زمزمه آغاز دومين دوره جنگهاي ايران و روس در واقع از سال 1241ه.ق. آغاز شد، يعني حدود 13 سال پس از انعقاد معاهده گلستان. عبدالرزاق مفتون دنبلي ذكر وقايع سال 1241 را بيمقدمه چنين آغاز ميكند: «كارگزاران دربار پادشاه روس به فكر نقض عهد و برهم زدن شروط مصالحه و متاركه افتاده به بهانه اينكه قدري از گوگچهي ايروان داخل بناي مصالحه ماست، آغاز گفتگو نمودند. تردد و گفت و شنيد ايشان به درازا كشيد. كارگزاران دولت ايران گفتند شروط مصالحه بر اين قرار يافته كه در حين مصالحه هر جا كه در دست هر كس بوده است، باز كماكان چنان بوده، طرفين از حدود خود تخطي و تجاوز ننمايند (اصالت وضعيت موجود كه در معاهده گلستان با لفظ «اسطاطسكواوپرزنديم» از آن ياد شده بود). آن جماعت گاهي معاذير ناموجه ميگفتند و گاهي ميگفتند كه سلوك ما با نواب نايبالسلطنه نميشود و گاهي مينمودند كه پادشاه ايران آنجا را كه خاطرخواه ماست به ما بخشش نمايد و درگذرد. از اين طرف نيز كارگزاران دولت دورانعدت ايشان را مجاب مينمودند و آن حدود مشهور به «بالغلو» و «گوني» و «گوگچه دنگيز» بود كه هميشه در دست كارگزاران اينطرف است». (مآثر سلطانيه)
گفتگو
پالكونيك مزاراويچ كه به اتفاق يك مترجم ارمني از سوي ژنرال يرملوف (فرمانرواي گرجستان و قفقاز) به ايران آمد، آورنده پيام روسها بود. فتحعليشاه شاهزاده عباسميرزا را به سلطانيه (اقامتگاه تابستاني فتحعليشاه در نزديكي زنجان) فراخواند و او را مأمور كرد به اتفاق حسنخان قاجار قزويني (سارواصلان)، آصفالدوله (كه در آن هنگام صدارت عظمي داشت)، ميرزا ابوالحسنخان شيرازي (معروف به ايلچي كه معاهده گلستان را از طرف ايران امضاء كرده بود) و ميرزا محمدعلي آشتياني با فرستاده روس گفتگو كنند. اين گفتگوهاي طولاني بينتيجه ماند و به نوشته خاوري شيرازي، مزاراويچ «بالاخره صريحاً گفت كه عدم حصول اين تمنا (يعني واگذاري مناطق ياد شده به روسيه) موجب ترك مصالحه و وقوع مجادله است». (تاريخ ذوالقرنين)
هنگامي كه بينتيجه بودن مذاكره با فرستاده روس نزد فتحعليشاه آشكار شد، او ميرزا محمدصادق وقايعنگار مروزي را مأمور كرد به اتفاق مزاراويج به تفليس رود و در اين مورد با شخص يرملوف گفتگو كند. خاروي مينويسد كه در جريان همين ماجرا «حاجي ميرزا ابوالحسنخان شيرازي به سبب اطّلاع از اوضاع دولتهاي خارج، به منصب ارجمند «وزارت امور دول خارجه» سرافراز شد»، و اين نخستين بار بود كه چنين عنواني در ايران به كسي داده ميشد.
فتحعليشاه در دستورالعملي به وقايعنگار او را موظف كرده بود راهحلهاي سهگانهاي را در برابر يرملوف قرار دهد تا او يكي را برگزيند. «شق اول: آنكه به هيچوجه تغييري در رفتار اين چهارده ساله كه بعد از مصالحه بوده نشود، هر يك از سرحدداران همانچه هنگام مصالحه داشته و تا حال دارند، باز كماكان داشته باشند و هيچيك از طرفين خواهش در باب واگذاردن خاك و زمين به يكديگر ننمايند. شق ثاني: هرگاه تو خواهش يك پارچه زمين داشته باشي، چون نوكر بزرگ ايمپراطور هستي و مورد مرحمت ما ميباشي، بسيار سهل است... [اما] موافق انصاف اين است كه به وضعي كه از اين طرف بيمضايقگي ميشود، از آن طرف هم بشود و خواهشي كه نوكرهاي بزرگ سرحدنشين ما در حالت ضرورت از تو نمايند بپذيري... شق ثالث: هرگاه به اين دو شق راضي نشوي به [ميانجيگري طرف] ثالثي كه خارج از هر دو دولت باشد و بيخبر از اوضاع اين مصالحه نباشد راضي شدي كه در ميانه بر وفق انصاف رفع اختلاف نمايد...» («روضةالصفاي ناصري» نقل شده در حاشيه مآثر سلطانيه توسط غلامحسين زرگرينژاد)
مكتوب
القصّه، مزاراويچ تا تبريز وقايعنگار را همراهي كرد، اما از آنجا به بعد از او جدا شد و خود را به سرعت به تفليس رساند. گزارشي كه او از گفتگوهايش با مقامات ايران به يرملوف داد، خوي تند و سلطهجوي جنرال روس را به حركت آورد و دستور اشغال قلعه بالغلو (يكي از سه نقطه مورد ادعاي روسها) صادر شد. خود يرملوف نيز به بهانه سركشي به منطقه داغستان تفليس را ترك كرد تا از ديدار با وقايعنگار خودداري كند.
از سوي ديگر وقايعنگار مدتي در تبريز ماند تا شاهزاده عباسميرزا از سركشي به محال قراگوزلو (كه اداره آن به تازگي به شاهزاده محمدميرزا (محمدشاه بعدي) سپرده شده بود) بازگردد. ميرزا محمدصادق پس از اينكه دستورالعملهاي مورد نيازش را از نايبالسلطنه گرفت راهي تفليس شد، اما هنوز در ايروان بود كه خبر اشغال بالغلو و عزيمت يرملوف به داغستان را شنيد.
يرملوف توسط يكي از فرماندهان محلي براي وقايعنگار پيغام فرستاده بود كه ورود به تفليس را به پس از بازگشت او از داغستان موكول كند، اما وقايعنگار به اين پيام اعتنا نكرد و راهي تفليس شد. او در تفليس گفتگوهايي را با شخصي به نام وليمنوف، «نايب يرملوف»، آغاز كرد و در اين ميان چنان سماجت ورزيد كه وليمنوف ناچار شد مكتوبي مهر شده به او سپارد با اين مضمون: «قريه بالغلو را از جمله رسدي (سهم) خود دانستهايم و تصرّف در آن نمودهايم. بدون حكم امناي دولت روسيه [هم] تخليه [آنجا] ممكن نيست؛ ديگر اين همه گفتگو و مشاجره چيست»؟!
(ادامه دارد)
شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴
جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴
داودپاشا و صدر اصفهاني
در شماره گذشته شرح مصالحه ميان ايران و عثماني را خوانديد و از مضمون معاهده صلح ميان دو دولت آگاه شديد. اما در شرايطي كه مذاكرات صلح و تشريفات مربوط به امضاء و مبادله آن هنوز در جريان بود، حوادثي ميان حاكم بغداد و دولت ايران اتفاق افتاد كه به انعقاد يك موافقتنامه ديگر منجر شد. به نوشته لسانالملك سپهر: «داودپاشا، وزير بغداد جناب شيخ موسي نجفي را كه از فحول فقهاء اثنيعشريه بود براي عفو گناه خويش و استرداد قلعه مندليج روانه درگاه پادشاه ايران داشت و بي آنكه او رسالت خويش بگذارد و خبري باز آرد، مصرف افندي را با لشكري رزمجوي به تسخير قلعه مندليج فرستاد. ايمانيخان فراهاني و مهديخان كلهر كه حارس و حافظ قلعه بودند قوّت دفع او نداشتند، لاجرم ايمانيخان بگريخت و مهديخان دستگير شد و مندليج مفتوح گشت. چون اين خبر مسموع پادشاه ايران گشت، فرمان رفت كه [شاهزاده] محمدحسين ميرزا (والي ولايات غربي، پسر محمدعليميرزا) اين كين بخواهد و داودپاشا را كيفر كند». (ناسخالتواريخ)
منشور
فتحعليشاه براي تقويت نيروي محمدحسينميرزا دستور داد خسروخان گرجي نيز با نيروهايش به قواي بختياري بپيوندد و شاهزاده را ياري رساند. اما شاهزاده پيش از رسيدن قواي كمكي با پنجهزار سوار و پنج عراده توپ خود را به سرعت به مندليج رسانيد و بيتأمل فرمان يورش داد كه قلعه گشوده شد و اكثر عثمانيهايي كه در قلعه بودند به قتل رسيدند. خبر اين پيروزي اواخر شوال 1238ه.ق. (اواسط تير 1202ه.ش.) به شاه رسيد و او به سبب اين جلادت محمدحسينميرزا را حشمتالدوله لقب داد. پس از آن حشمتالدوله به كرمانشاه بازگشت و خسروخان گرجي به حفاظت از قلعه گمارده شد.
داودپاشا كه چنين ديد، بار ديگر عريضهاي نوشت و شيخ موسي نجفي را شفيع ساخت. فتحعليشاه او را بخشيد و منشوري به نامش نوشت كه شرايط زير در آن آمده بود:
«نخست آنكه از خانقين تا بغداد از زوّار عجم باج نگيرند.
دوّم آنكه خزانه نجف را كه در فتنهي وهابي به كاظمين عليهماالسلام حمل دادهاند به بازديد يك تن از دبيران دولت ايران بازجاي برند و طومار تفصيل آن اشياء را خدّام عتبات عاليات خاتم برنهاده به دفترخانه دولت ايران سپارند.
سيم آنكه در اراضي عراق عرب و عتبات زوّار عجم را پاس حشمت بدارند و دعوي شرعي عجم را به مجتهدين شيعه گذارند.
چهارم آنكه داودپاشا هر سال پنجهزار زر مسكوك به شكرانه عفو گناه به درگاه فرستد».
اين منشور را ميرزا محمدصادق وقايعنگار مروزي كه از جانب دولت ايران به همراهي شيخموسي نجفي راهي بغداد شد، با خود نزد داودپاشا برد. قلعه مندليج پس از آنكه داودپاشا شرايط را پذيرفت و منشور را مهر كرد، به او بازپس داده شد و ميرزا محمدصادق به ايران بازگشت. روايت ما هم از اين دوره كشمكشهاي ايران و عثماني همينجا پايان مييابد.
ماجراي صدر
اما ماجراي جالب و بانمك ديگري كه در همان سالها اتفاق افتاد، مرگ حاجي محمدحسينخان صدراعظم اصفهاني (صدر اصفهاني) بود. او كه پس از ميرزا محمدشفيع صدراعظم سمت صدارت عظمي را به عهده گرفته بود، روز 13 صفر 1239ه.ق. (25 مهر 1202ه.ش.) در اثر بيماري درگذشت. اما روايت خاوري شيرزاي از علت بيماري و مرگ او جالب و خواندني است.
«جناب حاجي مزبور (صدر اصفهاني) از جمله كدخدا و كدخدازادگان معتبر دارالسلطنه اصفهان و به سبب وفور فراست و كياست در امور معاملات و داد و ستد با مباشرين و رعات (حاكمان) و جلب منافع و مداخل از جميع امورات، بسيار ماهر و نكتهدان بود. از فرط كياست متدرجاً از مرتبه اولين، پايه پايه ترقي كرده تا بالاخره به منصب ارجمند ايالت دارالسلطنه اصفهان برقرار گرديد و چندي پس از آن عمل به دربار دولت ابد مدت شتافته به شرف منصب رفيع صاحب ديواني و مستوفيالممالكي رسيد و از آن مرتبه ترقي كرده بعد از وفات جناب ميرزا محمدشفيع –رحمةالله عليه- صدراعظم شد و دربارش مرجع اهل عالم آمد. او جناب عبداللهخان ولد اسنّ و ارشد خود را كه در اصفهان بيگلربيگي آن سامان بود به دارالخلافه آورد و او را در ديوان اعلي مستوفيالممالك كرد. [حاجي صدر اصفهاني] با وجود كثرت مشاغل در دربار دولت، باز به سبب وفور مداخل دست از ايالت اصفهان بر نداشت و سالي يك دفعه چند ماهي به آن سامان رفته قرار در كارها ميگذاشت. ولدش عبداللهخان امينالدوله خيالي در خاطر پخت كه ولد خود ميرزاعليمحمدخان را به جاي خويش در اصفهان بيگلربيگي سازد و بدون مداخله پدر عاليمقدار به جلب منافع آن ولايت پردازد. جناب ولد بزرگوارش (حاجي صدر) به اين معني راضي نبود و او را منع مينمود. بالاخره حضرت عبداللهخان حديث احترام ابوّت و بنوّت را فراموش كرد و به توسط محارم بيرون و اندرون و تقبّل پيشكش و خدمت فراوان، حضرت صاحبقراني را به اين معني راضي آورد. صدر معزياليه بعد از اطلاع از اين داستان چاره دفع اين واقعه را نداشت، لهذا از فرط غم و اندوه فراوان مريض گشته تن به بستر ناتواني گذاشت. جناب عبداللهخان بدون اطلاع پدر فرمان ايالت اصفهان را به جهت پسر حاصل كرد و روزي پسر را با خلعت ايالت فرمان حكومت به سر زد و بدون اخبار به محضر پدر حاضر آورد. از اتفاقات در همان حالت مؤلف اين رساله (خاوري شيرازي) به جهت عيادت جناب صدارت در آن محفل رسيدم و اوضاع و احوال صدر بينوا را بالمشافهه ديدم. بعد از آنكه نبيره خود را صاحب منصب خويش ديد، بي اختيار آهي سرد از دل پردرد بركشيد و در بستر غلطيد»!
منشور
فتحعليشاه براي تقويت نيروي محمدحسينميرزا دستور داد خسروخان گرجي نيز با نيروهايش به قواي بختياري بپيوندد و شاهزاده را ياري رساند. اما شاهزاده پيش از رسيدن قواي كمكي با پنجهزار سوار و پنج عراده توپ خود را به سرعت به مندليج رسانيد و بيتأمل فرمان يورش داد كه قلعه گشوده شد و اكثر عثمانيهايي كه در قلعه بودند به قتل رسيدند. خبر اين پيروزي اواخر شوال 1238ه.ق. (اواسط تير 1202ه.ش.) به شاه رسيد و او به سبب اين جلادت محمدحسينميرزا را حشمتالدوله لقب داد. پس از آن حشمتالدوله به كرمانشاه بازگشت و خسروخان گرجي به حفاظت از قلعه گمارده شد.
داودپاشا كه چنين ديد، بار ديگر عريضهاي نوشت و شيخ موسي نجفي را شفيع ساخت. فتحعليشاه او را بخشيد و منشوري به نامش نوشت كه شرايط زير در آن آمده بود:
«نخست آنكه از خانقين تا بغداد از زوّار عجم باج نگيرند.
دوّم آنكه خزانه نجف را كه در فتنهي وهابي به كاظمين عليهماالسلام حمل دادهاند به بازديد يك تن از دبيران دولت ايران بازجاي برند و طومار تفصيل آن اشياء را خدّام عتبات عاليات خاتم برنهاده به دفترخانه دولت ايران سپارند.
سيم آنكه در اراضي عراق عرب و عتبات زوّار عجم را پاس حشمت بدارند و دعوي شرعي عجم را به مجتهدين شيعه گذارند.
چهارم آنكه داودپاشا هر سال پنجهزار زر مسكوك به شكرانه عفو گناه به درگاه فرستد».
اين منشور را ميرزا محمدصادق وقايعنگار مروزي كه از جانب دولت ايران به همراهي شيخموسي نجفي راهي بغداد شد، با خود نزد داودپاشا برد. قلعه مندليج پس از آنكه داودپاشا شرايط را پذيرفت و منشور را مهر كرد، به او بازپس داده شد و ميرزا محمدصادق به ايران بازگشت. روايت ما هم از اين دوره كشمكشهاي ايران و عثماني همينجا پايان مييابد.
ماجراي صدر
اما ماجراي جالب و بانمك ديگري كه در همان سالها اتفاق افتاد، مرگ حاجي محمدحسينخان صدراعظم اصفهاني (صدر اصفهاني) بود. او كه پس از ميرزا محمدشفيع صدراعظم سمت صدارت عظمي را به عهده گرفته بود، روز 13 صفر 1239ه.ق. (25 مهر 1202ه.ش.) در اثر بيماري درگذشت. اما روايت خاوري شيرزاي از علت بيماري و مرگ او جالب و خواندني است.
«جناب حاجي مزبور (صدر اصفهاني) از جمله كدخدا و كدخدازادگان معتبر دارالسلطنه اصفهان و به سبب وفور فراست و كياست در امور معاملات و داد و ستد با مباشرين و رعات (حاكمان) و جلب منافع و مداخل از جميع امورات، بسيار ماهر و نكتهدان بود. از فرط كياست متدرجاً از مرتبه اولين، پايه پايه ترقي كرده تا بالاخره به منصب ارجمند ايالت دارالسلطنه اصفهان برقرار گرديد و چندي پس از آن عمل به دربار دولت ابد مدت شتافته به شرف منصب رفيع صاحب ديواني و مستوفيالممالكي رسيد و از آن مرتبه ترقي كرده بعد از وفات جناب ميرزا محمدشفيع –رحمةالله عليه- صدراعظم شد و دربارش مرجع اهل عالم آمد. او جناب عبداللهخان ولد اسنّ و ارشد خود را كه در اصفهان بيگلربيگي آن سامان بود به دارالخلافه آورد و او را در ديوان اعلي مستوفيالممالك كرد. [حاجي صدر اصفهاني] با وجود كثرت مشاغل در دربار دولت، باز به سبب وفور مداخل دست از ايالت اصفهان بر نداشت و سالي يك دفعه چند ماهي به آن سامان رفته قرار در كارها ميگذاشت. ولدش عبداللهخان امينالدوله خيالي در خاطر پخت كه ولد خود ميرزاعليمحمدخان را به جاي خويش در اصفهان بيگلربيگي سازد و بدون مداخله پدر عاليمقدار به جلب منافع آن ولايت پردازد. جناب ولد بزرگوارش (حاجي صدر) به اين معني راضي نبود و او را منع مينمود. بالاخره حضرت عبداللهخان حديث احترام ابوّت و بنوّت را فراموش كرد و به توسط محارم بيرون و اندرون و تقبّل پيشكش و خدمت فراوان، حضرت صاحبقراني را به اين معني راضي آورد. صدر معزياليه بعد از اطلاع از اين داستان چاره دفع اين واقعه را نداشت، لهذا از فرط غم و اندوه فراوان مريض گشته تن به بستر ناتواني گذاشت. جناب عبداللهخان بدون اطلاع پدر فرمان ايالت اصفهان را به جهت پسر حاصل كرد و روزي پسر را با خلعت ايالت فرمان حكومت به سر زد و بدون اخبار به محضر پدر حاضر آورد. از اتفاقات در همان حالت مؤلف اين رساله (خاوري شيرازي) به جهت عيادت جناب صدارت در آن محفل رسيدم و اوضاع و احوال صدر بينوا را بالمشافهه ديدم. بعد از آنكه نبيره خود را صاحب منصب خويش ديد، بي اختيار آهي سرد از دل پردرد بركشيد و در بستر غلطيد»!
چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴
عهدنامه روم و ايران
در چند شماره اخير شرح نبردهاي سال 1236 و 1237ه.ق. ميان ايران و عثماني را خوانديد و ديديد كه سرانجام شاهزاده عباسميرزا پيكي را با پيام صلح نزد فرمانده سپاه عثماني در شرق، سرعسكر ارزروم، محمدامين رئوف پاشا فرستاد و پيشنهاد مصالحه داد. رئوف پاشا پاسخ فرستاد كه به هنگام حضور لشكريان ايران در خاك عثماني امكان گفتگوي صلح وجود ندارد و از عباسميرزا خواست كه سپاه خود را از آنجا خارج كند تا بعداً وكلايي صاحباختيار از دو طرف معين شوند و به تمهيد كار مصالحه بپردازند. شاهزاده نظر سرعسكر ارزروم را پسنديد و به تبريز بازگشت. هنگامي كه گزارش رد و بدل شدن اين پيامها به فتحعليشاه رسيد، او فرزند خود عباسميرزا را به تدبير اين كار اختيار داد و شاهزاده نيز ميرزا محمدعلي مستوفي آشتياني را روانه ارزروم كرد. از سوي ديگر محمد رئوفپاشا نيز فرماني از سلطان محمود خان (سلطان عثماني) دريافت كرد و براي مذاكرات صلح با ايران اختيار يافت. سرانجام طرفين روز يكشنبه 19 ذيقعده سال 1238ه.ق. (5 مرداد 1202ه.ش. – 28 ژوئيه 1823م.) بر سر عهدنامهاي كه در دو نسخه، يكي به فارسي و يكي به تركي، تدوين شده بود توافق كردند. «ميرزا محمدعلي بازِ ايران شد و از آن سوي عهدنامه را سرعسكر به اسلامبول فرستاد و قيصر روم خاتم بر نهاد (يعني مهر كرد) و در نيمه شهر جماديالاخره (1239ه.ق.) نجيب افندي كه يك تن از صناديد (بزرگان) دولت روم بود، عهدنامه را برداشته به تهران آورد... بعد از تقبيل سده (= بوسيدن آستانه) سلطنت، مكتوبِ مَلِك روم را بسپرد و عهدنامه را كه قيصر خاتم برنهاده بود بداد. بعضي از آن نگارش با مكنون خاطر شاهنشاه ايران راست نيامد. لاجرم ميرزا ابوالقاسم قائممقام را بفرمود تا با نجيبافندي سخن كرده آن كلمات موافق ضمير پادشاه داشت و عهدنامه به نام ميرزا محمدعلي و سرعسكر روم از نو نگاشت. آنگاه قاسمخان سرهنگ تبريزي به اتفاق نجيبافندي سفير روم شد و عهدنامه جديد با به مهر سلطان محمودخان معتبر داشته مراجعت كرد». (ناسخالتواريخ)
متن
عهدنامه مذكور چنين آغاز ميشود: «غرض از تحرير اين كتاب مستطاب آنكه در اين چند ساله به سبب وقوع بعضي از حوادث ميان دولتين عليتين اسلام روابط صلح و صفوت و ضوابط دوستي و الفت قديمه مبدل به نقار و خصومت و مؤدي به حرب و كدورت شده بود، به مقتضاي جهت جامعيه اسلاميه اسلام و عدم رضاي طرفين به سفك دماء و وقوع اينگونه حوادث و اوضاع و اعادت سلم و مودت و تجديد دوستي و محبت از جانب دولتين... اظهار رغبت و موافقت شده و به موجب فرمان همايون... شاهنشاه ممالك ايران... و حكم مأموريتنامه نواب وليعهد... اين عبد مملوك (ميرزا محمدعلي مستوفي)... به وكالت نامه مباهي و مخصوص گشته از جانب دولت عليه عثماني نيز به امر و فرمان اعليحضرت سلطان غازي سلطان محمودخان... وكالتنامه به جناب والي ولايت ارزنالروم محمدامين رئوفپاشاي سرعسكرِ جانب شرق عنايت شده بود. اين عبد مملوك (ميرزا محمدعلي مستوفي) در مدينه ارزنالروم با جناب سرعسكر مشاراليه ملاقات و بعد از مبادله وكالتنامههاي مباركه عقد مجالس مكالمه كرده مصالحه مباركه به اين آئين ترتيب و تعيين يافت».
سپس يك بند به عنوان «اساس»، هفت «ماده» و يك خاتمه در پي آمده است.
در بخش «اساس» به عهدنامه سال 1159ه.ق. ميان دو كشور اشاره شده و بر اعتبار آن تأكيد شده است.
ماده اول معاهده دو دولت را از مداخله در امور داخلي يكديگر باز ميدارد و به ويژه بر عدم دخالت ايران در امور بغداد و كردستان عثماني (شهر زور) تأكيد دارد.
ماده دوم به امور مربوط به حجاج، زوّار و تجار ايراني كه به عثماني رفتوآمد ميكنند و همچنين بازرگانان عثماني كه به ايران ميآيند ميپردازد و شيوه برخورد، تعرفه گمركي و مسائل مربوط به امنيت و تشريفات مربوط به آنها را مشخص ميكند.
در ماده سوم عهدنامه چنين آمده است: «آنچه از عشيره حيدرانلو و سبيكي متنازعفيها بوده و امروز در خاك دولت عليه عثماني ساكن ميباشند، مادامي كه در سمت آنها است اگر به حدود ممالك ايران تجاوز كرده خسارت رسانند سرحدداران در منع و تربيت ايشان دقت نمايند و اگر از تجاوز و خسارت دست بر ندارند و از جانب سرحددار منع ايشان نشود، از تصاحب ايشان دولت عليه عثماني كفيد نمايد و اگر ايشان به رضا و اختيار خود به جانب ايران بگذرند دولت عثماني ايشان را منع و تصاحب نكند».
ماده چهار به موضوع فراريها و ايلات و طوايفي اختصاص دارد كه از خاك يك كشور به كشور ديگر ميروند. اين ماده دولتها را از نگهداري فراريان طرف مقابل منع كرده است.
ماده پنج دولت عثماني را به آزاد كردن اموال توقيف شده تجار، حجاج و زوّار ايراني در دوره جنگ متعهد ميكند.
ماده شش در مورد اموال ايرانياني است كه در خاك عثماني فوت ميكنند. دولت عثماني متعهد ميشود از تاريخ امضاي عهدنامه اموال اين قبيل افراد را تا يك سال محفوظ نگاه دارد تا وراث آنها خود را به محل برسانند.
ماده هفت نيز مقرر ميدارد كه هر سه سال يك سفير از هر يك از دولتين به طرف مقابل فرستاده شود.
بخش خاتمه نيز علاوه بر مسائل مربوط به شيوه امضاء و مبادله عهدنامه، به موضوع اموال غارت شده و غنايم جنگ ميپردازد و به صرفنظر كردن از آنها حكم ميدهد.
به اين ترتيب نبردهاي دوساله ميان ايران و عثماني به پايان رسيد.
متن
عهدنامه مذكور چنين آغاز ميشود: «غرض از تحرير اين كتاب مستطاب آنكه در اين چند ساله به سبب وقوع بعضي از حوادث ميان دولتين عليتين اسلام روابط صلح و صفوت و ضوابط دوستي و الفت قديمه مبدل به نقار و خصومت و مؤدي به حرب و كدورت شده بود، به مقتضاي جهت جامعيه اسلاميه اسلام و عدم رضاي طرفين به سفك دماء و وقوع اينگونه حوادث و اوضاع و اعادت سلم و مودت و تجديد دوستي و محبت از جانب دولتين... اظهار رغبت و موافقت شده و به موجب فرمان همايون... شاهنشاه ممالك ايران... و حكم مأموريتنامه نواب وليعهد... اين عبد مملوك (ميرزا محمدعلي مستوفي)... به وكالت نامه مباهي و مخصوص گشته از جانب دولت عليه عثماني نيز به امر و فرمان اعليحضرت سلطان غازي سلطان محمودخان... وكالتنامه به جناب والي ولايت ارزنالروم محمدامين رئوفپاشاي سرعسكرِ جانب شرق عنايت شده بود. اين عبد مملوك (ميرزا محمدعلي مستوفي) در مدينه ارزنالروم با جناب سرعسكر مشاراليه ملاقات و بعد از مبادله وكالتنامههاي مباركه عقد مجالس مكالمه كرده مصالحه مباركه به اين آئين ترتيب و تعيين يافت».
سپس يك بند به عنوان «اساس»، هفت «ماده» و يك خاتمه در پي آمده است.
در بخش «اساس» به عهدنامه سال 1159ه.ق. ميان دو كشور اشاره شده و بر اعتبار آن تأكيد شده است.
ماده اول معاهده دو دولت را از مداخله در امور داخلي يكديگر باز ميدارد و به ويژه بر عدم دخالت ايران در امور بغداد و كردستان عثماني (شهر زور) تأكيد دارد.
ماده دوم به امور مربوط به حجاج، زوّار و تجار ايراني كه به عثماني رفتوآمد ميكنند و همچنين بازرگانان عثماني كه به ايران ميآيند ميپردازد و شيوه برخورد، تعرفه گمركي و مسائل مربوط به امنيت و تشريفات مربوط به آنها را مشخص ميكند.
در ماده سوم عهدنامه چنين آمده است: «آنچه از عشيره حيدرانلو و سبيكي متنازعفيها بوده و امروز در خاك دولت عليه عثماني ساكن ميباشند، مادامي كه در سمت آنها است اگر به حدود ممالك ايران تجاوز كرده خسارت رسانند سرحدداران در منع و تربيت ايشان دقت نمايند و اگر از تجاوز و خسارت دست بر ندارند و از جانب سرحددار منع ايشان نشود، از تصاحب ايشان دولت عليه عثماني كفيد نمايد و اگر ايشان به رضا و اختيار خود به جانب ايران بگذرند دولت عثماني ايشان را منع و تصاحب نكند».
ماده چهار به موضوع فراريها و ايلات و طوايفي اختصاص دارد كه از خاك يك كشور به كشور ديگر ميروند. اين ماده دولتها را از نگهداري فراريان طرف مقابل منع كرده است.
ماده پنج دولت عثماني را به آزاد كردن اموال توقيف شده تجار، حجاج و زوّار ايراني در دوره جنگ متعهد ميكند.
ماده شش در مورد اموال ايرانياني است كه در خاك عثماني فوت ميكنند. دولت عثماني متعهد ميشود از تاريخ امضاي عهدنامه اموال اين قبيل افراد را تا يك سال محفوظ نگاه دارد تا وراث آنها خود را به محل برسانند.
ماده هفت نيز مقرر ميدارد كه هر سه سال يك سفير از هر يك از دولتين به طرف مقابل فرستاده شود.
بخش خاتمه نيز علاوه بر مسائل مربوط به شيوه امضاء و مبادله عهدنامه، به موضوع اموال غارت شده و غنايم جنگ ميپردازد و به صرفنظر كردن از آنها حكم ميدهد.
به اين ترتيب نبردهاي دوساله ميان ايران و عثماني به پايان رسيد.
سهشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴
تمهيد مصالحه
شرح نبرد توپراق قعله و پيروزي درخشان قواي شاهزاده عباسميرزا را در شماره گذشته خوانديد و ديديد كه دلاوري حسنخان قاجار قزويني باعث هزيمت و گريز قواي عثماني از برابر سپاه كمشمارتر ايران شد. بديهي است كه پس از اين پيروزي، وسوسه گشودن ارزروم در ميان بسياري از سران سپاه و مقامات دولت ايران به وجود آمد. به نوشته ميرزا فضلالله خاوري شيرازي «اين معني از تحقيق گذشته و روميان نيز در اين مسئله متفق گشتهاند كه كه هرگاه رأي مبارك نواب نايبالسلطنه در همين سال و سال قبل تعلق گرفته بود، به يك عزيمت ولايت ارزنةالروم را تصرف مينمود. هر قدر اُمناء و وزراء و اُمرا اصرار كردند، در جواب فرمود: «امروز دولت اسلام منحصر به ايران و روم است و در حقيقت دولت روم سپري است فيمابين قرالات فرنگ (كشورهاي اروپايي) و اين دولت ابد ملزوم (يعني ايران). ستيزه اين دولت با دولت عليّه عثماني تيشه بر پاي خود زدن است و دشمنان را بر سر كار آوردن. همان بهتر كه باب صلح زنيم و خصم را با كمال قدرت از خود ممنون كنيم». [بنابر اين شاهزاده] از همان منزل خالباز حضرت ميرزا محمدتقي آشتياني مستوفي را با احكام بليغه نزد محمدامين رئوف پاشا گسيل ساخت و بعضي تكاليف درباب قرار كار مصافات (ابراز دوستي) كرده، خود به اقامت پرداخت». («تاريخ ذوالقرنين»)
تهاجم
اما هنگامي كه فرستاده عباسميرزا پيام او را با سرعسكر ارزروم (فرمانده سپاه شرق عثماني) كه «مردي آرميده و كارآگاه و زباندان و مصلحتجو و خيرخواه» توصيف شده است، درميان گذاشت چنين پاسخ شنيد: «با هجوم و ازدحام لشكر منصور در اين حوالي صلح و اصلاح صورتي نخواهد داشت. نايبالسلطنه امر به كوچ فرمايند و امرا و لشكر طرفين به مقام خود معاودت كرده چند روزي برآسايند، بعد از آن امناي طرفين در ميانه تمهيد بساط آشتي سازند و تعيين وكيلي صاحباختيار از دو طرف كرده تا كار ساخته شود». («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي)
عباسميرزا پيشنهاد محمدامين رئوف پاشا را منطقي يافت و به همراه اردو به تبريز بازگشت. در اين هنگام بيماري وبا در تبريز و ولايات مركزي و غربي ايران و بخشي از عثماني به شدت شايع شده بود و مرگ ميرزا بزرگ قائممقام نيز در همين ايام اتفاق افتاد.
خبر پيروزي شاهزاده در نبرد توپراق قلعه مدتي بعد در سلطانيه به فتحعليشاه رسيد و او را مسرور كرد: «حضرت والا (وليعهد) مورد تفقدات گوناگون گرديد، حسنخان قاجار قزوينيِ شيراوژن ملقب به «سارو اصلان» (يعني شير زرد) شد و هر يك از جانفشانان، به علاوهي لقب ارجمند خاني، از اعطاء خلاع (خلعتها) فاخره قرين افتخاري بيپايان آمد». (تاريخ ذوالقرنين)
اما نكته جالب اينجاست كه فتحعليشاه با شنيدن خبر پيروزي نايبالسلطنه بر عثمانيها (بيتوجه به پيشنهاد صلحي كه شاهزاده به حريف داده بود) به اين فكر افتاد كه با استفاده از فرصت ولايت بغداد را به تصرّف در آورد. «لهذا در منقلاي موكب فيروز (يعني به عنوان پيشروي سپاه)، اولاً نواب محمدحسين ميرزا صاحباختيار سرحدات عراقين عرب و عجم (يعني پسر شاهزاده محمدعليميرزا كه به تازگي درگذشته بود) را با سواره و پياده ابواب جمعي آن حدود و ده عراده توپ البرزكوب به صوب بغداد نامزد نمود و اميركبير محمدقاسمخان قوانلوي قاجار را با قادراندازان (تيراندازان زبده) استرآبادي و هزارجريبي به التزام ركاب معزياليه روان فرمود. پس از آن نواب عبداللهميرزا صاحباختيار ولايت خمسه را به انضمام سواران خمسه و پيادگان استرآبادي و سمناني و دامغاني به تسخير ولايت شهر زور مأمور ساخت و مطلبخان و ذوالفقارخان دامغاني را نيز با دستجات مأموره در ركاب حضرت معزياليه به سربازي درانداخت و از امراء با اعتبار، فضلعليخان قوانلوي قاجار و اماناللهخان والي كردستان هر يك با سواره خويش مأمور و ميرزا فضلالله عليآبادي مازندراني مستوفي، كه خدمت لشكرنويسي نيز داشت، به جهت رسانيدن مواجب و علوفهي سپاه منصور از مأموريت مسرور شد. اين جمعيت موفور در بيستودوم شهر ذيقعدةالحرام (1237ه.ق.) از چمن سلطانيه روانه و ظهور اين مراتب حركت موكب اقدس را نيز بهانه آمد (يعني شاه نيز چند روز بعد در پي سپاه روانه شد)». (همان)
بازگشت
اما لشكريان اعزامي فتحعليشاه هنوز چندان از سرحدات ايران بيرون نرفته بودند كه بيماري وبا در ميانشان افتاد. به پادشاه كه در چمن پارسيج منتظر رسيدن اخبار پيروزي لشكر بود آگاهي دادند كه «بلاي وبايي عظيم در اردوي نواب شاهزادگان لازمالتكريم افتاده و هر دو اردو را متفرق كرده است و هر كسي به دياري و هر تني به مرغزاري روي آورده و مطلبخان، سركرده دسته دامغاني نيز از اين بلا جان داده». بيماري مدتي بعد اردوي شاه را نيز گرفتار كرد. اما «احدي را جرأت اين عرض نبود تا اينكه مفخرّالسادات ميرزا محمدحسين اصفهاني حكيمباشي زبان به عرض اين مراتب گشود. چون يكي منجمله تدبيرات، از جمعيت دور بودن و در متنزّهات (تفرجگاهها) و ييلاقات آسودن است، لهذا صاحبقران اعظم (فتحعليشاه) به مفاد «عرفتالله بفسخ العزائم» عزيمت بغداد را موقوف داشت و لشكر ظفراثر را مرخص اوطان نموده با معدودي از خواص محارم در باغات خارج شهر همدان و دامنه كوه الوند چند روزي بار اقامت گذاشت».
به اين ترتيب لشكركشي فتحعليشاه به عثماني متوقف شد و راه مصالحه ميان شاهزاده عباسميرزا و سرعسكر عثماني باز ماند.
(ادامه دارد)
تهاجم
اما هنگامي كه فرستاده عباسميرزا پيام او را با سرعسكر ارزروم (فرمانده سپاه شرق عثماني) كه «مردي آرميده و كارآگاه و زباندان و مصلحتجو و خيرخواه» توصيف شده است، درميان گذاشت چنين پاسخ شنيد: «با هجوم و ازدحام لشكر منصور در اين حوالي صلح و اصلاح صورتي نخواهد داشت. نايبالسلطنه امر به كوچ فرمايند و امرا و لشكر طرفين به مقام خود معاودت كرده چند روزي برآسايند، بعد از آن امناي طرفين در ميانه تمهيد بساط آشتي سازند و تعيين وكيلي صاحباختيار از دو طرف كرده تا كار ساخته شود». («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي)
عباسميرزا پيشنهاد محمدامين رئوف پاشا را منطقي يافت و به همراه اردو به تبريز بازگشت. در اين هنگام بيماري وبا در تبريز و ولايات مركزي و غربي ايران و بخشي از عثماني به شدت شايع شده بود و مرگ ميرزا بزرگ قائممقام نيز در همين ايام اتفاق افتاد.
خبر پيروزي شاهزاده در نبرد توپراق قلعه مدتي بعد در سلطانيه به فتحعليشاه رسيد و او را مسرور كرد: «حضرت والا (وليعهد) مورد تفقدات گوناگون گرديد، حسنخان قاجار قزوينيِ شيراوژن ملقب به «سارو اصلان» (يعني شير زرد) شد و هر يك از جانفشانان، به علاوهي لقب ارجمند خاني، از اعطاء خلاع (خلعتها) فاخره قرين افتخاري بيپايان آمد». (تاريخ ذوالقرنين)
اما نكته جالب اينجاست كه فتحعليشاه با شنيدن خبر پيروزي نايبالسلطنه بر عثمانيها (بيتوجه به پيشنهاد صلحي كه شاهزاده به حريف داده بود) به اين فكر افتاد كه با استفاده از فرصت ولايت بغداد را به تصرّف در آورد. «لهذا در منقلاي موكب فيروز (يعني به عنوان پيشروي سپاه)، اولاً نواب محمدحسين ميرزا صاحباختيار سرحدات عراقين عرب و عجم (يعني پسر شاهزاده محمدعليميرزا كه به تازگي درگذشته بود) را با سواره و پياده ابواب جمعي آن حدود و ده عراده توپ البرزكوب به صوب بغداد نامزد نمود و اميركبير محمدقاسمخان قوانلوي قاجار را با قادراندازان (تيراندازان زبده) استرآبادي و هزارجريبي به التزام ركاب معزياليه روان فرمود. پس از آن نواب عبداللهميرزا صاحباختيار ولايت خمسه را به انضمام سواران خمسه و پيادگان استرآبادي و سمناني و دامغاني به تسخير ولايت شهر زور مأمور ساخت و مطلبخان و ذوالفقارخان دامغاني را نيز با دستجات مأموره در ركاب حضرت معزياليه به سربازي درانداخت و از امراء با اعتبار، فضلعليخان قوانلوي قاجار و اماناللهخان والي كردستان هر يك با سواره خويش مأمور و ميرزا فضلالله عليآبادي مازندراني مستوفي، كه خدمت لشكرنويسي نيز داشت، به جهت رسانيدن مواجب و علوفهي سپاه منصور از مأموريت مسرور شد. اين جمعيت موفور در بيستودوم شهر ذيقعدةالحرام (1237ه.ق.) از چمن سلطانيه روانه و ظهور اين مراتب حركت موكب اقدس را نيز بهانه آمد (يعني شاه نيز چند روز بعد در پي سپاه روانه شد)». (همان)
بازگشت
اما لشكريان اعزامي فتحعليشاه هنوز چندان از سرحدات ايران بيرون نرفته بودند كه بيماري وبا در ميانشان افتاد. به پادشاه كه در چمن پارسيج منتظر رسيدن اخبار پيروزي لشكر بود آگاهي دادند كه «بلاي وبايي عظيم در اردوي نواب شاهزادگان لازمالتكريم افتاده و هر دو اردو را متفرق كرده است و هر كسي به دياري و هر تني به مرغزاري روي آورده و مطلبخان، سركرده دسته دامغاني نيز از اين بلا جان داده». بيماري مدتي بعد اردوي شاه را نيز گرفتار كرد. اما «احدي را جرأت اين عرض نبود تا اينكه مفخرّالسادات ميرزا محمدحسين اصفهاني حكيمباشي زبان به عرض اين مراتب گشود. چون يكي منجمله تدبيرات، از جمعيت دور بودن و در متنزّهات (تفرجگاهها) و ييلاقات آسودن است، لهذا صاحبقران اعظم (فتحعليشاه) به مفاد «عرفتالله بفسخ العزائم» عزيمت بغداد را موقوف داشت و لشكر ظفراثر را مرخص اوطان نموده با معدودي از خواص محارم در باغات خارج شهر همدان و دامنه كوه الوند چند روزي بار اقامت گذاشت».
به اين ترتيب لشكركشي فتحعليشاه به عثماني متوقف شد و راه مصالحه ميان شاهزاده عباسميرزا و سرعسكر عثماني باز ماند.
(ادامه دارد)
دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴
نبرد پر افت و خيز
ديديم كه چون توپراق قلعه به محاصره پاشايان عثماني در آمد، شاهزاده عباسميرزا با سپاهي گران به آن سوي حركت كرد و پس از واداشتن ارامنهي سنگر گرفته در قراكليسا به اطاعت، به جانب قلعه رفت. ابتدا قصد او اين بود كه سپاه را به آرامي به آنجا برد تا سربازان به هنگام روبرو شدن با عثمانيها توان و ناي جنگيدن داشته باشند، اما چون پيام معدود محافظان ايراني قلعه به او رسيد كه چيزي به شكست ما نمانده است، عباسميرزا و عدهاي از سواران زبده به سرعت به سوي قلعه تاختند و به سپاهيان فرمان دادند كه به تعجيل در پي ايشان روان شوند. عثمانيها چون طلايه سپاه ايران را ديدند «چهار عراده توپ با چهار هزار سپاه از دليباش و هيطا و دليران رزمآزما را از پناه درهاي كه در آنجا واقع بود به بالاي پشته در آوردند، به تلاش آنكه بالاي بلندي را گرفته بر سر لشكر منصور سركوب باشند و اگر توانند، از بلندي شكستي در پستي به لشكر اسلام دهند. نايبالسلطنه با معدودي از امرا و غلامان و غلامتفنگچيان و غلامان پيشخدمت جنگ درپيوستند. ملتزمين ركاب در خدمت نايبالسلطنه چون كوه پاي ثابت در دامنه كوه افشرده، جواب گلولههاي توپ پيدرپي ايشان را به گلوله غلامانتفنگچيانِ دسته قاسمخان ميدادند، تا افواج قاهره از سواره و پياده و سرباز و توپخانه نظام كه به مسافت يك فرسنگ راه در عقب بودند به سرعت و استعجال تمام رسيدند. از آن طرف نيز تيپهاي پاشايان عثماني پيش از ورود سپاه منصور تلها و پشتهها و سركوبها را گرفته، همه جا توپ كشيده و پياده گذاشته آماده جنگ و جدال و منتظر آشوب و قتال ايستاده [بودند]». («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي)
شكست
به اين ترتيب سپاه خسته ايران در حالي به ميدان جنگ رسيد كه بلنديها تمام در اختيار سپاه عثماني بود و پاشايان از هر جهت بر دشت نبرد تسلط داشتند. اما با وجود اينكه اسبها، سواران، سربازان و توپچيان ايران پس از طي كردن هشت فرسنگ راه دشوار خسته و تشنه بودند، نايبالسلطنه عباسميرزا فوراً دستور داد حسنخان قاجار با فوجهاي ايروان و نخجوان و خوي بر پشتهاي يورش آورند و آنجا را از اختيار سپاه عثماني خارج كنند. «جماعت چون شعله نيران به جانب بالا بال گرفتند و در اول حمله، خود را بر فراز پشته رسانيده چند عراده توپ از روميان بستدند. جماعت دليباش و هيطا (از سپاه عثماني) چون پلنگ زخمخورده به جنگ در آمدند و هر دو لشكر در هم آميختند و يكديگر را با كارد و خنجر خون ريختند. بعد از دار و گير فراوان، غلبه روميان را افتاد، توپهاي خويش بازپس ستاندند و ايرانيان را شكسته در سراشيب براندند». («ناسخالتواريخ»، محمدتقي لسانالملك سپهر)
به اين ترتيب نخستين تلاش شاهزاده عباسميرزا در نبرد توپراق قلعه با شكست مواجه شد و لشكريان خسته و فرسوده ايران در آستانه هزيمتي سخت قرار گرفت. اما رشادت و جنگآوري يكي از سرداران سپاه ايران مسير حركت وقايع را تغيير داد. «دليران جلادت آئين دوباره با حسنخان قاجار چون شيران نر عزم بلندي كرده، يورش آوردند و حمله بردند. هنگام غيرت و مردانگي بود و زمان ثبات قدم و فرزانگي، آتشافشان گشته برق انگيختند؛ در هم آميخته آتش ريختند... در اول يورش شش عراده توپ و يك عراده خمپاره رومي را تصرف كرده، همه را از جا كنده از بلندي كوه به زير افكندند. در اين حالات صفهاي سپاه روم تيپ تيپ ايستاده و پاشايان جليلالشأن چون مردم نظاره و انجم سياره، ديده تماشا به دليريهاي دلاوران ايران نهاده و تيپ سليمپاشا در دست چپ با ده هزار پياده و سوار اكراد رومي چون سد سكندر ايستاده بودند». (مآثر سلطانيه)
غلبه
هنگامي كه قواي تحت فرمان حسنخان روبروي تيپ سليمپاشا قرار گرفت، توپچيان تيپ باراندن گلوله را بر سر ايشان آغاز كردند و به اين ترتيب قواي ايران بار ديگر تحت فشار قرار گرفت. شاهزاده عباسميرزا كه پيشاپيش تيپ بزرگ در مركز سپاه ايران قرار گرفته بود، ابتدا فرمان گلولهباران و سپس يورش به تيپ سليمپاشا را صادر كرد و دو سپاه در چشم به هم زدني بار ديگر در هم آميختند. اين بار پيروزي سهم ايرانيان بود و «بالجمله توپخانه و قورخانه، خيمه و خرگاه، ناطق و صامت، تليد و طريف (اموال كهنه و نو) هر چه با آن لشكر و در آن لشكرگاه بود غنيمت دليران گشت و لشكر روم در اين حربگاه دو چندان مردم ايران بودند، زيرا كه كتاب اجراي لشكر روم به دست شد، پنجاه و يك هزار تن به شمار آمد و از اين جمله آن كس كه جان به سلامت برد و در تن جراحتي نداشت افزون از هزار كس نبود و غنيمتي كه خاص دولت بود بيرون كتاب، بهاي قورخانه و گلوله توپ و باروط و جبهخانه به شصتهزار تومان پيوست». (ناسخالتواريخ)
پس از اين پيروزي بود كه نايبالسلطنه به ايران بازگشت و براي سرعسكر ارزنالروم پيام صلح و سازش فرستاد. ماجراي اين پيام، پاسخ عثمانيها، تداوم درگيري دو طرف و سرانجام مصالحهاي كه در سال 1238ه.ق. ميان ايران و عثماني به دست آمد موضوع مقالات آينده خواهد بود.
شكست
به اين ترتيب سپاه خسته ايران در حالي به ميدان جنگ رسيد كه بلنديها تمام در اختيار سپاه عثماني بود و پاشايان از هر جهت بر دشت نبرد تسلط داشتند. اما با وجود اينكه اسبها، سواران، سربازان و توپچيان ايران پس از طي كردن هشت فرسنگ راه دشوار خسته و تشنه بودند، نايبالسلطنه عباسميرزا فوراً دستور داد حسنخان قاجار با فوجهاي ايروان و نخجوان و خوي بر پشتهاي يورش آورند و آنجا را از اختيار سپاه عثماني خارج كنند. «جماعت چون شعله نيران به جانب بالا بال گرفتند و در اول حمله، خود را بر فراز پشته رسانيده چند عراده توپ از روميان بستدند. جماعت دليباش و هيطا (از سپاه عثماني) چون پلنگ زخمخورده به جنگ در آمدند و هر دو لشكر در هم آميختند و يكديگر را با كارد و خنجر خون ريختند. بعد از دار و گير فراوان، غلبه روميان را افتاد، توپهاي خويش بازپس ستاندند و ايرانيان را شكسته در سراشيب براندند». («ناسخالتواريخ»، محمدتقي لسانالملك سپهر)
به اين ترتيب نخستين تلاش شاهزاده عباسميرزا در نبرد توپراق قلعه با شكست مواجه شد و لشكريان خسته و فرسوده ايران در آستانه هزيمتي سخت قرار گرفت. اما رشادت و جنگآوري يكي از سرداران سپاه ايران مسير حركت وقايع را تغيير داد. «دليران جلادت آئين دوباره با حسنخان قاجار چون شيران نر عزم بلندي كرده، يورش آوردند و حمله بردند. هنگام غيرت و مردانگي بود و زمان ثبات قدم و فرزانگي، آتشافشان گشته برق انگيختند؛ در هم آميخته آتش ريختند... در اول يورش شش عراده توپ و يك عراده خمپاره رومي را تصرف كرده، همه را از جا كنده از بلندي كوه به زير افكندند. در اين حالات صفهاي سپاه روم تيپ تيپ ايستاده و پاشايان جليلالشأن چون مردم نظاره و انجم سياره، ديده تماشا به دليريهاي دلاوران ايران نهاده و تيپ سليمپاشا در دست چپ با ده هزار پياده و سوار اكراد رومي چون سد سكندر ايستاده بودند». (مآثر سلطانيه)
غلبه
هنگامي كه قواي تحت فرمان حسنخان روبروي تيپ سليمپاشا قرار گرفت، توپچيان تيپ باراندن گلوله را بر سر ايشان آغاز كردند و به اين ترتيب قواي ايران بار ديگر تحت فشار قرار گرفت. شاهزاده عباسميرزا كه پيشاپيش تيپ بزرگ در مركز سپاه ايران قرار گرفته بود، ابتدا فرمان گلولهباران و سپس يورش به تيپ سليمپاشا را صادر كرد و دو سپاه در چشم به هم زدني بار ديگر در هم آميختند. اين بار پيروزي سهم ايرانيان بود و «بالجمله توپخانه و قورخانه، خيمه و خرگاه، ناطق و صامت، تليد و طريف (اموال كهنه و نو) هر چه با آن لشكر و در آن لشكرگاه بود غنيمت دليران گشت و لشكر روم در اين حربگاه دو چندان مردم ايران بودند، زيرا كه كتاب اجراي لشكر روم به دست شد، پنجاه و يك هزار تن به شمار آمد و از اين جمله آن كس كه جان به سلامت برد و در تن جراحتي نداشت افزون از هزار كس نبود و غنيمتي كه خاص دولت بود بيرون كتاب، بهاي قورخانه و گلوله توپ و باروط و جبهخانه به شصتهزار تومان پيوست». (ناسخالتواريخ)
پس از اين پيروزي بود كه نايبالسلطنه به ايران بازگشت و براي سرعسكر ارزنالروم پيام صلح و سازش فرستاد. ماجراي اين پيام، پاسخ عثمانيها، تداوم درگيري دو طرف و سرانجام مصالحهاي كه در سال 1238ه.ق. ميان ايران و عثماني به دست آمد موضوع مقالات آينده خواهد بود.
یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴
توپراق قلعه
در شماره گذشته خوانديد كه حمله تلافيجويانه عثمانيها به سرحد كرمانشاهان ايران با مقاومت شاهزاده محمدعليميرزا بينتيجه ماند و منطقه زور و شهر سليمانيه نيز در اثر پيشروي شاهزاده، به فتوحات ايران افزوده شد. علاوه بر اين محمدعليميرزا خود را براي فتح بغداد نيز آماده ميكرد كه به بستر بيماري افتاد و ناچار شفاعت يكي از علماي شيعه بغداد را پذيرفت و از حمله به شهر چشم پوشيد. او در راه بازگشت به كرمانشاه در اثر بيماري درگذشت. چند ماه بعد ميرزا عيسي، ملقب به ميرزا بزرگ قائممقام نيز در تبريز در اثر يك بيماري مشابه جان سپرد.
از سوي ديگر مقامات دولت عثماني در تدارك كوششي تازه بودند. چون نوروز رسيد، فتحعليشاه قاجار با لشكريانش –به شيوه هر سال- راهي سلطانيه زنجان شد تا بهار را در آنجا بگذراند. «در اين وقت اولياي دولت آلعثمان در استرداد ممالكي كه نايبالسلطنه به دست كرده بود... يكدل و يكجهت گشتند و در هر جا در ممالك عثماني تاجري ايراني يافتند او را محبوس و اموالش را مأخوذ داشتند و زائرين بيتالله حرام را در مملكت به حبسخانه درانداختند و محمدرؤفپاشا را سرعسكر ساخته به ارزنالروم فرستادند». («ناسخالتواريخ»، محمدتقي لسانالملك سپهر)
پيامها
شاهزاده عباسميرزا در همين ايام حسنخان قاجار قزويني را براي گشودن قلعه مغاز به سوي قارص و نريمان فرستاده بود كه او با سپاه عثماني روبرو شد و جنگي سخت ميانشان درگرفت. حسن خان در اين نبرد موفق شد لشكر حريف را بشكند و حدود هزار تن را اسير كند كه سعيدآقا سيواسي، فرمانده ايشان نيز در ميان اسرا بود. جماعت اسيران اواخر شعبان 1237ه.ق. هنگامي كه نايبالسلطنه (عباسميرزا) از تبريز وارد خوي شده بود به اردوي شاهزاده رسيدند. او اسيران را آزاد كرد و سعيدآقا را با اين پيام نزد محمدرؤف پاشا فرستاد: «اگر از اين جنگ و جوش دست باز داري و در ميان دولتين رفع ذات بين كني بر طريق سلامت رفته باشي، اگر نه راه ندامت خواهي سپرد».
سرعسكر عثماني كه از ديدن اين وضعيت و دريافت اين پيام به خشم آمده بود در كار نبرد مصمّم شد و راه مصالحه را بست. چنين بود كه عباسميرزا نيز در اواسط ماه رمضان از خوي به سوي ممالك عثماني حركت كرد و گروههايي از سپاه را به سوي سلماس، الباق و وان فرستاد. «در اين وقت مسموع افتاد كه جلالالدين محمدپاشا و حافظ علي پاشا (حاكم قارص) و ابراهيم پاشا با لشكري بيرون از حساب «توپراق قلعه» را به محاصره انداختهاند و در قلعه از ايرانيان 100 تن سرباز و 19 تفنگچي خلج بر زيادت نبود». (ناسخالتواريخ)
عبدالرزاق مفتون دنبلي مينويسد: «در مدت محاصره هر چه به آن معدود قليل (ايرانيان درون قلعه) دليل شده، پيغام كردند كه از قلعه بيرون آمده سالماً غانماً راه ديار خويش پيش گيرند و قلعه را بي ترس و بيم تسليم نمايند، آن فيهي قليله در جواب باز نمودند كه ما را تا جان در تن و رمق در بدن باشد خواهيم كوشيد و قلعه را از دست نخواهيم داد».
گويا شنيدن خبر مقاومت و دليري محافظان توپراق قلعه شاهزاده را غيرت افزود و دستور بازگشت سپاه اعزامي به وان را صادر كرد و با گروههايي ديگر به سوي الشكرد به حركت در آمد. «از طرف ديگر خبر رسيد كه حافظعليپاشا در محاصره توپراق قلعه سنگرها نزديك كرده و نقبها در برده، دير نباشد كه آن حصار را بگشايند و همچنان ارامنهاي كه در آن اراضي جاي دارند به استظهار روميان سر از خدمت برتافتند و در هشت فرسخي توپراق قلعه دوهزار خانوار با آلات حرب و ضرب در قراكليسا سنگري كردهاند».
جنگ
سپاه شاهزاده ابتدا به سوي قراكليسا رفت. كساني كه در آنجا سنگر گرفته بودند با مشاهده انبوهي لشكر ايران به فكر چاره افتادند و «طوعاً او كراهاً خاج (صليب) و انجيل و كشيش پيش انداخته به استقبال استعجال نمودند. نايبالسلطنه اجتماع آن جماعت را در يك جا مصلحت نديده، امر فرمودند كه در ديادين و محالات متصرف جابهجا شوند». (مآثر سلطانيه)
اردوي شاهزاده شبي را در قراكليسا گذراند و روز بعد به سوي توپراققلعه حركت كرد. نايبالسلطنه از آنجا كه ميخواست سپاهيان به هنگام رسيدن به قلعه خسته نباشند و نبرد را تاب آورند، دستور داد اردو به آرامي حركت كند. اما هنوز مسير چنداني نرفته بودند كه خبر رسيد محاصرهكنندگان قلعه كه از آمدن سپاه ايران باخبر شدهاند، بر كوشش خود افزودهاند تا شايد پيش از رسيدن اردوي شاهزاده قلعه را بگشايند. «در اين حال جاننثاران قلعه پيغامي چند به حسنخان نموده بودند. نايبالسلطنه را از استماع آن كلمات طاقت سكون نمانده، فيالفور با حسينخان سردار و حسنخان و قليلي از ملتزمين ركاب سوار گشته به ملاحظه ميدان حرب و تشخيص جاي تيپ و استعمال توپ و تفنگ به حدي به حوالي سنگر و معسكر (لشكرگاه) عثماني راندند كه ميان چادرها رنگ لباس آنها پيدا و نمايان بود». (همان)
فرماندهان سپاه عثماني با مشاهده اين حال توپهاي خود را بر بلنديها بردند و آماده نبرد شدند. نبردي محدود ميان شاهزاده و همراهانش با بخشي از لشكر عثماني درگرفت و چندان ادامه داشت تا سپاه ايران رسيد و جنگ مغلوبه شد. مشكل اينجا بود كه بلنديهاي موجود در صحنه نبرد در اختيار توپخانه عثماني بود و اين مسئله كار را بر سپاه فرسوده ايران دشوار ميكرد.
از سوي ديگر مقامات دولت عثماني در تدارك كوششي تازه بودند. چون نوروز رسيد، فتحعليشاه قاجار با لشكريانش –به شيوه هر سال- راهي سلطانيه زنجان شد تا بهار را در آنجا بگذراند. «در اين وقت اولياي دولت آلعثمان در استرداد ممالكي كه نايبالسلطنه به دست كرده بود... يكدل و يكجهت گشتند و در هر جا در ممالك عثماني تاجري ايراني يافتند او را محبوس و اموالش را مأخوذ داشتند و زائرين بيتالله حرام را در مملكت به حبسخانه درانداختند و محمدرؤفپاشا را سرعسكر ساخته به ارزنالروم فرستادند». («ناسخالتواريخ»، محمدتقي لسانالملك سپهر)
پيامها
شاهزاده عباسميرزا در همين ايام حسنخان قاجار قزويني را براي گشودن قلعه مغاز به سوي قارص و نريمان فرستاده بود كه او با سپاه عثماني روبرو شد و جنگي سخت ميانشان درگرفت. حسن خان در اين نبرد موفق شد لشكر حريف را بشكند و حدود هزار تن را اسير كند كه سعيدآقا سيواسي، فرمانده ايشان نيز در ميان اسرا بود. جماعت اسيران اواخر شعبان 1237ه.ق. هنگامي كه نايبالسلطنه (عباسميرزا) از تبريز وارد خوي شده بود به اردوي شاهزاده رسيدند. او اسيران را آزاد كرد و سعيدآقا را با اين پيام نزد محمدرؤف پاشا فرستاد: «اگر از اين جنگ و جوش دست باز داري و در ميان دولتين رفع ذات بين كني بر طريق سلامت رفته باشي، اگر نه راه ندامت خواهي سپرد».
سرعسكر عثماني كه از ديدن اين وضعيت و دريافت اين پيام به خشم آمده بود در كار نبرد مصمّم شد و راه مصالحه را بست. چنين بود كه عباسميرزا نيز در اواسط ماه رمضان از خوي به سوي ممالك عثماني حركت كرد و گروههايي از سپاه را به سوي سلماس، الباق و وان فرستاد. «در اين وقت مسموع افتاد كه جلالالدين محمدپاشا و حافظ علي پاشا (حاكم قارص) و ابراهيم پاشا با لشكري بيرون از حساب «توپراق قلعه» را به محاصره انداختهاند و در قلعه از ايرانيان 100 تن سرباز و 19 تفنگچي خلج بر زيادت نبود». (ناسخالتواريخ)
عبدالرزاق مفتون دنبلي مينويسد: «در مدت محاصره هر چه به آن معدود قليل (ايرانيان درون قلعه) دليل شده، پيغام كردند كه از قلعه بيرون آمده سالماً غانماً راه ديار خويش پيش گيرند و قلعه را بي ترس و بيم تسليم نمايند، آن فيهي قليله در جواب باز نمودند كه ما را تا جان در تن و رمق در بدن باشد خواهيم كوشيد و قلعه را از دست نخواهيم داد».
گويا شنيدن خبر مقاومت و دليري محافظان توپراق قلعه شاهزاده را غيرت افزود و دستور بازگشت سپاه اعزامي به وان را صادر كرد و با گروههايي ديگر به سوي الشكرد به حركت در آمد. «از طرف ديگر خبر رسيد كه حافظعليپاشا در محاصره توپراق قلعه سنگرها نزديك كرده و نقبها در برده، دير نباشد كه آن حصار را بگشايند و همچنان ارامنهاي كه در آن اراضي جاي دارند به استظهار روميان سر از خدمت برتافتند و در هشت فرسخي توپراق قلعه دوهزار خانوار با آلات حرب و ضرب در قراكليسا سنگري كردهاند».
جنگ
سپاه شاهزاده ابتدا به سوي قراكليسا رفت. كساني كه در آنجا سنگر گرفته بودند با مشاهده انبوهي لشكر ايران به فكر چاره افتادند و «طوعاً او كراهاً خاج (صليب) و انجيل و كشيش پيش انداخته به استقبال استعجال نمودند. نايبالسلطنه اجتماع آن جماعت را در يك جا مصلحت نديده، امر فرمودند كه در ديادين و محالات متصرف جابهجا شوند». (مآثر سلطانيه)
اردوي شاهزاده شبي را در قراكليسا گذراند و روز بعد به سوي توپراققلعه حركت كرد. نايبالسلطنه از آنجا كه ميخواست سپاهيان به هنگام رسيدن به قلعه خسته نباشند و نبرد را تاب آورند، دستور داد اردو به آرامي حركت كند. اما هنوز مسير چنداني نرفته بودند كه خبر رسيد محاصرهكنندگان قلعه كه از آمدن سپاه ايران باخبر شدهاند، بر كوشش خود افزودهاند تا شايد پيش از رسيدن اردوي شاهزاده قلعه را بگشايند. «در اين حال جاننثاران قلعه پيغامي چند به حسنخان نموده بودند. نايبالسلطنه را از استماع آن كلمات طاقت سكون نمانده، فيالفور با حسينخان سردار و حسنخان و قليلي از ملتزمين ركاب سوار گشته به ملاحظه ميدان حرب و تشخيص جاي تيپ و استعمال توپ و تفنگ به حدي به حوالي سنگر و معسكر (لشكرگاه) عثماني راندند كه ميان چادرها رنگ لباس آنها پيدا و نمايان بود». (همان)
فرماندهان سپاه عثماني با مشاهده اين حال توپهاي خود را بر بلنديها بردند و آماده نبرد شدند. نبردي محدود ميان شاهزاده و همراهانش با بخشي از لشكر عثماني درگرفت و چندان ادامه داشت تا سپاه ايران رسيد و جنگ مغلوبه شد. مشكل اينجا بود كه بلنديهاي موجود در صحنه نبرد در اختيار توپخانه عثماني بود و اين مسئله كار را بر سپاه فرسوده ايران دشوار ميكرد.
شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴
محمدعليميرزا و ميرزا بزرگ
ماجراي جنگهاي سال 1236ه.ق. ميان ايران و عثماني را تا جايي روايت كرديم كه داودپاشا (وزير بغداد) و محمودپاشا كهيا (حاكم شهر زور، سليمانيه فعلي) به درخواست دولت مركزي و به منظور پاسخ دادن به حملات شاهزاده عباسميرزا، لشكري آراستند و به سوي سرحد ايران –در راستاي بغداد- شتافتند. شاهزاده محمدعلي ميرزا (حاكم ولايات غربي ايران) چون خبر حركت سپاه عثماني را شنيد با حدود پانزدههزار جنگجو از كرمانشاه خارج شد و به سوي سرحد تاخت. محمدعلي ميرزا برادر بزرگتر عباسميرزا بود، اما از آنجا كه مادرش تبار گرجي داشت و از قاجارها نبود به وليعهدي پدر انتخاب نشده بود. به نوشته دنبلي در «مآثر سلطانيه» او «به رشادت و شهامت و عقل و ذكا موصوف و به كارداني و قدرشناسي و به بطش (سختگيري) و جلادت (دليري) مشهور و معروف بود». فتحعليشاه كه به خوبي ميدانست محمدعليميرزا از انتخاب شدن برادر كوچكترش به وليعهدي دلخور است حكومت كرمانشاهان، خوزستان، بختياري، بابان و جاف را به او واگذار كرده بود.
نبرد
محمدعلي ميرزا «در هيجدهم ذيحجه قريب به شهر زور لشكرگاه كرد و محمدآقاي كهيا و محمودپاشا در ياسينتپه كه از سه جانب با آب پيوسته و از يك جانب با خلاب (لجنزار، باتلاق)، سنگري راست كرده بنشست و 15 عدد توپ در پيش سنگر بداشتند». («ناسخالتواريخ»، محمدتقي لسانالملك سپهر)
به نوشته سپهر در اين هنگام محمودپاشا (حاكم زور) كساني را نزد شاهزاده فرستاد كه اگر مرا امان دهيد، فردا كه دو سپاه در برابر هم صف آراستند، من ناگهان همراه كسان خود به شما خواهم پيوست و با هم بر قواي مقابل ميتازيم. اما شاهزاده كه از پيشنهاد او بوي توطئه ميشنيد پاسخ درستي به او نداد و فرستادگانش را پس فرستاد. محمودپاشا با حمايت محمدعليميرزا و دولت ايران حكومت زور را به دست آورده بود و به همين دليل هم چنين پيشنهادي فرستاد اما شاهزاده به او اعتماد نكرد و كار را به نبرد روز بعد واگذاشت.
او «روز ديگر كه خورشيد سر بر زد، ساخته جنگ گشت و موسي وده (موسيو وده؟) معلم انگريز را با جماعتي از سرباز و سوار و توپخانه و زنبوركخانه از ميان دره چنانكه خصم نديده و ندانست بفرستاد تا ناگاه از قفاي دشمن درآيند و نبرد آزمايند و خود لشكر را جنبش داده ميمنه و ميسره راست كرد و بر فراز تلي صعود كرده جبين بر خاك نهاد و از كارسازِ بينياز طلب نصرت نمود و سخت بگريست. آنگاه به ميان سپاه آمد. از دو سوي گيرودار دليران بالا گرفت و دهان توپ و تفنگ صاعقهبار آمد و از خون مردان خاك ميدان گونهي لعل و مرجان گرفت. روميان (عثمانيها) را مجال درنگ نماند، پشت با جنگ داده به يك بار روي برتافتند».
محمودپاشا و محمدآقا كهيا به سوي كركوك گريختند و لشكرگاه و توپخانه عثمانيها به راحتي به چنگ قواي شاهزاده افتاد. محمدعلي ميرزا به سليمانيه رفت و عبداللهپاشا، عموي عليپاشا (والي وقت دياربكر) را كه پيشتر به ايران گريخته و به او پناهنده شده بود، به حكومت شهر زور منصوب كرد. ماه محرم رسيد و شاهزاده موقتاً دست از جنگ كشيد و محرم را در سليمانيه ماند. با پايان محرم و رسيدن صفر 1237ه.ق. خيمه بيرون زد و به قصد گشودن بغداد لشكر آراست. اما قضا در كمين او بود.
قضا
هنگامي كه شاهزاده محمدعليميرزا به منزل «دلو عباس» رسيد، «مزاجش از اعتدال بگشت و سخت مريض شد. از آن سوي داود پاشا (وزير بغداد) هراسان گشت و شيخ موسي نجفي را كه در ميان علماي اثنيعشري نامبردار بود شفيع ساخت و به درگاه فرستاد. شاهزاده محمدعلي ميرزا را مكانت شيخ موسي و شدت مرض از تسخير بغداد بازداشت و داود پاشا را به جاي گذاشته به جانب كرمانشاهان كوچ داده، در منزل طاقگرا زحمت اسهال بر ضعف بدن بيفزود ناچار در آنجا رحل اقامت انداخت و دانست از اين مرض جان به سلامت نبرد. حسنخان فيلي و اسدخان بختياري را طلب كرد و فرمود: دور نباشد كه چون من نباشم از اين لشكرگاه نتوانيد به سلامت بيرون شد، اكنون كه مرا حشاشهاي از جان (خردك رمقي) به جاي است طريق مأمن خويش گيريد و برگذريد. شب شنبه 26 شهر صفر در سال 1237ه.ق. هنگام سپيدهدم رخت از اين جهان به جنان جاويدان كشيد و در 6 ربيعالاول اين خبر مسموع شاهنشاه ايران افتاد و در سوگواري پسري چونين اگر چه با دل شكسته و خاطر خسته بود، به كبرياي سلطنت و شريعت ملكداري اظهار حزن و فزع نفرمود و فرزند اكبر ارشد او محمدحسينميرزا را به جاي پدر نصب كرد و منشور فرمانگزاري عراقين عرب و عجم را بدو فرستاد و او را حشمهةالدوله لقب داد. بالجمله جسد شاهزاده را در بيرون كرمانشاه در ميان روضهاي كه خود كرده بود با خاك سپردند».
به نظر ميرسد بيماري ناشناختهاي كه محمدعليميرزا را در كام مرگ فرستاده است در پهنه گستردهاي شيوع داشته است. چنانكه عبدالرزاق مفتون دنبلي در شرح وقايع سال 1237ه.ق. مينويسد: در اين دو سه سال از تأثير حركات اجرام علويه و قرانات كواكب، امراض مهلكه در بعضي از بلاد چين و هندوستان اتفاق افتاده، جمع كثيري از زندگاني سير آمدند و از آن حدود به بعضي از بلاد ايران سرايت كرده در شيراز و اصفهان و يزد و كاشان و قزوين و عراق عجم و از آنجا به بعضي از ولايات آذربايجان... افتاده در همه اين ولايات گروهي انبوه رخت هستي به كاخ نيستي كشيدند». («مآثر سلطانيه»)
از جمله كساني كه در اين سال روز عمرشان به شبانگاه آمد، ميرزا بزرگ قائممقام پدر ميرزا ابولقاسم بود كه در همين سال درگذشت و منصب قائممقامي را براي او بگذاشت.
نبرد
محمدعلي ميرزا «در هيجدهم ذيحجه قريب به شهر زور لشكرگاه كرد و محمدآقاي كهيا و محمودپاشا در ياسينتپه كه از سه جانب با آب پيوسته و از يك جانب با خلاب (لجنزار، باتلاق)، سنگري راست كرده بنشست و 15 عدد توپ در پيش سنگر بداشتند». («ناسخالتواريخ»، محمدتقي لسانالملك سپهر)
به نوشته سپهر در اين هنگام محمودپاشا (حاكم زور) كساني را نزد شاهزاده فرستاد كه اگر مرا امان دهيد، فردا كه دو سپاه در برابر هم صف آراستند، من ناگهان همراه كسان خود به شما خواهم پيوست و با هم بر قواي مقابل ميتازيم. اما شاهزاده كه از پيشنهاد او بوي توطئه ميشنيد پاسخ درستي به او نداد و فرستادگانش را پس فرستاد. محمودپاشا با حمايت محمدعليميرزا و دولت ايران حكومت زور را به دست آورده بود و به همين دليل هم چنين پيشنهادي فرستاد اما شاهزاده به او اعتماد نكرد و كار را به نبرد روز بعد واگذاشت.
او «روز ديگر كه خورشيد سر بر زد، ساخته جنگ گشت و موسي وده (موسيو وده؟) معلم انگريز را با جماعتي از سرباز و سوار و توپخانه و زنبوركخانه از ميان دره چنانكه خصم نديده و ندانست بفرستاد تا ناگاه از قفاي دشمن درآيند و نبرد آزمايند و خود لشكر را جنبش داده ميمنه و ميسره راست كرد و بر فراز تلي صعود كرده جبين بر خاك نهاد و از كارسازِ بينياز طلب نصرت نمود و سخت بگريست. آنگاه به ميان سپاه آمد. از دو سوي گيرودار دليران بالا گرفت و دهان توپ و تفنگ صاعقهبار آمد و از خون مردان خاك ميدان گونهي لعل و مرجان گرفت. روميان (عثمانيها) را مجال درنگ نماند، پشت با جنگ داده به يك بار روي برتافتند».
محمودپاشا و محمدآقا كهيا به سوي كركوك گريختند و لشكرگاه و توپخانه عثمانيها به راحتي به چنگ قواي شاهزاده افتاد. محمدعلي ميرزا به سليمانيه رفت و عبداللهپاشا، عموي عليپاشا (والي وقت دياربكر) را كه پيشتر به ايران گريخته و به او پناهنده شده بود، به حكومت شهر زور منصوب كرد. ماه محرم رسيد و شاهزاده موقتاً دست از جنگ كشيد و محرم را در سليمانيه ماند. با پايان محرم و رسيدن صفر 1237ه.ق. خيمه بيرون زد و به قصد گشودن بغداد لشكر آراست. اما قضا در كمين او بود.
قضا
هنگامي كه شاهزاده محمدعليميرزا به منزل «دلو عباس» رسيد، «مزاجش از اعتدال بگشت و سخت مريض شد. از آن سوي داود پاشا (وزير بغداد) هراسان گشت و شيخ موسي نجفي را كه در ميان علماي اثنيعشري نامبردار بود شفيع ساخت و به درگاه فرستاد. شاهزاده محمدعلي ميرزا را مكانت شيخ موسي و شدت مرض از تسخير بغداد بازداشت و داود پاشا را به جاي گذاشته به جانب كرمانشاهان كوچ داده، در منزل طاقگرا زحمت اسهال بر ضعف بدن بيفزود ناچار در آنجا رحل اقامت انداخت و دانست از اين مرض جان به سلامت نبرد. حسنخان فيلي و اسدخان بختياري را طلب كرد و فرمود: دور نباشد كه چون من نباشم از اين لشكرگاه نتوانيد به سلامت بيرون شد، اكنون كه مرا حشاشهاي از جان (خردك رمقي) به جاي است طريق مأمن خويش گيريد و برگذريد. شب شنبه 26 شهر صفر در سال 1237ه.ق. هنگام سپيدهدم رخت از اين جهان به جنان جاويدان كشيد و در 6 ربيعالاول اين خبر مسموع شاهنشاه ايران افتاد و در سوگواري پسري چونين اگر چه با دل شكسته و خاطر خسته بود، به كبرياي سلطنت و شريعت ملكداري اظهار حزن و فزع نفرمود و فرزند اكبر ارشد او محمدحسينميرزا را به جاي پدر نصب كرد و منشور فرمانگزاري عراقين عرب و عجم را بدو فرستاد و او را حشمهةالدوله لقب داد. بالجمله جسد شاهزاده را در بيرون كرمانشاه در ميان روضهاي كه خود كرده بود با خاك سپردند».
به نظر ميرسد بيماري ناشناختهاي كه محمدعليميرزا را در كام مرگ فرستاده است در پهنه گستردهاي شيوع داشته است. چنانكه عبدالرزاق مفتون دنبلي در شرح وقايع سال 1237ه.ق. مينويسد: در اين دو سه سال از تأثير حركات اجرام علويه و قرانات كواكب، امراض مهلكه در بعضي از بلاد چين و هندوستان اتفاق افتاده، جمع كثيري از زندگاني سير آمدند و از آن حدود به بعضي از بلاد ايران سرايت كرده در شيراز و اصفهان و يزد و كاشان و قزوين و عراق عجم و از آنجا به بعضي از ولايات آذربايجان... افتاده در همه اين ولايات گروهي انبوه رخت هستي به كاخ نيستي كشيدند». («مآثر سلطانيه»)
از جمله كساني كه در اين سال روز عمرشان به شبانگاه آمد، ميرزا بزرگ قائممقام پدر ميرزا ابولقاسم بود كه در همين سال درگذشت و منصب قائممقامي را براي او بگذاشت.
جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴
خطبهخواني به نام فتحعليشاه
در شماره گذشته ماجراي تعقيب و گريز سپاهيان شاهزاده عباسميرزا و سليمپاشا (والي ارمنيه) را خوانديد كه به گريز عثمانيها و پناه گرفتنشان در بلنديهاي شهر موش و قلعهي آنجا انجاميد. عباسميرزا كه خود در منزل «حسنسهل» توقف كرده بود، چون از پناه گرفتن سليمپاشا آگاه شد حسينخان سردار ايرواني را با ششهزار سپاه بر سر او فرستاد و اسماعيلخان بيات را نيز مأمور تسخير قلعه ملاذگرد كرد. اسماعيلخان توانست قلعهي مذكور را به سرعت بگشايد و از جمله چند عراده توپ و مقداري صلاح به غنيمت بگيرد. در آن هنگام بود كه سپاه ايران گروه گروه شدند و هر يك به قصد غارت و غنيمت به سويي تاختند.
محاصره
به نوشته محمدتقي لسانالملك سپهر هنگامي كه «سواران سپاه از بهر نهب و غارت به هر سوي پراكنده شدند، ناگاه جمعي از كردان يزيدي و حسنانلو و سواران چهاردولي و بزچلو كمين گشاده جنگ درپيوستند. حسينخان سردار چون اين بدانست اسماعيلخان بيات و كريمخان كنگرلو و عسكرخان افشار را مدد فرستاد. از آن سوي [نيز] سليمپاشاي چندانكه در قلعه لشكر داشت، بيرون فرستاد و جنگ عظيم گشت، آن روز تا چهار ساعت از شب برفت حرب بر پاي بود، آنگاه توپ و تفنگ را دست باز داشته با شمشير و خنجر به يكديگر در آمدند و هفت ساعت ديگر رزم دادند. در اين وقت حسينخان سردار جمعي از سواران قراباغي را بفرمود تا هركس يك تن از سربازان مقدم را رديف ساخته از آب عبره (عبور) دادند. چون سربازان به مصافگاه در آمدند و طبل جنگ بزدند و تفنگها بگشادند، مجال درنگ بر لشكر روم محال افتاد و يكباره پشت با جنگ داده به قلعه گريختند. روز ديگر آگهي به نايبالسلطنه رسيد و از منزل حسنسهل تا كنار قراسو بتاخت و بيدرنگ آن آب را عبره كرده و عنانزنان تا كنار شهر براند و آن بلده را از سه سوي به محاصره انداخت». («ناسخالتواريخ»)
هنگامي كه شهر موش (ميژ) به محاصره افتاد، بزرگان شهر، نان و نمك و قرآن به دست، نزد شاهزاده آمدند و از او امان خواستند. عباسميرزا چهارده ساعت فرصت داد تا سليمپاشا تسليم شود و مردم شهر از قتل و غارت سپاه در امان بمانند. محمدحسينخان زنگنه كه نايب ايشيكآقاسي (رئيس تشريفات) درگاه وليعهد بود مأموريت يافت وارد قلعه شده و سليمپاشا را با خود بياورد. او كوتاه زماني بعد سليم را در حالي كه شمشيري و قرآني به نشانه تسليم در كف داشت نزد شاهزاده آورد و عنوان «ايشيكآقاسيباشي» را پاداش گرفت. «روز ديگر وزير بينظير، سلاله ساداتالعظام، ميرزا ابوالقاسم (فراهاني، قائممقام بعدي) به خواندن خطبهي فتح در جامع شهر بتليس و ميژ به نام نامي داراي جهانگشاي (فتحعليشاه) مأمور گرديد و در آن مقام هفده عراده توپ ضميمه غنايم موفوره آمد». («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي، تحشيه و تصحيح غلامحسين زرگرينژاد)
سپاه شاهزاده چند روزي براي استراحت در همان مكان فرود آمد. سليمپاشا از سوي عباسميرزا در حكومت ارمنيه ابقاء شد و حدود دههزار تن از ساكنان آن مناطق با فرماندهي برادر سليمپاشا به سپاه شاهزاده پيوستند. «چون سپاه را به سبب قلّت آذوقه از يك راه كوچ دادن صعب مينمود، نخست حسينخان سردار را با هفتهزار كس از طريق خامور گسيلِ ايروان ساخت و چهارهزار تن سوار شقاقي و شاهسون و قراداغي و قراباغي را از راه كوهسپان روانه خوي داشت و محمدخان را از طريق بتليس و محمدباقرخان قاجار و حسنخان را از راه اخلاط روانه داشت و فرمود قلعه وان را نيز مسخّر دارند. سليمپاشا تسخير قلعه وان را بر خويشتن نهاد و ايشان را از محاصره بازداشت و نايبالسلطنه اسيران را آزاد ساخت و خود از راه آرديش [به سوي ايران] رهسپار گشت». («ناسخالتواريخ») واكنش
وليعهد ايران مناطق تحت فرمان در آمده را از آنجا كه با خوي همسايه بود به فتحعليخان قاجار، بيگلربيگي خوي سپرد. «در اين سفر كه دو ماهه مدّت بر زياد نداشت بلاد و امصار (شهرها) و قراي بايزيد و الشكرد و ديادين و ملاذگرد و بتليس و ميژ و اخلاط و عادلجواز و ارجيش و خنوس با تمامت محال و حدود و قبايل و رعيت و لشكري به زير فرمان و در شمار ممالك سلطان ايران آمد و نايبالسلطنه (عباسميرزا) از آن همه غنيمت كه ميان سپاه قسمت شد، بيرون 48 عراده توپ چيزي مأخوذ نداشت... نايبالسلطنه در اين سفر مانند يك تن از آحاد لشكر هميزيست و در خوردن و نوشيدن و پوشيدن بر هيچكس فزوني نجست و چون عنان بازگذاشت مژده اين فتح را در حضرت پادشاه عرضه داشت».
اما از سوي ديگر رسيدن خبر اين حوادث به اسلامبول (مركز حكومت عثماني) تحرّكي در آنجا به وجود آورد. دولت عثماني دوهزار سوار و پياده و 10 عراده توپ براي داودپاشا (وزير بغداد) فرستاد و از او خواست براي تلافي اقدامات عباسميرزا آباديهاي مرزي ايران را مورد تاختوتاز قرار دهد.
«داودپاشا نخست محمودپاشاي بابان را كه به قوّت كارداران ايران در شهر زور حكومت داشت با خود همداستان كرد و محمدآقاي كهيا را با دههزار كس مرد سپاهي و جماعت دلوّباش روانه شهر زور داشت و محمودپاشاي بابان با سههزار تن سوار در كنار آب سيروان به كهيا پيوست. چون [شاهزاده] محمدعليميرزا -فرمانگزار عراقين- اين بدانست با پانزدههزار سواره و پياده در عشر اول ذيحجه از كرمانشاه خيمه بيرون زد» و روانه مقابله با سپاهيان عثماني شد.
محاصره
به نوشته محمدتقي لسانالملك سپهر هنگامي كه «سواران سپاه از بهر نهب و غارت به هر سوي پراكنده شدند، ناگاه جمعي از كردان يزيدي و حسنانلو و سواران چهاردولي و بزچلو كمين گشاده جنگ درپيوستند. حسينخان سردار چون اين بدانست اسماعيلخان بيات و كريمخان كنگرلو و عسكرخان افشار را مدد فرستاد. از آن سوي [نيز] سليمپاشاي چندانكه در قلعه لشكر داشت، بيرون فرستاد و جنگ عظيم گشت، آن روز تا چهار ساعت از شب برفت حرب بر پاي بود، آنگاه توپ و تفنگ را دست باز داشته با شمشير و خنجر به يكديگر در آمدند و هفت ساعت ديگر رزم دادند. در اين وقت حسينخان سردار جمعي از سواران قراباغي را بفرمود تا هركس يك تن از سربازان مقدم را رديف ساخته از آب عبره (عبور) دادند. چون سربازان به مصافگاه در آمدند و طبل جنگ بزدند و تفنگها بگشادند، مجال درنگ بر لشكر روم محال افتاد و يكباره پشت با جنگ داده به قلعه گريختند. روز ديگر آگهي به نايبالسلطنه رسيد و از منزل حسنسهل تا كنار قراسو بتاخت و بيدرنگ آن آب را عبره كرده و عنانزنان تا كنار شهر براند و آن بلده را از سه سوي به محاصره انداخت». («ناسخالتواريخ»)
هنگامي كه شهر موش (ميژ) به محاصره افتاد، بزرگان شهر، نان و نمك و قرآن به دست، نزد شاهزاده آمدند و از او امان خواستند. عباسميرزا چهارده ساعت فرصت داد تا سليمپاشا تسليم شود و مردم شهر از قتل و غارت سپاه در امان بمانند. محمدحسينخان زنگنه كه نايب ايشيكآقاسي (رئيس تشريفات) درگاه وليعهد بود مأموريت يافت وارد قلعه شده و سليمپاشا را با خود بياورد. او كوتاه زماني بعد سليم را در حالي كه شمشيري و قرآني به نشانه تسليم در كف داشت نزد شاهزاده آورد و عنوان «ايشيكآقاسيباشي» را پاداش گرفت. «روز ديگر وزير بينظير، سلاله ساداتالعظام، ميرزا ابوالقاسم (فراهاني، قائممقام بعدي) به خواندن خطبهي فتح در جامع شهر بتليس و ميژ به نام نامي داراي جهانگشاي (فتحعليشاه) مأمور گرديد و در آن مقام هفده عراده توپ ضميمه غنايم موفوره آمد». («مآثر سلطانيه»، عبدالرزاق مفتون دنبلي، تحشيه و تصحيح غلامحسين زرگرينژاد)
سپاه شاهزاده چند روزي براي استراحت در همان مكان فرود آمد. سليمپاشا از سوي عباسميرزا در حكومت ارمنيه ابقاء شد و حدود دههزار تن از ساكنان آن مناطق با فرماندهي برادر سليمپاشا به سپاه شاهزاده پيوستند. «چون سپاه را به سبب قلّت آذوقه از يك راه كوچ دادن صعب مينمود، نخست حسينخان سردار را با هفتهزار كس از طريق خامور گسيلِ ايروان ساخت و چهارهزار تن سوار شقاقي و شاهسون و قراداغي و قراباغي را از راه كوهسپان روانه خوي داشت و محمدخان را از طريق بتليس و محمدباقرخان قاجار و حسنخان را از راه اخلاط روانه داشت و فرمود قلعه وان را نيز مسخّر دارند. سليمپاشا تسخير قلعه وان را بر خويشتن نهاد و ايشان را از محاصره بازداشت و نايبالسلطنه اسيران را آزاد ساخت و خود از راه آرديش [به سوي ايران] رهسپار گشت». («ناسخالتواريخ») واكنش
وليعهد ايران مناطق تحت فرمان در آمده را از آنجا كه با خوي همسايه بود به فتحعليخان قاجار، بيگلربيگي خوي سپرد. «در اين سفر كه دو ماهه مدّت بر زياد نداشت بلاد و امصار (شهرها) و قراي بايزيد و الشكرد و ديادين و ملاذگرد و بتليس و ميژ و اخلاط و عادلجواز و ارجيش و خنوس با تمامت محال و حدود و قبايل و رعيت و لشكري به زير فرمان و در شمار ممالك سلطان ايران آمد و نايبالسلطنه (عباسميرزا) از آن همه غنيمت كه ميان سپاه قسمت شد، بيرون 48 عراده توپ چيزي مأخوذ نداشت... نايبالسلطنه در اين سفر مانند يك تن از آحاد لشكر هميزيست و در خوردن و نوشيدن و پوشيدن بر هيچكس فزوني نجست و چون عنان بازگذاشت مژده اين فتح را در حضرت پادشاه عرضه داشت».
اما از سوي ديگر رسيدن خبر اين حوادث به اسلامبول (مركز حكومت عثماني) تحرّكي در آنجا به وجود آورد. دولت عثماني دوهزار سوار و پياده و 10 عراده توپ براي داودپاشا (وزير بغداد) فرستاد و از او خواست براي تلافي اقدامات عباسميرزا آباديهاي مرزي ايران را مورد تاختوتاز قرار دهد.
«داودپاشا نخست محمودپاشاي بابان را كه به قوّت كارداران ايران در شهر زور حكومت داشت با خود همداستان كرد و محمدآقاي كهيا را با دههزار كس مرد سپاهي و جماعت دلوّباش روانه شهر زور داشت و محمودپاشاي بابان با سههزار تن سوار در كنار آب سيروان به كهيا پيوست. چون [شاهزاده] محمدعليميرزا -فرمانگزار عراقين- اين بدانست با پانزدههزار سواره و پياده در عشر اول ذيحجه از كرمانشاه خيمه بيرون زد» و روانه مقابله با سپاهيان عثماني شد.
چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴
فتوحات شاهزاده
در شماره گذشته خوانديد كه آرامش چند ساله مرزهاي غربي ولايت آذربايجان، در سال 1236ه.ق. با شعلهور شدن آتش جنگ ميان ايران و عثماني از ميان رفت. عمدهترين دلايل بروز اين جنگها از اين قرار بود: 1- اقدام حاكم بايزيد و موش در كوچاندن ايل حيدرانلو و قبايل سبيكي از خاك ايران به عثماني، 2- قتل صادقبيك (پسر سليمانپاشا) كه به ايران پناهنده شده بود و شاهزاده او را به همراه شفيع و ميهماندار به عثماني بازگرداند، 3- بدست آمدن نامهاي از حافظمحمدپاشا (فرمانده قواي عثماني در ارزروم) كه مشخص ميكرد او خون شيعيان را هدر و مالشان را مباح ميداند، 4- تلاش (البته ناموفقِ) حافظمحمدپاشا و مأمورانش براي بازرسي از سراپرده مادر شاهزاده محمدنقيميرزا كه عازم سفر حج بود.
به اين ترتيب شاهزاده عباسميرزا هنگامي كه ديد كوششها و مكاتباتش براي التيام ميانه دو طرف با برخورد غرورآميز سرعسكر حافظمحمدپاشا روبرو ميشود، تصميم گرفت رأساً براي بازگرداندن ايل حيدرانلو اقدام كند. قوايي كه شاهزاده براي اين كار فرستاده بود مورد حمله نيروهاي عثماني قرار گرفت و جنگ به اين شكل آغاز شد.
پيشروي
نايبالسلطنه به سرزمينهاي تحت حاكميت عثماني لشكر كشيد و چند قلعه را در آن حوالي تسخير كرد. «در اين وقت بهلول پاشا كه از پيش در بايزيد جاي داشت و سرعسكر او را معزول و محبوس نمود، به حراست قلعه آقسراي مأمور شد و به حكم سرعسكر به استخلاص زنگ زور ميان بست و توپخانه خود را بدانجا براند. روز ديگر نايبالسلطنه، امير اصلانخان دنبلي را با يوسفخان و فوج بهادران بر قلعه آقسراي كه در فراز جبلي شامخ (كوهي بلند) استوار بود و حصار شهر برگماشت و بهلولپاشا را پيام داد كه اگر سلامت خواهي در اين حضرت اقامت جوي و اگر نه زود باشد كه قرين ندامت باشي. بهلولپاشا هراسنده شد و با اينكه برادر خويش را نزد سرعسكر به گروگان بازداشته بود، برادر ديگر را به درگاه [عباسميرزا] فرستاد. نايبالسلطنه بدين قدر رضا نداد، ناچار بهلولپاشا حاضر حضرت گشت و لشكريان بيمانعي و عايقي بر بروج شهر عروج كردند و حصار آقسرا را به زير پاي آوردند.
نايبالسلطنه لشكر را از قتل و غارت بازداشت و حكومت بايزيد را با 5 محال ديگر به بهلولپاشا گذاشت و عبدالحميدپاشا را كه يك تن از خويشاوندان او بود به نظم سپاه گذاشت و حسينخان سردار ايروان را به اتفاق بهلولپاشا و صناديد شهر به جامع بايزيد فرستاد تا خطبه در منبر جامع به نام شاهنشاه ايران، فتحعليشاه كردند و مردم شهر را از وضيع و شريف به بذل تليد و طريف شاكر احسان ساخت.
حاجيحسنپاشاي چچن اوغلي كه با لشكري انبوه به حراست حدود و ثغور آن ممالك مأمور بود، از شنيدن اين اخبار متزلزل گشت، لشكرش پراكنده شد و خود در قلعه سنگ كه معقلي منيع بود متحصن آمد. نايبالسلطنه، امير اصلانخان را به دفع او فرستاده بعد از مقاتلت و مبارزت حاجي حسنپاشا شكسته شد. ناچار قلعه را بگذاشت و ارزنالروم گريخت و نايبالسلطنه در تسخير ارزنالروم يكجهت شد و لشكر هميبراند. در محال الشكرد معلوم گشت كه سپاه عثمانلو كه در حسنقلعه جاي داشتند بعد از اصغاي (مطلعشدن از) فتح بايزيد راه فرار برداشتهاند، به قراحصار و معدن و نريمان كه از آن سوي ارزنالروم است در رفتهاند». («ناسخالتواريخ»، محمدتقي لسانالملك سپهر)
غنيمت
به اين ترتيب به نظر ميرسيد كه سپاه آموزشديده و منظم شاهزاده عباسميرزا پس از مدتها ناكامي در راه پيروزي قرار گرفته بود و چه بسا ممكن بود بخشي از حسرتهاي شكست در نبرد با روسيه از اين راه جبران شود. پيشرويها و موفقيتهاي سپاه شاهزاده باعث شد سرعسكر مغرور ارزنالروم كه در نارينقلعه پناه گرفته بود به فكر چارهجويي بيفتد و كساني را از بزرگان منطقه به همراه نامهاي نزد عباسميرزا بفرستد. به نوشته لسانالملك، خسرو محمدپاشا در اين عريضه «خواستار عفو گناه آمد و پيشكشي گردن نهاد كه همه ساله انفاذ داشته از طريق فرمانبرداري نگردد» اما هنوز اين سخن در ميان بود كه خبر رسيد سليمپاشا «والي ارمنيه» به فرمان خسرو محمدپاشا با بيستهزار سپاهي از بولانلوق بر دو تن از سرداران ايراني تاخته است. عباسميرزا كه چنين ديد، پيغامآوران را با پاسخي تند باز فرستاد و خود به سوي بولانلق شتافت.
سليمپاشا كه خبر آمدن شاهزاده ايراني را شنيد گريخت و لشكريان ايران تا حوالي دياربكر در جستجوي ايل حيدرانلو تاختند. «اگر چه ايل حيدرانلو را در نيافتند، لكن تمامت آبادانيها و قريهها پيسپر سپاه گشت و جماعتي كثير عرضهي شمشير آمد و پنچهزار تن مرد و زن و دختر و پسر اسير شد و دويستهزار سر مواشي (چهارپا) و اغنام دستگير افتاد و 17 عراده توپ و فراوان از آلات ضرب و حرب و اموال و اثقال بهره لشكريان گشت. چنان شد كه سپاه نقل آن احمال را بر نتابيدند و يك نيمهي اوال منهوبه را به رود فرات درانداختند. سليمپاشا چندانكه دانست و توانست مردم و مال از آن اراضي به قلل جبال شامخه صعود داد و شهر و حومه را يكباره از مردم بپرداخت و خود در ميژ –كه شهر موش خوانند- جاي كرد و ديوار و حصار را استوار داشت».
(ادامه دارد)
به اين ترتيب شاهزاده عباسميرزا هنگامي كه ديد كوششها و مكاتباتش براي التيام ميانه دو طرف با برخورد غرورآميز سرعسكر حافظمحمدپاشا روبرو ميشود، تصميم گرفت رأساً براي بازگرداندن ايل حيدرانلو اقدام كند. قوايي كه شاهزاده براي اين كار فرستاده بود مورد حمله نيروهاي عثماني قرار گرفت و جنگ به اين شكل آغاز شد.
پيشروي
نايبالسلطنه به سرزمينهاي تحت حاكميت عثماني لشكر كشيد و چند قلعه را در آن حوالي تسخير كرد. «در اين وقت بهلول پاشا كه از پيش در بايزيد جاي داشت و سرعسكر او را معزول و محبوس نمود، به حراست قلعه آقسراي مأمور شد و به حكم سرعسكر به استخلاص زنگ زور ميان بست و توپخانه خود را بدانجا براند. روز ديگر نايبالسلطنه، امير اصلانخان دنبلي را با يوسفخان و فوج بهادران بر قلعه آقسراي كه در فراز جبلي شامخ (كوهي بلند) استوار بود و حصار شهر برگماشت و بهلولپاشا را پيام داد كه اگر سلامت خواهي در اين حضرت اقامت جوي و اگر نه زود باشد كه قرين ندامت باشي. بهلولپاشا هراسنده شد و با اينكه برادر خويش را نزد سرعسكر به گروگان بازداشته بود، برادر ديگر را به درگاه [عباسميرزا] فرستاد. نايبالسلطنه بدين قدر رضا نداد، ناچار بهلولپاشا حاضر حضرت گشت و لشكريان بيمانعي و عايقي بر بروج شهر عروج كردند و حصار آقسرا را به زير پاي آوردند.
نايبالسلطنه لشكر را از قتل و غارت بازداشت و حكومت بايزيد را با 5 محال ديگر به بهلولپاشا گذاشت و عبدالحميدپاشا را كه يك تن از خويشاوندان او بود به نظم سپاه گذاشت و حسينخان سردار ايروان را به اتفاق بهلولپاشا و صناديد شهر به جامع بايزيد فرستاد تا خطبه در منبر جامع به نام شاهنشاه ايران، فتحعليشاه كردند و مردم شهر را از وضيع و شريف به بذل تليد و طريف شاكر احسان ساخت.
حاجيحسنپاشاي چچن اوغلي كه با لشكري انبوه به حراست حدود و ثغور آن ممالك مأمور بود، از شنيدن اين اخبار متزلزل گشت، لشكرش پراكنده شد و خود در قلعه سنگ كه معقلي منيع بود متحصن آمد. نايبالسلطنه، امير اصلانخان را به دفع او فرستاده بعد از مقاتلت و مبارزت حاجي حسنپاشا شكسته شد. ناچار قلعه را بگذاشت و ارزنالروم گريخت و نايبالسلطنه در تسخير ارزنالروم يكجهت شد و لشكر هميبراند. در محال الشكرد معلوم گشت كه سپاه عثمانلو كه در حسنقلعه جاي داشتند بعد از اصغاي (مطلعشدن از) فتح بايزيد راه فرار برداشتهاند، به قراحصار و معدن و نريمان كه از آن سوي ارزنالروم است در رفتهاند». («ناسخالتواريخ»، محمدتقي لسانالملك سپهر)
غنيمت
به اين ترتيب به نظر ميرسيد كه سپاه آموزشديده و منظم شاهزاده عباسميرزا پس از مدتها ناكامي در راه پيروزي قرار گرفته بود و چه بسا ممكن بود بخشي از حسرتهاي شكست در نبرد با روسيه از اين راه جبران شود. پيشرويها و موفقيتهاي سپاه شاهزاده باعث شد سرعسكر مغرور ارزنالروم كه در نارينقلعه پناه گرفته بود به فكر چارهجويي بيفتد و كساني را از بزرگان منطقه به همراه نامهاي نزد عباسميرزا بفرستد. به نوشته لسانالملك، خسرو محمدپاشا در اين عريضه «خواستار عفو گناه آمد و پيشكشي گردن نهاد كه همه ساله انفاذ داشته از طريق فرمانبرداري نگردد» اما هنوز اين سخن در ميان بود كه خبر رسيد سليمپاشا «والي ارمنيه» به فرمان خسرو محمدپاشا با بيستهزار سپاهي از بولانلوق بر دو تن از سرداران ايراني تاخته است. عباسميرزا كه چنين ديد، پيغامآوران را با پاسخي تند باز فرستاد و خود به سوي بولانلق شتافت.
سليمپاشا كه خبر آمدن شاهزاده ايراني را شنيد گريخت و لشكريان ايران تا حوالي دياربكر در جستجوي ايل حيدرانلو تاختند. «اگر چه ايل حيدرانلو را در نيافتند، لكن تمامت آبادانيها و قريهها پيسپر سپاه گشت و جماعتي كثير عرضهي شمشير آمد و پنچهزار تن مرد و زن و دختر و پسر اسير شد و دويستهزار سر مواشي (چهارپا) و اغنام دستگير افتاد و 17 عراده توپ و فراوان از آلات ضرب و حرب و اموال و اثقال بهره لشكريان گشت. چنان شد كه سپاه نقل آن احمال را بر نتابيدند و يك نيمهي اوال منهوبه را به رود فرات درانداختند. سليمپاشا چندانكه دانست و توانست مردم و مال از آن اراضي به قلل جبال شامخه صعود داد و شهر و حومه را يكباره از مردم بپرداخت و خود در ميژ –كه شهر موش خوانند- جاي كرد و ديوار و حصار را استوار داشت».
(ادامه دارد)
سهشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴
جنگ روم
از جمله مسائل مهمي كه در ميان جنگهاي دوره اول و دوره دوم ايران و روس روي داد، درگيري در سرحدات غربي و بروز اختلاف با عثماني بود. محمدتقي لسانالملك سپهر در ذكر وقايع سال 1235ه.ق. در كتاب «ناسخالتواريخ»، ماجرا را چنين شرح ميدهد: «و هم در اين سال ميان دولت روم (عثماني) و ايران كه سالها طريق مودت گشاده بود، ادات خصومت آماده گشت. نخستين از بهر آنكه سليم پاشاي –حاكم بايزيد و موش- قاسمآقا حيدرانلو را با ايل و عشيرت از محل چالدران تحريك داده به اراضي روم برد و قبايل سبيكي را نيز از ايران برگران داشت (رنجيدهخاطر كرد) و چندانكه حكمرانان خوي و ايروان در استرداد ايشان سخن كردند، به مماطلت و مسامحت دفع كرد.
ديگر آنكه چون داودپاشا، سليمانپاشا را مقهور كرد و وزارت بغداد را بگرفت، صادقبيك پسر سليمانپاشا فرار كرده پناهنده دولت ايران گشت. حافظمحمدپاشا سرعسكر ارزنالروم از نايبالسلطنه خواستار شد تا خاطر او را ايمن كرده روانه ارزنالروم داشت، بعد از ورود بدان اراضي به اغواي داودپاشا او را مقتول ساخت و نيز مكاتيب حافظمحمد سرعسكر به پاشاي موش در تحريك قبايل سبيكي دستگير شد و ملحوظ افتاد و مكنون خاطر او مكشوف گشت كه خون شيعيان اثنيعشريه را هدر داند و مال ايشان را مباح شمارد و ديگر آنكه والده شاهزاده علينقيميرزا رهسپار زيارت بيتاللهالحرام گشت و جماعتي از مردم ايران ملتزم خدمت خدام او گشتند. بعد از ورود به ظاهر ارزنالروم سرعسكر حكم داد كه سراپرده او را فحص كنند تا مبادا اموال تجّار را از جماعت عشّار (گمركچيها) به نهاني حمل دهند. چون انديشه او مكشوف شد بهفرمودهي حاجي عليرضا –پسر ابراهيمخان شيرازي-، حاجي ربيعخان و حاجيعليخان كزازي با 4000 تن از مردم ايران اطراف سراپرده را پرهزده ساختهي جنگ شدند. صبحگاهي كه سرعسكر با 2000 تن از مردم شهر بيرون شد، بدانست كه قوت مبارزت ندارد، لاجرم با چندتن از نزديكان خود پيش شده اظهار خضوع كرده مراجعت نمود».
كشمكش
اين اوصاف شرايط را براي برخورد ميان دو طرف آماده كرده بود. سال بعد (1236ه.ق.) برخورد رخ داد: «چندانكه كارداران ايران امناي دولت روم و سرعسكر ارزنالروم را مكتوب كردند و از نقض عهد و شكستن پيمان تحذير نمودند سودي نبخشيد، لاجرم بر حسب فرمان نايبالسلطنه، حسنخان قاجار قزويني با سپاهي گران از ايروان خيمه بيرون زد تا جماعت حيدرانلو را بازِجاي آورد. چون لختي به جانب حيدرانلو كوچ داد، سليمپاشا با لشكري از روميان مغافصهً (ناگهاني) بر سر حسنخان بتاخت و جنگ درانداخت. با اينكه حسنخان ساخته رزم نبود و گمان نداشت كه روميان در شكستن عهد تا بدينجا جد و جهد كنند، برنشست (سوار اسب شد) و چون پلنگ غضبان به جنگ اندر آمد. هر دو لشكر لختي با هم بگشتند و از هم بكشتند. لاكن از هيچ سوي نصرت به دست نشد.
در اين هنگام خسرو محمدپاشا از اسلانبول به سرعسكري ارزنالروم منصوب گشت و حافظعليپاشا (حافظمحمدپاشا؟) معزول شد و او نيز رعايت عهدنامه نكرد و در نگاهداري قبيله حيدرانلو نيكوتر برآمد و رسولي به نزديك نايبالسلطنه فرستاد و اراضي چهري را كه از محال سلماس است در تحت فرمان خويش خواست. نايبالسلطنه حاجيعليبيك تبريزي را به همراه فرستاده او مأمور فرمود تا با سرعسكر در رفع منازعت ذات بين سخن كند.
خسرو محمدپاشا، حاجي عليبيك را محبوس نمود و گفت تا چهري را به دست نكنم تو را از دست نگذارم؛ و حافظ عليپاشا را به حكومت قارص منصوب داشته با لشكري انبوه به حدود ايروان مأمور نمود تا در قراي ايروان تقديم قتل و غارت كرد. و صادق پاشاي پسر سليمان پاشاي وزير بغداد كه بدين دولت پناهنده بود و كارداران ايران براي تشييد اتّحاد دولتين او را با مهماندار روانه ارزنالروم كردند، بعد از ورود به حكم سرعسكر صادقپاشا در حبسخانه افتادند و پس از روزي چند صادقپاشا را با 20 تن ملازمان او سر برگرفتند و سرهاي ايشان را روانه اسلامبول داشت و مهماندار را بي پاسخ نامه باز فرستاد».
هجوم
چنين بود كه سرانجام شاهزاده عباسميرزا عزم خود را براي جنگ با عثمانيها جزم كرد: «لاجرم نايبالسلطنه را آتش غيرت تحريك داد و لشكرها را انجمن كرد، روز 12 ذيحجه 1236ه.ق. از تبريز خيمه بيرون زد و تا بلده خوي بتاخت. چون سرعسكر اين شنيد احمدافندي دواتي را از در ضراعت به درگاه نايبالسلطنه فرستاد، باشد كه آن سيل برخاسته را بنشاند. چون اين رسالت نيز از در حيلت بود پذيرفته نيفتاد و نايبالسلطنه، حسنخان را به منقلاي (پيشقراولي) سپاه مأمور ساخته خود نيز راه برگرفت و تا منزل چالدران براند، اما حسنخان سپاه رومي را در هم شكست و اسير فراوان دستگير نمود و توپخانه ايشان را بگرفت و از آنجا به جانب «توپراققلعه» شتافت و به حكم يورش مفتوح ساخت».
به اين ترتيب آرامش تازه يافته آذربايجان بار ديگر به شعله جنگي تازه فروزان شد. «نايبالسلطنه بعد از اصغاي اين خبر [سپاه را] به سوي وان و بايزيد كوچ داده و در سوي غربي بايزيد محكمه زنگزور را به دست قراولان سپاه مفتوح ساخت. مردم شهر بايزيد هراسناك شده علما و قضات خويش را به درگاه فرستاده و امان طلبيدند و سر اطاعت پيش داشتند و مورد رأفت گشتند».
(ادامه دارد)
ديگر آنكه چون داودپاشا، سليمانپاشا را مقهور كرد و وزارت بغداد را بگرفت، صادقبيك پسر سليمانپاشا فرار كرده پناهنده دولت ايران گشت. حافظمحمدپاشا سرعسكر ارزنالروم از نايبالسلطنه خواستار شد تا خاطر او را ايمن كرده روانه ارزنالروم داشت، بعد از ورود بدان اراضي به اغواي داودپاشا او را مقتول ساخت و نيز مكاتيب حافظمحمد سرعسكر به پاشاي موش در تحريك قبايل سبيكي دستگير شد و ملحوظ افتاد و مكنون خاطر او مكشوف گشت كه خون شيعيان اثنيعشريه را هدر داند و مال ايشان را مباح شمارد و ديگر آنكه والده شاهزاده علينقيميرزا رهسپار زيارت بيتاللهالحرام گشت و جماعتي از مردم ايران ملتزم خدمت خدام او گشتند. بعد از ورود به ظاهر ارزنالروم سرعسكر حكم داد كه سراپرده او را فحص كنند تا مبادا اموال تجّار را از جماعت عشّار (گمركچيها) به نهاني حمل دهند. چون انديشه او مكشوف شد بهفرمودهي حاجي عليرضا –پسر ابراهيمخان شيرازي-، حاجي ربيعخان و حاجيعليخان كزازي با 4000 تن از مردم ايران اطراف سراپرده را پرهزده ساختهي جنگ شدند. صبحگاهي كه سرعسكر با 2000 تن از مردم شهر بيرون شد، بدانست كه قوت مبارزت ندارد، لاجرم با چندتن از نزديكان خود پيش شده اظهار خضوع كرده مراجعت نمود».
كشمكش
اين اوصاف شرايط را براي برخورد ميان دو طرف آماده كرده بود. سال بعد (1236ه.ق.) برخورد رخ داد: «چندانكه كارداران ايران امناي دولت روم و سرعسكر ارزنالروم را مكتوب كردند و از نقض عهد و شكستن پيمان تحذير نمودند سودي نبخشيد، لاجرم بر حسب فرمان نايبالسلطنه، حسنخان قاجار قزويني با سپاهي گران از ايروان خيمه بيرون زد تا جماعت حيدرانلو را بازِجاي آورد. چون لختي به جانب حيدرانلو كوچ داد، سليمپاشا با لشكري از روميان مغافصهً (ناگهاني) بر سر حسنخان بتاخت و جنگ درانداخت. با اينكه حسنخان ساخته رزم نبود و گمان نداشت كه روميان در شكستن عهد تا بدينجا جد و جهد كنند، برنشست (سوار اسب شد) و چون پلنگ غضبان به جنگ اندر آمد. هر دو لشكر لختي با هم بگشتند و از هم بكشتند. لاكن از هيچ سوي نصرت به دست نشد.
در اين هنگام خسرو محمدپاشا از اسلانبول به سرعسكري ارزنالروم منصوب گشت و حافظعليپاشا (حافظمحمدپاشا؟) معزول شد و او نيز رعايت عهدنامه نكرد و در نگاهداري قبيله حيدرانلو نيكوتر برآمد و رسولي به نزديك نايبالسلطنه فرستاد و اراضي چهري را كه از محال سلماس است در تحت فرمان خويش خواست. نايبالسلطنه حاجيعليبيك تبريزي را به همراه فرستاده او مأمور فرمود تا با سرعسكر در رفع منازعت ذات بين سخن كند.
خسرو محمدپاشا، حاجي عليبيك را محبوس نمود و گفت تا چهري را به دست نكنم تو را از دست نگذارم؛ و حافظ عليپاشا را به حكومت قارص منصوب داشته با لشكري انبوه به حدود ايروان مأمور نمود تا در قراي ايروان تقديم قتل و غارت كرد. و صادق پاشاي پسر سليمان پاشاي وزير بغداد كه بدين دولت پناهنده بود و كارداران ايران براي تشييد اتّحاد دولتين او را با مهماندار روانه ارزنالروم كردند، بعد از ورود به حكم سرعسكر صادقپاشا در حبسخانه افتادند و پس از روزي چند صادقپاشا را با 20 تن ملازمان او سر برگرفتند و سرهاي ايشان را روانه اسلامبول داشت و مهماندار را بي پاسخ نامه باز فرستاد».
هجوم
چنين بود كه سرانجام شاهزاده عباسميرزا عزم خود را براي جنگ با عثمانيها جزم كرد: «لاجرم نايبالسلطنه را آتش غيرت تحريك داد و لشكرها را انجمن كرد، روز 12 ذيحجه 1236ه.ق. از تبريز خيمه بيرون زد و تا بلده خوي بتاخت. چون سرعسكر اين شنيد احمدافندي دواتي را از در ضراعت به درگاه نايبالسلطنه فرستاد، باشد كه آن سيل برخاسته را بنشاند. چون اين رسالت نيز از در حيلت بود پذيرفته نيفتاد و نايبالسلطنه، حسنخان را به منقلاي (پيشقراولي) سپاه مأمور ساخته خود نيز راه برگرفت و تا منزل چالدران براند، اما حسنخان سپاه رومي را در هم شكست و اسير فراوان دستگير نمود و توپخانه ايشان را بگرفت و از آنجا به جانب «توپراققلعه» شتافت و به حكم يورش مفتوح ساخت».
به اين ترتيب آرامش تازه يافته آذربايجان بار ديگر به شعله جنگي تازه فروزان شد. «نايبالسلطنه بعد از اصغاي اين خبر [سپاه را] به سوي وان و بايزيد كوچ داده و در سوي غربي بايزيد محكمه زنگزور را به دست قراولان سپاه مفتوح ساخت. مردم شهر بايزيد هراسناك شده علما و قضات خويش را به درگاه فرستاده و امان طلبيدند و سر اطاعت پيش داشتند و مورد رأفت گشتند».
(ادامه دارد)
دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴
تغيير در معاهده
در شمارههاي اخير چندبار به معاهدهاي ميان ايران و بريتانيا اشاره شده است كه پس از بازگشت سر گور اوزلي به لندن، توسط ديپلماتهاي انگليسي با مقامات ايران منعقد شد و مفاد معاهده مفصل اوزلي را در چند زمينه تغيير داد. اين معاهده كه در تاريخ 12 ذيحجه 1229ه.ق. (مطابق 4 آذر 1193ه.ش. – 25 نوامبر 1814م) توسط هنري اليس و جيمز موريه با مقامات دولت ايران بسته شد به پيمان تهران معروف است. برداشت خاوري شيرازي، نويسنده كتاب تاريخ ذوالقرنين، از روند روابط دو كشور كه به انعقاد اين پيمان انجاميد به اين شرح است:
روايت خاوري
«[زماني كه] عاليجاه، زبدهالسفراء «سر هرفرد جونس» بارونت از جانب دولت بهيه انگلريز به جهت تمهيد مقدمات يكجهتي (اتحاد) دولتين عليتين وارد دربار سپهراقتدار شهرياري شده بود، عهدنامه مجملي فيمابين وكلاي دولت عليّه ايران جناب ميرزا محمدشفيع صدراعظم... و حاجي محمدحسينخان مستوفيالممالك... با مشاراليه كه وكيل و سفير دولت بهيه انگليز بود، به شروط چند كه تبيين و تعيين آن به عهدنامه مفصل رجوع شده، مرقوم گرديده بود و عهدنامه مزبوره علي شرايطها به تصديق و امضاي دولت بهيه انگلتره مصدق و ممضي آمد (يعني امضاء شد).
بعد كه عاليجاه سر گور ازولي بارونت... ايلچي بزرگ دولت مزبور براي اتمام عهود و انجام مقصود حضرتين شرفياب التزام درگاه خلايقپناه پادشاهي گرديد، از جانب آن فرخندهدولت وكيل و كفيل در باب يكجهتي بوده وكلاي آن همايونحضرت قاهره به صلاح و صوابديد مشاراليه عهدنامه مفصله مشتمله بر عهود و شروط معينه مرقوم و مشروح ساخته، بعد از آنكه عهدنامه يكجهتي و اتحاد مزبور منظور دولت بهيه انگلتره گرديده بود، چند فصل از آن را با تغييرات چند به مقتضاي مراسم يكجهتي و اتحاد دولتين عليتين انسب (مناسبتر) دانسته، عاليجاه هنري الس را روانه و در طي نامهاي دوستانه خواهشمند تغييرات مزبوره گرديد. لهذا مجدداً جناب صدر[اعظم] معزياليه و نايبالوزاره ميرزا بزرگ قائممقام و معتمدالدوله ميرزا عبدالوهاب منشيالممالك و وكلاء دولت عليه ايران با عاليجاه مستر موريه... ايلچي جديد دولت بهيه انگلتره و عاليجاه مشاراليه (اليس) در تفصيل شروط و عهود كردند».
اينكه تغييرات ايجاد شده در عهدنامه مفصل اوزلي به واقع آنطور كه خاوري نوشته در جهت «مناسبتر» كردن پيمان اتحاد بوده يا به عكس با دلخوري مقامات ايراني و عدم استقبال آنها مواجه بوده، روشنتر از آن است كه بتوان در آن ترديد كرد. مفاد عهدنامه مفصل با اوزلي را ميرزا ابوالحسنخان شيرازي در نخستين سفرش به لندن مذاكره كرده و برقرار ساخته بود. اما او هنگامي كه در سفر به روسيه خبر تغيير مفاد عهدنامه را شنيد افسوس خورد. وقايعنگار سفر ايلچي در اين مورد چنين مينويسد: «مشخص شد كه مستر آلس، ايلچي دولت انگريز، عهدنامه سر گور اوزلي را بر هم زده و خود عهدنامه بسته، چند شرط را موقوف داشته است. صاحبيايلچي از حقيقت موقوفي شروط مذكور مطلع گرديده، فرمودند كه هرگاه امناي دولت گردونعدت راضي به تغيير عهدنامه سر گور اوزلي و موقوفي شروط مذكوره نشده بودند و جواب مستر آلس را گفته بودند... صلاح دولت ابدمدت بيشتر بود... ممكن بود هرگاه تغيير عهدنامه نميشد و اين بنده درگاه را اعلام ميكردند، به طريقي شده باشد كه قرار ديدار عهدنامه سر گور اوزلي بر هم نخورده باشد. خلاصه صاحبي ايلچي از اين فقره قدري دلتنگ شدند و از ابنالوقتي آنها حيرت نمودند».
سزاوار سرزنش
در منابع انگليسي نيز تغيير مفاد عهدنامه به زيان ايران و مايه دلگيري مقامات تهران توصيف شده است: «دوستي تازهيافته بريتانيا با روسيه... موجب گشت كه دولت بريتانيا در فايده پيمان قطعي شك كند و به فكر تجديدنظر در آن بيفتد. هنوز مركب امضاي اوزلي در زير پيمان مفصل خشك نشده بود كه دولت بريتانيا مصرانه خواستار تجديدنظر در آن شد و اين رويه موجبات آزردگي فراوان خاطر ايران را فراهم آورد. بريتانيا از آن بيم داشت كه مبادا روسها را برنجاند و بنابراين هدف عمدهاش آن بود كه موادي از پيمان را كه بريتانيا را به آموزش نيروهاي مسلح ايران متعهد ميساخت حذف كند... متن دوم پيمان قطعي كه «پيمان تهران» ناميده شد كمتر از متن سال 1812 موجب رضايت خاطر ايرانيان بود. معهذا ايران با توجه به شرايط نامساعدي كه در دنبال عقد «عهدنامه گلستان» برايش پديد آمده بود نميتوانست پيماني كاملاً مطابق ميل خود را طلب كند و در هر حال عقد تقريباً هرگونه پيماني با بريتانيا بهتر از آن بود كه ايران هيچ پيماني با بريتانيا منعقد نسازد، زيرا در آن هنگام بريتانيا تنها قدرت اروپايي بود كه ميتوانست در برابر روسيه از ايران حمايت كند (ناپلئون از دور خارج شده بود). لااقل ميشد به اين نكته دلخوش كرد كه به ايران وعده داده ميشد چنانچه مورد حمله قرار گيرد از بريتانيا كمك نظامي يا كمك مالي سالانه به انضمام اسلحه و مهمات دريافت دارد». («انگليسيها در ميان ايرانيان»، دنيس رايت، ترجمه لطفعلي خنجي)
به هر حال تغييرات موردنظر دولت بريتانيا در معاهده داده شد و دولت ايران نيز نتوانست لندن را به اجراي تعهدات خود وادار كند. شيوه مرسوم تاريخنويسان و تاريخپژوهان ايراني اين است كه انگليسيها را به دليل اين عهدشكني سرزنش كنند و بخش بزرگي از بار شكست از روسيه و از دست دادن سرزمينهاي قفقاز را به گردن ايشان بيندازند. به نظر ميرسد رفتار دولت بريتانيا در اين مورد به راستي سزاوار سرزنش است –چنانكه دنيس رايت نيز به آن خرده گرفته- اما اي كاش ما ايرانيان در بازخواني گذشته قدري بيشتر بر ضعفهاي خودمان تمركز ميكرديم، علت واقعي شكست آنجاست.
روايت خاوري
«[زماني كه] عاليجاه، زبدهالسفراء «سر هرفرد جونس» بارونت از جانب دولت بهيه انگلريز به جهت تمهيد مقدمات يكجهتي (اتحاد) دولتين عليتين وارد دربار سپهراقتدار شهرياري شده بود، عهدنامه مجملي فيمابين وكلاي دولت عليّه ايران جناب ميرزا محمدشفيع صدراعظم... و حاجي محمدحسينخان مستوفيالممالك... با مشاراليه كه وكيل و سفير دولت بهيه انگليز بود، به شروط چند كه تبيين و تعيين آن به عهدنامه مفصل رجوع شده، مرقوم گرديده بود و عهدنامه مزبوره علي شرايطها به تصديق و امضاي دولت بهيه انگلتره مصدق و ممضي آمد (يعني امضاء شد).
بعد كه عاليجاه سر گور ازولي بارونت... ايلچي بزرگ دولت مزبور براي اتمام عهود و انجام مقصود حضرتين شرفياب التزام درگاه خلايقپناه پادشاهي گرديد، از جانب آن فرخندهدولت وكيل و كفيل در باب يكجهتي بوده وكلاي آن همايونحضرت قاهره به صلاح و صوابديد مشاراليه عهدنامه مفصله مشتمله بر عهود و شروط معينه مرقوم و مشروح ساخته، بعد از آنكه عهدنامه يكجهتي و اتحاد مزبور منظور دولت بهيه انگلتره گرديده بود، چند فصل از آن را با تغييرات چند به مقتضاي مراسم يكجهتي و اتحاد دولتين عليتين انسب (مناسبتر) دانسته، عاليجاه هنري الس را روانه و در طي نامهاي دوستانه خواهشمند تغييرات مزبوره گرديد. لهذا مجدداً جناب صدر[اعظم] معزياليه و نايبالوزاره ميرزا بزرگ قائممقام و معتمدالدوله ميرزا عبدالوهاب منشيالممالك و وكلاء دولت عليه ايران با عاليجاه مستر موريه... ايلچي جديد دولت بهيه انگلتره و عاليجاه مشاراليه (اليس) در تفصيل شروط و عهود كردند».
اينكه تغييرات ايجاد شده در عهدنامه مفصل اوزلي به واقع آنطور كه خاوري نوشته در جهت «مناسبتر» كردن پيمان اتحاد بوده يا به عكس با دلخوري مقامات ايراني و عدم استقبال آنها مواجه بوده، روشنتر از آن است كه بتوان در آن ترديد كرد. مفاد عهدنامه مفصل با اوزلي را ميرزا ابوالحسنخان شيرازي در نخستين سفرش به لندن مذاكره كرده و برقرار ساخته بود. اما او هنگامي كه در سفر به روسيه خبر تغيير مفاد عهدنامه را شنيد افسوس خورد. وقايعنگار سفر ايلچي در اين مورد چنين مينويسد: «مشخص شد كه مستر آلس، ايلچي دولت انگريز، عهدنامه سر گور اوزلي را بر هم زده و خود عهدنامه بسته، چند شرط را موقوف داشته است. صاحبيايلچي از حقيقت موقوفي شروط مذكور مطلع گرديده، فرمودند كه هرگاه امناي دولت گردونعدت راضي به تغيير عهدنامه سر گور اوزلي و موقوفي شروط مذكوره نشده بودند و جواب مستر آلس را گفته بودند... صلاح دولت ابدمدت بيشتر بود... ممكن بود هرگاه تغيير عهدنامه نميشد و اين بنده درگاه را اعلام ميكردند، به طريقي شده باشد كه قرار ديدار عهدنامه سر گور اوزلي بر هم نخورده باشد. خلاصه صاحبي ايلچي از اين فقره قدري دلتنگ شدند و از ابنالوقتي آنها حيرت نمودند».
سزاوار سرزنش
در منابع انگليسي نيز تغيير مفاد عهدنامه به زيان ايران و مايه دلگيري مقامات تهران توصيف شده است: «دوستي تازهيافته بريتانيا با روسيه... موجب گشت كه دولت بريتانيا در فايده پيمان قطعي شك كند و به فكر تجديدنظر در آن بيفتد. هنوز مركب امضاي اوزلي در زير پيمان مفصل خشك نشده بود كه دولت بريتانيا مصرانه خواستار تجديدنظر در آن شد و اين رويه موجبات آزردگي فراوان خاطر ايران را فراهم آورد. بريتانيا از آن بيم داشت كه مبادا روسها را برنجاند و بنابراين هدف عمدهاش آن بود كه موادي از پيمان را كه بريتانيا را به آموزش نيروهاي مسلح ايران متعهد ميساخت حذف كند... متن دوم پيمان قطعي كه «پيمان تهران» ناميده شد كمتر از متن سال 1812 موجب رضايت خاطر ايرانيان بود. معهذا ايران با توجه به شرايط نامساعدي كه در دنبال عقد «عهدنامه گلستان» برايش پديد آمده بود نميتوانست پيماني كاملاً مطابق ميل خود را طلب كند و در هر حال عقد تقريباً هرگونه پيماني با بريتانيا بهتر از آن بود كه ايران هيچ پيماني با بريتانيا منعقد نسازد، زيرا در آن هنگام بريتانيا تنها قدرت اروپايي بود كه ميتوانست در برابر روسيه از ايران حمايت كند (ناپلئون از دور خارج شده بود). لااقل ميشد به اين نكته دلخوش كرد كه به ايران وعده داده ميشد چنانچه مورد حمله قرار گيرد از بريتانيا كمك نظامي يا كمك مالي سالانه به انضمام اسلحه و مهمات دريافت دارد». («انگليسيها در ميان ايرانيان»، دنيس رايت، ترجمه لطفعلي خنجي)
به هر حال تغييرات موردنظر دولت بريتانيا در معاهده داده شد و دولت ايران نيز نتوانست لندن را به اجراي تعهدات خود وادار كند. شيوه مرسوم تاريخنويسان و تاريخپژوهان ايراني اين است كه انگليسيها را به دليل اين عهدشكني سرزنش كنند و بخش بزرگي از بار شكست از روسيه و از دست دادن سرزمينهاي قفقاز را به گردن ايشان بيندازند. به نظر ميرسد رفتار دولت بريتانيا در اين مورد به راستي سزاوار سرزنش است –چنانكه دنيس رايت نيز به آن خرده گرفته- اما اي كاش ما ايرانيان در بازخواني گذشته قدري بيشتر بر ضعفهاي خودمان تمركز ميكرديم، علت واقعي شكست آنجاست.
یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴
سفر دوم ايلچي به لندن
در شماره گذشته خوانديد كه ميرزا ابوالحسنخان ايلچي در دومين سفر خود به لندن و در نخستين ديدارش با لرد كَسِلْري (وزيرخارجه وقت بريتانيا) سه مطلب عمده را با او در ميان گذاشت. نخست اينكه ميخواست بداند احساس فعلي بريتانيا نسبت به ايران چيست. به گفته او چنانچه انگليسيها ايران را به حال خود رها كرده بودند، شاه ايران مايل بود «سياستي جديد» در پيش گيرد. دوم اينكه ميخواست دولت بريتانيا اقساط معوقه كمكي را كه در «عهدنامه مفصل» تعهد كرده بود، هر چه زودتر بپردازد و سوم اينكه اصرار داشت نمايندگي دولت بريتانيا را در تهران بار ديگر به يك «سفير عاليمقام» و نه يك كاردار بسپارند.
ميرزا در ملاقاتهاي بعدي خود با مقامات بريتانيايي از كيفيت و قيمت سلاحها و تجهيزاتي كه از سوي لندن و كلكته در اختيار ايران قرار ميگرفت انتقاد كرد و نسبت به نفوذ روسها در امور ايران هشدار داد. «لرد كاسلري نسبت به اعلام خطر ميرزا ابوالحسن از «نفوذ رو به افزايش روسها در امور ايران» و اينكه در صورت فقدان حمايت بريتانيا «ايران به مرور زمان به صورت يكي از ايالات روسيه در خواهد آمد» بيتفاوت ماند. او همچنين با پيشنهادهاي خود كه ايران بايد با توجه به قدرت روسيه با آن كشور از در صلح و آشتي درآيد، كمكي به آسودگي خيال ميرزا ابوالحسن نكرد. لرد كاسلري در دنباله سخنان خود چنين استدلال كرد كه «شالوده پيمان ما [با ايران] ضرورت حفظ و حراست امپراتوري عظيم ما در هندوستان بود». وي گفت هر چند دشمن قبل از آنكه به هندوستان حملهور شود ايبسا اول خاك ايران را اشغال كند «ولي ما به اين خاطر نميتوانيم در دعواهاي كوچك ايران با دولتهاي همسايهاش دخالت كنيم». واقعاً چه دعواي كوچكي! حقيقت عريان اين بود كه انگليسيها در اين ايام با روسيه پيمان اتحاد بسته بودند و به هيچوجه نميخواستند به خاطر ايران با روسيه درگير شوند. ايرانيها كه براي بازگرداندن تفليس و ديگر اراضي از دست رفته قلمرو خود روي انگليسيها حساب كرده بودند اكنون احساس لو رفتگي و خيانت ميكردند، مخصوصاً كه طبق مفاد «تعهدنامه»اي كه سر گور اوزلي در زمان عقد عهدنامه گلستان امضاء كرده بود، ايران حق داشت مادامي كه هيچ بخشي از اراضي از دست رفته به آن بازگردانده نشده، متوقع دريافت 200هزار تومان كمك مالي سالانه از دولت انگستان باشد.» («ايرانيان در ميان انگليسيها»، دنيس رايت، ترجمه كريم امامي)
شكست
مأموريت ميرزا ابوالحسنخان به لندن نيز، مانند مأموريتش به روسيه، عملاً به يك شكست كامل منتهي شد. مذاكرات كند و دشوار او با مقامات بريتانيايي حدود 9 ماه طول كشيد و جز در يك مورد كم اهميت موفقيتي در بر نداشت. «ميرزا ابوالحسن كه از موضعگيري دولت بريتانيا و تأني آنها در مذاكرات روز به روز كمحوصلهتر ميشد، روز 3 مارس 1820 براي آخرينبار با لرد كاسلري ملاقات كرد و چند هفته بعد به همراهي جرج ويلاك لندن را به سوي پاريس ترك گفت. در اين ميان كاري از پيش نبرده بود جز جلب موافقت بريتانيا در رفع مشكلات تحويل اسلحه. اولياي دولت بريتانيا به صراحت خاطرنشان ساخته بودند كه در امر بازگرداندن اراضي از دسترفته ايران هيچ كاري انجام نخواهند داد. آنها همچنين تعهدنامه اوزلي را بر گردن نگرفتند و مسئله پرداخت كمك مالي سالها يك موضوع مورد اختلاف باقي ماند تا سرانجام در سال 1828 انگليسيها به رغم ابراز انزجار ايرانيان مصرانه خواستار حذف آن از صورت تعهدات عهدنامهاي خود شدند. سروان هنري ويلاك تا سال 1826 همچنان كاردار باقي ماند. در اين زمان كه انگليسيها احساس تهديدي از ناحيه روسها نسبت به امپراتوريشان در هند كردند، دوباره به ياد دوستيشان با ايران افتادند و وزيرمختار تمام عياري به تهران فرستادند».
انصراف
گويا تقدير چنين بوده است كه ميرزا ابوالحسنخان در اين سفر از هر جهت با شكست روبرو باشد، چنانكه او در فرانسه نيز با درهاي بسته مواجه شده بود: «وقتي به پاريس رسيد مدتي در آنجا معطل بود و بالاخره هم بدون اينكه اعتبارنامه خود را در قصر سلطنتي تقديم امپراطور فرانسه كند پايتخت فرانسه را ترك نمود. دليل آن نيز از اين قرار بود: سفير فوقالعاده ايران متوقع بود كه امپراطور فرانسه اعتبارنامه او را كه به مهر شهريار ايران ممهور بود، سرپا در حال ايستاده و با دست خود از سفير ايران دريافت دارد. پادشاه فرانسه براي اجراي اين تقاضا حاضر نگرديد چون در آن تاريخ امپراطور فرانسه كسالت داشت. وقتي كه اين تقاضا طرف توجه واقع نگرديد، [ميرزا ابوالحسنخان] خواهش كرد كه اجازه دهند... در كنار يا در مقابل شاه بنشيند و اعتبارنامه خود را تسليم كند و اظهار نمود هرگاه اين تقاضا نيز مورد قبول واقع نگردد براي سفير ايران فوقالعاده خطرناك خواهد بود و ممكن است در مراجعت شهريار ايران نسبت به او غضبناك شده، حكم كند سر او را از تن جدا نمايند. از آنجايي كه دربار فرانسه به چنين امري راضي نبود و مايل نبود وسيله قطع حيات سفير فوقالعاده ايران گردد، لذا يگانه طريقي كه ممكن بود به وسيله آن از اين بغرنج و گرفتاري خلاص شود چنين تشخيص داده شد كه اساساً از اين ملاقات صرفنظر شود.» («تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس»، محمود محمود، نقل شده در مقدمه «دليلالسفراء»)
ميرزا در ملاقاتهاي بعدي خود با مقامات بريتانيايي از كيفيت و قيمت سلاحها و تجهيزاتي كه از سوي لندن و كلكته در اختيار ايران قرار ميگرفت انتقاد كرد و نسبت به نفوذ روسها در امور ايران هشدار داد. «لرد كاسلري نسبت به اعلام خطر ميرزا ابوالحسن از «نفوذ رو به افزايش روسها در امور ايران» و اينكه در صورت فقدان حمايت بريتانيا «ايران به مرور زمان به صورت يكي از ايالات روسيه در خواهد آمد» بيتفاوت ماند. او همچنين با پيشنهادهاي خود كه ايران بايد با توجه به قدرت روسيه با آن كشور از در صلح و آشتي درآيد، كمكي به آسودگي خيال ميرزا ابوالحسن نكرد. لرد كاسلري در دنباله سخنان خود چنين استدلال كرد كه «شالوده پيمان ما [با ايران] ضرورت حفظ و حراست امپراتوري عظيم ما در هندوستان بود». وي گفت هر چند دشمن قبل از آنكه به هندوستان حملهور شود ايبسا اول خاك ايران را اشغال كند «ولي ما به اين خاطر نميتوانيم در دعواهاي كوچك ايران با دولتهاي همسايهاش دخالت كنيم». واقعاً چه دعواي كوچكي! حقيقت عريان اين بود كه انگليسيها در اين ايام با روسيه پيمان اتحاد بسته بودند و به هيچوجه نميخواستند به خاطر ايران با روسيه درگير شوند. ايرانيها كه براي بازگرداندن تفليس و ديگر اراضي از دست رفته قلمرو خود روي انگليسيها حساب كرده بودند اكنون احساس لو رفتگي و خيانت ميكردند، مخصوصاً كه طبق مفاد «تعهدنامه»اي كه سر گور اوزلي در زمان عقد عهدنامه گلستان امضاء كرده بود، ايران حق داشت مادامي كه هيچ بخشي از اراضي از دست رفته به آن بازگردانده نشده، متوقع دريافت 200هزار تومان كمك مالي سالانه از دولت انگستان باشد.» («ايرانيان در ميان انگليسيها»، دنيس رايت، ترجمه كريم امامي)
شكست
مأموريت ميرزا ابوالحسنخان به لندن نيز، مانند مأموريتش به روسيه، عملاً به يك شكست كامل منتهي شد. مذاكرات كند و دشوار او با مقامات بريتانيايي حدود 9 ماه طول كشيد و جز در يك مورد كم اهميت موفقيتي در بر نداشت. «ميرزا ابوالحسن كه از موضعگيري دولت بريتانيا و تأني آنها در مذاكرات روز به روز كمحوصلهتر ميشد، روز 3 مارس 1820 براي آخرينبار با لرد كاسلري ملاقات كرد و چند هفته بعد به همراهي جرج ويلاك لندن را به سوي پاريس ترك گفت. در اين ميان كاري از پيش نبرده بود جز جلب موافقت بريتانيا در رفع مشكلات تحويل اسلحه. اولياي دولت بريتانيا به صراحت خاطرنشان ساخته بودند كه در امر بازگرداندن اراضي از دسترفته ايران هيچ كاري انجام نخواهند داد. آنها همچنين تعهدنامه اوزلي را بر گردن نگرفتند و مسئله پرداخت كمك مالي سالها يك موضوع مورد اختلاف باقي ماند تا سرانجام در سال 1828 انگليسيها به رغم ابراز انزجار ايرانيان مصرانه خواستار حذف آن از صورت تعهدات عهدنامهاي خود شدند. سروان هنري ويلاك تا سال 1826 همچنان كاردار باقي ماند. در اين زمان كه انگليسيها احساس تهديدي از ناحيه روسها نسبت به امپراتوريشان در هند كردند، دوباره به ياد دوستيشان با ايران افتادند و وزيرمختار تمام عياري به تهران فرستادند».
انصراف
گويا تقدير چنين بوده است كه ميرزا ابوالحسنخان در اين سفر از هر جهت با شكست روبرو باشد، چنانكه او در فرانسه نيز با درهاي بسته مواجه شده بود: «وقتي به پاريس رسيد مدتي در آنجا معطل بود و بالاخره هم بدون اينكه اعتبارنامه خود را در قصر سلطنتي تقديم امپراطور فرانسه كند پايتخت فرانسه را ترك نمود. دليل آن نيز از اين قرار بود: سفير فوقالعاده ايران متوقع بود كه امپراطور فرانسه اعتبارنامه او را كه به مهر شهريار ايران ممهور بود، سرپا در حال ايستاده و با دست خود از سفير ايران دريافت دارد. پادشاه فرانسه براي اجراي اين تقاضا حاضر نگرديد چون در آن تاريخ امپراطور فرانسه كسالت داشت. وقتي كه اين تقاضا طرف توجه واقع نگرديد، [ميرزا ابوالحسنخان] خواهش كرد كه اجازه دهند... در كنار يا در مقابل شاه بنشيند و اعتبارنامه خود را تسليم كند و اظهار نمود هرگاه اين تقاضا نيز مورد قبول واقع نگردد براي سفير ايران فوقالعاده خطرناك خواهد بود و ممكن است در مراجعت شهريار ايران نسبت به او غضبناك شده، حكم كند سر او را از تن جدا نمايند. از آنجايي كه دربار فرانسه به چنين امري راضي نبود و مايل نبود وسيله قطع حيات سفير فوقالعاده ايران گردد، لذا يگانه طريقي كه ممكن بود به وسيله آن از اين بغرنج و گرفتاري خلاص شود چنين تشخيص داده شد كه اساساً از اين ملاقات صرفنظر شود.» («تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس»، محمود محمود، نقل شده در مقدمه «دليلالسفراء»)
شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴
مأموريت دوباره ميرزا
آلكسي پتروويچ يرمُلوف (حاكم گرجستان و فرستاده تزار روسيه به دربار فتحعليشاه قاجار) روز 20 شوال 1232ه.ق. (11 شهريور 1196ه.ش. – 2 سپتامبر 1817م.) پس از حدود يك ماه توقف در سلطانيه و مذاكره با مقامات دولت ايران، به سوي روسيه بازگشت. فتحعليشاه و درباريانش در مواجهه با ژنرال روس و با شنيدن خواستههاي دشوار و غير عملي او دريافتند كه روسها خيال بازپس دادن هيچ يك از متصرفات خود را به ايران ندارند و ظاهراً وعدههاي سر گور اوزلي (سفيركبير بريتانيا و ميانجي صلح ميان دولتهاي ايران و روس) عملي نخواهد شد. محمدتقي لسانالملك سپهر، نويسنده «ناسخالتواريخ» در ذكر وقايع سال 1233ه.ق. در اين مورد مينويسد: «شهريار تاجدار فتحعليشاه قاجار... ميرزا ابوالحسنخان شيرازي را به سفارت انگلتره (انگلستان) مأمور فرمود تا پادشاه انگلستان را كه صلح دولت ايران و روس به توسط كارداران او بود آگاه سازد كه الكسندر يرمُلوف فرستاده ايمپراطور روس را ديگرگون يافتيم، از اطوار او چنين تفرّس كرديم كه زماني دير بر نگذرد كه عهد بشكند و اوراق عهدنامه را درنوردد و رقم مصالحت را به دست مسامحت محو سازد و ديگرباره كار به مقاتلت و مبارزت اندازد. و همچنين [ميرزا ابوالحسنخان مأمور شد] از 200000 تومان مسكوك كه در ايام مقاتلت با روسيه [طبق عهدنامه اتحاد ايران و بريتانيا] همه ساله از دولت انگريز به دولت ايران حمل ميشد و پس از مصالحه پيشكاران انگريز از انفاذ (ارسال) يك نيمه آن ذهب (طلا) دست بازداشتهاند، طلب كند... و چون ميرزا ابوالحسنخان از طريق اسلامبول رهسپار بود، هم مكتوبي به سلطان محمودحان مَلِك روم مرقوم افتاد و همچنان نامهاي به ايمپراطور نمسه (اطريش) و كتاب ديگر به پادشاه فرانسه رقم شد و هر يك را ارمغاني جداگانه فرمان رفت و ميرزا ابوالحسنخان در نيمه رجب (سال 1233ه.ق. مطابق اوايل خرداد 1197ه.ش. و اواسط ماه مه 1818م) راه برگرفت».
نامه
سر دنيس رايت، سفير اسبق بريتانيا در ايران و نويسنده كتابهاي «انگليسيها در ميان ايرانيان» و «ايرانيان در ميان انگليسيها»، در مورد موقعيت دشوار ميرزا ابوالحسنخان و دومين سفر او به بريتانيا چنين نوشته است: «فتحعليشاه در اثر تلقينات سر گور اوزلي در اين گمان بود كه روسها زير فشار دولت بريتانيا به بازگرداندن بخشي از اراضي از دست رفته به ايران موافقت خواهند كرد. ولي روسها چنين نكردند. ميرزا ابوالحسن كه از سرسختي روسها و فقدان حمايت بريتانيا كه اوزلي وعده آن را داده بود نوميد شده بود، نامه تلخي از سنپطرزبورگ به زبان انگليسي خاص خود به لرد كاسلري (وزير امور خارجه وقت بريتانيا).... نوشت:
من حالا با دست خالي به ايران برگشت و نميدانم قبله عالم با من چه كرد. تقاضاي من از آن مقام اين است كه مرا فراموش نكرد، و فراموش نكرد كه من با برقراري صلح براي انگلستان چكار كرد. شما اين را هم فراموش نكنيد كه به خاطر قسم به شرف يك مرد انگليس، قسم به شرف سفير انگليس و قولهاي حتمي كه در ايران (توسط اوزلي) به من داده شد از قبله عالم استدعا كرد صلح را قبول كنند. اگر اوضاع همينطور بماند كه حالا هست براي شرف انگلستان خيلي بد. من خيلي متأسف و فكر ميكنم به زودي روزي ميرسد كه چشمهاي شما باز شود و مصالح واقعي و ارزش دوستي پادشاه ايران را ديد». («ايرانيان در ميان انگليسيها»، دنيس رايت، ترجمه كريم امامي)
دگرگوني
رايت در ادامه وضعيت روابط بينالمللي را در زماني كه فتحعليشاه تصميم گرفت ميرزا ابوالحسن را به لندن بفرستد چنين توصيف كرده است: «در اين زمان موقعيت سياسي جهان به نحو چشمگيري دگرگون شده بود. روسيه و بريتانيا بار ديگر پيمان اتحاد بسته بودند. ناپلئون به آخرين شكست خود در واترلو تن در داده بود و تهديد فرانسويان نسبت به هند كه با عقبنشيني آنها از جزيره موريس در سال 1810 كاهش يافته بود، اكنون به كلي از ميان رفته بود. دوستي با ايران ديگر در نظر مقامات لندن يا كلكته اهميت حياتي سابق را نداشت و انگليسيها بيتفاوتي خود را نسبت به ايران با سپردن امور سفارت به دست يك كاردار بعد از عزيمت اوزلي از ايران در سال 1814 نشان ميدادند. همچنين هنوز مركب امضاي عهدنامه مفصل خشك نشده بود كه انگليسيها از ترس رنجاندن روسها با اصرار خواستار تجديدنظر در عهدنامه و حذف مواردي شدند كه آنان را به تربيت سپاهيان ايران متعهد ميساخت. ايرانيها از اين رو كاملاً حق داشتند از خودشان بپرسند روابطشان با انگلستان در چه وضعي است. اكنون براي يافتن پاسخ به اين سئوال و در صورت امكان جلب حمايت انگليسيها در برابر روسها بود كه ميرزا ابوالحسن را دوباره به لندن ميفرستادند... انگليسيها به خاطر تغيير شرايط اين بار شور و شوق كمتري در استقبال از ميرزا ابوالحسن داشتند... سفير ايران در ماه مه 1819 وارد لندن شد و در ماه مارس سال بعد انگلستان را ترك گفت... در اين بين ميرزا ابوالحسن چند ملاقات دشوار و طولاني با وزير امور خارجه داشت كه از آنها طرفي نبست. در اولين ديدارشان روز 20 ژوئن 1819 ميرزا ابوالحسن سه هدف اصلي مأموريت خود را تشريح كرد: اول و مهمتر از همه ميخواست بداند «احساس فعلي انگلستان نسبت به ايران چيست؟» او گفت روشن است كه بين دو كشور صميميت سالهاي قبل ديگر وجود ندارد. اگر انگليسيها ايران را در حال حاضر رها كردهاند، اين نكته را اعليحضرت (فتحعليشاه) ميخواهند بدانند «تا ايران بتواند سياست جديدي را به اقتضاي مصالحش طرحريزي كند». ثانياً ميرزا ابوالحسن خواستار پرداخت اصل و بهره اقساط معوق كمكي بود... و ثالثاً فتحعليشاه از اينكه نمايندگي دولت انگلستان را در تهران يك كاردار بر عهده داشته باشد ناراضي بود».
(ادامه دارد)
نامه
سر دنيس رايت، سفير اسبق بريتانيا در ايران و نويسنده كتابهاي «انگليسيها در ميان ايرانيان» و «ايرانيان در ميان انگليسيها»، در مورد موقعيت دشوار ميرزا ابوالحسنخان و دومين سفر او به بريتانيا چنين نوشته است: «فتحعليشاه در اثر تلقينات سر گور اوزلي در اين گمان بود كه روسها زير فشار دولت بريتانيا به بازگرداندن بخشي از اراضي از دست رفته به ايران موافقت خواهند كرد. ولي روسها چنين نكردند. ميرزا ابوالحسن كه از سرسختي روسها و فقدان حمايت بريتانيا كه اوزلي وعده آن را داده بود نوميد شده بود، نامه تلخي از سنپطرزبورگ به زبان انگليسي خاص خود به لرد كاسلري (وزير امور خارجه وقت بريتانيا).... نوشت:
من حالا با دست خالي به ايران برگشت و نميدانم قبله عالم با من چه كرد. تقاضاي من از آن مقام اين است كه مرا فراموش نكرد، و فراموش نكرد كه من با برقراري صلح براي انگلستان چكار كرد. شما اين را هم فراموش نكنيد كه به خاطر قسم به شرف يك مرد انگليس، قسم به شرف سفير انگليس و قولهاي حتمي كه در ايران (توسط اوزلي) به من داده شد از قبله عالم استدعا كرد صلح را قبول كنند. اگر اوضاع همينطور بماند كه حالا هست براي شرف انگلستان خيلي بد. من خيلي متأسف و فكر ميكنم به زودي روزي ميرسد كه چشمهاي شما باز شود و مصالح واقعي و ارزش دوستي پادشاه ايران را ديد». («ايرانيان در ميان انگليسيها»، دنيس رايت، ترجمه كريم امامي)
دگرگوني
رايت در ادامه وضعيت روابط بينالمللي را در زماني كه فتحعليشاه تصميم گرفت ميرزا ابوالحسن را به لندن بفرستد چنين توصيف كرده است: «در اين زمان موقعيت سياسي جهان به نحو چشمگيري دگرگون شده بود. روسيه و بريتانيا بار ديگر پيمان اتحاد بسته بودند. ناپلئون به آخرين شكست خود در واترلو تن در داده بود و تهديد فرانسويان نسبت به هند كه با عقبنشيني آنها از جزيره موريس در سال 1810 كاهش يافته بود، اكنون به كلي از ميان رفته بود. دوستي با ايران ديگر در نظر مقامات لندن يا كلكته اهميت حياتي سابق را نداشت و انگليسيها بيتفاوتي خود را نسبت به ايران با سپردن امور سفارت به دست يك كاردار بعد از عزيمت اوزلي از ايران در سال 1814 نشان ميدادند. همچنين هنوز مركب امضاي عهدنامه مفصل خشك نشده بود كه انگليسيها از ترس رنجاندن روسها با اصرار خواستار تجديدنظر در عهدنامه و حذف مواردي شدند كه آنان را به تربيت سپاهيان ايران متعهد ميساخت. ايرانيها از اين رو كاملاً حق داشتند از خودشان بپرسند روابطشان با انگلستان در چه وضعي است. اكنون براي يافتن پاسخ به اين سئوال و در صورت امكان جلب حمايت انگليسيها در برابر روسها بود كه ميرزا ابوالحسن را دوباره به لندن ميفرستادند... انگليسيها به خاطر تغيير شرايط اين بار شور و شوق كمتري در استقبال از ميرزا ابوالحسن داشتند... سفير ايران در ماه مه 1819 وارد لندن شد و در ماه مارس سال بعد انگلستان را ترك گفت... در اين بين ميرزا ابوالحسن چند ملاقات دشوار و طولاني با وزير امور خارجه داشت كه از آنها طرفي نبست. در اولين ديدارشان روز 20 ژوئن 1819 ميرزا ابوالحسن سه هدف اصلي مأموريت خود را تشريح كرد: اول و مهمتر از همه ميخواست بداند «احساس فعلي انگلستان نسبت به ايران چيست؟» او گفت روشن است كه بين دو كشور صميميت سالهاي قبل ديگر وجود ندارد. اگر انگليسيها ايران را در حال حاضر رها كردهاند، اين نكته را اعليحضرت (فتحعليشاه) ميخواهند بدانند «تا ايران بتواند سياست جديدي را به اقتضاي مصالحش طرحريزي كند». ثانياً ميرزا ابوالحسن خواستار پرداخت اصل و بهره اقساط معوق كمكي بود... و ثالثاً فتحعليشاه از اينكه نمايندگي دولت انگلستان را در تهران يك كاردار بر عهده داشته باشد ناراضي بود».
(ادامه دارد)
جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴
درخواستهاي روسيه
در شماره گذشته خوانديد كه دولت روسيه ژنرال آلكسي پتروويچ يرملوف را كه به تازگي به فرمانروايي گرجستان برگزيده شده بود، به عنوان سفير راهي ايران كرد تا در مورد اختلافات ارضي و خواستههاي ايران گفتگو كند. يرملوف به همراه ميرزا ابوالحسنخان ايلچي از سنپترزبورگ حركت كرد و پس از حدود دو ماه توقف در تفليس وارد خاك ايران شد. عباسميرزا نايبالسلطنه و ميرزا ابوالقاسم فراهاني (قائممقام بعدي) تصميم گرفتند از مراسم استقبال او به عنوان فرصتي براي نمايش قدرت استفاده كنند و به اين منظور هزاران سرباز پياده و سواره را به همراه توپخانه آماده كردند و به نمايش گذاشتند.
ورود
خاوري شيرازي، نويسنده «تاريخ ذوالقرنين»، فرستاده تزار را چنين وصف كرده است: «اين الكساندر يرملوف را مرتبه از رتبه ينارالي فراتر بود و از منصب بلند صاحباختياري كل توپخانه روسيه معتبر. خود را در نسب نبيره دختري جوجيخان بن چنگيزخان ميخواند و در چمن سلطانيه اكثر اوقات به مقبره اولجايتو –سلطان معروف به شاه خدابنده- رفته خطاب خالويي به وي ميراند. با جمعيتي خلاف عادت سرداران سابق به سرداري مملكت قفقاز آمد و اين جمعيت و تدارك او باعث توهمات دور و دراز شد. همواره با كمال خشونت و سختي سخن گفتي و در كاري كه مستبدالرأي گشتي، عذر حسابي از كس نشنفتي. با جمعيتي تمام و ثروتي مالاكلام (ناگفتني) و تداركي افزون از حوصلهي اوهام به سرداري ممالك قفقاز و حاجيترخان و غيره سرافراز و به سفارت به دربار اين دولت علّيه نيز از همگان ممتاز گشته وارد تفليس و پس از چندي از نظم كارهاي آن ولايت مطمئن شده روانه دربار فلك تأسيس گرديد».
فتحعليشاه هنگامي كه در بهار سال 1232ه.ق. از آمدن سفير روس مطلع شد، عسكرخان افشار ارومي را (كه پيشتر به سفارت نزد ناپلئون رفته بود و با آداب اروپايي آشنايي داشت) به مهمانداري او انتخاب كرد و به پيشواز فرستاد. عسكرخان در اوچكليسا (اچميادزين) با يرملوف ملاقات كرد و او را با تشريفات و احترام شايسته ابتدا به ايروان و سپس به تبريز آورد. ميرزا ابوالقاسم با عده زيادي سپاهي در بيرون شهر تبريز به استقبال يرملوف شتافت و او را به شهر وارد كرد. گويا ملاقات فرستاده روس با شاهزاده عباسميرزا كه دو سه روز بعد اتفاق افتاد به سردي و ترشرويي گذشته بود و يرملوف با اندكي كدورت راهي سلطانيه شد تا با فتحعليشاه ديدار كند.
او هنگامي به مقصد رسيد كه شاه هنوز وارد نشده بود، بنابراين چند روزي در سلطانيه اقامت كرد تا اردوي شاهي وارد شد. كوتاه زماني بعد ديدار رسمي سفير با فتحعليشاه انجام شد و او هداياي خود را كه از سوي تزار آورده بود، تقديم كرد. خاوري دو هديه از مجموع هدايا را شرح كرده است: «هيأت پيل و هودجي از طلا بود كه در پهلوي چپ آن استاد صنعتساز تركيب ساعتي مرتب نمود. كليدي داشت كه چون كوك نمودندي اعضاء و جوارح پيل چون حركت طبيعي پيلان حركتي فنري كرده به بينندگان حيرت بر حيرت افزودندي. انواع نغمات دلكش از جوف آن ظاهر شدي و باعث حيرت سامع و ناظر آمدي. تحفه ديگر موازي سه قطعه آيينه صاف روشن بود كه هر يك به طول دو ذرعونيم و به عرض يك ذراع افزونتر و ثخن (قطر) آن يكچارِ يك كمتر ميشد. گفتي مگر آب حيات را منجمد ساختهاند، يا صنعتسازان روسينژاد جرم خورشيد را محلول كرده و باز به انجماد آورده و به ظهور سحرپردازي پرداختهاند... اين تحفه به اعلي درجه قبول طبع همايون اقدس اعلي رسيد».
مذاكره
اما اصل ماجرا گفتگوهايي بود كه پس از آن ميان يرملوف و مقامات درباري از جمله ميرزا شفيع صدراعظم آغاز شد. يرملوف چند خواسته مطرح كرد كه همگي از سوي دولت ايران رد شد. او ابتدا گفت كه «دولت بهيّه روس را پس از اين سازش، در سرحدات ممالك دولت عثمانيه بناي كاوش است» و انتظار دارد دولت ايران يا در حمله به عثماني، روسيه را همراهي كند و يا دستكم به دولت عثماني ياري نرساند. درخواست بعدي اين بود كه يا دولت ايران به سرزمين خوارزم لشكركشي كند و يا به سپاه روسيه از استرآباد و خراسان راه دهد تا به خوارزم بتازد (خوارزميان تجّار روس را مكرّر غارت ميكردند). خواسته ديگر روسها هم داشتن اجازه استقرار كنسول دائم در گيلان بود.
مقامات ايراني هر سه پيشنهاد را با زباني ملايم رد كردند. يرملوف در خاطرات خود منظور از ارائه چنين پيشنهادهايي را به روشني بيان كرده است: «مقصود اصلي من اين بود كه نقاطي را كه دولت ايران اصرار داشت مسترد بداريم، از دست ندهيم... در جلسه اول مذاكرات با صدراعظم من نظر خودم را به طور صريح و جدي بيان كردم. ميرزا شفيع و ميرزا عبدالوهاب گفتند كه جرأت نميكنند آنچه را كه من ميگويم به شاه عرض كنند. گفتم حاضرم خودم به عرض برسانم. گفتند اصرار بر بازگرداندن نقاط اشغالي از طرف خود آنهاست نه از طرف شاه و چه خوب ميشود اگر همه نقاط را نميشود مسترد داشت، اقلاً بعضي از آنها مسترد نمايد. من به طور صريح جواب دادم كه حسبالامر امپراتور تمام سرحد را سركشي كردم و به عرض رساندم كه هيچ قسمت را نميشود مسترد داشت». («فصلي از خاطرات ژنرال يرملوف» نخستين سالنامه دنيا، نقل شده در حاشيه «مآثر سلطانيه» توسط غلامحسين زرگرينژاد)
ورود
خاوري شيرازي، نويسنده «تاريخ ذوالقرنين»، فرستاده تزار را چنين وصف كرده است: «اين الكساندر يرملوف را مرتبه از رتبه ينارالي فراتر بود و از منصب بلند صاحباختياري كل توپخانه روسيه معتبر. خود را در نسب نبيره دختري جوجيخان بن چنگيزخان ميخواند و در چمن سلطانيه اكثر اوقات به مقبره اولجايتو –سلطان معروف به شاه خدابنده- رفته خطاب خالويي به وي ميراند. با جمعيتي خلاف عادت سرداران سابق به سرداري مملكت قفقاز آمد و اين جمعيت و تدارك او باعث توهمات دور و دراز شد. همواره با كمال خشونت و سختي سخن گفتي و در كاري كه مستبدالرأي گشتي، عذر حسابي از كس نشنفتي. با جمعيتي تمام و ثروتي مالاكلام (ناگفتني) و تداركي افزون از حوصلهي اوهام به سرداري ممالك قفقاز و حاجيترخان و غيره سرافراز و به سفارت به دربار اين دولت علّيه نيز از همگان ممتاز گشته وارد تفليس و پس از چندي از نظم كارهاي آن ولايت مطمئن شده روانه دربار فلك تأسيس گرديد».
فتحعليشاه هنگامي كه در بهار سال 1232ه.ق. از آمدن سفير روس مطلع شد، عسكرخان افشار ارومي را (كه پيشتر به سفارت نزد ناپلئون رفته بود و با آداب اروپايي آشنايي داشت) به مهمانداري او انتخاب كرد و به پيشواز فرستاد. عسكرخان در اوچكليسا (اچميادزين) با يرملوف ملاقات كرد و او را با تشريفات و احترام شايسته ابتدا به ايروان و سپس به تبريز آورد. ميرزا ابوالقاسم با عده زيادي سپاهي در بيرون شهر تبريز به استقبال يرملوف شتافت و او را به شهر وارد كرد. گويا ملاقات فرستاده روس با شاهزاده عباسميرزا كه دو سه روز بعد اتفاق افتاد به سردي و ترشرويي گذشته بود و يرملوف با اندكي كدورت راهي سلطانيه شد تا با فتحعليشاه ديدار كند.
او هنگامي به مقصد رسيد كه شاه هنوز وارد نشده بود، بنابراين چند روزي در سلطانيه اقامت كرد تا اردوي شاهي وارد شد. كوتاه زماني بعد ديدار رسمي سفير با فتحعليشاه انجام شد و او هداياي خود را كه از سوي تزار آورده بود، تقديم كرد. خاوري دو هديه از مجموع هدايا را شرح كرده است: «هيأت پيل و هودجي از طلا بود كه در پهلوي چپ آن استاد صنعتساز تركيب ساعتي مرتب نمود. كليدي داشت كه چون كوك نمودندي اعضاء و جوارح پيل چون حركت طبيعي پيلان حركتي فنري كرده به بينندگان حيرت بر حيرت افزودندي. انواع نغمات دلكش از جوف آن ظاهر شدي و باعث حيرت سامع و ناظر آمدي. تحفه ديگر موازي سه قطعه آيينه صاف روشن بود كه هر يك به طول دو ذرعونيم و به عرض يك ذراع افزونتر و ثخن (قطر) آن يكچارِ يك كمتر ميشد. گفتي مگر آب حيات را منجمد ساختهاند، يا صنعتسازان روسينژاد جرم خورشيد را محلول كرده و باز به انجماد آورده و به ظهور سحرپردازي پرداختهاند... اين تحفه به اعلي درجه قبول طبع همايون اقدس اعلي رسيد».
مذاكره
اما اصل ماجرا گفتگوهايي بود كه پس از آن ميان يرملوف و مقامات درباري از جمله ميرزا شفيع صدراعظم آغاز شد. يرملوف چند خواسته مطرح كرد كه همگي از سوي دولت ايران رد شد. او ابتدا گفت كه «دولت بهيّه روس را پس از اين سازش، در سرحدات ممالك دولت عثمانيه بناي كاوش است» و انتظار دارد دولت ايران يا در حمله به عثماني، روسيه را همراهي كند و يا دستكم به دولت عثماني ياري نرساند. درخواست بعدي اين بود كه يا دولت ايران به سرزمين خوارزم لشكركشي كند و يا به سپاه روسيه از استرآباد و خراسان راه دهد تا به خوارزم بتازد (خوارزميان تجّار روس را مكرّر غارت ميكردند). خواسته ديگر روسها هم داشتن اجازه استقرار كنسول دائم در گيلان بود.
مقامات ايراني هر سه پيشنهاد را با زباني ملايم رد كردند. يرملوف در خاطرات خود منظور از ارائه چنين پيشنهادهايي را به روشني بيان كرده است: «مقصود اصلي من اين بود كه نقاطي را كه دولت ايران اصرار داشت مسترد بداريم، از دست ندهيم... در جلسه اول مذاكرات با صدراعظم من نظر خودم را به طور صريح و جدي بيان كردم. ميرزا شفيع و ميرزا عبدالوهاب گفتند كه جرأت نميكنند آنچه را كه من ميگويم به شاه عرض كنند. گفتم حاضرم خودم به عرض برسانم. گفتند اصرار بر بازگرداندن نقاط اشغالي از طرف خود آنهاست نه از طرف شاه و چه خوب ميشود اگر همه نقاط را نميشود مسترد داشت، اقلاً بعضي از آنها مسترد نمايد. من به طور صريح جواب دادم كه حسبالامر امپراتور تمام سرحد را سركشي كردم و به عرض رساندم كه هيچ قسمت را نميشود مسترد داشت». («فصلي از خاطرات ژنرال يرملوف» نخستين سالنامه دنيا، نقل شده در حاشيه «مآثر سلطانيه» توسط غلامحسين زرگرينژاد)
چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴
مأموريت يرملوف
در شماره گذشته ديديم كه بخش مربوط به مذاكرات اصلي ميان ميرزا ابوالحسنخان ايلچي با مقامات دولت روسيه در مورد بازگرداندن بخشي از سرزمينهاي اشغال شده قفقاز توسط روسها، از كتاب «دليلالسفراء» حذف شده است. علاوه بر اين نسخههاي باقيمانده اين كتاب كه به دست ما رسيده، بيمقدمه و در وسط يك جمله تمام ميشود و ادامه آن در دسترس نيست. در اين نسخهها هيچ اشارهاي به نتيجه اين مأموريت طولاني نميشود و ذكري از چگونگي بازگشت ميرزا ابوالحسنخان نيز در آنها وجود ندارد. اما بررسي ساير منابع روشن ميكند كه دولت روسيه پاسخ نهايي به درخواست ايران را به نتيجه مذاكراتي موكول كرده است كه ژنرال الكسي پتروويچ يرملوف، فرمانرواي تازه گرجستان در سفر به ايران به عمل خواهد آورد. گويا يرملوف به همراه ميرزا ابوالحسنخان سنپترزبورگ را به سوي تفليس ترك كرده است و پس از مدتي اقامت در گرجستان به ايران آمده است.
ايلچي
عبدالرزاق مفتون دنبلي، مورخ رسمي دولت قاجار، در كتاب «مآثر سلطانيه» در مورد بازگشت ميرزا ابوالحسنخان از روسيه و مأموريت يرملوف مينويسد: «اعليحضرت خاقاني (فتحعليشاه) بعد از انقضاي جشن نوروز سلطاني (نوروز سال 1196ه.ش.) روي به ساختن مهمات ملك و ملت آورد و رايت بيضا اضائت، ساحتافروز چمن سلطانيه گرديد و در منزل مزبور به عرض باريافتگان انجمنحضور رسيد كه ميرزا ابوالحسنخان از پادشاه روس رخصت انصراف يافت؛ [پادشاه روس همچنين] الكسندر يرمولوف را سردار عساكر روسيه و صاحباختيار گرجستان ساخته، [كه] از عقب او به سفارت ايران مأمور است. كيفيت اين گزارش آن است كه يرمولوف ايلچي روس با نامه دوستانه و با تحف و هدايا به گرجستان آمده، دو ماهي در آنجا متوقف و چون هوا اعتدالي يافت از گرجستان عازم تبريز شد و نواب نايبالسلطنه، عسكرخان افشار را كه پيش از اين سفير دولت فرانسه شده بود و مردي آگاه است به مهمانداري او تعيين فرمود. وقت ورود او به تبريز بعضي از امرا و خوانين مملكت آذربايجان [كه] در ركاب حاضر بودند، به استقبال ايلچي حاضر شدند. جماعت سواره و پياده و توپچيان نظام و افواج سرباز و مجاهدين از حوالي قريه سهلان تا در دولتخانه نايبالسلطنه پانزده هزار سرباز و بيست و پنج هزار سوار و از مجاهدين بيستهزار پياده، مجموع شصتهزار كس و چهل عراده توپ بازداشته، به نظام و ترتيب آرميدند و حدود چهلهزار كس از غريب و بومي، اهالي تبريز از اصناف و غيره به تماشا حاضر و به ورود ايچي [دولت روس] ناظر. اين همه مردم و اصناف و خلايق به ترتيبي و آئيني صف كشيده بودند كه نه جنبشي از ايشان پديدار بود و نه صدايي آشكار. همگي چون نقش ديوار صف كشيده و گوش بر فرمان ايستاده و ايلچي را به احترام تمام داخل منزل نمودند. فرداي آن روز (ورود يرملوف به تبريز 2 رجب 1232ه.ق. مطابق 29 ارديبهشت 1196ه.ش. بوده است) شرف حضور لامعالنور نواب نايبالسلطنه دريافت و چون سخن صلح در زبان داشت و آن جناب ميل چندان به صلح نداشتند، ايلچي مزبور را محبت و دلگرمي كامل حاصل نشد و شكفتگي و سروري كه منظورش بود اتفاق نيفتاد».
رعب
عقيده بر اين است كه هدف از استقبال بزرگي كه در تبريز از يرمُلوف به عمل آمد، قدرتنمايي و گرفتن زهرچشم بوده است. چنانكه ميرزا ابوالقاسم قائممقام پيش از ورود يرملُف در نامهاي به يكي از واليان مينويسد: «بايد آن برادر در اين مدت كه هنوز ايلچي وارد نشده اساسي بچيند و اسباب كار فراهم آورد و شوق جهادي در قلوب خواص و عوام بيندازد كه هر كس از دوست و دشمن از آن راه بگذرد از وضع كار آنجا حيرت كند و قدر و مقدار كارداني و اهتمام آن برادر بيش از پيش در نظر مهراثر والا جلوه كند. ولايت خلخال هم بر سر راه عراق است، هم سرحد طالش است، هم همسايه اردبيل و گيلان است. هرگاه در آنجا اسباب جهادي شايسته فراهم آيد، هم مايه اعتضاد و استظهار سرحدداران اردبيل و گيلان خواهد شد، هم همه وقت به كار دوستي و دشمني طالش خواهد آمد، هم در عبور و مرور در آنجا رعب و هراسي كلي در قلوب كفره خواهد افتاد... اين صلح و سازشي كه حالا در ميان ما و روس است از كجا كه ابدالدهر بماند؟... احتمال ميرود در همين سفر كه ايلچي آنها به دربار خلافت ميرود، اگر در واگذاشتن ولايات مغصوبه، فيالجمله اهمالي كند، غيرت سلطنت متحمل نشود و فوراً صلح و سازش به جنگ و كاوش مبدل گردد... همين كه مثل شما كسي مردم را ترغيب و تشويق كند و هر كس فراخور استعداد خود يراقي و اسبابي و سرب و باروطي بگيرد [و] جستهجسته مشقي نمايد، در اندك وقت انشاءالله تعالي آن ولايت را استعدادي به هم خواهد رسيد... روزهاي جمعه در هر شهر و هر ده و هر قصبه بناي مشق و تيراندازي است و تمام ملاها مباشر اين كارند... بحمدالله در ولايت خلخال عاليجنابان ميرفاضل و آقا سيد رفيع و آقا مير علياكبر و آقا مير شريف و ملا عبدالكريم و علماي خوچين تشريف دارند و هر يك از ايشان در غيرت دينداري و حميت دولتخواهي بيعديل و بينظير ميباشند». («نامههاي پراكنده قائممقام فراهاني»، جهانگير قائممقام فراهاني، نقل شده در حاشيه «مآثر سلطانيه» توسط غلامحسين زرگرينژاد)
ايلچي
عبدالرزاق مفتون دنبلي، مورخ رسمي دولت قاجار، در كتاب «مآثر سلطانيه» در مورد بازگشت ميرزا ابوالحسنخان از روسيه و مأموريت يرملوف مينويسد: «اعليحضرت خاقاني (فتحعليشاه) بعد از انقضاي جشن نوروز سلطاني (نوروز سال 1196ه.ش.) روي به ساختن مهمات ملك و ملت آورد و رايت بيضا اضائت، ساحتافروز چمن سلطانيه گرديد و در منزل مزبور به عرض باريافتگان انجمنحضور رسيد كه ميرزا ابوالحسنخان از پادشاه روس رخصت انصراف يافت؛ [پادشاه روس همچنين] الكسندر يرمولوف را سردار عساكر روسيه و صاحباختيار گرجستان ساخته، [كه] از عقب او به سفارت ايران مأمور است. كيفيت اين گزارش آن است كه يرمولوف ايلچي روس با نامه دوستانه و با تحف و هدايا به گرجستان آمده، دو ماهي در آنجا متوقف و چون هوا اعتدالي يافت از گرجستان عازم تبريز شد و نواب نايبالسلطنه، عسكرخان افشار را كه پيش از اين سفير دولت فرانسه شده بود و مردي آگاه است به مهمانداري او تعيين فرمود. وقت ورود او به تبريز بعضي از امرا و خوانين مملكت آذربايجان [كه] در ركاب حاضر بودند، به استقبال ايلچي حاضر شدند. جماعت سواره و پياده و توپچيان نظام و افواج سرباز و مجاهدين از حوالي قريه سهلان تا در دولتخانه نايبالسلطنه پانزده هزار سرباز و بيست و پنج هزار سوار و از مجاهدين بيستهزار پياده، مجموع شصتهزار كس و چهل عراده توپ بازداشته، به نظام و ترتيب آرميدند و حدود چهلهزار كس از غريب و بومي، اهالي تبريز از اصناف و غيره به تماشا حاضر و به ورود ايچي [دولت روس] ناظر. اين همه مردم و اصناف و خلايق به ترتيبي و آئيني صف كشيده بودند كه نه جنبشي از ايشان پديدار بود و نه صدايي آشكار. همگي چون نقش ديوار صف كشيده و گوش بر فرمان ايستاده و ايلچي را به احترام تمام داخل منزل نمودند. فرداي آن روز (ورود يرملوف به تبريز 2 رجب 1232ه.ق. مطابق 29 ارديبهشت 1196ه.ش. بوده است) شرف حضور لامعالنور نواب نايبالسلطنه دريافت و چون سخن صلح در زبان داشت و آن جناب ميل چندان به صلح نداشتند، ايلچي مزبور را محبت و دلگرمي كامل حاصل نشد و شكفتگي و سروري كه منظورش بود اتفاق نيفتاد».
رعب
عقيده بر اين است كه هدف از استقبال بزرگي كه در تبريز از يرمُلوف به عمل آمد، قدرتنمايي و گرفتن زهرچشم بوده است. چنانكه ميرزا ابوالقاسم قائممقام پيش از ورود يرملُف در نامهاي به يكي از واليان مينويسد: «بايد آن برادر در اين مدت كه هنوز ايلچي وارد نشده اساسي بچيند و اسباب كار فراهم آورد و شوق جهادي در قلوب خواص و عوام بيندازد كه هر كس از دوست و دشمن از آن راه بگذرد از وضع كار آنجا حيرت كند و قدر و مقدار كارداني و اهتمام آن برادر بيش از پيش در نظر مهراثر والا جلوه كند. ولايت خلخال هم بر سر راه عراق است، هم سرحد طالش است، هم همسايه اردبيل و گيلان است. هرگاه در آنجا اسباب جهادي شايسته فراهم آيد، هم مايه اعتضاد و استظهار سرحدداران اردبيل و گيلان خواهد شد، هم همه وقت به كار دوستي و دشمني طالش خواهد آمد، هم در عبور و مرور در آنجا رعب و هراسي كلي در قلوب كفره خواهد افتاد... اين صلح و سازشي كه حالا در ميان ما و روس است از كجا كه ابدالدهر بماند؟... احتمال ميرود در همين سفر كه ايلچي آنها به دربار خلافت ميرود، اگر در واگذاشتن ولايات مغصوبه، فيالجمله اهمالي كند، غيرت سلطنت متحمل نشود و فوراً صلح و سازش به جنگ و كاوش مبدل گردد... همين كه مثل شما كسي مردم را ترغيب و تشويق كند و هر كس فراخور استعداد خود يراقي و اسبابي و سرب و باروطي بگيرد [و] جستهجسته مشقي نمايد، در اندك وقت انشاءالله تعالي آن ولايت را استعدادي به هم خواهد رسيد... روزهاي جمعه در هر شهر و هر ده و هر قصبه بناي مشق و تيراندازي است و تمام ملاها مباشر اين كارند... بحمدالله در ولايت خلخال عاليجنابان ميرفاضل و آقا سيد رفيع و آقا مير علياكبر و آقا مير شريف و ملا عبدالكريم و علماي خوچين تشريف دارند و هر يك از ايشان در غيرت دينداري و حميت دولتخواهي بيعديل و بينظير ميباشند». («نامههاي پراكنده قائممقام فراهاني»، جهانگير قائممقام فراهاني، نقل شده در حاشيه «مآثر سلطانيه» توسط غلامحسين زرگرينژاد)
سهشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴
روزهاي حذف شده
چنانكه در شماره گذشته گفتيم، ميرزا ابوالحسنخان شيرازي (ايلچي اعزامي فتحعليشاه به روسيه) سرانجام پس از ماهها انتظار در ديدار با نسلرود خواستههاي دولت ايران را مطرح كرد. نسلرود كه از سوي تزار آلكساندر مأمور مذاكره با ايلچي ايران شده بود از ايلچي خواست مطالب خود را در نامهاي كوتاه مكتوب كند تا مفاد آن به اطلاع تزار برسد. ايلچي پذيرفت و روز بعد (اول ربيعالاول 1231ه.ق. مطابق 10 بهمن 1194ه.ش.) رقعهاي به اين شرح براي نسلرود فرستاد:
«عاليجاه ايلچي بزرگ دولت عليه ايران به عاليجاه گراف نسلرود وزير دولت روس دعا ميرساند كه مطالبي كه از پادشاه خود مأمور است كه از امپراطور اعظم خواهش نمايد اين است:
مطلب اول اينكه چون عهدنامه مجملي قبل از اين بسته شده، موقع است كه عهدنامه مفصل حال در پايتخت امپراطوري بسته شود كه سرحد طرفين معين گردد و از قراري كه در فصل هفتم عهدنامه مجمل قيد شده است، بعضي مواد ديگر فيصل يابد.
مطلب دوم اينكه نظر به اينكه فيمابين دولتين عليتين روس و ايران به علت قرب جوار در قديم الايام دوستي بوده و اما بعضي مفسدين منازعه در ميان انداختهاند و پارهاي از ولايات ايران به تصرف دولت روس در آمده و خسارتها بر جانبين روي داده، حال از سخاوت امپراطوري متوقع است كه ولايات مذكور را رد نمايد و اگر به علت خسران منازعه اولياي دولت روس را در استرداد كل ولايات سخني باشد به طريقي كه فيمابين انفصال يابد از طرف دولت خود حاضر است.
مطلب سيم اينكه كلاً اگر ولايات متصرفي را رد نمينمايند گرجستان و داغستان متعلق به دولت عليه روس بوده مابقي ولايات تصرفي را رد نمايند و در خسران آنها هم به طريقي كه فيمابين قرار يابد باز حاضر است.
مطلب چهارم اينكه پادشاه ايران از همت و جوانمردي مشهور ايمپراطوري نهايت اطمينان و خاطرجمعي دارد و يقين حاصل است كه خواهشهاي او -كه در جنب جوانمردي ايمپراطور جزئي ميباشد- قبول خواهند فرمود و قسمي قرار خواهد داد كه باعث خوشوقتي او و استحكام دوستي دولتين عليتين و نيكنامي امپراطور اعظم در همه عالم شده باشد. ديگر امر امر ايمپراطور است. الباقي ايام مستدام باد».
انگريزيها
ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي) كه متن نامه را در كتاب «دليلالسفراء» ثبت كرده است، در ادامه چنين شرح ميدهد: «بعد از اتمام رقعه مذكور داكتر كمل انگريزي نزد صاحبيايلچي آمده و رقعه را به خط انگريزي ترجمه كرده ارسال نزد لارد كلرك ايلچي بزرگ دولت انگريز نمودند كه چون حسبالامر نواب اشرف وليعهد (عباسميرزا) مقرر شده بود كه بدون اطلاع دولت انگريز مرتكب امري نشوند، لارد مذكور از مضمون رقعه مطلع و مستحضر گرديده، بعد نزد گراف نسلرود وزير برده باشند».
علاوه بر توصيه عباسميرزا، خود كلرك نيز پيش از آن به ايلچي گفته بود «در صورتي كه شما خواسته باشيد كه دولت انگريز در باب حمايت و اعانت دولت عليه ايران نزد دولت روسيه برآمده باشد، بايد در هر باب گفتگو... مينمائيد يا مكاتيب به دولت آنها مينويسيد به اطلاع و استحضار من كه ايلچي بزرگ دولت انگريز ميباشم بوده باشد».
حاصل رنج
وقايع ثبت شده در كتاب «دليلالسفراء» تا روز نهم ربيعالاول 1231ه.ق. (يعني هشت روز پس از نوشته شدن رقعه مذكور) مرتب و در دسترس است. در يادداشتهاي روز پنجم، خبر رسيدن نامهها و فرامين مقامات ايراني و مقداري پول نقد و اجناس گرانبها براي هديه نوشته شده است. در اين ميان خلعتي هم از سوي عباسميرزا براي ميرزا ابوالحسنخان رسيده بود. واكنش ميرزا به رسيدن اين خلعت به روشني وضعيت روحي او را در آن ايام نشان ميدهد: «صاحبيايلچي را آنوقت بياختيار رقّت دست داده، مذكور نمود كه خدا جان و مال و عيال ما را به تصدق خاكپاي جواهرآساي نواب اشرف نمايد؛ با اين گونه مرحمتها و شفقتها ميترسم كه اگر خدمتي از من به تقديم نرسد كه باعث روسفيدي من باشد، در اين سفر هلاك شوم»!
اما نكته جالبتر اين است كه يادداشتهاي ميرزا محمدهادي از نهم ربيعالاول تا بيستوسوم اين ماه از كتاب برداشته شده و بدون اشاره به پاسخ دولت روسيه و تزار به رقعه ايلچي، ناگهان به شرح بسيار مختصر و ناقصي از ماجراي بازگشت ايلچي و همراهان، آن هم در بخش مربوط به شهر حاجيترخان، ميپرد. محمد گلبن، گردآورنده و مصحّح «دليلالسفراء» در مقدمهاي كه بر كتاب نوشته، بخش مربوط به اول تا نهم ربيعالاول را هم ناقص ميداند و مينويسد: «شرح 9 روز مذاكرات ميرزا ابوالحسنخان و امپراطور و گراف نسلرود وزير امور خارجه روسيه را حذف كردهاند و قسمت حذف شده چنان ماهرانه حذف شده و تاريخ روز را به هم ربط دادهاند كه خواننده كمتر متوجه اين كمبود ميشود. اين قسمت حذف شده مربوط به پنجشنبه نهم شهر ربيعالاول 1231ه.ق. الي جمعه 23 همان ماه است كه ظاهراً بايد به دستور خود ميرزا ابوالحسنخان ايلچي و به دست نويسنده كتاب حذف شده باشد چرا كه قسمت حذف شده از مهمترين قسمتهاي اين كتاب [بوده] است و ميبايد نتيجه اين همه زحمت و رنج در اين مذاكراتي كه در آن ده روز ميرزا ابوالحسنخان با امپراطور و كارگزاران دولت روسيه مذاكره ميكنند روشن شود».
(ادامه دارد)
«عاليجاه ايلچي بزرگ دولت عليه ايران به عاليجاه گراف نسلرود وزير دولت روس دعا ميرساند كه مطالبي كه از پادشاه خود مأمور است كه از امپراطور اعظم خواهش نمايد اين است:
مطلب اول اينكه چون عهدنامه مجملي قبل از اين بسته شده، موقع است كه عهدنامه مفصل حال در پايتخت امپراطوري بسته شود كه سرحد طرفين معين گردد و از قراري كه در فصل هفتم عهدنامه مجمل قيد شده است، بعضي مواد ديگر فيصل يابد.
مطلب دوم اينكه نظر به اينكه فيمابين دولتين عليتين روس و ايران به علت قرب جوار در قديم الايام دوستي بوده و اما بعضي مفسدين منازعه در ميان انداختهاند و پارهاي از ولايات ايران به تصرف دولت روس در آمده و خسارتها بر جانبين روي داده، حال از سخاوت امپراطوري متوقع است كه ولايات مذكور را رد نمايد و اگر به علت خسران منازعه اولياي دولت روس را در استرداد كل ولايات سخني باشد به طريقي كه فيمابين انفصال يابد از طرف دولت خود حاضر است.
مطلب سيم اينكه كلاً اگر ولايات متصرفي را رد نمينمايند گرجستان و داغستان متعلق به دولت عليه روس بوده مابقي ولايات تصرفي را رد نمايند و در خسران آنها هم به طريقي كه فيمابين قرار يابد باز حاضر است.
مطلب چهارم اينكه پادشاه ايران از همت و جوانمردي مشهور ايمپراطوري نهايت اطمينان و خاطرجمعي دارد و يقين حاصل است كه خواهشهاي او -كه در جنب جوانمردي ايمپراطور جزئي ميباشد- قبول خواهند فرمود و قسمي قرار خواهد داد كه باعث خوشوقتي او و استحكام دوستي دولتين عليتين و نيكنامي امپراطور اعظم در همه عالم شده باشد. ديگر امر امر ايمپراطور است. الباقي ايام مستدام باد».
انگريزيها
ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي) كه متن نامه را در كتاب «دليلالسفراء» ثبت كرده است، در ادامه چنين شرح ميدهد: «بعد از اتمام رقعه مذكور داكتر كمل انگريزي نزد صاحبيايلچي آمده و رقعه را به خط انگريزي ترجمه كرده ارسال نزد لارد كلرك ايلچي بزرگ دولت انگريز نمودند كه چون حسبالامر نواب اشرف وليعهد (عباسميرزا) مقرر شده بود كه بدون اطلاع دولت انگريز مرتكب امري نشوند، لارد مذكور از مضمون رقعه مطلع و مستحضر گرديده، بعد نزد گراف نسلرود وزير برده باشند».
علاوه بر توصيه عباسميرزا، خود كلرك نيز پيش از آن به ايلچي گفته بود «در صورتي كه شما خواسته باشيد كه دولت انگريز در باب حمايت و اعانت دولت عليه ايران نزد دولت روسيه برآمده باشد، بايد در هر باب گفتگو... مينمائيد يا مكاتيب به دولت آنها مينويسيد به اطلاع و استحضار من كه ايلچي بزرگ دولت انگريز ميباشم بوده باشد».
حاصل رنج
وقايع ثبت شده در كتاب «دليلالسفراء» تا روز نهم ربيعالاول 1231ه.ق. (يعني هشت روز پس از نوشته شدن رقعه مذكور) مرتب و در دسترس است. در يادداشتهاي روز پنجم، خبر رسيدن نامهها و فرامين مقامات ايراني و مقداري پول نقد و اجناس گرانبها براي هديه نوشته شده است. در اين ميان خلعتي هم از سوي عباسميرزا براي ميرزا ابوالحسنخان رسيده بود. واكنش ميرزا به رسيدن اين خلعت به روشني وضعيت روحي او را در آن ايام نشان ميدهد: «صاحبيايلچي را آنوقت بياختيار رقّت دست داده، مذكور نمود كه خدا جان و مال و عيال ما را به تصدق خاكپاي جواهرآساي نواب اشرف نمايد؛ با اين گونه مرحمتها و شفقتها ميترسم كه اگر خدمتي از من به تقديم نرسد كه باعث روسفيدي من باشد، در اين سفر هلاك شوم»!
اما نكته جالبتر اين است كه يادداشتهاي ميرزا محمدهادي از نهم ربيعالاول تا بيستوسوم اين ماه از كتاب برداشته شده و بدون اشاره به پاسخ دولت روسيه و تزار به رقعه ايلچي، ناگهان به شرح بسيار مختصر و ناقصي از ماجراي بازگشت ايلچي و همراهان، آن هم در بخش مربوط به شهر حاجيترخان، ميپرد. محمد گلبن، گردآورنده و مصحّح «دليلالسفراء» در مقدمهاي كه بر كتاب نوشته، بخش مربوط به اول تا نهم ربيعالاول را هم ناقص ميداند و مينويسد: «شرح 9 روز مذاكرات ميرزا ابوالحسنخان و امپراطور و گراف نسلرود وزير امور خارجه روسيه را حذف كردهاند و قسمت حذف شده چنان ماهرانه حذف شده و تاريخ روز را به هم ربط دادهاند كه خواننده كمتر متوجه اين كمبود ميشود. اين قسمت حذف شده مربوط به پنجشنبه نهم شهر ربيعالاول 1231ه.ق. الي جمعه 23 همان ماه است كه ظاهراً بايد به دستور خود ميرزا ابوالحسنخان ايلچي و به دست نويسنده كتاب حذف شده باشد چرا كه قسمت حذف شده از مهمترين قسمتهاي اين كتاب [بوده] است و ميبايد نتيجه اين همه زحمت و رنج در اين مذاكراتي كه در آن ده روز ميرزا ابوالحسنخان با امپراطور و كارگزاران دولت روسيه مذاكره ميكنند روشن شود».
(ادامه دارد)
یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴
انتظار براي مذاكره
ميرزا ابوالحسنخان شيرازي، ايلچي اعزامي فتحعليشاه قاجار به دربار روسيه، سرانجام روز 4 صفر 1231ه.ق. (13 دي 1194ه.ش – 4 ژانويه 1816م) رسماً به ملاقات تزار آلكساندر رفت و نامههاي پادشاه و مقامات ايران را به او تحويل داد. او اميدوار بود مذاكره در باب تقاضاهاي ايران به زودي آغاز شود و با كمك ديپلماتهاي بريتانيايي مقيم سنپترزبورگ و همچنين گروهي از مقامات روسيه كه به آنها وعده هديه و لطف داده بود، امتيازهايي به دست آورد. اما آغاز گفتگو در اين باب به دلايل مختلف از جمله جشنهاي آغاز سال نوي مسيحي، مراسم مفصل ازدواج دو تن از خواهران تزار و بيماري نسلرود (صدراعظم) چندبار به تعويق افتاد. از سوي ديگر يكي از ديپلماتهاي عاليرتبه انگليسي در ملاقاتي با ميرزا ابوالحسنخان در مورد احتمال موفقيت او در مأموريتش ابراز ترديد كرد و بر اضطراب و پريشاني ايلچي ايران افزود.
تلاش
ميرزا ابوالحسنخان در مدت طولاني و عذابآور انتظار، به شيوه خود ميكوشيد مقدمات موفقيت خود را آمادهتر كند. ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي) در چند جاي سفرنامه خود به اين موضوع اشاره كرده است: «امورات وقوعي اين است كه مكرر اوقات بزرگان از مقوله پرنس ليوجين و لارد كلرك ايلچي انگريز و اوروف و بسياري از امناي دولت روس نزد صاحبي ايلچي ميآمدند و ايشان نيز بعضي را كه شايسته ميدانستند بازديد ميكردند و صحبت فيمابين ايشان منحصر به انجام مهام منظوره و حصول مقصود صاحبيايلچي ميبود. به اين طريق كه صاحبي ايلچي هر يك از آنها را كه شب و روز... ملاقات ميكردند، تطميع و ترغيب مينمودند و وعده و نويد تعارفات و بخششها به آنها ميدادند و ايشان [نيز] تمامي نويدهاي كلي و وعدههاي زباني ميدادند كه چنين و چنان خواهيم گفت و خواهيم كرد و صاحبي ايلچي را خاطرجمع ميكردند كه انشاءالله شما با نيل مقصود معاودت خواهيد كرد». («دليلالسفراء»، به كوشش محمد گلبن)
يا مثلاً در ديدار با يكي از خواهران تازه عروس تزار، «بعد از مباركباد و انجام تعارفات، صاحبي ايلچي در باب انجام مهام خود فقرات مبسوطي با او گفتگو كرده او را هم به اصطلاح يك واسطه در امر خود نزد پادشاه قرار دادند. او نيز قبول كرده نويد و وعده بسيار داد و تعهدات كرد».
اما روزي در همين ايام «لرد كلرك» به ديدار ميرزا ابوالحسنخان آمد، با او خلوت كرد و پس از ملاحظه نقشه ولايات اشغال شده ايران گفت: «از اينكه حال ناپليان كه دشمن قوي روسيه بود از ميان رفته و [روسيه] ديگر به هيچوجه دشمني در مقابل ندارد و غرور و كبر بسيار به هم رسانيده، من مشكل ميبينم كه ولايتي را به ايران پس بدهند و منتقل سازند. خاصه ولايت قراباغ كه تعريف زياد از حد از آنجا نزد ايمپراطور كردهاند و چنين ميداند كه بهتر از آن جايي نيست. در اين صورت من كه ايلچي بزرگ دولت انگليس هستم، چنين صلاح و خيريت احوال شما را ميدانم كه به همين مصالحه (معاهده گلستان) قانع و قايل شده باشيد و ادعاي ولايت رد كردن از آنها ننمائيد، زيرا كه امروز دولتي از دولت روس قويتر در همه عالم نيست و بالفعل ده صد هزار (يعني يك ميليون) سپاه جرار دارد و با آنها به جز طريق دوستي و اتحاد، قسم ديگر نميتوان رفتار كرد». ميرزا البته سخنان او را رد كرد و به يادش آوردكه سر گور اوزلي وعده مكتوب داده است كه بخشي از اين ولايات را با مذاكره پس بگيرد. لرد انگليسي فوراً گفت اين تعهد را دولت انگليس نميپذيرد و به او هم در اين مورد دستوري داده نشده، اما به دليل روابط دوستي همه كوشش خود را در اين جهت به كار خواهد گرفت.
رقعه
جالب است كه چند روز بعد روسها پيام فرستادند كه مايل نيستند ديپلماتهاي انگليسي نقشي در ميانه داشته باشند و از ايلچي خواستند موضوع مذاكرات و آنچه ميان دو طرف رخ ميدهد را به انگليسيها اطلاع ندهد، اما او «نظر به حكم نواب اشرف وليعهد (عباسميرزا)... كه مقرر فرموده بود بدون اطلاع و استحضار و مشاورت اهالي انگريز مرتكب امري نشده باشيد» آنها را كاملاً در جريان امور نگاه داشت.
ايلچي ايران با گذشت زمان و تأخير زياد در آغاز مذاكرات (كه ميرزا ابوالحسنخان اميدوار بود مستقيماً با تزار انجام دهد)، چند بار براي نسلرود پيام فرستاد كه مدت اقامت او بسيار طولاني شده و نميتواند بيشتر صبر كند. سرانجام از سوي تزار پاسخ آمد كه خواستههاي خود را با نسلرود در ميان نهيد تا به اطلاع ما برسد. ايلچي قدري از اين بابت كه طرف مذاكره خود تزار نيست گله كرد اما سرانجام به اين امر تن داد. نسلرود در اين ايام بيمار بود و ملاقات طرفين چند روزي هم به اين دليل به تأخير افتاد تا اينكه سرانجام در تاريخ 30 صفر 1231ه.ق. (9 بهمن 1194ه.ش.) ديدار انجام شد. وزير روس تقاضاهاي ايلچي ايران را شنيد و از او خواست آنها را در نامهاي كوتاه خطاب به او بنويسد تا به آگاهي تزار رسانده شود. ايلچي چنين كرد و هرآنچه ميخواست را در چهار بند نوشت و براي نسلرود فرستاد. انتظار كشنده براي گرفتن پاسخ پس از آن آغاز شد.
متن نامه كوتاه ميرزا ابوالحسنخان ايلچي كه خواستههاي دولت ايران را در كمال اختصار بيان ميكند، تلاش نوميدانه او پس از تحويل اين نامه و ماجراي حذف يكي از مهمترين بخشهاي كتاب دليلالسفراء (احتمالاً به درخواست خود ايلچي) موضوع يادداشت آينده خواهد بود.
تلاش
ميرزا ابوالحسنخان در مدت طولاني و عذابآور انتظار، به شيوه خود ميكوشيد مقدمات موفقيت خود را آمادهتر كند. ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي) در چند جاي سفرنامه خود به اين موضوع اشاره كرده است: «امورات وقوعي اين است كه مكرر اوقات بزرگان از مقوله پرنس ليوجين و لارد كلرك ايلچي انگريز و اوروف و بسياري از امناي دولت روس نزد صاحبي ايلچي ميآمدند و ايشان نيز بعضي را كه شايسته ميدانستند بازديد ميكردند و صحبت فيمابين ايشان منحصر به انجام مهام منظوره و حصول مقصود صاحبيايلچي ميبود. به اين طريق كه صاحبي ايلچي هر يك از آنها را كه شب و روز... ملاقات ميكردند، تطميع و ترغيب مينمودند و وعده و نويد تعارفات و بخششها به آنها ميدادند و ايشان [نيز] تمامي نويدهاي كلي و وعدههاي زباني ميدادند كه چنين و چنان خواهيم گفت و خواهيم كرد و صاحبي ايلچي را خاطرجمع ميكردند كه انشاءالله شما با نيل مقصود معاودت خواهيد كرد». («دليلالسفراء»، به كوشش محمد گلبن)
يا مثلاً در ديدار با يكي از خواهران تازه عروس تزار، «بعد از مباركباد و انجام تعارفات، صاحبي ايلچي در باب انجام مهام خود فقرات مبسوطي با او گفتگو كرده او را هم به اصطلاح يك واسطه در امر خود نزد پادشاه قرار دادند. او نيز قبول كرده نويد و وعده بسيار داد و تعهدات كرد».
اما روزي در همين ايام «لرد كلرك» به ديدار ميرزا ابوالحسنخان آمد، با او خلوت كرد و پس از ملاحظه نقشه ولايات اشغال شده ايران گفت: «از اينكه حال ناپليان كه دشمن قوي روسيه بود از ميان رفته و [روسيه] ديگر به هيچوجه دشمني در مقابل ندارد و غرور و كبر بسيار به هم رسانيده، من مشكل ميبينم كه ولايتي را به ايران پس بدهند و منتقل سازند. خاصه ولايت قراباغ كه تعريف زياد از حد از آنجا نزد ايمپراطور كردهاند و چنين ميداند كه بهتر از آن جايي نيست. در اين صورت من كه ايلچي بزرگ دولت انگليس هستم، چنين صلاح و خيريت احوال شما را ميدانم كه به همين مصالحه (معاهده گلستان) قانع و قايل شده باشيد و ادعاي ولايت رد كردن از آنها ننمائيد، زيرا كه امروز دولتي از دولت روس قويتر در همه عالم نيست و بالفعل ده صد هزار (يعني يك ميليون) سپاه جرار دارد و با آنها به جز طريق دوستي و اتحاد، قسم ديگر نميتوان رفتار كرد». ميرزا البته سخنان او را رد كرد و به يادش آوردكه سر گور اوزلي وعده مكتوب داده است كه بخشي از اين ولايات را با مذاكره پس بگيرد. لرد انگليسي فوراً گفت اين تعهد را دولت انگليس نميپذيرد و به او هم در اين مورد دستوري داده نشده، اما به دليل روابط دوستي همه كوشش خود را در اين جهت به كار خواهد گرفت.
رقعه
جالب است كه چند روز بعد روسها پيام فرستادند كه مايل نيستند ديپلماتهاي انگليسي نقشي در ميانه داشته باشند و از ايلچي خواستند موضوع مذاكرات و آنچه ميان دو طرف رخ ميدهد را به انگليسيها اطلاع ندهد، اما او «نظر به حكم نواب اشرف وليعهد (عباسميرزا)... كه مقرر فرموده بود بدون اطلاع و استحضار و مشاورت اهالي انگريز مرتكب امري نشده باشيد» آنها را كاملاً در جريان امور نگاه داشت.
ايلچي ايران با گذشت زمان و تأخير زياد در آغاز مذاكرات (كه ميرزا ابوالحسنخان اميدوار بود مستقيماً با تزار انجام دهد)، چند بار براي نسلرود پيام فرستاد كه مدت اقامت او بسيار طولاني شده و نميتواند بيشتر صبر كند. سرانجام از سوي تزار پاسخ آمد كه خواستههاي خود را با نسلرود در ميان نهيد تا به اطلاع ما برسد. ايلچي قدري از اين بابت كه طرف مذاكره خود تزار نيست گله كرد اما سرانجام به اين امر تن داد. نسلرود در اين ايام بيمار بود و ملاقات طرفين چند روزي هم به اين دليل به تأخير افتاد تا اينكه سرانجام در تاريخ 30 صفر 1231ه.ق. (9 بهمن 1194ه.ش.) ديدار انجام شد. وزير روس تقاضاهاي ايلچي ايران را شنيد و از او خواست آنها را در نامهاي كوتاه خطاب به او بنويسد تا به آگاهي تزار رسانده شود. ايلچي چنين كرد و هرآنچه ميخواست را در چهار بند نوشت و براي نسلرود فرستاد. انتظار كشنده براي گرفتن پاسخ پس از آن آغاز شد.
متن نامه كوتاه ميرزا ابوالحسنخان ايلچي كه خواستههاي دولت ايران را در كمال اختصار بيان ميكند، تلاش نوميدانه او پس از تحويل اين نامه و ماجراي حذف يكي از مهمترين بخشهاي كتاب دليلالسفراء (احتمالاً به درخواست خود ايلچي) موضوع يادداشت آينده خواهد بود.
شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴
استقبال رسمي
حدود يك هفته بعد از نخستين ملاقات غير رسمي ميرزا ابوالحسنخان ايلچي با تزار آلكساندر در سنپترزبورگ، «نسلرود» صدر اعظم دولت روسيه به ديدار او آمد و پيام تزار را مبني بر پيشنهادهايي در مورد مراسم استقبال رسمي از فرستاده پادشاه ايران ابلاغ كرد. در اين پيام پيشنهاد شده بود كه ايلچي و همراهانش به همراه اسبها و فيلهايي كه به عنوان هديه همراه داشتند روز اول صفر 1231ه.ق. تا كاخي در هشت كيلومتري سنپترزبورگ از شهر خارج شوند و سپس با تشريفات مناسب دوباره وارد شهر شوند. به نوشته ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر) اين پيشنهادها طي حكمي به ايلچي اعلام شده بود: «صاحبيايلچي دستورالعمل را گرفته مطالعه نمودند. قرار اساس و دستگاهي كه به جهت عزت و احترام و استقبال داده و نوشته بودند نقصي نداشت، مگر اينكه نوشته بودند كه علمهاي پادشاهي كه در دست سپاه است و به جهت احترام شما در سر راه ميآورند تعظيم نمينمايند. صاحبي ايلچي به «نسلرود» وزير گفتند كه اوقات رفتن من به لندن با وجود نبودن ايلچيبزرگ (يعني با وجود اينكه در آن موقع «ايلچيبزرگ» نبودم)، علم پادشاهي تعظيم و تكريم كرد. جهت چيست كه در اينجا اين طريق قرار داده شده؟ به جواب گفت كه مدتي است كه اين قانون در اروس برپا شده است كه علم پادشاهي به جهت هيچ پادشاهي تعظيم نمينمايد. شما اين فقره را عفو نمائيد زيرا كه از هر جهت از جهات، اساسي كه به جهت احترام شما برپا داشتهاند تا اين زمان در دولت روس به جهت احدي، نه ايلچي روم (عثماني) و نه ايلچي قرالها و حتي ايلچي ناپليان برپا نداشتهاند. صاحبيايلچي ساكت گرديده ديگر سخني مذكور نكردند و قبول حكم پادشاهي را نمودند».
ديد
ميرزا ابوالحسنخان روز بعد كه آخرين روز محرم بود مشغول تدارك كار شد و شرايط را براي مراسم فردا آماده كرد. هنگام شام بار ديگر نسلرود به ديدار آمد و تشريفات مربوط به ملاقات رسمي با پادشاه را در حكم ديگري براي ميرزا آورد. اينبار موارد مورد اختلاف بيشتر بود و كار به سادگي روز قبل به انجام نرسيد: «در آنجا نوشته بودند كه نامه شاهنشاه عالمپناه [ايران] را بعد از شرفيابي حضور پادشاه [روسيه] به دست وزير داده باشند كه او به نظر پادشاه برساند. صاحبيايلچي مذكور نمودند كه من نامه شاهنشاه را به دست احدي نخواهم داد و بايد پادشاه خود از دست من گرفته باشند و غير اين شقّ، شقّ ديگر ممكن نيست. ديگر اينكه هنگام شرفيابي حضور پادشاه سخناني كه فيمابين پادشاه و ايچلي رد و بدل ميشود به توسط ديلماج و وزير شده باشد. اين را هم صاحبي ايلچي قبول نكرده، مذكور نمودند كه پادشاه زبان انگريزي را خوب تكلّم مينمايند. من هم آنچه شايد و بايد خوب ميتوانم گفت و شنيد و ثاني در اين خصوص لازم نيست و بايد هر سخني كه فيمابين گفتگو ميشود به زبان انگريزي خود گفته و بشنوم. ديگر در آنجا نوشته بودند كه در حين رفتن شما به حضور، پادشاه به تخت خود نمينشيند و تاج شاهي بر سر نميگذارد و در عين بيساختگي در مكاني ايستاده، شما را در آنجا ميخواهد و تكلّم مينمايد. صاحبي ايلچي به نسلرود وزير گفتند كه لازم است پادشاه بر تخت نشسته و تاج بر سر گذاشته و ايلچي كه به حضور ميرود نيز در صندلي نشسته تكلّم نمايند. نسلرود مذكور نمود كه پادشاه ميگويد كه چون نشستن بر تخت و گذاشتن تاج بر سر مدتياست كه از ميان سلاطين يوروپ برخاسته و موقوف شده و اين روز هم مدت مديدي طول ميكشد، ايلچي به زحمت ما راضي نشود. پادشاهزادگان و زنان و ايلچيان همه دولتها هم در اينجا ميباشند، نشستن پادشاه و ايستادن تمام آنها بر ما گران است. ما خود برپا ايستاده ايلچي را ميطلبيم و ايلچي هم ايستاده با ما تكلّم نمايد. در دوستي توقع داريم كه ايلچي نقل خواهش نشستن به تخت و گذاشتن تاج بر سر را موقوف نمايد. همچنين بعضي چيزهاي ديگر را نيز جرح و تعديل كردند و دو دفعه دستورالعمل مذكور را به آنها رد نمودند كه برده فقرات جرح كرده را بيرون كرده بياورند».
بازديد
ايلچي و همراهان در روز موعود كه اول صفر بود طبق قرار به باغ و كاخي در هشت كيلومتري شهر رفتند و پس از صرف ناهار و انجام پارهاي مراسم به سوي سنپترزبورگ حركت كردند. اينبار تشريفات استقبال مهيا بود و شأن و شكوهي در خور براي مراسم در نظر گرفته شد. ميرزا محمدهادي وصف اين مراسم را به تفصيل در «دليلالسفراء» آورده است و در جايي نوشته است كه «از جمعي ثقه (قابل اعتماد) استماع شد كه آن روز پنجرههاي آن خانههايي كه محل عبور ما بود در ميان زنان و مردان كه در آنجاها توقف داشتند ده تومان، پانزده تومان، بلكه بيست تومان داد و ستد ميشد و وجه به يكديگر ميدادند كه در آن مكانها نشسته تماشا كرده باشند».
ميرزا ابوالحسنخان در يكي دو روز بعد از ورود به شهر (پيش از ملاقات رسمي با تزار)، ابتدا رسماً براي بازديد از نسلرود به دفتر كار او رفت و رونوشتي از نامه فتحعليشاه در اختيار او گذاشت تا براي روز ملاقات به زبان روسي ترجمه شود. روز ملاقات پنجشنبه چهارم صفر 1231ه.ق. تعيين شده بود.
(ادامه دارد)
ديد
ميرزا ابوالحسنخان روز بعد كه آخرين روز محرم بود مشغول تدارك كار شد و شرايط را براي مراسم فردا آماده كرد. هنگام شام بار ديگر نسلرود به ديدار آمد و تشريفات مربوط به ملاقات رسمي با پادشاه را در حكم ديگري براي ميرزا آورد. اينبار موارد مورد اختلاف بيشتر بود و كار به سادگي روز قبل به انجام نرسيد: «در آنجا نوشته بودند كه نامه شاهنشاه عالمپناه [ايران] را بعد از شرفيابي حضور پادشاه [روسيه] به دست وزير داده باشند كه او به نظر پادشاه برساند. صاحبيايلچي مذكور نمودند كه من نامه شاهنشاه را به دست احدي نخواهم داد و بايد پادشاه خود از دست من گرفته باشند و غير اين شقّ، شقّ ديگر ممكن نيست. ديگر اينكه هنگام شرفيابي حضور پادشاه سخناني كه فيمابين پادشاه و ايچلي رد و بدل ميشود به توسط ديلماج و وزير شده باشد. اين را هم صاحبي ايلچي قبول نكرده، مذكور نمودند كه پادشاه زبان انگريزي را خوب تكلّم مينمايند. من هم آنچه شايد و بايد خوب ميتوانم گفت و شنيد و ثاني در اين خصوص لازم نيست و بايد هر سخني كه فيمابين گفتگو ميشود به زبان انگريزي خود گفته و بشنوم. ديگر در آنجا نوشته بودند كه در حين رفتن شما به حضور، پادشاه به تخت خود نمينشيند و تاج شاهي بر سر نميگذارد و در عين بيساختگي در مكاني ايستاده، شما را در آنجا ميخواهد و تكلّم مينمايد. صاحبي ايلچي به نسلرود وزير گفتند كه لازم است پادشاه بر تخت نشسته و تاج بر سر گذاشته و ايلچي كه به حضور ميرود نيز در صندلي نشسته تكلّم نمايند. نسلرود مذكور نمود كه پادشاه ميگويد كه چون نشستن بر تخت و گذاشتن تاج بر سر مدتياست كه از ميان سلاطين يوروپ برخاسته و موقوف شده و اين روز هم مدت مديدي طول ميكشد، ايلچي به زحمت ما راضي نشود. پادشاهزادگان و زنان و ايلچيان همه دولتها هم در اينجا ميباشند، نشستن پادشاه و ايستادن تمام آنها بر ما گران است. ما خود برپا ايستاده ايلچي را ميطلبيم و ايلچي هم ايستاده با ما تكلّم نمايد. در دوستي توقع داريم كه ايلچي نقل خواهش نشستن به تخت و گذاشتن تاج بر سر را موقوف نمايد. همچنين بعضي چيزهاي ديگر را نيز جرح و تعديل كردند و دو دفعه دستورالعمل مذكور را به آنها رد نمودند كه برده فقرات جرح كرده را بيرون كرده بياورند».
بازديد
ايلچي و همراهان در روز موعود كه اول صفر بود طبق قرار به باغ و كاخي در هشت كيلومتري شهر رفتند و پس از صرف ناهار و انجام پارهاي مراسم به سوي سنپترزبورگ حركت كردند. اينبار تشريفات استقبال مهيا بود و شأن و شكوهي در خور براي مراسم در نظر گرفته شد. ميرزا محمدهادي وصف اين مراسم را به تفصيل در «دليلالسفراء» آورده است و در جايي نوشته است كه «از جمعي ثقه (قابل اعتماد) استماع شد كه آن روز پنجرههاي آن خانههايي كه محل عبور ما بود در ميان زنان و مردان كه در آنجاها توقف داشتند ده تومان، پانزده تومان، بلكه بيست تومان داد و ستد ميشد و وجه به يكديگر ميدادند كه در آن مكانها نشسته تماشا كرده باشند».
ميرزا ابوالحسنخان در يكي دو روز بعد از ورود به شهر (پيش از ملاقات رسمي با تزار)، ابتدا رسماً براي بازديد از نسلرود به دفتر كار او رفت و رونوشتي از نامه فتحعليشاه در اختيار او گذاشت تا براي روز ملاقات به زبان روسي ترجمه شود. روز ملاقات پنجشنبه چهارم صفر 1231ه.ق. تعيين شده بود.
(ادامه دارد)
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴
نخستين ملاقات
چنانكه در شماره گذشته خوانديد، تزار آلكساندر (امپراطور روسيه) يكي دو روز پس از بازگشت به سنپترزبورگ ميرزا ابوالحسنخان ايلچي (فرستاده فتحعليشاه) را به مجلس جشني در كاخ سلطنتي دعوت كرد و البته متذكر شد كه اين ديدار يك ديدار رسمي نخواهد بود و به موقع از ايلچي خواسته خواهد شد قدري از شهر خارج شود و بار ديگر با تشريفات و استقبال تمام در پايتخت فرود آيد؛ آنگاه ملاقات رسمي با شرايط شايسته برگزار خواهد شد. ايلچي كه از عدم اداي تشريفات و مراسم استقبال به هنگام ورود به سنپترزبورگ دلگير بود با كمال اشتياق اين پيشنهاد را پذيرفت و شب بيستوسوم محرم 1231ه.ق. در جشني كه در كاخ سلطنتي برپا بود تزار را براي نخستينبار ملاقات كرد.
مقايسه
پيش از پرداختن به نخستين ملاقات ميان ايلچي و تزار، مناسب است كه توصيف ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي و نويسنده كتاب «دليلالسفراء») را در مورد امپراطور روسيه بخوانيد. او در پايان شرح وقايع آن روز مينويسد: «خود پادشاه جواني است بلند قامت و با شأن و شوكت و بسيار خوشرو و خوشكلام كه هميشه با تبسم تكلم مينمايد. اما با وجود اينكه مدت چهل سال از سن او بيشتر نگذشته فيالجمله ضعف باصره و ثقل سامعه به هم رسانيده، عينك بزرگي در دست دارد و دائم در آن مينگرد و هر كه را ميخواهد از روي آن ملاحظه ميكند و ميطلبد و تكلّم مينمايد و هر كه او را جواب ميگويد لازم است اندكي به آواز بلند جواب گفته باشد تا خوب بشنود. [او] با اين همه دستگاه و سلطنت به طريق ساير خلق لباس ميپوشد كه به هيچوجه مغايرت ندارد، مگر نشاني كه به گردن و سينه خود آويزان كرده كه از آن شناخته ميشود كه پادشاه است، والّا ساير اوضاع ظاهري فرقي با عامّه خلق ندارد و بسيار بيساخته و بيتكبّر است؛ چنانكه در هر اوقات كه در كوچه و راه و خانهها به تنهايي گردش مينمايد و به راه ميرود، زنان و مردان به محض شناختن او تعظيم و تكريم كرده، تعارف مينمايند، او هم دقيقهاي ايستاده حالپرسي از آنها مينمايد و تعارف ميكند و به راه ميرود. از اين است كه تمام خلق روس او را پرستش مينمايند و خداي ثاني خود ميدانند».
در اينجا بد نيست فقط از باب مقايسه، بخشي از خاطرات سرگرد گاسپار دروويل (افسر فرانسوي كه همراه هيأت ژنرال گاردن به ايران آمده بود و پس از رفتن او هم در خدمت شاهزاده عباسميرزا ماند) را مرور كنيم كه از قضا تقريباً همزمان با «دليلالسفراء» نوشته شده است. او مينويسد: «به نظر ميآيد كه فتحعليشاه در مورد زنان خود بسيار حسود باشد. اين فكر از اينجا پيدا ميشود كه شاه نسبت به اجراي دستورات متعدد و مستمري كه در مورد نظم و امنيت حرمسرا ميدهد بسيار سختگير است... زنهاي شاه معمولاً به هنگام شب مسافرت مينمايند و چنانچه بر حسب اتفاق پيشبيني نشدهاي دنبالهي سفر آنها به روز بيفتد از تيغ آفتاب خواجهها آنها را در ميان ميگيرند و با دقت فوقالعاده مراقبت مينمايند كه نقابشان مرتب و صورتشان كاملاً پوشيده باشد. ضمناً تعداد قابل ملاحظهاي سوار در جلو و عقب و پهلو به فاصلهي دويست قدم آنها را همراهي ميكنند. وظيفه سوران اين است كه مردم را از سر راه دور يا وادار كنند كه روي خود را از سويي كه زنها عبور ميكنند برگردانند. چنانكه كسي گستاخي اين را داشته باشد كه سر خود را برگرداند، بلافاصله به وسيلهي زيردستان خواجهباشي به قتل ميرسد». («سفر در ايران»، گاسپار دروويل، ترجمه منوچهر اعتماد مقدم)
اين رفتار را مقايسه كنيد با ورود بدون تشريفات تزار به سنپترزبورگ و پيادهروي تنها و بدون محافظ او در خيابانهاي شهر.
ديدار
به پايتخت روسيه باز گرديم و شب بيستوسوم محرم سال 1231هجري قمري. به نوشته ميرزا محمدهادي شيرازي، ايلچي پس از ورود به كاخ باشكوه تزار توسط عدهاي از درباريان استقبال شد و به اطاقي در جوار اطاق محل اقامت تزار راهنمايي شد. او پس از چند دقيقه انتظار به اطاق تزار دعوت شد و به تنهايي به ديدار او رفت. وقايعنگار احتمالاً بعداً از قول خود ايلچي اين ديدار را چنين وصف كرده است: «پادشاه تنها در آنجا ايستاده بود... صاحبيايلچي كه شرفياب شدند، لوازم تعظيم و تكريم به جا آوردند. پادشاه قدري پيش آمده دست صاحبي ايلچي را به دست خود گرفته، به زبان انگريزي ابتدا در مقام استفسار صحت ذات همايونصفات شاهنشاه عالمپناه و نواب اشرف والا (عباسميرزا) بر آمده، صاحبي ايلچي به موضعي كه لازم ميدانست جواب بيان كرد. بعد پادشاه به صاحبي ايلچي فرمود كه البته اين معني بر پادشاه جمجاه ايران ظاهر است كه باعث دعوا و منازعه با دولت ايران ما نبوديم و در عهد پدر من آغاز منازعه شد و حضرات گرجي باعث شدند و ما هميشه طالب دوستي و اتحاد با آن دولت بوديم. صاحبي ايلچي جواب عرض كرد كه للهالحمد در عهد شما اساس دوستي و يك جهتي فيمابين دولتين عليتين محكم و استوار گرديده. پادشاه را از اين جواب بسيار خوش آمده نويدها و وعدهها ميداد و به صاحبي ايلچي اظهار دلجويي و رأفت و محبت بسيار كرده، فرمود كه البته در اين روزها «كريل» كه چاپار بوده باشد روانه دولت عليه ايران كرده باش و مراتب دوستي و محبت و يك جهتي ما را به پادشاه جمجاه خود عرض كن».
تزار و ايلچي بعد قدري هم در مورد ماجراي ناپلئون گفتگو ميكنند و ايلچي مرخص ميشود. او هنوز اميدوار است كه بتواند از طريق گفتگو و وعده پرداخت غرامت سرزمينهاي از دست رفته ايران را باز گرداند.
مقايسه
پيش از پرداختن به نخستين ملاقات ميان ايلچي و تزار، مناسب است كه توصيف ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي و نويسنده كتاب «دليلالسفراء») را در مورد امپراطور روسيه بخوانيد. او در پايان شرح وقايع آن روز مينويسد: «خود پادشاه جواني است بلند قامت و با شأن و شوكت و بسيار خوشرو و خوشكلام كه هميشه با تبسم تكلم مينمايد. اما با وجود اينكه مدت چهل سال از سن او بيشتر نگذشته فيالجمله ضعف باصره و ثقل سامعه به هم رسانيده، عينك بزرگي در دست دارد و دائم در آن مينگرد و هر كه را ميخواهد از روي آن ملاحظه ميكند و ميطلبد و تكلّم مينمايد و هر كه او را جواب ميگويد لازم است اندكي به آواز بلند جواب گفته باشد تا خوب بشنود. [او] با اين همه دستگاه و سلطنت به طريق ساير خلق لباس ميپوشد كه به هيچوجه مغايرت ندارد، مگر نشاني كه به گردن و سينه خود آويزان كرده كه از آن شناخته ميشود كه پادشاه است، والّا ساير اوضاع ظاهري فرقي با عامّه خلق ندارد و بسيار بيساخته و بيتكبّر است؛ چنانكه در هر اوقات كه در كوچه و راه و خانهها به تنهايي گردش مينمايد و به راه ميرود، زنان و مردان به محض شناختن او تعظيم و تكريم كرده، تعارف مينمايند، او هم دقيقهاي ايستاده حالپرسي از آنها مينمايد و تعارف ميكند و به راه ميرود. از اين است كه تمام خلق روس او را پرستش مينمايند و خداي ثاني خود ميدانند».
در اينجا بد نيست فقط از باب مقايسه، بخشي از خاطرات سرگرد گاسپار دروويل (افسر فرانسوي كه همراه هيأت ژنرال گاردن به ايران آمده بود و پس از رفتن او هم در خدمت شاهزاده عباسميرزا ماند) را مرور كنيم كه از قضا تقريباً همزمان با «دليلالسفراء» نوشته شده است. او مينويسد: «به نظر ميآيد كه فتحعليشاه در مورد زنان خود بسيار حسود باشد. اين فكر از اينجا پيدا ميشود كه شاه نسبت به اجراي دستورات متعدد و مستمري كه در مورد نظم و امنيت حرمسرا ميدهد بسيار سختگير است... زنهاي شاه معمولاً به هنگام شب مسافرت مينمايند و چنانچه بر حسب اتفاق پيشبيني نشدهاي دنبالهي سفر آنها به روز بيفتد از تيغ آفتاب خواجهها آنها را در ميان ميگيرند و با دقت فوقالعاده مراقبت مينمايند كه نقابشان مرتب و صورتشان كاملاً پوشيده باشد. ضمناً تعداد قابل ملاحظهاي سوار در جلو و عقب و پهلو به فاصلهي دويست قدم آنها را همراهي ميكنند. وظيفه سوران اين است كه مردم را از سر راه دور يا وادار كنند كه روي خود را از سويي كه زنها عبور ميكنند برگردانند. چنانكه كسي گستاخي اين را داشته باشد كه سر خود را برگرداند، بلافاصله به وسيلهي زيردستان خواجهباشي به قتل ميرسد». («سفر در ايران»، گاسپار دروويل، ترجمه منوچهر اعتماد مقدم)
اين رفتار را مقايسه كنيد با ورود بدون تشريفات تزار به سنپترزبورگ و پيادهروي تنها و بدون محافظ او در خيابانهاي شهر.
ديدار
به پايتخت روسيه باز گرديم و شب بيستوسوم محرم سال 1231هجري قمري. به نوشته ميرزا محمدهادي شيرازي، ايلچي پس از ورود به كاخ باشكوه تزار توسط عدهاي از درباريان استقبال شد و به اطاقي در جوار اطاق محل اقامت تزار راهنمايي شد. او پس از چند دقيقه انتظار به اطاق تزار دعوت شد و به تنهايي به ديدار او رفت. وقايعنگار احتمالاً بعداً از قول خود ايلچي اين ديدار را چنين وصف كرده است: «پادشاه تنها در آنجا ايستاده بود... صاحبيايلچي كه شرفياب شدند، لوازم تعظيم و تكريم به جا آوردند. پادشاه قدري پيش آمده دست صاحبي ايلچي را به دست خود گرفته، به زبان انگريزي ابتدا در مقام استفسار صحت ذات همايونصفات شاهنشاه عالمپناه و نواب اشرف والا (عباسميرزا) بر آمده، صاحبي ايلچي به موضعي كه لازم ميدانست جواب بيان كرد. بعد پادشاه به صاحبي ايلچي فرمود كه البته اين معني بر پادشاه جمجاه ايران ظاهر است كه باعث دعوا و منازعه با دولت ايران ما نبوديم و در عهد پدر من آغاز منازعه شد و حضرات گرجي باعث شدند و ما هميشه طالب دوستي و اتحاد با آن دولت بوديم. صاحبي ايلچي جواب عرض كرد كه للهالحمد در عهد شما اساس دوستي و يك جهتي فيمابين دولتين عليتين محكم و استوار گرديده. پادشاه را از اين جواب بسيار خوش آمده نويدها و وعدهها ميداد و به صاحبي ايلچي اظهار دلجويي و رأفت و محبت بسيار كرده، فرمود كه البته در اين روزها «كريل» كه چاپار بوده باشد روانه دولت عليه ايران كرده باش و مراتب دوستي و محبت و يك جهتي ما را به پادشاه جمجاه خود عرض كن».
تزار و ايلچي بعد قدري هم در مورد ماجراي ناپلئون گفتگو ميكنند و ايلچي مرخص ميشود. او هنوز اميدوار است كه بتواند از طريق گفتگو و وعده پرداخت غرامت سرزمينهاي از دست رفته ايران را باز گرداند.
سهشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴
سرآمدن انتظار
از آخرين مكاتبه ميرزا ابوالحسنخان ايلچي با تزار آلكساندر (كه در پاريس به سر ميبرد) تا هنگام ورود تزار به سنپترزبورگ حدود سه ماه طول كشيد. مهمترين حوادثي كه در اين مدت براي ميرزا رخ داد، عبارت بود از: دريافت پيامي دوستانه و محبتآميز از صدراعظم دولت روسيه كه در معيت تزار به سر ميبرد، ادامه كشمكش با عدهاي از خدمه كه نهايتاً به بازگرداندن جمعي از آنها به سوي ايران منتهي شد، پيش آمدن كدورت ميان ايلچي و نايب وزير خارجه روسيه بر سر دعواي يكي از خدمه با يكي از نگهبانان روس، بازديد از چند كارخانه، آموزشگاه و بنياد خيريه و از همه مهمتر مشاجره با كنسول انگليس در سنپترزبورگ.
مشاجره
به ياد داريد كه دولت ايران پس از نااميد شدن از دريافت كمك مؤثر از سوي ناپلئون (براي مقابله با روسها) به سوي انگلستان گرايش يافت و پيمان اتحادي با دولت بريتانيا منعقد كرد. اما مدتي بعد كه دولتهاي روسيه و انگلستان عليه ناپلئون متحد شدند، سر گور اوزلي سفير كبير بريتانيا در تهران كوشيد دو متحد متخاصم خود (يعني ايران و روسيه) را با ميانجيگري به صلح وادارد. معاهده صلح گلستان تا حدودي نتيجه اين ميانجيگري بود. به نوشته منابع ايراني اوزلي وعده داده بود كه پس از انعقاد اين پيمان به ايران كمك خواهد كرد با پرداخت غرامت بخشي از سرزمينهاي خود را بازپس گيرد و به همين دليل پيش از ميرزا ابوالحسنخان راهي سنپترزبورگ شده بود. اما وقوع حوادث پيشبيني نشده اروپا بازگشت تزار را به پايتخت خويش به تعويق انداخت و اوزلي بدون مذاكره با او به لندن بازگشت. با اين مقدمه، اهميت ماجراي مشاجره ميرزا ابوالحسنخان ايلچي با كنسول انگليس تا حدودي روشن ميشود. به نوشته ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي)، روز هفتم ذيحجه 1230ه.ق. «لرد والپول (كنسول انگليس) نزد صاحبي ايلچي آمده از هر جا گفتگو و صحبت با يكديگر در ميان داشتند. چون به علت گرفتاري ناپليان (ناپلئون) در اين روزها حضرات انگريز غرور زيادي به هم رسانيده بودند، لارد مذكور به علت بيمغزي رفته رفته صحبت را به جايي رسانيد كه شاهنشاه اعظم ايران از قرار تقرير (به گفته) سر گور اوزلي وعده دادن بندر ابوشهر را به دولت انگريز فرموده است و حال بايد نتيجه بدهد. صاحبي ايلچي از اين سخن متغير گرديده مذكور نمودند كه باعث چيست كه بندر ابوشهر به دولت انگريز منتقل شود؟ و سر گور اوزلي كيست كه تواند چنين تمناها و اينگونه خيالات نمايد؟ هرگاه در اوقات توقف او در دولت عليه ايران چنين سخني از او به سمع ديوانيان ميرسيد، هرآينه سر او مانند گوي چوگان در ميدان ميغلطيد. چگونه است امروز كه پاي ناپليان از ميدان بيرون رفته، شما اين نوع سخنان را بيان ميسازيد؟ لارد مذكور هم جواب گفت كه ما هم نخواهيم گذاشت كه پادشاه روس گرجستان يا ولايات تصرفي را به دولت عليه ايران رد نمايد. خلاصه پارهاي سخنان فيمابين مذكور گرديد و ابنالوقتي و مخالفت عهد و شرط از اطوار او در اين روز ظاهر شد. اگرچه اهالي يوروپ تمام ابنالوقت و هوايياند، اما اهالي انگريز اين شيوه را زياده از همه مرئي ميدارند»!
البته ميرزا محمدهادي در وقايع چند روز بعد مينويسد: «امورات اتفاقيه اين است كه چون لارد كلرك -ايلچي بزرگ دولت انگريز- در اين روزها از همراهي پادشاه وارد شهر پتربورغ ميشد، روزي لارد والپول نايب او كه در آنجا بود نزد صاحبي ايلچي آمده و معذرت بسيار از بعضي رفتار خود خواسته، روانه لندن گرديد».
تشريفات
انتظار ميرزا ابوالحسنخان سرانجام در اواسط محرم 1231ه.ق. سر آمد و شبي شنيد كه تزار بدون اطلاع قبلي و «در عين بيساختگي» وارد پايتخت شده است: «چون قاعده اين است كه در هر اوقات كه پادشاه در شهر پتربورغ است علم سفيدي كه به نشان قراقوش آن را دوختهاند در بام خانه پادشاه بر سر پا مينمايند و هر وقت حضور ندارد آن را برميدارند، طلوع صبح صاحبيايلچي آدمي فرستاد كه ملاحظه نمايند. خبر رسانيدند كه علم برپا شده است و مشخص شد كه پادشاه وارد گرديده [است].
قدري از روز گذشته ملاحظه نموديم كه جواني بلندقامت و نيكوصورت با شأن و شوكت تمام، يكه و تنها از روي سنگبند خيابان كوچه درب منزل ما عبور مينمايند و درشكه دو اسبهاي را يك نفر آدم عقب او ميكشد و لباس به طريق تمام خلق اروس بلاتفاوت در بر دارد. مشخص شد كه پادشاه است و پياده قدري ميخواهد راه رفته باشد. صاحبي ايلچي از ديدن او و اين طريق بيساختگي به راه رفتن و شب هنگام بدون اطلاع خلق به خانه خود آمدن حيرت نمودند و پادشاه از آن راه عبور نمود. هر كس كه به او ميرسيد به آئين خود كلاه برداشته تعارف ميكرد و او هم با هر كس برخورد مينمود تا اينكه معاودت به خانه خود نمود».
دو روز بعد نسلرود، صدراعظم دولت روسيه، به ديدن ايلچي ايران آمد و او را براي شركت در «عيد كبير پادشاه» دعوت كرد، ولي به لباس مبدل! او به ايلچي گفته بود: «بعد از اين فقرات يك هفته ديگر پادشاه حكم خواهد فرمود كه شما روانه خارج شهر پتربورغ گرديده باشيد و مجدداً با اساس و دستگاه استقبال و عزت و احترام هر چه تمامتر به شهر پتربورغ داخل شده باشيد و با اساس تمام به دربار پادشاهي آمده باشيد».
ناگفته پيداست كه ميرزا ابوالحسنخان با كمال ميل و خوشحالي تمام اين پيشنهاد را پذيرفت.
(ادامه دارد)
مشاجره
به ياد داريد كه دولت ايران پس از نااميد شدن از دريافت كمك مؤثر از سوي ناپلئون (براي مقابله با روسها) به سوي انگلستان گرايش يافت و پيمان اتحادي با دولت بريتانيا منعقد كرد. اما مدتي بعد كه دولتهاي روسيه و انگلستان عليه ناپلئون متحد شدند، سر گور اوزلي سفير كبير بريتانيا در تهران كوشيد دو متحد متخاصم خود (يعني ايران و روسيه) را با ميانجيگري به صلح وادارد. معاهده صلح گلستان تا حدودي نتيجه اين ميانجيگري بود. به نوشته منابع ايراني اوزلي وعده داده بود كه پس از انعقاد اين پيمان به ايران كمك خواهد كرد با پرداخت غرامت بخشي از سرزمينهاي خود را بازپس گيرد و به همين دليل پيش از ميرزا ابوالحسنخان راهي سنپترزبورگ شده بود. اما وقوع حوادث پيشبيني نشده اروپا بازگشت تزار را به پايتخت خويش به تعويق انداخت و اوزلي بدون مذاكره با او به لندن بازگشت. با اين مقدمه، اهميت ماجراي مشاجره ميرزا ابوالحسنخان ايلچي با كنسول انگليس تا حدودي روشن ميشود. به نوشته ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي)، روز هفتم ذيحجه 1230ه.ق. «لرد والپول (كنسول انگليس) نزد صاحبي ايلچي آمده از هر جا گفتگو و صحبت با يكديگر در ميان داشتند. چون به علت گرفتاري ناپليان (ناپلئون) در اين روزها حضرات انگريز غرور زيادي به هم رسانيده بودند، لارد مذكور به علت بيمغزي رفته رفته صحبت را به جايي رسانيد كه شاهنشاه اعظم ايران از قرار تقرير (به گفته) سر گور اوزلي وعده دادن بندر ابوشهر را به دولت انگريز فرموده است و حال بايد نتيجه بدهد. صاحبي ايلچي از اين سخن متغير گرديده مذكور نمودند كه باعث چيست كه بندر ابوشهر به دولت انگريز منتقل شود؟ و سر گور اوزلي كيست كه تواند چنين تمناها و اينگونه خيالات نمايد؟ هرگاه در اوقات توقف او در دولت عليه ايران چنين سخني از او به سمع ديوانيان ميرسيد، هرآينه سر او مانند گوي چوگان در ميدان ميغلطيد. چگونه است امروز كه پاي ناپليان از ميدان بيرون رفته، شما اين نوع سخنان را بيان ميسازيد؟ لارد مذكور هم جواب گفت كه ما هم نخواهيم گذاشت كه پادشاه روس گرجستان يا ولايات تصرفي را به دولت عليه ايران رد نمايد. خلاصه پارهاي سخنان فيمابين مذكور گرديد و ابنالوقتي و مخالفت عهد و شرط از اطوار او در اين روز ظاهر شد. اگرچه اهالي يوروپ تمام ابنالوقت و هوايياند، اما اهالي انگريز اين شيوه را زياده از همه مرئي ميدارند»!
البته ميرزا محمدهادي در وقايع چند روز بعد مينويسد: «امورات اتفاقيه اين است كه چون لارد كلرك -ايلچي بزرگ دولت انگريز- در اين روزها از همراهي پادشاه وارد شهر پتربورغ ميشد، روزي لارد والپول نايب او كه در آنجا بود نزد صاحبي ايلچي آمده و معذرت بسيار از بعضي رفتار خود خواسته، روانه لندن گرديد».
تشريفات
انتظار ميرزا ابوالحسنخان سرانجام در اواسط محرم 1231ه.ق. سر آمد و شبي شنيد كه تزار بدون اطلاع قبلي و «در عين بيساختگي» وارد پايتخت شده است: «چون قاعده اين است كه در هر اوقات كه پادشاه در شهر پتربورغ است علم سفيدي كه به نشان قراقوش آن را دوختهاند در بام خانه پادشاه بر سر پا مينمايند و هر وقت حضور ندارد آن را برميدارند، طلوع صبح صاحبيايلچي آدمي فرستاد كه ملاحظه نمايند. خبر رسانيدند كه علم برپا شده است و مشخص شد كه پادشاه وارد گرديده [است].
قدري از روز گذشته ملاحظه نموديم كه جواني بلندقامت و نيكوصورت با شأن و شوكت تمام، يكه و تنها از روي سنگبند خيابان كوچه درب منزل ما عبور مينمايند و درشكه دو اسبهاي را يك نفر آدم عقب او ميكشد و لباس به طريق تمام خلق اروس بلاتفاوت در بر دارد. مشخص شد كه پادشاه است و پياده قدري ميخواهد راه رفته باشد. صاحبي ايلچي از ديدن او و اين طريق بيساختگي به راه رفتن و شب هنگام بدون اطلاع خلق به خانه خود آمدن حيرت نمودند و پادشاه از آن راه عبور نمود. هر كس كه به او ميرسيد به آئين خود كلاه برداشته تعارف ميكرد و او هم با هر كس برخورد مينمود تا اينكه معاودت به خانه خود نمود».
دو روز بعد نسلرود، صدراعظم دولت روسيه، به ديدن ايلچي ايران آمد و او را براي شركت در «عيد كبير پادشاه» دعوت كرد، ولي به لباس مبدل! او به ايلچي گفته بود: «بعد از اين فقرات يك هفته ديگر پادشاه حكم خواهد فرمود كه شما روانه خارج شهر پتربورغ گرديده باشيد و مجدداً با اساس و دستگاه استقبال و عزت و احترام هر چه تمامتر به شهر پتربورغ داخل شده باشيد و با اساس تمام به دربار پادشاهي آمده باشيد».
ناگفته پيداست كه ميرزا ابوالحسنخان با كمال ميل و خوشحالي تمام اين پيشنهاد را پذيرفت.
(ادامه دارد)
دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴
چهار روز سياه
عجيب است. مردم لندن درست در چنين روزهايي در سال 1952ميلادي از «مهدود»ي غليظ گفتگو ميكردند كه شهرشان را در خود فرو برده بود؛ دقيقاً مثل تهرانيهاي امروز.
مه غليظ و هواي سرد از نخستين ساعات روز 5 دسامبر (14 آذر 1331شمسي) لندن را فرا گرفت. سرماي هوا باعث شد لندنيها ذغالسنگ بيشتري بسوزانند. از قضا آخرين مرحله طرح جايگزيني ترامواهاي «برقي» شهر با اتوبوسهاي «ديزلي» نيز در همين هنگام پايان يافت. نتيجه همزماني اين پديدهها، دودي غليظ بود كه زير لايهاي سنگين از هواي سرد حبس شد (وارونگي يا اينورژن). دود ابتدا چشماندازهايي را كه هميشه در برابر ديد بود، پنهان كرد. لندنيها ديگر ساختمانها و مناظر هميشگي را نميديدند (مثل تهرانيهاي امروز). اين وضعيت چهار روز طول كشيد و تا 9 دسامبر ادامه داشت. كمكم محدوديت ديد به حدي رسيد كه رانندگي در خيابانهاي شهر دشوار شد. چند ساعت بعد خبر تعطيلي كنسرتهاي موسيقي و سينماها همه جا پيچيد، اين تصميم دليلي ساده داشت: صحنه ديده نميشد!
«مهدود» به خلوت خانهها و فضاهاي بسته نفوذ كرده بود. ديگر حتي توصيه به ماندن در خانه به كار نميآمد. لندن پيشتر تجربه چنين وحشتي را نداشت. هنوز كسي جمعبندي و خبر درستي از عواقب وخيم فاجعه به دست نداده بود، فقط مردم گاهي ميديدند كسي در گوشه از خيابان دراز كشيده است. كمتر كسي تصور ميكرد كه اينها جنازه باشند. يكي از ناظران ماجرا كه در آن هنگام كارمند بيمارستان بود، جايي گفته است: نخستين نشانههايي كه پرهيب هولانگيز فاجعه را آشكار كرد، افزايش حيرتانگيز فروش گلفروشيها بود و... ناياب شدن تابوت!
دو سه روز بعد كه آمارهاي بيمارستاني جمعوجور شد، رقم قربانيانِ مستقيم «مهدود بزرگ لندن» از پرده برون افتاد: چهار هزار نفر در اين چهار روزِ سياه مرده بودند. دود پس از آن به تدريج پا پس كشيد و با باد و باران رفت، اما فاجعه هنوز دامنه داشت. نموداري كه ميزان آلودگي هواي لندن را در نيمه اول دسامبر 1915 با ميزان مرگومير مطابقت ميدهد، آشكار ميكند كه «مهدود» تا چند روز بعد هم قرباني گرفته است. مجموع كساني را كه در اثر اين حادثه جان باختند تا 12 هزار نفر تخمين ميزنند.
پس از اين حادثه بود كه «آلودگيهوا» به يك نگراني عمومي بدل شد و تدابير فراوان براي مهار آن در لندن به اجرا در آمد. مردم لندن ديگر به راحتي محدوديتهاي لازم براي پاك نگاه داشتن هوا را پذيرفتند و البته مسئولان و قانونگذاران نيز تمام اراده و تدبير خود را براي برخورد با مشكل به كار بردند.
لندنيهاي دهه شصت براي پشت سر گذاشتن كابوس چهار روزِ سياه و ادامه زندگي در شرايط سالم واقعاً نيازمند اين تدبير، اراده و پرداخت هزينه بودند... درست مثل تهرانيهاي امروز.
(اين مقاله را براي همشهري نوشتهام)
مه غليظ و هواي سرد از نخستين ساعات روز 5 دسامبر (14 آذر 1331شمسي) لندن را فرا گرفت. سرماي هوا باعث شد لندنيها ذغالسنگ بيشتري بسوزانند. از قضا آخرين مرحله طرح جايگزيني ترامواهاي «برقي» شهر با اتوبوسهاي «ديزلي» نيز در همين هنگام پايان يافت. نتيجه همزماني اين پديدهها، دودي غليظ بود كه زير لايهاي سنگين از هواي سرد حبس شد (وارونگي يا اينورژن). دود ابتدا چشماندازهايي را كه هميشه در برابر ديد بود، پنهان كرد. لندنيها ديگر ساختمانها و مناظر هميشگي را نميديدند (مثل تهرانيهاي امروز). اين وضعيت چهار روز طول كشيد و تا 9 دسامبر ادامه داشت. كمكم محدوديت ديد به حدي رسيد كه رانندگي در خيابانهاي شهر دشوار شد. چند ساعت بعد خبر تعطيلي كنسرتهاي موسيقي و سينماها همه جا پيچيد، اين تصميم دليلي ساده داشت: صحنه ديده نميشد!
«مهدود» به خلوت خانهها و فضاهاي بسته نفوذ كرده بود. ديگر حتي توصيه به ماندن در خانه به كار نميآمد. لندن پيشتر تجربه چنين وحشتي را نداشت. هنوز كسي جمعبندي و خبر درستي از عواقب وخيم فاجعه به دست نداده بود، فقط مردم گاهي ميديدند كسي در گوشه از خيابان دراز كشيده است. كمتر كسي تصور ميكرد كه اينها جنازه باشند. يكي از ناظران ماجرا كه در آن هنگام كارمند بيمارستان بود، جايي گفته است: نخستين نشانههايي كه پرهيب هولانگيز فاجعه را آشكار كرد، افزايش حيرتانگيز فروش گلفروشيها بود و... ناياب شدن تابوت!
دو سه روز بعد كه آمارهاي بيمارستاني جمعوجور شد، رقم قربانيانِ مستقيم «مهدود بزرگ لندن» از پرده برون افتاد: چهار هزار نفر در اين چهار روزِ سياه مرده بودند. دود پس از آن به تدريج پا پس كشيد و با باد و باران رفت، اما فاجعه هنوز دامنه داشت. نموداري كه ميزان آلودگي هواي لندن را در نيمه اول دسامبر 1915 با ميزان مرگومير مطابقت ميدهد، آشكار ميكند كه «مهدود» تا چند روز بعد هم قرباني گرفته است. مجموع كساني را كه در اثر اين حادثه جان باختند تا 12 هزار نفر تخمين ميزنند.
پس از اين حادثه بود كه «آلودگيهوا» به يك نگراني عمومي بدل شد و تدابير فراوان براي مهار آن در لندن به اجرا در آمد. مردم لندن ديگر به راحتي محدوديتهاي لازم براي پاك نگاه داشتن هوا را پذيرفتند و البته مسئولان و قانونگذاران نيز تمام اراده و تدبير خود را براي برخورد با مشكل به كار بردند.
لندنيهاي دهه شصت براي پشت سر گذاشتن كابوس چهار روزِ سياه و ادامه زندگي در شرايط سالم واقعاً نيازمند اين تدبير، اراده و پرداخت هزينه بودند... درست مثل تهرانيهاي امروز.
(اين مقاله را براي همشهري نوشتهام)
پاسخ تزار
نامه ابوالحسنخان ايلچي به تزار الكساندر كه بخشهايي از آن را در شماره گذشته خوانديد، روز 27 رجب 1230ه.ق. (13 تير 1194ه.ش. – 5 ژوئيه 1815م.) توسط ژنرال بساناويچ به سوي اردوگاه ارتش روسيه در فرانسه فرستاده شد. ايلچي ايران در روزهاي طولاني انتظار پس از ارسال نامه، اوقات خود را به ديد و بازديد بزرگان سنپترزبورگ و بازديد از چند كارخانه، موزه و كاخ گذراند. ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي) بازديد از كارخانههاي بلورسازي، آينهسازي، كشتيسازي، توپسازي، مهمات، اقامتگاه زمستاني تزار، كاخ پترگف در بيستوپنج كيلومتري شهر و ضرابخانه دولتي روسيه را با جزئيات فراوان ثبت كرده است.
از ديگر وقايع اين ايام رسيدن اخبار مربوط به تجديد جنگ در اروپا و شكست ناپلئون در واترلو بود و رسيدن نخستين گروه ايرانياني كه توسط عباسميرزا براي تحصيل و آموختن فنون و هنرهاي جديد راهي اروپا شده بودند: «بوم دوشنبه بيست و سيم [رمضان 1230] صاحبي ايلچي بعد از فراغ از درس و مشق انگريزي قدري گردش در باغ نمودند. ظهر قنسولخان انگريز و ميرزا صالح (شيرازي) و دو ميرزا جعفر و ميرزا رضا و محمدعلينام چخماقساز كه حسبالامر نواب وليعهد [به جهت آموختن بعضي حرفه] مأمور به رفتن لندن بودند، وارد گرديدند. صاحبي قدغن فرموده (دستور دادند) در همان منزل خود جا و مكان به جهت آنها معين كرده و مهماندار از خود به جهت آنها تعيين نمودند». اين گروه روز سوم شوال پترزبورگ را به مقصد لندن ترك كردند.
اطمينان
انتظار ميرزا ابوالحسنخان براي دريافت پاسخ نامهاش به تزار روز دهم شوال 1230 به سر آمد. متن ترجمه شده نامه تزار به طوري كه در «دليلالسفراء» ثبت شده است از اين قرار بود:
«عاليجاه حشمتدستگاه، ايلچي بزرگ و وكيل مختار كل از جانب دولت عليه ايران، ميرزا ابوالحسنخان! در زمان بهجتنشاني كه داخل شهر پاريس گرديده بوديم جنرال مايور بساناويچ وارد و مراسله مرسوله آن عاليجاه را آورده، تبليغ كرده، مطالعه نموديم. از مضامين آن چنين مفهوم گشته كه آن عاليجاه به خصوصِ (به جهت) تأخير و تعويق اجراي رسالت و وكالت خود و اتمام امور محوله اضطراب به هم رسانيده، تشويش دارد. تعويق و تأخير اين مقدمه از جانب آن عاليجاه نبوده، ما نيز كم از او قلباً افسوس و تأسف نميكشيم؛ ليكن موجب ظهور اين واقعه عظيمه و وقوع قضيه منحوسه ناپليان كه زياده از اين مدت تصور نمينموديم، باعث مباعدت (دوري) اين نيازمند درگاهالله از دولت روسيه گرديده است...
در باب مباعدت (دوري) اين نيازمند درگاهالله به جهت رفع اشتباه و اطمينان خاطر ضياءمظاهر پادشاه اعظم خود، اگر آن عاليجاه خواهد [دليل و حجتي به پادشاه خود] عرض نمايد، بهتر از اين مراسله كه از پاريس مرقوم و مرسول گرديده است براي آن عاليجاه حجتي صريح و دستآويزي صحيح نخواهد بود. البته مضمون مراسله و سبب مساعدت را كه اليحال فرصت ملاقات نشده است كه به مراتبِ انجام امور محوله به آن عاليجاه چنانكه شايد و بايد و صلاح و خيريت دولتين عليتين بوده باشد پردازد، به حضور پادشاه اعظم خود معروض و ارسال [داريد]. رجاء واثق است كه انشاءالله تعالي به دستياري جناب باري عنقريب از فيصل مهمات اين ولا فارغالبال گشته (يعني كارهاي مهمم در اين ولايت پايان ميپذيرد) و به حدود دولت عليه روسيه مراجعت مينمايد و امور محوله به آن عاليجاه را به نوعي كه شايسته داند فيصل ميدهد، لهذا آن عاليجاه را تكلف آمدن به اين ولا ننموده و از راه وفور التفات و كمال شفقت به آن عاليجاه محول و مرجوع مينمائيم كه پادشاه اعظم ايران را به خصوصِ (به جهتِ) انجام مهام محوله و خاطرخواهي و خيرانديشي و يكتادلي از جانب اينجانب خاطرجمع و مطمئن [كنند]... كه اساس اين دوستي و اتحاد كه در اين اوقات فيمابين دولتين عليتين بنياد شده در عالم همجواري بيش از پيش برقرار و مستحكم خواهد بود...
از بلده پاريس تحرير يافت به تاريخ 9 ماه اوت سنه 1815 عيسوي، مطابق 17 شهر رمضانالمبارك سنه 1230 هجري. دست خط الكسندر».
انتظار
ميرزا كه تا حدودي از دريافت اين نامه اميدوار شده بود، متن آن را توسط پيك به ايران فرستاد و به تزار چنين پاسخ داد:
«شاهنشاها، امپراطورا، اعظما دام ظله الاعلي!
در حالت و زماني كه ديده انتظار اين اخلاصشعار در شاهراه وصول شفقتنامه باز بود مرحمتنامچه بلندپايهاي كه به سرافرازي و افتخار اين دولتخواه مرقوم و مرسول فرموده بوديد، شرف وصول پذيرفته زيارت نمودم. از مضامين مرحمتآئينش جاني تازه و حياتي بياندازه حاصل گرديده و از مراتب شفقت و مرحمت امپراطور اعظم اكرم اميدواري بسيار به هم رسانيدم. بعد از زيارت، حسبالامر امپراطور اعظم اكرم، آن را به [قلم] عاليجاه ميرزا ابوتراب ترجمان ديوانخانه غربا (وزارتخارجه) ترجمه كرده و سواد آن را قلمي داشته، ارسال حضور باهرالنور شاهنشاه اعظم خود نمودم و از قراريكه امر و مقرر داشته بودند دائم اوقات چشمبهراه نزول موكب مسعود پادشاهي ميباشم و در ايام و ليالي به دعاي دوام عمر و دولت امپراطوري اشتغال مينمايم و خود را قرين امتنان و مرحمت امپراطور اعظم ميدانم. انشاءالله مراتب شفقت و مرحمت امپراطوري درباره اين دولتخواه هميشه در تزايد باد».
از ديگر وقايع اين ايام رسيدن اخبار مربوط به تجديد جنگ در اروپا و شكست ناپلئون در واترلو بود و رسيدن نخستين گروه ايرانياني كه توسط عباسميرزا براي تحصيل و آموختن فنون و هنرهاي جديد راهي اروپا شده بودند: «بوم دوشنبه بيست و سيم [رمضان 1230] صاحبي ايلچي بعد از فراغ از درس و مشق انگريزي قدري گردش در باغ نمودند. ظهر قنسولخان انگريز و ميرزا صالح (شيرازي) و دو ميرزا جعفر و ميرزا رضا و محمدعلينام چخماقساز كه حسبالامر نواب وليعهد [به جهت آموختن بعضي حرفه] مأمور به رفتن لندن بودند، وارد گرديدند. صاحبي قدغن فرموده (دستور دادند) در همان منزل خود جا و مكان به جهت آنها معين كرده و مهماندار از خود به جهت آنها تعيين نمودند». اين گروه روز سوم شوال پترزبورگ را به مقصد لندن ترك كردند.
اطمينان
انتظار ميرزا ابوالحسنخان براي دريافت پاسخ نامهاش به تزار روز دهم شوال 1230 به سر آمد. متن ترجمه شده نامه تزار به طوري كه در «دليلالسفراء» ثبت شده است از اين قرار بود:
«عاليجاه حشمتدستگاه، ايلچي بزرگ و وكيل مختار كل از جانب دولت عليه ايران، ميرزا ابوالحسنخان! در زمان بهجتنشاني كه داخل شهر پاريس گرديده بوديم جنرال مايور بساناويچ وارد و مراسله مرسوله آن عاليجاه را آورده، تبليغ كرده، مطالعه نموديم. از مضامين آن چنين مفهوم گشته كه آن عاليجاه به خصوصِ (به جهت) تأخير و تعويق اجراي رسالت و وكالت خود و اتمام امور محوله اضطراب به هم رسانيده، تشويش دارد. تعويق و تأخير اين مقدمه از جانب آن عاليجاه نبوده، ما نيز كم از او قلباً افسوس و تأسف نميكشيم؛ ليكن موجب ظهور اين واقعه عظيمه و وقوع قضيه منحوسه ناپليان كه زياده از اين مدت تصور نمينموديم، باعث مباعدت (دوري) اين نيازمند درگاهالله از دولت روسيه گرديده است...
در باب مباعدت (دوري) اين نيازمند درگاهالله به جهت رفع اشتباه و اطمينان خاطر ضياءمظاهر پادشاه اعظم خود، اگر آن عاليجاه خواهد [دليل و حجتي به پادشاه خود] عرض نمايد، بهتر از اين مراسله كه از پاريس مرقوم و مرسول گرديده است براي آن عاليجاه حجتي صريح و دستآويزي صحيح نخواهد بود. البته مضمون مراسله و سبب مساعدت را كه اليحال فرصت ملاقات نشده است كه به مراتبِ انجام امور محوله به آن عاليجاه چنانكه شايد و بايد و صلاح و خيريت دولتين عليتين بوده باشد پردازد، به حضور پادشاه اعظم خود معروض و ارسال [داريد]. رجاء واثق است كه انشاءالله تعالي به دستياري جناب باري عنقريب از فيصل مهمات اين ولا فارغالبال گشته (يعني كارهاي مهمم در اين ولايت پايان ميپذيرد) و به حدود دولت عليه روسيه مراجعت مينمايد و امور محوله به آن عاليجاه را به نوعي كه شايسته داند فيصل ميدهد، لهذا آن عاليجاه را تكلف آمدن به اين ولا ننموده و از راه وفور التفات و كمال شفقت به آن عاليجاه محول و مرجوع مينمائيم كه پادشاه اعظم ايران را به خصوصِ (به جهتِ) انجام مهام محوله و خاطرخواهي و خيرانديشي و يكتادلي از جانب اينجانب خاطرجمع و مطمئن [كنند]... كه اساس اين دوستي و اتحاد كه در اين اوقات فيمابين دولتين عليتين بنياد شده در عالم همجواري بيش از پيش برقرار و مستحكم خواهد بود...
از بلده پاريس تحرير يافت به تاريخ 9 ماه اوت سنه 1815 عيسوي، مطابق 17 شهر رمضانالمبارك سنه 1230 هجري. دست خط الكسندر».
انتظار
ميرزا كه تا حدودي از دريافت اين نامه اميدوار شده بود، متن آن را توسط پيك به ايران فرستاد و به تزار چنين پاسخ داد:
«شاهنشاها، امپراطورا، اعظما دام ظله الاعلي!
در حالت و زماني كه ديده انتظار اين اخلاصشعار در شاهراه وصول شفقتنامه باز بود مرحمتنامچه بلندپايهاي كه به سرافرازي و افتخار اين دولتخواه مرقوم و مرسول فرموده بوديد، شرف وصول پذيرفته زيارت نمودم. از مضامين مرحمتآئينش جاني تازه و حياتي بياندازه حاصل گرديده و از مراتب شفقت و مرحمت امپراطور اعظم اكرم اميدواري بسيار به هم رسانيدم. بعد از زيارت، حسبالامر امپراطور اعظم اكرم، آن را به [قلم] عاليجاه ميرزا ابوتراب ترجمان ديوانخانه غربا (وزارتخارجه) ترجمه كرده و سواد آن را قلمي داشته، ارسال حضور باهرالنور شاهنشاه اعظم خود نمودم و از قراريكه امر و مقرر داشته بودند دائم اوقات چشمبهراه نزول موكب مسعود پادشاهي ميباشم و در ايام و ليالي به دعاي دوام عمر و دولت امپراطوري اشتغال مينمايم و خود را قرين امتنان و مرحمت امپراطور اعظم ميدانم. انشاءالله مراتب شفقت و مرحمت امپراطوري درباره اين دولتخواه هميشه در تزايد باد».
یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴
پيامي براي تزار
پيشتر خوانديد كه ميرزا ابوالحسنخان شيرازي (ايلچي اعزامي فتحعليشاه به روسيه) در اواسط جماديالثاني سال 1230ه.ق.، سرانجام پس از حدود ده ماه سفر در سرزمينهاي تحت حاكميت روسيه تزاري، به اصرار سر گور اوزلي بدون استقبال رسمي وارد سنپترزبورگ شد. هدف او از اين سفر ملاقات با امپراطور روسيه و متقاعد كردن او به بازپس دادن سرزمينهاي بود كه روسها در طول دوره اول جنگهاي ايران و روس اشغال كرده بودند (مقامات ايراني تصور ميكردند اين كار به ياري اوزلي و با پرداخت غرامت شدني است). اما تزار آلكساندر كه پس از شكست ناپلئون در حمله به روسيه به اروپا رفته بود تا با كمك نيروهاي اتحاد مربع كار او را يكسره كند، كاملاً درگير مسائل اروپا بود و بهويژه پس از سربرآوردن دوباره ناپلئون، بازگشتش به پايتختش بيشتر به تعويق افتاد.
ميرزا ابوالحسنخان در اين ميان كمتر از يك ماه پس از ورود به سنپترزبورگ مطلع شد كه اوزلي هم، نااميد از بازگشت بهنگام تزار، قصد بازگشت به لندن دارد. به نوشته ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي) شنيدن اين خبر براي ميرزا ابوالحسنخان بسيار غمانگيز بود: «صاحبي ايلچي يافتند كه اينكه [اوزلي] بارها مذكور ميكرد كه: «مادام كه امر محوله به شما صورت نوعي به هم نرساند من از پتربورغ روانه لندن نميشوم و البته شما داخل شهر پتربورغ بشويد كه من چنين و چنان خواهم كرد»، همه فريب بوده و ميخواسته كه صاحبي ايلچي به شهر آمده باشد و او روانه لندن شده باشد». («دليلالسفراء»، به كوشش محمد گلبن)
درست در همين روزها چند اتفاق ناگوار ديگر هم براي ميرزا ابوالحسنخان افتاد كه حال او را به كلي دگرگون كرد. اولاً نامههايي از ايران رسيد كه نشان ميداد جانشين اوزلي پارهاي از مواد معاهده پيشين ميان دولتهاي ايران و بريتانيا را تعديل كرده است. ثانياً متوجه شد مقداري از هدايا كه براي تزار، خانواده او و بزرگان دولت روسيه همراه آورده بود در راه تباه شده يا به سرقت رفته است. ثالثاً عدهاي از همراهان او در فضاي تازه به عياشي و ميخوارگي پرداختند كه اين موضوع هزينه مالي و حيثيتي سنگيني را براي هيأت نمايندگي به بار ميآورد.
در چنين شرايطي «بساناويچ» كه از تفليس به عنوان مهماندار ايلچي را همراهي ميكرد، براي شركت در نبرد با قواي تازه ناپلئون به فرانسه فراخوانده شد و قرار شد ميرزا ابوالحسنخان - چنانكه رسم آن روزگار بود- نامهاي خطاب به تزار در مورد او بنويسد و رضايت خود را از رفتار او اعلام كند. ميرزا از اين فرصت بهره جست و بخشي از تقاضاهاي خود را در اين نامه مطرح كرد. خواندن فرازهاي اين نامه (كه به نظر نميرسد تأثير مثبتي بر مخاطب گذاشته باشد) روشنگر روحيه ميرزا و موقعيتي است كه او در آن گرفتار شده بود.
استغاثه
نامه ايلچي با تعارفات معمول و اظهار رضايت از بساناويچ آغاز ميشد و چنين ادامه مييافت: «چون مشاراليه (بساناويچ) راونه درگاه فلكبارگاه ايمپراطور اعظم بود، [اين دولتخواه] لازم ديد كه شرح حال و كيفيت احوال خود را به خدمت فلكرفعت ايمپراطور عرض نمايد كه الحال زياده از مدت يكسال است كه اين دولتخواه از دارالسلطنه طهران روانه گرديده، نظر به اينكه شاهنشاه اعظم در دارالسلطنه پترزبورغ تشريف نداشتيد، ايام زمستان را در مسقو به سر برده و حال (با احتساب مدت اقامت در باغ ساروسكوسلو) سه ماه است كه به پترزبورغ رسيده[ام]... محبت و مهماننوازي عرض راه را [با نامه] به شاهنشاه جمجاه خودم عرض كردم. حال جواب آن به اين دولتخواه رسيده و شاهنشاه من از اين دولتخواه بسيار آزردهخاطر گرديده و مرقوم فرمودند كه معلوم ميشود بر تو در هر خانه و هر مكان خوش گذشته كه مدت يكسال و چيزي است كه رفتهاي و هنوز خدمت محوله به تو صورت انجام به هم نرسانيده. ميدانم كه عذرهاي اين دولتخواه... در آن سركار پذيرفته نميشود، زيرا اگر اين اخلاصكيش عرض نمايم كه اعليحضرت ايمپراطور اعظم در پايتخت خود تشريف نداشتند، قبول نخواهند كرد؛ به جهت اينكه قانون چنين نبوده در ميان پادشاهان آسيه (آسيا) كه پادشاه به سفر بعيد برود و مملكت او اين قسم در مهد امن و امان و اهالي آنجا در آسايش بوده باشند. به هر حال اين دولتخواه دست از جان خود برداشتهام (!) اما به اميدواري شفقت و مرحمت و سخاوت ايمپراطور اعظم اميد حيات بر خود باقي گذاشتهام...»
او سپس پيشنهاد ميكند كه يا تزار اجازه دهد ميرزا ابوالحسن خود را به همراه پيكهاي پست به محل اقامت آلكساندر برساند و يا «اگر اين امر ممكن نباشد و حكم به احضار نفرمايند، التماس دارم كه از وفور شفقت و مرحمت مشهور آن شاهنشاه اعظم در خصوص بخشش نمودن بعضي ولايات ايران كه از براي سركار آن شاهنشاه اعظم هيچ فايده و مصرفي به غير از نقصان ندارد و بخشش كردن آنها باعث اين ميشود كه شاهنشاه ايران از آن پادشاه رضامند و خشنود خواهند شد... اين دولتخواه را اطميناني شفقت فرمائيد كه به شاهنشاه خود خاطرجمعي عرض نمايم».
بعد هم ميافزايد: «تا عاليجاه سر گور اوزلي... در اينجا حضور داشت، خوب بود. دايم اوقات از مراتب مرحمت و شفقت ايمپراطور اعظم اين دولتخواه را خاطرجمعي و اميدواري ميداد... اما بالفعل كه عاليجاه مشاراليه به لندن رفته اين اخلاصكيش در اينجا بيكس و حيران و پريشان مانده... اگر ايمپراطور اعظم زود به حال اين اخلاصكيش ترحّم نفرمايند در اينجا خواهم برطرف شد، از خوف پادشاه خودم»!
ميرزا ابوالحسنخان در اين ميان كمتر از يك ماه پس از ورود به سنپترزبورگ مطلع شد كه اوزلي هم، نااميد از بازگشت بهنگام تزار، قصد بازگشت به لندن دارد. به نوشته ميرزا محمدهادي شيرازي (وقايعنگار سفر ايلچي) شنيدن اين خبر براي ميرزا ابوالحسنخان بسيار غمانگيز بود: «صاحبي ايلچي يافتند كه اينكه [اوزلي] بارها مذكور ميكرد كه: «مادام كه امر محوله به شما صورت نوعي به هم نرساند من از پتربورغ روانه لندن نميشوم و البته شما داخل شهر پتربورغ بشويد كه من چنين و چنان خواهم كرد»، همه فريب بوده و ميخواسته كه صاحبي ايلچي به شهر آمده باشد و او روانه لندن شده باشد». («دليلالسفراء»، به كوشش محمد گلبن)
درست در همين روزها چند اتفاق ناگوار ديگر هم براي ميرزا ابوالحسنخان افتاد كه حال او را به كلي دگرگون كرد. اولاً نامههايي از ايران رسيد كه نشان ميداد جانشين اوزلي پارهاي از مواد معاهده پيشين ميان دولتهاي ايران و بريتانيا را تعديل كرده است. ثانياً متوجه شد مقداري از هدايا كه براي تزار، خانواده او و بزرگان دولت روسيه همراه آورده بود در راه تباه شده يا به سرقت رفته است. ثالثاً عدهاي از همراهان او در فضاي تازه به عياشي و ميخوارگي پرداختند كه اين موضوع هزينه مالي و حيثيتي سنگيني را براي هيأت نمايندگي به بار ميآورد.
در چنين شرايطي «بساناويچ» كه از تفليس به عنوان مهماندار ايلچي را همراهي ميكرد، براي شركت در نبرد با قواي تازه ناپلئون به فرانسه فراخوانده شد و قرار شد ميرزا ابوالحسنخان - چنانكه رسم آن روزگار بود- نامهاي خطاب به تزار در مورد او بنويسد و رضايت خود را از رفتار او اعلام كند. ميرزا از اين فرصت بهره جست و بخشي از تقاضاهاي خود را در اين نامه مطرح كرد. خواندن فرازهاي اين نامه (كه به نظر نميرسد تأثير مثبتي بر مخاطب گذاشته باشد) روشنگر روحيه ميرزا و موقعيتي است كه او در آن گرفتار شده بود.
استغاثه
نامه ايلچي با تعارفات معمول و اظهار رضايت از بساناويچ آغاز ميشد و چنين ادامه مييافت: «چون مشاراليه (بساناويچ) راونه درگاه فلكبارگاه ايمپراطور اعظم بود، [اين دولتخواه] لازم ديد كه شرح حال و كيفيت احوال خود را به خدمت فلكرفعت ايمپراطور عرض نمايد كه الحال زياده از مدت يكسال است كه اين دولتخواه از دارالسلطنه طهران روانه گرديده، نظر به اينكه شاهنشاه اعظم در دارالسلطنه پترزبورغ تشريف نداشتيد، ايام زمستان را در مسقو به سر برده و حال (با احتساب مدت اقامت در باغ ساروسكوسلو) سه ماه است كه به پترزبورغ رسيده[ام]... محبت و مهماننوازي عرض راه را [با نامه] به شاهنشاه جمجاه خودم عرض كردم. حال جواب آن به اين دولتخواه رسيده و شاهنشاه من از اين دولتخواه بسيار آزردهخاطر گرديده و مرقوم فرمودند كه معلوم ميشود بر تو در هر خانه و هر مكان خوش گذشته كه مدت يكسال و چيزي است كه رفتهاي و هنوز خدمت محوله به تو صورت انجام به هم نرسانيده. ميدانم كه عذرهاي اين دولتخواه... در آن سركار پذيرفته نميشود، زيرا اگر اين اخلاصكيش عرض نمايم كه اعليحضرت ايمپراطور اعظم در پايتخت خود تشريف نداشتند، قبول نخواهند كرد؛ به جهت اينكه قانون چنين نبوده در ميان پادشاهان آسيه (آسيا) كه پادشاه به سفر بعيد برود و مملكت او اين قسم در مهد امن و امان و اهالي آنجا در آسايش بوده باشند. به هر حال اين دولتخواه دست از جان خود برداشتهام (!) اما به اميدواري شفقت و مرحمت و سخاوت ايمپراطور اعظم اميد حيات بر خود باقي گذاشتهام...»
او سپس پيشنهاد ميكند كه يا تزار اجازه دهد ميرزا ابوالحسن خود را به همراه پيكهاي پست به محل اقامت آلكساندر برساند و يا «اگر اين امر ممكن نباشد و حكم به احضار نفرمايند، التماس دارم كه از وفور شفقت و مرحمت مشهور آن شاهنشاه اعظم در خصوص بخشش نمودن بعضي ولايات ايران كه از براي سركار آن شاهنشاه اعظم هيچ فايده و مصرفي به غير از نقصان ندارد و بخشش كردن آنها باعث اين ميشود كه شاهنشاه ايران از آن پادشاه رضامند و خشنود خواهند شد... اين دولتخواه را اطميناني شفقت فرمائيد كه به شاهنشاه خود خاطرجمعي عرض نمايم».
بعد هم ميافزايد: «تا عاليجاه سر گور اوزلي... در اينجا حضور داشت، خوب بود. دايم اوقات از مراتب مرحمت و شفقت ايمپراطور اعظم اين دولتخواه را خاطرجمعي و اميدواري ميداد... اما بالفعل كه عاليجاه مشاراليه به لندن رفته اين اخلاصكيش در اينجا بيكس و حيران و پريشان مانده... اگر ايمپراطور اعظم زود به حال اين اخلاصكيش ترحّم نفرمايند در اينجا خواهم برطرف شد، از خوف پادشاه خودم»!
اشتراک در:
پستها (Atom)