكام و همه مأموران دولت را به او واگذار كرد. حتي فرموده كه: هرگاه وجود مادرش يا هر كدام از نزديكان ديگر مايه زحمت و گرفتاري باشند، آنان را به مكه روانه خواهد كرد. ميرزاآقاخان هم مقام وزارت نظام را به برادرش ميرزافضل‌الله سپرد كه به ستمگري و دزدي شهرت دارد و آدمي ناكس و فرومايه است. به علاوه شاه خطاب به صدراعظم گفته اگر با آن اختيارات از عهده كار بر نيايد، بايد فكر شخص لايق‌تري را نمود». (نقل شده در «اميركبير و ايران»، فريدون آدميت)
وحشت
اين وضع، دشمنان امير را به وحشت مي‌انداخت. آنها نگران بودند كه اگر «شخصِ لايق‌تر» موردنظر شاه اميركبير باشد، با انتقام او روبرو شوند. از سوي ديگر بدگماني شاه نسبت به امير هنوز از ميان نرفته بود. حمايتي كه امير در آخرين روزهاي صدارتش نثار عباس‌ميرزاي سوم برادر مغضوب شاه كرد و خاطره حمايت روس‌ها از بهمن‌ميرزا عموي شاه كه در عهد ولايتعهدي او مي‌توانست آينده سلطنتش را نابود كند، از ذهن او نمي‌رفت.
در اين ميان رفتار پرنس دالگوروكي وزيرمختار روسيه مانند نفتي بود كه بر آتش بيفشانند. او اصرار داشت همه جا با سر و صدا از تقاضايش براي حمايت تزار از امير سخن گويد. نوري مدتي پس از قتل امير در پاسخ به نامه اعتراض‌آميز وزيرخارجه روسيه نوشت: «اين نوع سخنان وزيرمختار را دشمنان ميرزا تقي‌خان غنيمت شمرده هر روز بندگان اعليحضرت شاهنشاهي را در انديشه تازه انداختند. شاه جوان به تشويش اين كه مبادا كار ميرزا تقي‌خان هم مثل نواب بهمن‌ميرزا شود و در پناه دولت [روسيه] بماند، آن وقت اولياي دولت روسيه اصرار نمايند كه يگانه همشيره شاه را با همه دولت و جواهر برداشته به خاك روس برود و املاك آذربايجان را به تصرف قنسول روس دهد... به جهت آسودگي خيال خودشان و جميع اعيان دولت به كلي چشم از او پوشيدند». (نقل شده در «قبله عالم»، عباس امانت)
آشكار است كه نوري در اين نامه (و تمام واكنش‌هاي ديگرش) كوشش مي‌كرد نقش خود را در گرفتن فرمان قتل امير از شاه پنهان كند. گويا شاه در طول چهل روزي كه امير در كاشان بود دو بار ديگر هم فرمان قتل او را صادر كرد، اما فوراً آن را پس گرفت.
شاهزاده‌خانم
وفاداري شاهزاده خانم (همسر امير) و حمايتي كه تا آخرين لحظات نثار همسرش كرد مثال‌زدني است. او در تمام روزهاي تبعيد با دقت تمام از همسرش مراقبت كرد. هر غذايي را كه براي امير مي‌آوردند ابتدا مي‌چشيد مبادا مسموم باشد. هر گاه امير را به بيرون اطاق فرا مي‌خواندند، همراه شوهرش بيرون مي‌رفت تا اگر قصدي سوء نسبت به امير دارند، به احترام خواهر شاه از قصد خود درگذرد. اين موضوع اجراي فرمان قتل امير را دشوار مي‌كرد. بنابراين هنگامي كه شاه به قتل امير مصمم شد، مهدعليا ابتدا به چاره‌انديشي براي مقاومت شاهزاده‌خانم پرداخت. چند روزي پيش‌تر گويا، عده‌اي مطرب و كلفت راهي كاشان كردند تا در اندروني امير شايع كنند به زودي فرمان عفو امير مي‌رسد و دوران تبعيد پايان مي‌پذيرد.
شاه سرانجام فرمان قتل امير را خطاب به حاج‌علي‌خان فراش‌باشي صادر كرد: «چاكر آستان ملائك‌پاسبان، فدويِ خاصِ دولتِ ابدمدت، حاج علي‌خان پيشخدمت خاصه، فراش‌باشيِ دربار سپهراقتدار، مأمور است كه به فين كاشان رفته ميرزا تقي‌خان فراهاني را راحت نمايد و در انجام اين مأموريت بين‌الاقران مفتخر و به مراحم خسرواني مستظهر بوده باشد».
(ادامه دارد)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

مار خفته

سرنوشت ميرزا تقي‌خان اميركبير را در شماره گذشته تا روز 27 محرم 1268ه.ق. و تبعيد او به كاشان دنبال كرديم. امير يك روز پس از خلع از تمامي مناصب و القاب، به همراه همسرش شاهزاده‌خانم (عزت‌الدوله)، مادرش، يك پسر و دو دختر كوچكش راهي تبعيدگاه كاشان شد. ناصرالدين‌شاه شخصاً دستوراتي دقيق براي مأموران همراه او صادر كرد كه نشان مي‌داد اصرار دارد حرمت صدراعظم سابق و خواهرش حفظ شود اما در عين حال به شدت از گريختن او (و احتمال پناهنده شدنش به روس‌ها) مي‌ترسد. متن اين فرمان كه در مجموعه اسناد بيوتات سلطنتي باقي مانده و فريدون آدميت آن را در كتابش نقل كرده خواندني است.
حكم
«حكم محكم سركار اقدس همايون شاهنشاهي روحي فداه است كه تخلف نورزند در باب محافظت نواب عليه شاهزاده خانم و ميرزا تقي‌خان و ميرزا احمدخان (اميرزاده) و والده ميرزا تقي‌خان: همه اوقات مستحفظين با ادب و احترام حركت كنند. هرگاه احدي از اينها فرار نمايد مستحفظين را سياست بليغ خواهند فرمود. بايد قراولان ابداً داخل اندرون ميان اعيان نشوند و از پشت بام‌ها نگاه به طرف اندرون نكنند. و اما هر چه دقت دارند در محافظت بكنند جايز است، الا داخل اندرون نشوند. و در بين راه هرگاه مكاني باشد كه كالسكه عبور نكند، مضايقه نيست يك اسب كم‌دوي آرام با يراق طلا و زين‌وبرگ خوب بدون تپانچه و شمشير و آلات حرب سوار بشوند. هرگاه طبيبي لازم باشد براي معالجه، هركدام را خودشان بخواهند حاضر سازند. و چنانچه ميلشان به تفرج باشد پياده مرخص هستند ميان باغ يا صحرا، تفنگدار قراول سرباز يوزباشي‌ها در كمال احترام همراه باشند و همچنين هر وقت ميل نمودند از اين قرار رفتار دارند.
بعد از ورود به كاشان از بابت خدمتكار و نوكر از قبيل پيشخدمت و فراش و صندوقدار و ناظر و قهوه‌چي و آبدار و ساربان و قاطرچي، از اين بابت سان داده به همه جهات زياده از صدنفر نباشند. هرگاه خداي نخواسته ناخوشي عام مثل وبا و غيره اتفاق افتاد، رؤساي مستحفظين اخبار را خود به عرض رسانده هر چه حكم شود از آن قرار رفتار شود. پس از ورود در كاشان از جميع عمله‌جات و خدمتگزاران كه سان ديدند التزام بگيرند كه هرگاه با احدي از آحاد كاغذي يا سفارشي يا پيغامي از جانب شاهزاده و ميرزا تقي‌خان ببرند، مورد مؤاخذه ديوان اعلي باشند و مأذون مي‌باشند كه آن شخص را حبس نمايند. حمام هر اوقات بخواهند بروند، ميان باغ فين حمام هست، با اطلاع حضرات يوزباشي‌ها و قراول بروند. و بايد سركار نواب عليه شاهزاده و ميرزا تقي‌خان و ميرزا احمدخان به احدي كاغذي ننويسند، به جز اينكه هرگاه مطلبي داشته باشند به خدمت جناب صدراعظم بنويسند، يوزباشيان به توسط چاپار روانه دارند. والا نبايد به احدي كاغذ بنويسند. [مستحفظان،] نوكر و خدمتكار را براي شهر رفتن ابداً ممانعت ننمايند. اما شب‌ها از نوكرها نبايد متفرق باشند و [بايد] به منزل خودشان باشند و ابداً در اندرون و متصّل به اندرون نوكرها شب‌ها نباشند الا خواجه‌ها و خانه‌شاگردها كه شب‌ها به جهت خدمت باشند. مجدداً التزام از نوكرها بگيرند كه در راه هستند و به اتفاق مي‌روند مثل نوكر متوقف كاشان حركت نمايند، اسباب اسلحه نبايد احدي از نوكرها در بين راه و توقف كاشان در دست داشته باشند. آنچه اسلحه دارند كلاً باز نمايند. آنچه اسبِ سواريِ مدد (قوي) داشته باشند بايد در جل نمد يدكِ مهتر باشد، نه خودشان و نه نوكرهاشان سوار شوند». (نقل شده در «اميركبير و ايران» فريدون آدميت)
فين
ميرزا تقي‌خان و همراهانش روز 8 صفر 1268ه.ق. وارد قصر فين كاشان شدند. اين قصرِ باشكوهِ قديمي در دوران صفويه روي ويرانه‌هاي عمارت‌هاي مغولي بنا شد. شاه صفي در اين كاخ تاجگذاري كرد و شاه‌عباس بناي كلاه‌فرنگي را در آن ساخت. در دوران فتحعلي‌شاه نيز به عنوان كاخ ييلاقي از آن استفاده مي‌شد. از ظواهر امر چنان به نظر مي‌رسيد كه ديگر خطري عاجل امير معزول را تهديد نمي‌كند. اقامتگاهش زيبا و آبرومند بود. نزديك‌ترين كسانش همراهش بودند. دستورات شاه نيز شرايطي محترمانه براي آنها ايجاد مي‌كرد. شاه حتي ظرافت‌هايي را در نظر گرفته بود كه بدگماني را به حداقل مي‌رساند. مثلاً امير و خانواده‌اش را در انتخاب طبيب آزاد گذاشته بود.
اما امير و همسرش به خوبي مي‌دانستند كه خطر مانند ماري خفته هر لحظه در كمين آنها است. صدراعظم جديد (ميرزا آقاخان نوري)، مادر شاه (مهدعليا) و دربارياني كه مقدمات بدگماني شاه به امير و تمهيدات عزل او را فراهم كرده بودند، نمي‌توانستند با زنده بودن امير احساس راحتي كنند. شاه، جوان و كم‌تجربه بود و در رويارويي با مشكلات تازه دستپاچه مي‌شد. نوري نيز توانايي و تمايلي به حفظ نظم گذشته نداشت، بنابراين بنيان كارها هر روز سست‌تر مي‌شد و جاي خالي امير بر كرسي صدارت هويداتر. هر آن ممكن بود شاه تصميم خود را عوض كند و ميرزا تقي‌خان را به جاي خود باز گرداند. اگر او باز مي‌گشت، دشمنانش خود را در معرض خشم و انتقام مي‌يافتند. بنابراين از نگاه آنها اين ماجرا مي‌بايست با مرگ امير پايان يابد. دستگاه توطئه در كار بود و زندگي امير به پايان شوم خود نزديك مي‌شد.
(ادامه دارد)

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

سئوال بي‌پاسخ

در شماره گذشته ترجمه متن نامه‌اي منسوب به ميرزاتقي‌خان اميركبير را خوانديد كه به روز 27 محرم 1268ه.ق. مربوط مي‌شود و امير در آن از وزيرمختار بريتانيا خواستار حمايت براي خود و خانواده‌اش شده است. به نظر مي‌رسد با اتكا به اطلاعاتي كه فعلاً در دست داريم نمي‌توان با قاطعيت در مورد اصلي يا جعلي بودن اين نامه اظهارنظر كرد.
از يك سو اصل نامه –يا حتي رونوشت آن به زبان فارسي- موجود نيست. تاريخ ميلادي و قمري كه در آن ذكر شده مطابقت ندارد (يك روز اختلاف دارد). ر.ج واتسون كه در آن هنگام منشي سفارت بود در كتاب خود («تاريخ ايران») به اين نامه اشاره نكرده است و به لحاظ منطقي نيز مي‌توان ايرادهايي به متن نامه وارد كرد.
اما از سوي ديگر قرينه يا دليلي قطعي بر جعلي بودن اين نامه نيز وجود ندارد. از اين نامه دست‌كم دو ترجمه در اسناد وزارت خارجه بريتانيا ديده شده است؛ يكي در گزارش شيل (مربوط به همان روز 27 محرم) و ديگري در گزارشي از مورِي (جانشين شيل) كه شش سال بعد ارسال شد. بنابراين بدون ترديد نامه‌اي به زبان فارسي حاوي درخواست حمايت امير در اسناد سفارت وجود داشته است. اگر فرض را بر جعل بگيريم، اين كار مي‌بايست همان روز 27 محرم (22 نوامبر) انجام شده باشد (چون ترجمه نامه ضميمه گزارشي است كه در اين روز براي وزارت خارجه بريتانيا فرستاده شد). يعني احتمالاً شيل مي‌بايست دست به چنين كاري زده باشد، اما معلوم نيست او چرا بايد چنين مي‌كرد. شيل به خوبي مي‌دانست اگر امير به سرنوشتي شوم دچار شود، او به اين دليل كه حمايت خود را دريغ كرده، شاه و صدراعظم جديد را عليه اقدام وزيرمختار روسيه در پيشنهاد حمايت به امير برانگيخته، متن حاوي انصراف امير از درخواست حمايت را كه معلوم نبود در چه شرايطي از او گرفته شده پذيرفته و سرانجام همين نامه منسوب به امير را بي‌جواب گذاشته شماتت خواهد شد. حتي اين احتمال وجود داشت كه وزارت خارجه بريتانيا او را به بي‌تدبيري متهم كند (بعداً واكنش بسيار شديد دولت انگلستان را به ماجراي قتل امير خواهيد خواند). بنابراين جعل چنين نامه‌اي نه تنها هيچ فايده‌اي براي شيل نداشت، بلكه او را بيشتر در موضع اتهام قرار مي‌داد.
سختگيريم!
با اين تفصيل چنانكه گفتيم نمي‌توان به نتيجه‌اي قطعي در مورد اصالت اين نامه رسيد. اما از مجموع اتفاقات روز 25 محرم به بعد مي‌توان چنين نتيجه گرفت كه امير در پي يافتن پناهي براي خود و خانواده‌اش بوده است. جوهر بسياري از مناقشات كه بر سر كتاب «قبله عالم» نوشته عباس امانت در گرفته و از جمله مجادلات زيادي را در مورد نامه فوق‌الذكر در بر داشته، اين است كه ادعاي درخواست حمايت امير از سفارت انگليس يا روسيه نمي‌تواند حقيقت داشته باشد زيرا امير در طول دوران صدارتش همواره كوشيد از دخالت سفارتخانه‌ها در امور داخلي ايران جلوگيري كند و با توجه به اينكه مردي شجاع، متين و استوار بود هرگز حاضر نمي‌شد پس از سقوط از كرسي صدارت تن به تحت‌الحمايگي همان سفارتخانه‌ها بدهد.
اما نكته‌اي كه در اين ميان مغفول مانده، موقعيتي است كه امير در آن قرار داشت و جنس حمايتي كه طلب مي‌كرد. بايد به ياد داشت در روزهاي پس از عزل امير از صدارت (و پيش از آنكه نوري به جاي او منصوب شود) احتمال بازگشت او به قدرت -به تصريح مؤكد جاستين شيل- فراوان بود، اما او براي اين منظور پشتيباني سفارتخانه‌ها را طلب نكرد. آنچه امير در تنگناي نهايي طلب مي‌كرد حفظ جان خود و از آن مهمتر حفظ خانواده‌اش بود. رسم دوران قاجار را به ياد آوريد. به ياد آوريد روزي را كه فتحعلي‌شاه مي‌خواست به كار وزيراعظمش حاجي ابراهيم‌خان كلانتر شيرازي پايان دهد و نقشه را طوري طراحي كرد كه تمام بستگان او در اقصا نقاط كشور همزمان به بند افتادند.
در نامه مناقشه‌انگيز 27 محرم از قول امير مي‌خوانيم: «ديگر اميدي به جان خود و عائله و برادرم ندارم». حتي به فرض اصالت نامه آنچه او تقاضا مي‌كند كمك سياسي نيست، بلكه تصريح مي‌كند كه «معاضدتي» طبق «قواعد انسانيت» انتظار دارد، يعني يك كمك انساندوستانه. به ياد داشته باشيد كه امير، بر خلاف بعضي از ما، به بيماري «بيگانه‌ستيزي» مبتلا نبود و در دوران صدارتش واقع‌بينانه كوشش مي‌كرد مناسباتي متعادل و منطقي با سفارتخانه‌هاي روسيه و انگليس برقرار كند. او طبيعتاً ديپلمات‌هاي خارجي را انسان مي‌شمرد و براي آنها «شرافت شخصي» قائل بود. بنابراين درخواست كمك او درخواستي شرافتمندانه براي حفظ جان خود و خانواده‌اش بود. چه سختگير و بي‌گذشت بايد باشيم كه چنين درخواستي را براي او روا ندانيم!
تشييع
درخواست كمك امير هر چه بود پاسخي دريافت نكرد. او روز 27 يا 28 محرم روانه تبعيدگاهش در كاشان شد. مري شيل، همسر جاستين شيل در كتاب خاطراتش مي‌نويسد: «موقعي كه تصميم به تبعيد او به كاشان گرفته شد، همسرش –خواهر شاه- كه زن جوان 18 ساله‌اي بود، عليرغم ممانعت برادر و مادرش تصميم گرفت شوهر خود را در تبعيدگاه همراهي كند... چند روز بعد موقعي كه ما از دروازه شهر خارج مي‌شديم، در چند قدمي خود تصادفاً با گروهي در ابتداي جاده اصفهان مواجه شديم كه همان قافله حامل امير و شاهزاده‌خانم بود. هر دوي آنها درون تخت‌رواني حركت مي‌كردند كه در محاصره قراولان قرار داشت. اين صحنه كه بي‌شباهت به تشييع جنازه نبود به قدري منظره غمناكي داشت كه من تاكنون شبيه آن را نديده بودم. دلم مي‌خواست در آن لحظه آنقدر جسارت داشتم كه پرده تخت روان آنها را به كناري بزنم و امير محبوس را همراه زنِ جوانِ بينوايش و دو بچه كوچكشان به درون كالسكه خود بياورم و آنها را به سفارتخانه خودمان ببرم، انگار سرنوشتي را كه منتظر او بود احساس مي‌كردم». (خاطرات ليدي شيل، ترجمه حسين ابوترابيان)

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

نامه مناقشه‌برانگيز

غروب روز 26 محرم سال 1268ه.ق. (همان روزي كه فرمان خلع ميرزا تقي‌خان اميركبير از تمام مناصب و القاب در روزنامه وقايع اتفاقيه منتشر شد) يكي از مستخدمان مورد اعتماد امير نزد جاستين شيل (وزير مختار بريتانيا) رفت. او،‌ به نوشته عباس امانت در «قبله عالم»: «سند عجيبي ظاهراً به خط صدراعظم معزول و حال در بند همراه داشت كه در آن «هرگونه حق يا درخواست براي كسب حمايت از سفارت انگلستان يا هر كنسولگري انگليسي را از خود سلب مي‌كرد». اما شگفت‌انگيزتر از خود سند واكنش شيل بود زيرا وي به سهولت اين ادعاي مستخدم مذكور را پذيرفت كه اين سند مطابق «ميل باطني و واقعي» اميركبير و «كاملاً حياتي و به صلاحش» است و «به زور يا تهديد از وي گرفته نشده است». آنگاه ديپلمات مجرّب انگليسي با مهر و امضاء كردن بدون تأمل اين سند اميركبير را گام ديگري به «سرنوشت محتوم»‌اش نزديك‌تر برد». (امانت ص227- عبارات داخل گيومه از گزارش 22 نوامبر 1851 (27 محرم) شيل به پالمرسون نقل شده است)
«عريضه»
پرنس دالگوروكي، وزيرمختار روسيه نيز سند مشابهي دريافت كرد اما حاضر نشد آن را بپذيرد. او اين احتمال را در نظر گرفت كه سند را به زور از امير گرفته باشند. هرچند تنها نتيجه عدم پذيرش دالگوروكي اين بود كه بدگماني شاه نسبت به امير بيشتر شود.
از جمله مهمترين اختلافاتي كه ميان روايت‌هاي آدميت و امانت وجود دارد (و در طول سال گذشته مناقشات قلمي فراواني را برانگيخته است) نامه‌اي است منسوب به امير كه ضميمه گزارش 22 نوامبر شيل به پالمرستون بوده است. اين نامه را امانت در روايت خود آورده ولي آدميت به آن هيچ اشاره‌اي نكرده است. ابتدا متن نامه را (كه امير روز 27 يا 28 محرم به شيل نوشته) به نقل از كتاب امانت بخوانيد:
«آن جناب اغلب گفته‌اند كه از جانب دولت انگليس خاصه دستور دارند ضعفا و ستمديدگان را معاضدت فرمايند. من امروزه در ايران احدي را نمي‌شناسم كه از خود من ستمديده‌تر و بي‌كس‌تر باشد. اين مختصر را در دم آخر (پيش از عزيمت به تبعيد كاشان) به شما مي‌نويسم. من بدون هيچ تقصيري نه فقط از مقام و منصب خود معزول بلكه ساعت به ساعت در معرض مخاطرات تازه مي‌باشم. افراد ذي‌نفع كه دور شاه حلقه زده‌اند به اين اكتفا ندارند كه غضب همايوني تنها شامل حال من شود، بلكه اولياي دربار را چنان بر ضد من برانگيخته‌اند كه ديگر اميدي به جان خود و عائله و برادرم ندارم. علي‌هذا من و خويشان و برادرم خود را به دامن حمايت دولت بريتانيا مي‌اندازيم. اطمينان دارم كه آن جناب به معاضدت اقدام مي‌كنند و طبق قواعد انسانيت و شرافت به طرزي شايسته‌ي تاج و تخت بريتانياي كبير و شأن ملت انگليس در حق من و خانواده و برادرم عمل خواهيد فرمود. فقدان هرگونه تقصير اين‌جانب از يادداشت رسمي وزير امور خارجه [بريتانيا] به وزير خارجه اين دربار مشهود است. ديگر توان (يا مجال) نوشتن ندارم». (امانت، صص 228 و 229 - امانت در يادداشت‌هاي مربوط به همين نامه از آدميت انتقاد كرده كه از گزارش شيل و منضماتش فراوان استفاده مي‌كند ولي هيچ اشاره‌اي به ضميمه شماره 5 (عريضه امير به شيل) نمي‌كند. او مي‌نويسد: «فريدون آدميت كه اميركبير را بي‌حد مي‌ستايد از اين قبيل برگزيدن و دست‌چين كردن‌ها زياد دارد. چهره اميركبير هر چقدر هم مستأصل و مأيوس اما ناتاريخي باشد، باز زندگي‌نامه‌نويسش نمي‌تواند اجازه دهد قهرمانش به سفارتخانه‌اي خارجي پناه ببرد. آن هم سفارت انگليس».)
خدشه
متن اصلي اين نامه‌ي مناقشه‌انگيز در دست نيست. تنها دو ترجمه از آن در اسناد وزارت‌خارجه بريتانيا وجود دارد. يكي را چنانكه ديديم شيل ضميمه گزارش خود كرده است. اما دومي به شش سال بعد مربوط مي‌شود. مورِي (جانشين شيل) در جنجال مربوط به پناهندگي هاشم‌خان نوري و همسرش به سفارت انگليس در سال 1857 ميلادي، ترجمه‌اي ديگر از نامه امير به وزيرخارجه بريتانيا مي‌فرستد تا يادآوري كند مصلحت انگلستان در حفظ رسم اعطاي پناهندگي است.
نكته ديگر در مورد اين نامه عدم مطابقت تاريخ‌ها است. امانت خود در پانويس مي‌نويسد: «تاريخ نامه پنجشنبه 28 محرم سال 1268، 22 نوامبر 1851 است. تاريخ ميلادي متقارن با پنجشنبه است ولي 28 محرم به جمعه مي‌افتد. بعيد نيست اين تفاوت در نتيجه بد خواندن تاريخ به خط فارسي روي داده و تاريخ 27 محرم بوده است». منتقداني كه اين نامه را مخدوش و غير قابل استناد مي‌دانند، از جمله به موضوع خدشه‌اي كه در تاريخ نامه وجود دارد اشاره مي‌كنند.
به نظر مي‌رسد حتي اگر اين نامه را مخدوش بدانيم، اينكه آدميت هيچ اشاره‌اي به آن نكرده است قابل توجيه نيست. شيوه‌اي كه آدميت در سراسر كتابش به كار گرفته (و از قضا به همين دليل كتاب «اميركبير و ايران» در زمره بهترين پژوهش‌هاي تاريخي مربوط به دوران قاجاريه در آمده) ناديده گرفتن ادعاها نيست. بارها در اين كتاب روايت‌هاي مختلف در مورد يك واقعه با هم مقايسه شده و احتمالات مختلف در نظر گرفته شده است (مثلاً نگاه كنيد به بخش مربوط به قتل امير در فين كاشان). از آنجا كه تقريباً محال است آدميت به هنگام بررسي اسناد وزارت‌خارجه انگليس ترجمه نامه امير را نديده باشد، بايد بپذيريم كه عمداً به آن اشاره نمي‌كند. موارد مشابه ديگر كه پيش‌تر به آن اشاره شد مؤيد اين احتمال است.
(ادامه دارد)

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

احدي از رعيت ايران

بررسي آخرين مراحل ماجراي ميرزا تقي‌خان اميركبير را با مقايسه روايت‌هاي دكتر فريدون آدميت و دكتر عباس امانت آغاز كرديم. كار به صبح روز 25 محرم سال 1268ه.ق. رسيد كه دكتر ديكسون (پزشك سفارت بريتانيا) خوشحال از اينكه امير پيشنهاد حكومت كاشان را با ضمانت سفارت بريتانيا پذيرفته است نزد جاستين شيل (وزيرمختار انگليس) بازگشت و او را مطلع كرد، اما ساعتي بعد خبر رسيد كه هفت عضو سفارت روسيه نزد امير رفته‌اند و رسماً پيشنهاد حمايت امپراتور روسيه را به او تقديم كرده‌اند. در روايت آدميت كه در كتاب «اميركبير و ايران» آمده است اشاره‌اي به واكنش امير به پيشنهاد روس‌ها نمي‌شود. گويي واكنش شيل و خشم شاه تنها از اقدام دالگوروكي (وزيرمختار روسيه) و حضور نظاميان روس در خانه امير (كه خواهر شاه همسرش بود) بوده است. اما در روايت امانت ماجرا چيز ديگري است.
چرخش
امانت در «قبله عالم» مي‌نويسد: «ظاهراً وقتي اميركبير تصميم گرفت پيشنهاد متقابل روس‌ها را بپذيرد، منشي اول ايراني سفارت انگليس، حسينقلي‌خان نواب، هنوز در اتاق منتظر توافق كتبي او با قرارمدارهاي شيل بود. به روايت شيل اميركبير به نواب منشي سفارت مي‌گويد كه «به حرف شاه گوش نمي‌دهد، به كاشان نمي‌رود، هيچ‌وقت هم عزم رفتن نداشته است، و تصميم دارد تهران را ترك نكند».» (ص223)
واكنش شاه و نوري به اين واقعه در دو منبع تقريباً يكسان روايت شده است. چنانكه واتسون منشي سفارت بريتانيا گزارش داده است، نوري فوراً از موقعيت استفاده كرد و به شاه گفت چنانچه حقوق سلطنت را نسبت به تبعه خود (اميركبير) اعمال نكند، مردم او را سلطاني مستقل نخواهند دانست، بلكه دست‌نشانده روسيه مي‌شمارند. «اين شماتت نيشي بود كه كارگر افتاد، شاه برآشفت و از دالگوروكي خواست اعضاي [سفارت] خود را از خانه‌اي كه مادر و خواهرش در آنجا زيست مي‌كنند بردارد و اعلام كرد اگر اين كار را نكند مأموران شاه امير را توقيف خواهند نمود». (نقل شده در آدميت ص708) گزارش شيل خشم شاه را بيشتر نشان مي‌دهد: «اعتمادالدوله به من اطلاع داده بود كه هر آينه اعضاي سفارت از سراي امير نمي‌رفتند شاه تصميم داشت با ملازمانش به آنجا برود و گردن امير را بزند»! (همان)
امانت هم مي‌نويسد: «رنجش عميق شيل از تغيير رأي اميركبير و تلاش آشكارش در بهره‌برداري از اقدام روسيه بسيار عيان بود. وزيرمختار خشمگين، در مصاف حيثيت سياسي، ظاهراً صلاح آن ديد كه در برابر روسيه بايستد. در پاسخ نوري كه نظر او را در مورد پيشنهاد تحت‌الحمايگي دالگوروكي خواسته بود، شيل گفت: «وزيرمختار روسيه به هيچ‌وجه حق نداشت بدين طريق خشن عمل نمايد و خارج از خانه خود حمايت اعطاء كند (سفارت روسيه در همسايگي ديوار به ديوار سراي اميركبير قرار داشت)». ميزان آزردگي شيل از دالگوروكي به حدي بود كه به صدراعظم جديد توصيه كرد حتي «چنانچه اولياي دولت ايران، عليرغم حضور رايزنان روسي، اميرنظام را بگيرند» اگرچه در اين صورت پرنس دالگوروكي ممكن است به علامت اعتراض تهران را ترك كند، ولي دولتش از او پشتيباني نخواهد كرد». (امانت، ص224)
عزل
هرچه بود دالگوروكي ناچار به عقب‌نشيني شد و قزاق‌ها را از سراي امير فراخواند. او تنها از طريق محمدحسن‌خان ايرواني، يكي از تحت‌الحمايگان روسيه در دربار، از شاه اطمينان گرفت كه جان امير محفوظ مي‌ماند. سه ساعت كه از شب گذشت مأموران حكومتي امير را در خانه‌اش بازداشت كردند و به جاي ديگري بردند. روز بعد، 26 محرم، متن زير در روزنامه وقايع اتفاقيه منتشر شد:
«سركار اعليحضرت قوي‌شوكت شاهنشاهي به اقتضاي رأي جهان‌آراي ملوكانه صلاح و صرفه ملك دو دولت و خير و ثواب امور سلطنت را در اين معني ملاحظه فرمودند كه ميرزا تقي‌خان از پيشكاري دربار همايون و مداخله در امور داخله و خارجه و منصب امارت نظام و لقب اتابكي و غيرذلك و كل اشغال و مناسبي كه به او محول بود، به كلي خلع و معزول فرمايند. لهذا روز چهارشنبه بيست‌وپنجم اين ماه حكم از مصدر سلطنت عظمي به همين صراحت شرف صدور و نفاذ يافت و او بر حسب امر قدر قدرت همايون از تمامي امور و مشاغل معزول و مسلوب الاختيار گرديد...» (نقل شده در آدميت صص 714 و 715)
عزل امير همان روز در نامه‌اي رسمي از سوي ميرزا محمدعلي‌خان وزير امور خارجه به سفارتخانه‌هاي روسيه، انگلستان و عثماني ابلاغ شد: «...ميرزا تقي‌خان را به واسطه غرورهاي شخصاني و حركات ناهنجار و آثار و اسباب بدهوايي و بدخيالي كه سابقاً و لاحقاً از او ديده شد، از جميع مناصب... عزل فرمودند و حالا نه منصبي براي او محول است و نه در امورات ديواني مدخليتي دارد بلكه يكي از آحاد رعيت ايران است». (همان ص715)
آدميت مي‌نويسد: «در ضمن شاه دستخطي به ميرزا تقي‌خان فرستاد». تصوير پاسخ امير به دستخط شاه ضميمه كتاب است: «دستخط همايون زيارت شد و مايه شكرگزاري شد. فقره‌اي از مرحمت قلبي خودتان مرقوم فرموده بوديد و از خدا خواسته بوديد كه مدت‌العمر در زير سايه مرحمت شما به همين اعتبار و حال خوش زندگاني شود...» (آدميت ضميمه شماره 9) پيداست كه شاه حتي پس از عزل امير از تمام مناصب و القاب هنوز با او به خشم سخن نمي‌گويد.
(ادامه دارد)

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

مقايسه دو روايت

ماجراي سقوط ميرزاتقي‌خان اميركبير را در از ابتدا تا روز 25 محرم سال 1268ه.ق. در شماره‌هاي گذشته مرور كرديم. روند وقايع از آن به بعد پيچيده و مناقشه‌انگيز مي‌شود. دست‌كم دو پژوهشگرِ جدّي حوادث اين دوره را به دقّت بررسي كرده‌اند و روايت آنها به فارسي در دسترس است. مبناي كار ما در اين مرحله مقايسه اين دو روايت است: روايت فريدون آدميت در «اميركبير و ايران» و روايت عباس امانت در «قبله عالم». هر دوي اين روايت‌ها بيشتر بر اسناد و مكاتبات باقي‌مانده مقامات ايراني و اسناد وزارت‌خارجه بريتانيا (عمدتاً گزارش‌هاي جاستين شيل وزيرمختار وقت انگليس در ايران) اتكا دارد. نكته تأسف‌انگيز اين است كه منابع روسي و گزارش‌هاي وزيرمختار روسيه (كه از قضا نقشي تعيين‌كننده در آن ميانه داشت) از هر دو روايت غايب است. اين غيبت كه در بررسي‌هاي تاريخي اوايل سلطنت قاجاريه تا جنبش مشروطه كاملاً به چشم‌ مي‌خورد ظاهراً دو دليل عمده دارد: دشواري دسترسي به اسناد وزارت‌خارجه اتحاد شوروي و روسيه و همچنين عدم آشنايي بيشتر پژوهشگران تاريخ ايران به زبان روسي.
پناه
چنانكه روند تاريخي حوادث را در نظر بگيريم، نخستين اختلاف اساسي ميان روايت‌هاي آدميت و امانت به روز 23 محرم مربوط مي‌شود. امانت در «قبله عالم» به گزارش روز 18 نوامبر (23 محرم) شيل اشاره مي‌كند كه در آن ادعا شده است امير «در حدود بيست و سوم محرم... پيامي براي شيل فرستاد و ابراز «اميدواري صميمانه» كرد كه وزير مختار بريتانيا اختلافات گذشته‌شان را از ياد برده [و]«به او اجازه دهد چنانچه احساس خطر از ناحيه شاه كند، در سفارت پناه جويد». پاسخ شيل، طبق گزارش او به لندن، «حاوي اين اشاره تلويحي بود كه درهاي سفارت هر وقت كه اميركبير مناسب بداند به رويش گشوده است»». (امانت، ص220) اما آدميت با وجود نقل‌قول‌هاي متعددي كه از گزارش 18 نوامبر شيل كرده است، اشاره‌اي به اين ادعاي وزيرمختار ندارد.
24 محرم (دو روز پس از انتصاب ميرزا آقاخان نوري به صدارت) همان روزي است كه شيل براي گفتن تبريك نزد او مي‌رود و نوري از او مي‌خواهد با استفاده از نفوذ شخصي، امير را به پذيرش حكومت كاشان راضي كند.
و اما بامداد روز 25 محرم دكتر ديكسون پزشك سفارت به ديدار امير رفته و پيام شيل را با او در ميان گذاشته است. امانت و آدميت هر دو از شيل نقل مي‌كنند كه ديكسون در بازگشت گفته است كه امير پيشنهاد را پذيرفته و غائله از نظر شيل تمام شده. اما محتواي پيام شيل كه مورد قبول امير واقع شده بود در دو روايت يكسان نيست. آدميت مي‌نويسد:‌ «باري وزير مختار انگليس دكتر ديكسون پزشك سفارت را صبح بيست‌وپنجم محرم (20 نوامبر) نزد امير فرستاد كه او را از قرار با دولت راجع به انتصاب وي به حكومت كاشان بياگاهاند». (آدميت، ص708)
اما امانت مي‌نويسد: «انتصاب اميركبير به حكومت كاشان... توسط وزيرمختار بريتانيا تضمين شد. اطمينان‌هاي شيل به اميركبير كه جان و مال خود و خانواده‌اش در امان است و سفارت انگلستان از او حراست مي‌كند و با حرمت و بدون مزاحمت حكم‌راني خواهد كرد، راه‌كار قابل قبولي وراي پناهندگي براي اميركبير فراهم آورد». (امانت، ص222)
امير يك روز پيش‌تر پيشنهاد شاه را براي حكومت فارس، اصفهان يا قم با اين استدلال كه در صورت خروج از تهران جانش در خطر خواهد بود، رد كرد. بنابراين همانطور كه امانت نوشته است پيشنهاد شيل مي‌بايست واجد تضمين‌هايي در مورد جان و مال او و خانواده‌اش مي‌بوده كه آن را پذيرفته است. روايت آدميت با اين معنا منافاتي ندارد، اما به نظر مي‌رسد عبارات طوري تنظيم شده كه معناي «تضمين» سفير انگليس از آن استشمام نشود. دقت كنيد، آدميت مي‌نويسد پزشك سفارت رفته بود تا امير را از «قرار با دولت راجع به انتصاب وي به حكومت كاشان» آگاه كند. اين قرار، به طوري كه خود آدميت هم پيش‌تر توضيح داده است (ص707) از جمله شامل اطمينان سپردن نوري در مورد جان و مال ميرزاتقي‌خان بود.
هر چه بود امير پيشنهاد سفير بريتانيا را پذيرفته بود و ديكسون به سفارت بازگشت و خبر را براي شيل برد. امانت از گزارش شيل نقل كرده است كه «براي احتياط بيشتر، اميركبير پسر بزرگ و برادر خود را نيز فرستاد كه در سفارت انگليس بمانند». (امانت، ص223) اما گزارش آدميت در اين مورد نيز ساكت است.
در اين ميان پاي پرنس دالگوروكي وزيرمختار روسيه به ماجرا باز مي‌شود. هفت عضو سفارت روسيه به دستور او با لباس‌هاي رسمي به خانه امير مي‌روند و پيشنهاد حمايت امپراتور روسيه را به او ارائه مي‌كنند. در روايت آدميت بلافاصله آمده است كه شيل «به محض اطلاع از اين واقعه» به نوري اعلام مي‌كند «كار اميرنظام ديگر به من مربوط نيست». (ص 708) كدام واقعه؟ از روايت آدميت استنباط مي‌شود كه «واقعه» مورد نظر، اقدام دالگوروكي در ارائه پيشنهاد حمايت بوده است. در آن صورت چرا خشم شيل متوجه اميرنظام مي‌شود؟ آدميت به اين پرسش پاسخ نمي‌دهد. اما در روايت امانت «واقعه» چيز ديگري است.
(ادامه دارد)
(ارجاعات مربوط است به «اميركبير و ايران»، فريدون آدميت، انتشارات خارزمي، چاپ هشتم،تهران، 1378 و «قبله عالم، ناصرالدين‌شاه قاجار و پادشاهي ايران»، عباس امانت، ترجمه حسن كامشاد، نشر كارنامه، چاپ اول، تهران، 1383)

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

حكومت كاشان

عزل ميرزاتقي‌خان اميركبير از صدارت كه روز 19 محرم 1268ه.ق. اتفاق افتاد، به معناي پايان كار او نبود. ناصرالدين‌شاه نسبت به او قدري بدگمان شده بود و از گستردگي اختيارات و قدرت او مي‌ترسيد، اما در عين حال تعهد شخصي و عاطفي عميقي ميان آن دو وجود داشت و همين باعث مي‌شد كه شاه بكوشد امير را به عنوان اميرنظام و فرمانده قشون حفظ كند. هرچند علاوه بر مسائل عاطفي، نگراني شاه از ميزان وفاداري سپاهيان به امير و واكنش احتمالي آنها به عزل او نيز در اين تصميم مؤثر بود. از سوي ديگر حفظ نظمي كه امير طي دوران صدارتش در كار آورده بود و اداره دستگاه عريض و طويلي كه برپا كرده بود نياز به شخصيتي مقتدر و توانا داشت كه در ميان درباريان قاجاري يافت نمي‌شد. مجموعه اين احوال شرايط را چنان پيچيده مي‌كرد كه هر آن احتمال بازگشت امير به جايگاه سابق وجود داشت و اين موضوعي بود كه دشمنانش را به هراس مي‌انداخت. اما انتصاب ميرزاآقاخان نوري به صدارت كه روز 22 محرم (سه روز پس از عزل امير) قطعي شد، جريان كار را به كلي دگرگون كرد.
دوري
ميرزا آقاخان نوري (كه تا پيش از رسيدن به صدارت رسماً تحت‌الحمايه بريتانيا بود) از سوي وزيرمختار انگليس و مهدعليا (مادر شاه) حمايت مي‌شد، اما با اين وجود از حضورِ امير در پايتخت نگران بود. او نفوذ كلام امير را بر شاه ديده بود و مي‌دانست كه گفته‌هاي او نزد شاه اعتبار فراوان داشته و ممكن است دوباره همان اعتبار را پيدا كند. از سوي ديگر ماندن امير در پايتخت، آن هم با عنوان مهم اميرنظامي، باعث مي‌شد عده‌اي از دست‌اندكاران حكومت به اتكاي حمايت او يا به سوداي بازگشتش به صدارت، قدرت ميرزاآقاخان را جدي نگيرند. بنابراين تصميم گرفت امير را از تهران دور كند.
نخستين نشانه تغيير در موقعيت امير را در اعلاميه روز 23 محرم خطاب به شاهزادگان مي‌توان ديد. اين اعلاميه كه براي اعلام صدارت نوري صادر شده بود مقرّر مي‌كرد او «در جميع امور دولتي و ديواني و ولايتي... و محاسبات ولايات و بيوتات و عمل قشون نظام و خارج نظام و مواجب و بروات و فرامين آنها رسيدگي كند... احكام منصب و جيره و مواجب و مصارف قشون نظام و غيرنظام و توپخانه و قورخانه و جبه‌خانه را عاليجاهان آجودان‌باشي و امين‌لشكر و لشكر‌نويسان موافق قسمي كه دارند بنويسند و مهر كنند، بعد جناب صدراعظم بنويسد و بعد از مهر و تصحيح معظم‌اليه به مهر [شاهانه] برساند». چنانكه پيداست نام و نشاني از اميرنظام در اين ميان ديده نمي‌شود و مي‌توان اين اعلاميه را به منزله عزل تلويحي ميرزاتقي‌خان از اين سمت تلقي كرد.
جاستين شيل (وزيرمختار وقت بريتانيا در تهران) روز 24 محرم (دو روز پس از انتصاب ميرزا آقاخان به مقام صدارت) با نوري ملاقاتي كرد كه در گزارش 21 نوامبر 1851 خود به پالمرستون (وزيرخارجه بريتانيا) ماجراي آن را شرح داده است: «به ديدار اعتمادالدوله (نوري) رفتم كه منصب صدارتش را تبريك بگويم. گفت راجع به اميرنظام گرفتار مشكلي بزرگ شده، [امير] پيشنهاد شاه را براي حكومت فارس يا اصفهان و يا قم نپذيرفته و از اين بيمناك است كه نيرنگي در كار باشد و همين كه از پايتخت برود قصد جانش را كنند. صدراعظم (نوري) تقاضا نمود براي خاطر آسايش شاه و آرامش كشور و به عنوان يك لطف شخصي نفوذ خود را به كار ببرم و اميرنظام را وادار كنم از مقاومت دسب بردارد. ضمناً اطمينان داد كه جان و مال ميرزا تقي‌خان در امان است. اعتمادالدوله اول راضي شد كه اين مطلب را كتبي و به طور خصوصي بنويسد، اما بعد زير قولش زد... مادر شاه كه نظر خود را نسبت به اميرنظام تغيير داده، به من پيغام فوري فرستاد كه قرار حكومت كاشان را براي ميرزا تقي‌خان تمام كنم و مراقب جان امير باشم. ميرزا تقي‌خان از اين بابت انديشناك است كه مبادا بدخواهانش فرمان كشتن او را از شاه بگيرند»! (نقل شده در «اميركبير و ايران»، فريدون آدميت)
توضيح چنين پيغامي از سوي مهدعليا كه خود از سرسخت‌ترين مخالفان امير بود، دشوار است. يك احتمال اين است كه او ملاحظه شاهزاده‌خانم (همسر اميرنظام) را كرده باشد. احتمال قوي‌تر اما اين است كه در اين مرحله تنها به دور كردن امير از پايتخت مي‌انديشيده.
بيست‌وپنجم
سرانجام روز شوم 25 محرم فرا رسيد؛ روزي كه حادثه‌اي پيش‌بيني نشده آخرين سنگ‌هاي بلا را بر بخت واژگون ميرزا تقي‌خان فرو ريخت. صبح دكتر ديكسون پزشك سفارت انگليس از سوي شيل به ديدار امير رفت و در مورد حكومت كاشان با او گفتگو كرد. به نوشته شيل «اميرنظام پذيرفت و من قضيه را تمام شده مي‌دانستم». اما در اين هنگام پرنس دالگوروكي (وزيرمختار روسيه در تهران) دست به اقدامي زد كه روند ماجرا را دگرگون كرد.
دالگوروكي شخصي آتشين‌مزاج و تندخو بود كه به تصميم‌گيري‌هاي عجولانه و از سر خشم شهرت داشت. او در هنگام صدارت اميركبير در مخالفت با او همپيمان شيل بود. اما پس از بركناري امير و هنگامي كه شنيد ميرزاآقاخان نوري نامزد مقام صدارت است، دانست كه بازي را به همتاي بريتانيايي خود باخته. او خشم ناشي از اين وضع را در تصميم ناپخته روز 25 محرم خود بيرون ريخت و ميرزاتقي‌خان را ناخواسته به سراشيب هلاكت انداخت.
(ادامه دارد)